ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

کتلت ها را از داخل روغن برداشته بود که سیب زمینی ها را به یک باره در روغن ریخت. تمام فضای دور گاز را روغن های پریده گرفته بود و صدای به هم خوردنشان نا خوداگاه باعث شد تا گلاب چشمانش را تنگ کند.
– من نگفتم تا آخرش هستم؟ براش مادری نکردم؟ کم گذاشتم که این حرفا رو میزنی؟
گلاب تکه از کابینت گرفت و پاهای بی جانش را به طرف مادرش سر داد. دست هایش را دو طرف صورت فرخنده گذاشت و لب هایش را چند ثانیه روی پیشانی او نگه داشت. چشم بست و بوی خوش او را به ریه هایش کشید. دلش برای بوی تنش هم تنگ شده بود. مثل همان دوران بارداری اش می خواست تا شب تا سحر در آغوشش گریه کند. دلش می خواست حرف نزند و مادرش برایش لالایی بخواند.
– تو تاج سر منی. تو همه کسمی. در اینکه بهترین مادر دنیایی شکی ندارم.
خم شد و خواست دستش را هم ببوسد که فرخنده اجازه نداد و مقاومت کرد. دستش را گرفت و او را بالا کشید. وقتی در آغوش هم فرو رفتند. لرزش بدن گلاب مقاومت را از او هم گرفت و هر دو با هم شروع به گریه کردند. گلاب پر صدا و ضجه زنان و فرخنده آرام و بدون آن که حتی گلاب ذره ای متوجه شود.
کمی فاصله گرفتند و گلاب دوباره روی صندلی میز نهار خوری نشست. هر دو با پشت دست اشک هایشان را گرفتند و سعی می کردند به هم نگاه نکنند. فرخنده بیخودی سیب زمینی به هم می زد و گلاب هم بدون هیچ حرفی حرکات بدون هدف روی میز انجام می داد و با انگشت اشاره اش خطوطی نا مفهوم ترسیم می کرد.
– نگران چی هستی عزیز من؟ چرا انقدر برای خودت فکر و خیال می کنی خودت رو آزار میدی؟ اصلا کسی میتونه بفهمه که من مادر این بچه نیستم و مادربزرگشم؟
سرش را تکان داد. هنوز هم صحنه هایی که تجربه کرده بودند جلوی چشمانش بود. شبی که عرق سرد روی تمام بدنش نشسته بود و از شدت درد در اتاق نمور خانه شان فربد را به دنیا آورده بود. اگر فراموشی هم می گرفت نمی توانست آن روز را فراموش کند. هیچ وقت نمی توانست دردی که تحمل کرده بود و لحظه ای که نیاز داشت تا مردش کنارش باشد را فراموش کند. همان لحظه بود که برای اولین بار او را به خدا سپرده بود و خواسته بود که هر روزش جهنم شود. همان موقع بود که از هرچه مرد بود متنفر شده بود و فهمیده بود که نه فقط پدرش بلکه نباید به هیچ مرد دیگری تکیه کند. میان درد دست و پا می زد و با خدای خودش عهد کرده بود که هیچ وقت جلوی مرد ها ضعیف نباشد و به آن ها نیازمند نشود. فکر می کرد که دیوانه بوده و سعید را دوست داشته. همه ی علاقه اش را از سر بچگی تلقی می کرد و باور داشت که همه ی مرد ها شبیه به هم هستند.

– هر روز هم برای به هم خوردن اون ازدواج مزخرف خدا رو شکر کنم کافی نیست. هر ثانیه باید شکر کنم.
همه ی نفسش را بیرون فرستاد. هنوز هم صحنه ها از جلوی چشمش کنار نرفته بود. همه چیز انقدر واضح بود که نیاز نبود فکر کند. حتی کوچک ترین اتفاق آن روزها را می توانست به یاد بیاورد. وقتی دیگر جانی برای اشک ریختن نداشت هم نخواسته بود که فربد را به بغل بگیرد. باید جلوی هر وابستگی را از همان لحظه های اول می گرفت.
دستبندی که شهاب روز میهمانی شرکت به او اهدا کرده بود را روی مچش جا بجا کرد. درست زمانی که نباید شهاب هم در ذهنش آمده بود و باید پسش می زد.
– میترسم بهت بگم ازدواج کن. مگه چند ساله؟چرا نباید یکم به فکر خودت باشی؟ ما انقدر حالمون خوبه که نیاز نیست انقدر همه ی فکر و ذکرت درگیر ما باشه.
– مگه باید همه ی آدما ازدواج کنن؟ مامان ازدواج یه انتخابه نه اجبار. اگر کسی ازدواج نکنه قرار نیست زندگیش نصفه و نیمه بمونه.
مادرش هوفی کشید. می دانست که همیشه بحث ازدواج گلاب به همین جا می رسد. بخاطر همین هیچ وقت به خودش اجازه نمی داد که به او در رابطه با ازدواج بگوید و حتی اظهار نظر کند.
– یکی از همسایه ها دیده بود اینجا رفت و آمد می کنی. مثل اینکه پسرش هم تورو دیده بود. اومد سوال و جوابم کرد می خواست بدونه مجردی یا نه.
اخم های گلاب در هم فرو رفت. در یک لحظه همه ی وجودش جبهه گرفت و خواست چیزی بگوید که فرخنده ادامه داد:
– میدونم عزیز من نمی خوای ازدواج کنی. من خواستم بهت گفته باشم فقط. میدونی برای هیچ چیزی اجبارت نمی کنم که اگر می خواستم بکنم تو الان داشتی توی این خونه زندگی می کردی نه جایی که من نه میدونم کجاست و نه هیچ چیز دیگه ای.
