با ترس به کت آرمین چنگ زدم و گفتم
_باز من و نذار پیش این آرمین
برگشت و با نیم نگاهی گفت
_می مردی تو ماشین می موندی؟ حالا پاک کن اشکات و همون موقع هم ندادمت دست این چه برسه الان که…
حرفش و ادامه نداد
رو به شاهرخ کرد و گفت
_خسارت تو میدم.اما اگه دستت به هانا بخوره منم میدونم باهات چی کار کنم. مثل اینکه یادت رفته کل گندکاریهات دست منه؟فکر کردی من دست خالی میام پیش تو؟نه… بلایی سر ما بیاد یه صبح نکشیده تمام کثافت کاریهات رو میز پلیسه..
چهره ی شاهرخ قرمز شد و گفت
_پای خودتم گیره به خاطر یه دختر که نمیخوای خودت و بدبخت کنی؟
جواب آرمین نفسم و بند آورد
_من واسه این دختر هر کاری میکنم.
نگاه متعجب مهرداد روی آرمین نشست.
پوزخندی روی لب های مهرداد نشست اما من حرف آرمین و باور کردم.مثل همیشه.
آرمین رو به مهرداد کرد و گفت
_هانا رو از اینجا ببر.
ترسیده به کتش چنگ انداختم و گفتم
_پس تو چی؟
با اطمینان گفت
_یک ساعت دیگه جلوی هتل مهرداد منتظرم باش!
با تردید نگاهش کردم تا بخوام اعتراضی کنم مهرداد دستم و کشید
_از اینجا به بعدش دیگه ربطی به ما نداره… راه بیوفت.
* * * *
نگاهم با استرس به خیابون دوخته شده بود.درست راس ساعت ماشینش رو دیدم که به این سمت اومد و جلوی پام نگه داشت.
پیاده شد… نگاهم که به قامت بزرگ و سالمش افتاد نفسی از سر آسودگی بیرون دادم و به سمتش رفتم.
با ابروی بالا پریده ای نگاهم کرد و گفت
_وایسا ببینم تو…
نذاشتم حرفش تموم بشه و خودم و پرت کردم توی بغلش.
جا خورده با نفسی بند اومده سر جاش ایستاد.
کم کم دستش دورم حلقه شد و گفت
_تو چه دختری هستی آخه؟انقدر اذیتت کردم به جای اینکه دعا کنی بمیرم بغلم کردی؟
ازش جدا شدم. دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم
_من مثل تو بد نیستم.
با اخم ریزی گفت
_خوب نباش…حالیته هانا؟ من بهت آسیب میرسونم با من خوب نباش.
_اگه آدم با کسی که دوستش داره خوب نباشه با کی خوب باشه؟
عصبی و کلافه عقب رفت و گفت
_دوست نداشته باش.هیچ کی تو این دنیا من و نخواست تو هم نخواه… مامانم من و نخواست… بابام نخواست… خودمم خودم و نمیخوام… تو واسه چی منگنه شدی به زندگی من وقتی حداکثر عمر یه دختر تو زندگی آرمین سه ماهه. هیچ دختری نتونست تو زندگی من دووم بیاره تو چرا موندی؟ چرا هنوز میگی دوستت دارم؟
شونه هام پایین افتاد و گفتم
_چون دوستت دارم.
_یه آدم لاشی و؟
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
_عاشق آدم لاشی شدن جرمه؟فکر کردی خودم از خودم تعجب نمیکنم؟من به خودم قول دادم تا زندم تو چشمات نگاه نکنم اما امشب با فکر از دست دادنت دلم میخواد تا صبح تو بغلت باشم تا استرس امروز ازم دور بشه. آره من از کارات بدم میاد اما چی کار کنم که عاشقتم؟
با صدای گرفته ای گفت
_نگو… برای من دم از عشق نزن.. من قلبی ندارم که به تو بدم.