– مگه خودت از ازدواج چه خیری دیدی؟ نه تنها خوشبخت نشدی بلکه از همون اول مجبور شدی بچه نامشروع شوهرتم بزرگ کنی. کم درد کشیدی؟ کم مصیبت کشیدی که الان به من از ازدواج میگی؟
نگاهش را از گلاب گرفت و سیب زمینی ها را از داخل ماهیتابه بیرون کشید. خجالت می کشید وقتی می خواست از کیومرث صحبت کند گلاب را نگاه کند. انگار خودش هم می دانست که گلاب شاهد چه روزها و صحنه هایی بوده و چه مسائلی را با پوست و گوشت و استخوانش لمس کرده بود.
– قصه من سر دراز داره. شاید هیچ کسی نتونه درکم کنه و دلیل هامو بپذیره ولی هنوزم بهت میگم, کجا می رفتم؟ با یدونه بچه برمیگشتم کجا؟ مگه رویی برام مونده بود؟
لحظه ی آخر چند لحظه گلاب را نگاه کرد و دوباره صورتش را از او دزدید. گلاب دستش را زیر چانه اش زد و گفت:
– هیچ وقت دلیل اصلیتو بهم نگفتی. اذیت میشی ازش بگی؟
– آدم اذیت میشه از چیزی حرف بزنه که شبانه روز باهاش درگیره؟

فکر نمی خواست. می دانست که خودش اذیت می شود اگر حرف بزند. با آن که با بعضی مسائل شبانه روزی زندگی کرده بود باز هم برای به زبان راندنشان اذیت می شد.
شانه بالا انداخت و به صدای قاطی شدن آب گوجه ها و روغن داخل ماهیتابه گوش کرد.
– آقاجونم راضی نبود با کیومرث ازدواج کنم. نمیدونم عاشق چی شده بودم توی وجودش ولی منم پا کرده بودم توی یه کفش که فقط کیومرث رو میخوام. بچه بودم و کیومرثم ازم پونزده سال بزرگ تر بود.
لبش به خنده باز شده بود. انگار نه تنها یاداوری خاطرات آزارش نمی داد بلکه خوشحالش هم می کرد. انگار در آن خوشی هایی که فرخنده از آن ها صحبت می کرد هیچ وقت حضور نداشت و ندیده بود که چقدر وضع زندگی شان خوب و آروم بود.
– یک سال رفت و اومد. وقتی هر بار می دیدم که از پشت پرده اومده تو می شستم پشت پنجره اتاق جلویی و از گوشه ی پرده نگاهش می کردم. فکر نکنی عشق و عاشقی و این داستانا داشتیما. نه اون موقع اصلا از این داستانا نبود. آقا جونم بهش می گفت با خونوادت بیا. با یه بزرگ تر بیا ولی کیومرث می گفت کسی رو ندارم. خدا می دونه من که نمی دونم هیچ وقتم نفهمیدم خونواده و کس و کارش کجان و چی شدن. انقدر وضع مالیش خوب بود که تو در و همسایه هم صدا کرده بود. همه میگفتن خواستگار فرخنده اله خواستگار فرخنده بله. انقدر بحث ما بود که یه روز آقا جونم دیگه اجازه نداد از خونه برم بیرون. حبس شده بودم تو خونه تا یه وقت در و همسایه منو نبینن یادشون بیوفته باید پشت سرم صحبت کنن. حالا فکر میکنی بابات کجا من رو دیده بود؟سر خیابون می خواستم چادرم رو درست کنم اونم وایساده بوده به گفته خودش یه دل نه صد دل داده به من.
در ماهیتابه را گذاشت و کنار گلاب نشست. اشک در چشمان گلاب بود ولی در نگاه فرخنده فقط خوشی و شادی دیده می شد.
– چی شد اجازه دادن ازدواج کنی؟
فرخنده خندید و گفت:
– یه هفته هیچی نخوردم. خب انقدر که رفت و اومد منم عاشقش شدم گفتم یا کیومرث یا هیچ کس. باورت می شه من حتی یک بارم کیومرث رو از نزدیک ندیده بودم؟ حتی یک بار هم باهاش صحبت نکرده بود. تازه به رسم اون زمان ها براش چای هم نبرده بودم ولی یک دل نه صد دل عاشقش بودم. هنوزم دوسش دارم با اینکه مردونگی رو تو دیدم عوض کرد ولی هنوز دوسش دارم.
– اگر جدا می شدی مطمئنم آقاجون حمایتت می کرد.
– الان این رو میگی. تو نمیدونی که تو خونواده ما اصلا رسم نبود دختر از شوهرش جدا بشه. میگفتن با لباس سفید میری فقط با کفن برمیگردی.
نفس های پر سوزش زیاد شده بود. دیگر بین هر مکث فرخنده یک نفس عمیق می کشید. با این که بعضی از این حرف ها را جسته و گریخته شنیده بود ولی باز هم می خواست فرخنده برایش کامل تعریف کند.
– چی شد فهمیدی که بچه داره؟

عذای فرخنده آماده شده بود ولی بویش تا کوچه ها آن طرف تر هم رسیده بود. چقدر دلش آرام می گرفت وقتی اوضاع به نسبت آرام خانه ای را می دید که در فضایش بزرگ شده بود. چیزی را مشاهده می کرد که سالیان سال هم نمی توانست تصورش کند و از نظر او همه ی این ها از فقرشان می آمد. همه ی بی فرهنگی و اجبار برای زندگی در آن اتاق هایی که هر لحظه ممکن بود روی سرشان خراب شود. شاید بعضی ها فکر می کردند که خرابه هایی که در فیلم ها میدیدند فقط متعلق به همان فیلم هاست ولی او سال های مهمی از زندگی اش را در همان خرابه ها گذرانده بود.
– از کجا بگم که دلت خون نشه؟ یه بچه ی هفت ساله بود وقتی مادرش آوردتش دم خونمون. من اون زن رو دیدم که دست بچشو به سمتم گرفت و گفت به شوهرت بگو خودش بچشو بزرگ کنه. اصلا آب یخ روی سرم باز شد. تو اون زمان هنوز به دنیا نیومده بودی. اون موقع نه اوضاع زندگیمون بد بود و نه شرایط سختی داشتیم. من از همه جا بی خبر نمی دونستم که پدرت از قبل با کسی بوده و اونم طوری که یه بچه هفت ساله داشته باشه. وقتی گردن بندش رو از گردنش دراورد و حلقه ای که توش بود رو بهم داد همش منتظر بودم بابات بیاد و بگه همه چیز دروغه ولی نبود. هنوز هم نمیدونم اسمش چی بود ولی گذاشت و رفت رفت و هرچی من و پسرش جیغ و داد کردیم برنگشت که نگاه کنه. تو همون خونه ای زندگی می کردیم که حیاط بزرگ داشت و گوشه ی کجش باغچه ساخته بودیم.
آن خانه را یادش بود. مگر می شد از یاد برده باشد آن خانه ی با صفا را؟ آن خانه برایش بهترین جای دنیا بود و زندگی شان هم زیبا ترین زندگی دنیا. درست تا زمانی که انقدر اوضاع زندگی به هم ریخت و کیومرث درگیر رفیق بازی هایش شد تا مجبور شدند بخاطر پولی که صرف قمار و اعتیادش می کرد خانه را بفروشند و به آن زندگی مزخرف تن دهند.
دیگر دلش نمی خواست بشنود. زیادی شنیده بود و زندگی تلخی که هیچ راهی برای هضم کردنش نبود بدجور وجودش را سوراخ می کرد. انگار که همه چیز را در گذشته ای دور میان صندوقچه ای مهر و موم شده گذاشته بود و دسترسی همه ی آدم های دنیا را به آن بسته بود. با آن که فاصله زیادی با آن زندگی قبل نداشت ولی حاضر نبود به هیچ قیمتی دوباره همه چیز برایش رو شود. همین که فرح و سعید پشیمان بودند کافی بود. دیگر نباید گذشته ها را زیر و رو میکرد و به دنبال چیز جدیدی می گشت. باید همه چیز همان جا باقی می ماند و فقط تجربه می شد.
می گویند آدم هایی که تمام می شوند دیگر نباید جایی برای شروع داشته باشند. اگر مردی برای یک زند تمام شد باید همیشه تمام شده باقی بماند وگرنه که اگر چیزی درست می شد می توانستند همان زمان درست کنند. به برگشت به گشذته معتقد نبود. دلش نمی خواست هیچ اتفاقی او را به سعید متصل کند ولی چیزی مانع از علاقه به عشق اولش نمی شد.

– اینا رو دیگه بیخیال. گذشته ها تموم شده رفته آه نکش نمی خوام فکرت بیخود و بی جهت درگیر چیزای بی ارزش بشه.
فرخنده آه کشید و گفت:
– فردا جشنواره غذای فربده.
– آره بهم گفته بود. من فراموش کردم.
فرخنده خندید و با عشق دخترش را نگاه کرد.
– چقدر از انتخابی که هفت سال پیش کردم خوشحالم. تو مادر خوبی می شدی ولی باید جوونیتو می کردی. با بزرگ کردن فربد اونم دست تنها بدون پدر و سر پناه می شکستی.
اگر می خواست درد دلش را روی دایره بریزد حرف برای گفتن زیاد بود. می توانست بشیند و حرف بزند تا پای صحبت هایش زار زار گریه کنی و از شدت گریه و اشک ضعف به وجودت برسد ولی نمی خواست بیش از آن باعث ناراحتی باشد.
– چیزی درست کردی؟
– مواد پیراشکی آماده کردم براش داخل یخچاله بعد از ظهر خودش بیاد با هم مشغول میشیم.
گلاب خندید و سعی کرد که حتی به ذهنش هم نرسد که دوست دارد کنار پسرش بایستد و آشپزی کند. سعی کرد فقط در دلش قربان قد و بالایی برود که هیچ وقت مادرانه بغلش نکرده بود و هیچ وقت عاشقانه کنارش شب را به صبح نرسانده بود.
زنگ تلفن باعث شد تا فرخنده آشپزخانه را ترک کند و برای جواب دادن به آن بیرون رود. گلاب طبق عادت همیشه که تنها می شد گوشی اش را برداشت و خواست ببیند چه خبر است که با چند پیامی که در جعبه ی پیام های کوتاهش خودنمایی می کرد غافلگیر شد. شاید فقط یک ساعت بود که به گوشی اش توجه نکرده بود و جتی حواسش نبود که صدای پیامکش به گوشش نرسیده بود.
نام فرخنده و شهاب دو اسم ذخیره شده ی گوشی بود که با چراغی سبز در کنارش پیام جدیدی را اعلام می کرد. کتایون را بیخیال شد و می دانست که می خواهد فقط احوال پرسی کند ولی پیام شهاب را باز کرد. صبح چیزی را به او توضیح نداده بود و حدس می زد که نگرانش شده باشد.