خواست بره که پریدم جلوش دستم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_پس اینی که داره می تپه چیه؟
سریع عقب رفت و گفت
_توش پر از نفرت و کینه ست. چنین قلبی به چه درد تو میخوره؟ من از همه کینه دارم حالیته؟دارم از همه انتقام میگیرم حتی خودم.
باز هم خواست بره که گفتم
_اگه قلبت سیاهه وقتی بغلت کردم چرا انقدر تند کوبید؟
نفسش حبس شده و جوابی نداد.
ته دلم امیدوار بودم. آرمین گرگ شده بود اما می تونست آدم خوبی بشه… شک ندارم.
دستش و گرفتم و گفتم
_امشب فهمیدم اگه از دستت بدم میمیرم آرمین.این عشق نیست پس چیه؟
چشماش و با عذاب بست.
دستش و از دستم کشید به کناری هلم داد و به سرعت به سمت ماشینش رفت.
لحظه ی آخر مکث کرد برگشت و نگاهی به صورتم انداخت.
با بی قراری نگاهش کردم.
طاقت نیاورد… راه رفته رو برگشت. لحظه ای بعد این من بودم که سخت در آغوشش فشرده شدم.
_جدی جدی میخوای به پلیس لو بديش مهرداد؟با توعم چرا نگاهم نمیکنی؟
ترانه با خنده گفت
_قهر کرده باهات.
پوفی کردم و گفتم
_ای بابا چرا؟مهرداد قهر نکن دیگه خوب بگو چی شده؟
عصبی نگاهم کرد و گفت
_تازه میگی چی شده؟ من بهت میگم از آرمین فاصله بگیر اون وقت تو… دیشب کجا بودی چهار صبح اومدی؟
سرم و خاروندم و گفتم
_هیچ جا حالم گرفته بود فقط هوا خوردم.
_هوا خوری تا چهار صبح؟چرا میذاری خر فرضت کنه؟چیه داد بهت بکشی و یه حالیم باهات کرد که…
صدای اعتراض ترانه بلند شد
_مهرداد درست صحبت کن.
نفسش و فوت کرد و گفت
_امشب که دارن گند کاری شونو میکنن پلیسا سر می رسن همشون به صبح نکشیده دستگیر میشن.دیگه تا آخر عمرتم رنگ آرمین و نمیبینی.
وحشت زده نگاهش کردم.ترانه باز با تشر گفت
_چه کاریه آخه؟ نمیبینی حالش و؟ بعدم تو چه دشمنی با آرمین داری مگه رفیقت نبود؟من خودم بارها بهش شک کردم تو گفتی خلاف کار نیست اون وقت الان…
مهرداد وسط حرفش پرید
_الان پای این دختره ی احمق در میونه.
هیچی نگفتم.حق داشت من احمق بودم.
بلند شدم که گفت
_کجا؟
با قیافه ی مظلومی گفتم
_میرم یه هوا…
نذاشت حرفم و تموم کنم
_لازم نکرده بشین سر جات تا آخر امشب حق بیرون رفتن نداری.
خیره نگاهش کردم و گفتم
_میخوای زندانیم کنی؟
_هر جور میخوای برداشت کن برو تو اتاقت موبایلتم بذار.
ملتمس به ترانه نگاه کردم که متاسف سر تکون داد.
ناچارا به اتاق رفتم. روی تخت نشستم و سرم و بین دستام گرفتم.
اگه آرمین میوفتاد زندان چی؟ اگه دیگه نمی دیدمش… اگه…
مغزم در حال انفجار بود.عجب غلطی کردم آرمین و لو دادم.
یک ربع بعد بی طاقت از جام بلند شدم. اگه لازم بود جلوی مهرداد هم می ایستادم.
در اتاق رو که باز کردم با دیدن صحنه ی روبه روم حرصم گرفت.
شازده ترانه رو روی پاش نشونده و با خنده با عشقش لاس میزنه اون وقت پیله کرده روی آرمین.