«خانم, عزیزم؟ حالت خوبه؟ همه چیز ردیفه؟»
پیام بعدی با فاصله ی کمتر از ده دقیقه ارسال شده بود که نوشته بود:
«می خوای بیام پیشت؟ نگرانتم از خودت بهم خبر بده.»
و دو پیام بعدی هم همینطور شامل باکسی از نگرانی شهاب بود. نمی دانست شهاب حساس شده بود یا فقط او این طور احساس می کرد. توجه های گاه و بیگاه شهاب را پررنگ تر حس می کرد و نگاهش به او را عمیق تر. درست از زمانی که جدی شدن رابطه شان را بیان کرده بود فکر می کرد که نگاه شهاب به او تغییر قابل توجهی کرده بود ولی هیچ گاه نخواسته بود چنین چیزی را جدی بگیرد.
کتایون خواسته بود تا برای کلاس هایش سر موقع حاضر شود و کلاس آن روزی را به کسی نسپارد. ابراز دلتنگی کرده بود و می خواست قبل از آن که از ایران برود گلاب را بیشتر کنار خود داشته باشد. حق داشت چون گلاب انقدر درگیر شده بود و ساعت های کاری اش را بیشتر کرده بود که همیشه در حال کار بود و کمتر زمانی برای خودش داشت.

روی صفحه ی پیام های شهاب رفت و توضیح داد. فکر نمی کرد روزی برسد که بخواهد چیزی را برای شهاب توضیح دهد ولی انگار که خودش با توضیح دادنش قرار بود که آرام شود.
«سلام عزیزم. ببخشید که نگرانت کردم من پیش مامانمم. از اینجا میرم مجموعه ولی ساعت آخر کلاس ندارم. اگر شاگرد جدید نباشه برمیگردم خونه.»
مادرش صحبتش تمام شده بود و قدم هایش را به سمت گلاب بر می داشت که پیام شهاب به سرعت به دستش رسید.
«خوبی دیگه؟»
همیشه نگرانش بود. همیشه تمام حواسش به او جمع بود و دلش کنار او. حس خوبی بود که دوست داشت و دوست داشته می شد. عاشقانه های شهاب را می گرفت و هرچند ناچیز به او عاشقانه می داد. هرچه بود اوضاعش از سال هایی که شهاب نبود بهتر بود. حداقل مردی را کنارش داشت که دل به ماندگار بودنش نبسته بود و یک باره زیر پایش خالی شود.
«خوبم زندگیم. نگرانم نباش.»
اولین بار بود که او را زندگی اش خطاب می کرد. نه شهاب زیاد اهل قربان صدقه رفتن بود و نه گلاب می خواست که شبیه به دختر بچه های لوس به نظر برسد. انگار برای خودش و احساسش یک دز مستحکم ساخته بود و خودش هم با نیزه های تیز از آن نگهبانی میداد. انگار که نمیخواست این دژ محکم بهم بریزد و باز هم احساس غالب و چیره اش شود.
– ناهار میمونی؟
– نه دورت بگردم باید برم سرکار. کلاس دارم.
مادرش خم شد و سعی داشت از میان کابینت ظرف پلاستیکی در داری پیدا کند تا غذا همراه دخترش کند. متوجه رسیدن پیام شهاب شده بود ولی قبل از رفتن تا یادش نرفته بود باید حرفی که چند روز بود سعی داشت که فراموش نکند را می گفت.
– خدا رو هر روز هزار بار شکر می کنم که دارمت. الهی عاقبت بخیر بشی. خدا کتایون دوستت رو عاقبت بخیر کنه که انقدر اونجا هواتو داشت و زندگیمون رو از این رو به اون رو کردی.
لبخند زد. مادرش هم شبیه به خودش می دانست که کتایون با بودنش و حمایت های بی دریغش چطور در زندگیشان نقش بسزایی داشته…
– چرا از پولی که می زنم به کارتت خرج نمیکنی؟
مادرش با ظرف بدون در به سمتش چرخید. هنوز نتوانسته بود که در ظرف پلاستیکی را پیدا کند. چشمانش را خیلی سریع دزدید و دوباره مشغول زیر و رو کردن ظروف داخل کابینت شد.
– هم بابات هم داداشت میرن سر کار. خدارو صد هزار مرتبه حقوقشون خوبه. همین که مشکل اجازه ی خونه رو برطرف میکنی کافیه. اون پول برای مباداس. جمع می کنم خودت خدایی نکرده یه روزی لازمت میشه. بعد هرجایی که برای خرج بچه کم بیارم ازش استفاده می کنم. نیاز ندارم عزیزم تو تا همین ماشم خیلی برای من زحمت کشیدی.
کلافه شد و بدون آن که بخواهد لحنش تند شد.
– اگر از اون پول استفاده نکنی و بخوای قناعت کنی من خودم میرم برش می دارم خرید می کنم هر روز میام میذارم این خونه. مامان بخدا من کار نمی کنم که این حرفا رو ازت بشنوم.

زودتر از شهاب به منزل رسیده بود. احتمال می داد که کارهایش کمی به هم پیچیده باشد و به همین خاطر کمی دیر کرده باشد.
تصمیم جدیدی داشت. فکر می کرد باید از زندگی اش لذت ببرد و خودش را در روزمرگی ها غرق نکند. از این حالت افسرده اش خوشش نمی آمد و می خواست کمی شبیه به هم سن و سالانش بگذراند. اگر که شهاب برای او تعهد بود می خواست کنار او حداقل شاد باشد و از زندگی اش لذت ببرد. کنار شهاب بودن یک جور هایی برایش رفع تکلیف بود ولی دیگر نمی خواست اینطور باشد.
مشغول به هم زدن الویه با سس مایونزش بود. از اینترنت طرز تهیه و مواد اولیه اش را برداشته بود و نمی دانست قرار است با چه طعمی روبرو شود. کمی با ظرف و ظروف آشپرخانه درگیر بود و هر لحظه چیزی را از بالای کابینت به پایین پرتاب می کرد. اگر کسی حرکاتش را می دید متوجه ناشی بودنش می شد. باید از تمام ساعات شبانه روزش لذت می برد تا از خودش راضی باشد.
غذایش آماده شده بود که شماره ی شهاب روی گوشی اش ظاهر شد. مثل همیشه قبل از به خانه رسیدن یا زنگ می زد و یا پیام می داد.
– سلام عزیزم.
– سلام خانم گل من.
لبخند به روی لبش نشست. شهاب همیشه گرم و صمیمی بود. وقت هایی که گرفتاری و ناراحت کاری هم داشت آغوشش برای گلاب باز بود. عشق و علاقه ی او را می شد از تک به تک حرکات و حتی لحن بیانش به خوبی درک کرد.
لبخند روی لبش نشست. همین هم می توانست برای شروع لذت بردن هایش کافی باشد. گلاب برای همه زندگی کرده بود بجز خودش… صبح تا شب فقط به فکر مادر و پسرش بود و تنها کسی که در آخرین مرحله قرار داشت خودش بود ولی دیگر باید کمی به خودش هم می رسید.
– خوبی؟ دیر کردی چرا؟ خیلی وقته منتظرتم.
– فدای انتظارت.
مردانگی های شهاب بی نظیر بود. همیشه فکر می کرد این تفاوت سنی هرچقدر هم که بد بود یک خوبی بزرگ و قابل توجه داشت و این هم آن بود که شهاب همیشه همه چیز را با بیشترین منطق و مردانگی درک می کرد.
– می تونی حاضر بشی بریم جایی؟
دست از تزئین دست و پا شکسته غذایش کشید و به کانتر تکیه زد. انگشتش را که کمی به سس آغشته شده بود مک زد و گفت:
– این وقت شب؟
حق داشت چون نه تنها ساعت نزدیک به ده شب بود بلکه از عجایب بود که شهاب پیشنهاد بیرون رفتن بدهد.
– اتفاقی افتاده؟
از لحن سرحالش آن شب می شد فهمید که با وجود کار زیادی باز هم خستگی در وجودش غلبه نکرده و حال خوبی دارد.
– آره عزیزم. یه کاری دارم گفتم با هم بریم.
– یعنی مشکل نداره من بیام؟
– مکان عمومی که نمی خوام برم. حالا حاضر شو میام دنبالت تو راه راجع بهش حرف می زنیم.
فکرش درگیر شده بود. از برنامه های شهاب خبر نداشت و نمی دانست چه چیزی انتظارش را می کشد.

– برات شام درست کرده بودم.
– جدی میگی؟ مگه کی رسیدی خونه؟
در کلامش تعجب موج می زد. انقدر کار خانه نمی کرد و به این چیز ها اهمیتی نمی داد که تعجب شهاب را هم بر انگیخته بود.
– دو سه ساعتی میشه رسیدم.
– بریز تو یه ظرف بردار بیار میریم اونجا می خوریم.
سرش را تکان داد و تایید کرد. اصلا حواسش نبود که این تایید را شهاب نمی بیند.
– حله؟
– باشه عزیزم.
انگار که چیزی یادش آمده باشد یک باره گفت:
– یکی دو دست لباس بردار برای خودمون. یه لباس گرم هم بردار. پلیور طوسی منم بردار.
– مگه کجا داریم میریم؟
ابروهایش بالا پریده بود. شهاب که اهل سورپرایز کردن نبود ولی انگار این بار داشت همچین کاری می کرد.
– حالا حاضر شو میریم می فهمی.
– من که نمیرسم این همه کارو زود انجام بدم.
– تا جایی که میرسی انجام بده بقیشو میام کمکت.
طبق معمول آخر تلفن صحبت کردنشان می بوسمتی نثار گلاب کرد و تلفن را قطع کرد.
همان طور که شهاب گفته بود غذایش را درون یک ظرف در دار ریخت و یکی از ساک های ورزشی اش را برای جمع کردن لباس و وسیله برداشت. چند دست بلوز و شلوار داخلش گذاشت و برای پیشگیری از سرمای احتمالی پلیور هایشان را هم درون کیف قرار داد. آخرین لحظه نگاهش به برس و کرم های روی میز افتاد. بخاطر دو روز تعطیلاتی که پیش رو داشتند حدس زد که ممکن است این تعطیلات به خانه برنگردد برای همین کمی از وسایلی که فکر می کرد ضروری است درون ساک گذاشت و منتظر شهاب ماند.
طولی نکشید که شهاب کلید در قفل چرخاند و وارد شد. از اتاق بیرون رفت و با لبخند از همسرش استقبال کرد.
– چقدر خوشگل شدی.
همیشه از نظر شهاب زیبا بود. حتی با این چهره ی بدون آرایش و موهایی که فقیط برای جمع شدن بالای سرش بسته شده بود.
جلو رفت و خودش را در آغوش شهاب جای داد. روی سرش بوسیده شد و سرش را به سینه شهاب چسباند. نگاهش را بالا کشید و گفت:
– نمی خوای بگی کجا میریم؟
چشمان خمارش حین پرسش شیطنت آمیز هم شده بود. کاملا از نگاهش مشخص بود که چقدر کنجکاو شده و هر چه زودتر می خواهد بفهمد چه چیزی پیش رویش است.
– می خوام ببرم یه جایی رو ببینی. یه سری برنامه دارم می خوام باهات مشورت کنم.
لبانش را جمع کرد و با ناز و عشوه ای که مخصوص شهاب بود گفت:
– یعنی انقدر وسیله لازم بود؟
لبان شهاب روی گونه اش نشست و با مهربانی گفت:
– دو روزی می مونیم.
– نمیگی بهم نه؟
شهاب ابرو بالا انداخت و با لبخند بازوی گلاب را گرفت و او را از آغوشش جدا کرد. گلاب پشت سرش راه افتاد و به سمت اتاق خوابشان رفت. شهاب کیف و کتش را روی تخت گذاشت و گلاب پشت سرش برای مرتب کردنشان جلو رفت. چند لحظه ای نگاه شهاب رویش ایستاد ولی بدون آن که تعجبش را به روی گلاب بیارد خودش را در آینه ی میز آرایش نگاه کرد و گفت:
– جمع می کردم.رمان

عادت های بد را باید کنار می گذاشت. کت را همان طور که شهاب مرتب می کرد روی چوب لباسی گذاشت و کیفش را کناری از کمد قرار داد. شهاب به وضوح متوجه رفتار عجیبش شده بود ولی فقط نگاهش می کرد.
– یه سویشرت شلوار مشکی دارم. میدونی کدومو میگم؟
فهمیده بود منظور شهاب به کدام لباس است. سرش را تکان داد و به درخواست شهاب آن ها را پیدا کرد و از کمد بیرون کشید.
– خودتم یه لباس راحت بپوش.
ساعت از ده و نیم گذشته بود که هر دو آماده بودند. گلاب هم همان لباسی را به تن کرد که شهاب از یکی از سفر هایش برایش آورده بود. مانتوی کوتاهی که حالت ورزشی داشت و جلویش با زیپ بسته می شد. سوال نپرسید که کجا می روند. صبر کرد تا خود شهاب هر طور دلش می خواست زمان را مدیریت کند.
سر راه چشمش به یک نان فانتزی فروشی افتاد و از شهاب درخواست کرد تا چند تکه نان بخرد و شام را همان طور در راه بخورند. ساندویچ ها را نیمه می کرد و داخلش را برایش شهاب پر می کرد و به دستش می داد. فکرش را نمی کرد که به این خوبی شده باشد ولی یکی از بهترین هایی شده بود که در عمرش خورده بود.
– دستپختت خوبه ها.
– دستپخت اینترنته.
شهاب با دهانی که تازه خالی شده بود هومی کرد و گفت:
– عالیه ممنون. همیشه غذا درست می کردی خوب بودا.
– درست می کنم برات.
با تعجب نیم نگاهی به گلاب انداخت و سریع حواسش را به رانندگی اش جمع کرد. ظرف نایلون پیچ شده روی دو پایش بود و مشخص بود که چقدر سعی دارد تعادل ظرف را حفظ کند و اجازه ندهد از روی پایش سر بخورد.
شهاب آخرین لقمه را در دهانش گذاشت و ناغافل دستش را به سمت دست گلاب دراز کرد. هنوز خودش چیزی نخورده بود. دست گلاب را گرفت و روی پای خودش گذاشت. نگاه گلاب روی صورتش نشست و سعی داشت که تعجبش را بروز ندهد. شبیه به دختر و پسر های عاشق نوجوان شده بودند. دستش را بر نداشت و اصلا ابراز گرسنگی هم نکرد. همان طور یک دستی سعی داشت تعادل ظرف را حفظ کند.
شهاب نگاهی به ظرف انداخت و با آن که می دید هنوز داخلش پر است گفت:
– تموم شد؟
– نه ولی دستم رو گرفتی نمی تونم بهت بدم بخوری که!
– عیب نداره اینطوری بهتره.
نگاهی به آینه انداخت و با زدن راهنما از خروجی اتوبان بیرون رفت. دست گلاب را بالا برد و رویش را بوسه زد.
– مرسی بابت شام.
– کاری نکردم کهو
– همین که کاری رو کردی که دوست نداشتی برای من بسه.
چیزی نگفت ولی دوباره پشت دستش بوسیده شد. راضی بود از این وضعیت حتی اگر از همه ی دنیا پنهان بود. فکر می کرد تنها دختری است که راضی به فاش شدن رابطه شان نیست. دلش نمی خواست مسئولیت های بیشتری را پذیرا باشد. انگار همین پنهانی بودن زندگی را برایش راحت تر می کرد. شاید اگر همه چیز جدی تر می شد این آرامش بینشان از بین می رفت.

از روستا گذشتند و وارد بخش خاکی ای شدند که هیچ چراغی نداشت. تنها نوری که جاده باریک را روشن می کرد نور چراغ های جلوی ماشین بود. دست گلاب هنوز روی پای شهاب بود و چند دقیقه یک بار به هم نگاه می کردند.
– دیگه نپرسیدی کجا داریم میریم.
– چون میدونستم نمیگی گفتم بریم ببینم چی در انتظارمه.
شهاب خندید وکنار چشمانش کمی چین خورد. صورت بی آرایش گلاب انقدر برایش معصوم و دلچسب بود که دلش می خواست ساعت ها به چشمانش زل بزند و پلک نزند.
– انقدر خوشگل شدی می خوام ساعت ها نگاهت کنم.
– مگه چه شکلی ام؟
زیاد با هم رودرواسی نداشتند. همین راحت بودنشان کنار هم بود که باعث آرامششان شده بود.
– آرایش نداری.
– من که خیلی وقتا آرایش ندارم.
– اینطوری شبیه خانمایی شدی که انقدر درگیر کار میشن که یادشون میره به ظاهرشون برسن. این شکلیت خیلی برام جذابه.
آفتاب گیر ماشین را باز کد و خواست خودش را در آینه ماشین ببیند که شاخه گلی از آن بالا روی پایش افتاد. شهاب دستش را کمی شل کرد تا گلاب بتواند دست خودش را از بین انگشتان بزرگ شهاب بیرون بکشد. نگاه گلاب بین شهاب و گل سرخی که شاخه اش کوتاه شده بود چرخید و با تعجب دستش را جلو برد و شاخه گل را از جایی بین ظرف غذا و شکمش برداشت.
– مال منه؟
– نه می خواستم راه برگشت دختر سوار کنم گفتم یه شاخه گل بذارم اونجا سورپرایز بشه.

غرید:
– شهاب!
زیر خنده زد و دستش را روی پای گلاب کشید.
– خب سوال داره؟ مال توعه.
گل را برداشت و جلوی بینی اش گرفت. بویی نداشت ولی زیبایی اش وسوسه انگیز بود. زیبا و براق با گلبرگ های از هم باز شده خوش رنگ.
– مرسی خیلی خوشگله.
– نه به خوشگلی تو.
در ظرف را بسته و نبسته آن را داخل ساک کوچکش گذاشت و به سمت شهاب خم شد. همان طور که داخل ماشین بود به سختی کمربندش را شل کرد تا بتواند راحت خم شود ولی وقتی دید نمی تواند کمربند را باز کرد و این بار به راحتی از گردن شهاب آویزان شد.
صورتش را بوسه باران کرد و گفت:
– دستت درد نکنه خیلی خوب بود.
– یه شاخه گله ها.
از شهاب فاصله گرفت و گفت:
– ارزش معنوی داره. من عاشق گلم.
– خب پس هر روز برات گل بخرم که اینطوری منو مستفیض کنی.
خندید و به شانه شهاب زد. خم شد و سرش را به شانه ی او تکیه داد و آرام گفت:
– به فکرم بودی… مرسی.
– وظیفمه خوشگل من.
انگار به خودش آمده باشد که گفت:
– واسه همین میگفتی خوشگل شدی که تو آینه نگاه کنم؟
– نه نگاه نمیکردی هم خودم بهت میگفتم آفتاب گیر رو باز کنی.
مکث کرد و قبل از آن که ماشین را نگه دارد گفت:
– واقعا میگم که خیلی خوشگل شدی. چشمات آرومه.

تمام صورتش می خندید. انگار این بیست و پنج سال را زندگی نکرده بود و از همان لحظه ها تصمیم به زندگی داشت. می خواست بخندد و لذت ببرد و خوب هم این بازی زندگی جدیدش را شروع کرده بود.
– اینجا کجاس؟
– بریم پایین.
نه مسیر را می شناخت و نه تصوری از جایی که رسیده بودند داشت.منتظر نماند تا شهاب پیاده شود. در هیاهوی تاریکی شب پایش را از ماشین بیرون گذاشت و سنگ های کف زمین زیر پایش ترق و تروق راه انداخت. بی هوا پا بلند کرد و دوباره روی زمین گذاشت.
– چقدر تاریکه.
نفهمید که چه شد ولی چند لحظه بعد بالای دری که جلویش توقف کرده بودند روشن شد و دری بلند را کنار ماشین دید. دیوار ها بلند تر از حالت معمول بودند و نمی شد چیزی از پشت آن ها حدس زد. سر تا سر دیوار قهوه ای رنگی بود که با طرح آجر های زیبا تزئین شده بود و نمای چشم گیری به دیوار ها داده بود. شهاب کنارش ایستاد و دستش را پشت کمرش گذاشت. در خود به خود باز شد و یک لنگه زودتر از دیگری کنار رفت. چند لحظه بعد بود که همه ی چراغ های ورودی به ترتیب روشن شدند و در انتها چراغ های ساختمان و آلاچیقی که وسط حیاط بود. انگار همه با ریموت روشن می شدند چون هیچ کسی برای روشن شدنش کاری نکرده بود.
– نظرت چیه؟
مات و مبهوت دور و اطرافش را نگاه کرد. همه ی دیوار ها آجری بود و رنگ دلچسبش حس زندگی به محیط داده بود. استخری کوچک درست وسط فضا ساخته شده بود و بقیه ی محیط پر از درخت بود و بس.
– چقدر این جا خوشگله. اجاره کردی؟
شهاب لبخندی زد و پشت گلاب را نوازش کرد.
– خریدم.
– مال خودته؟
از ایستادن یک باره اش مشخص بود که چقدر در بهت و ناباوری فرو رفته بود.
– آره امروز سند زدیم تموم شد.
با شوق و ذوق دست هایش را باز کرد و جلوی شهاب ایستاد. دستش را بند گردنش کرد و روی پنجه بلند شد تا راحت تر شهاب را بغل کند.
– مبارک باشه وای چقدر همه چیز این جا خوشگله!
– می خوام برای عسل اینجا تولد بگیرم.
دست هایش را از گردن شهاب جدا کرد و این بار به وضوح با تعجب و دهانی باز در صورت شهاب زل زد. باورش نمی شد که شهاب با این همه تغییر و تحول جلویش ایستاده باشد. نمی توانست باور کند این همان مردیست که روزی برای بیرون رفتن با دخترش خودداری می کرد.
– وای شهاب. من باورم نمیشه تو انقدر ماهی.
شهاب خندید. خنده اش صدا دار بود انگار که گلاب حرف اشتباهی زده باشد.
– نه خب منظورمه که, همیشه خیلی خوبی ولی در رابطه با عسل… اصلا باورم نمیشه. خیلی خوشحالم خیلی.
دست هایش را قفل کرده بود و هر دو را روی سینه اش می فشرد. انگار دنیا همان لحظه در دستانش بود و می توانست خوشحال ترین انسان روی کره خاکی باشد.
– مرسی که عسل رو دوست داری. مرسی براش پدری میکنی.
شهاب نگاهش را از صورت گلاب گرفت و بدون هیچ حرفی خم شد و روی مشت های به هم فشرده ی گلاب را بوسید. دستش را به مشت ها گرفت و پایین کشید. خودش به راه افتاد و گلاب به دنبالش راهی شد.
– دوسش دارم. دخترمه… عزیزه.

ریموت دست شهاب بود و چراغ های داخل خانه و قفل در ها هم با همان باز می شد. همه را یک به یک باز کرد و با گلاب همراه شد تا همه جا را نشانش دهد. مثل همیشه با سلیقه ای عالی ویلا را مبله کرده بود. طبقه پایین سالن بزرگی داشت که با یک بیلیارد بزرگ و یک دست مبل راحتی پوشیده شده بود و طبقه ی بالا شامل سه اتاق خواب و یک پذیرایی به نسبت کوچک بود. یکی از اتاق ها تخت دو نفره داشت و دو اتاق دیگر تخت های یک نفره. همه چیز به بهترین شکل دیزاین شده بود و چشم های گلاب از ذوق برق می زد.
– دوست داشتم اولین کسی باشی که اینجا رو میبینه.
– من انقدر از دیدن اینجا ذوق کردم که نمیدونم باید چطوری خوشحالیم رو نشون بدم.
لبخند از روی لبش کنار نمی رفت. ماشین را همان جا جلوی در رها کرده بودند و داخل شده بودند.
شهاب روی تخت یک نفره ای که رو تختی آبی آسمانی رویش کشیده شده بود نشست و دست گلاب را به سمت خود کشید. می خواست کنارش بشیند که شهاب او را به روی پایش هدایت کرد و دست هایش را دور کمرش حلقه زد.
– تو موافق تولد هستی؟
– صد و بیست درصد.
– یعنی چی؟
ابرویش را بالا انداخت و با شادابی گفت:
– یعنی از صد درصد بیشتر موافقم.
شهاب آهانی گفت و سکوت کرد. گلاب سرش را به موهای جوگندمی شهاب تکیه داد و چشم بست.بوی خوش شامپوی شهاب در بینی اش می زد.
– همیشه همینطور سرحال و شاداب باش.
– هستم.
– بیشتر از همیشه باش.
– هستم.
خواست گلاب را نگاه کند که کمی به عقب هلش داد. ابروهایش حالتی شبیه به سوال به خود گرفت و گفت:
– منظورم مثل الانه. بیشتر از همیشه.
– می خوام بیشتر از همیشه از زندگی لذت ببرم. کمتر فکر کنم. همین حالا مهمه دو روز دیگه همه چیز ممکنه فرق داشته باشه.
شهاب به آرامی دستش را گرفت و به لبش نزدیک کرد. او هم کنار شقیقه و موهای جوگندمی اش را بوسید که شهاب گفت:
– یکم تحقیق کردم چند تا تشریفاتی این اطراف پیدا کردم کارشون خوبه. دوست دارم شب خوبی براش بسازم همه ی دوست و آشنا رو هم دعوت می کنم بعد میگیم بیارنش سورپرایزش کنیم.
– چقدر بابای خوبی هستی.
یک حسرتی در چشمانش بود. هرچند که اگر جلوی شهاب را نمی گرفت ممکن بود عسل بیست و پنج ساله هم با حسرتی شدید تر از آن که در نگاه گلاب بود زندگی کند و آه بکشد.
شهاب لبخند زد که گلاب دوباره گفت:
– مطمئنم عسل بیشتر از چیزی که فکر می کنی ذوق زده میشه.
– میگم بهش بگن داریم میریم عروسی ای مهمونی ای چیزی. نمیدونم یه طوری بیارنش که بچه حاضر و آماده هم باشه.
سرش را تکان داد و حرف های شهاب را تایید کرد.
شهاب روی تخت دراز کشید و در یک حرکت گلاب را با خودش به حالت دراز کش در آورد. بی هوا روی او افتاده بود و سرش را روی سینه ی مردانه اش گذاشته بود. جایش راحت نبود ولی حالش خوب بود و به همین خاطر دلش نمی خواست هیچ تکانی بخورد.

– حالا این دو روز متعلق به خودمونه. مهمونی هم برای هفته بعد هماهنگ می کنم. این دو روز تعطیلی رو من و خانمم می خوایم اینجا لذت ببریم.
– چجوری وقت کردی انقدر وسیله بخری؟
خواست بگوید از خانه خودمان تکمیل تر است ولی حرفی نزد.
– یک ماهی میشه اینجا رو اکی کردم فقط سند نخورده بود که امروز اونم امضا شد وگرنه تو این یک ماه داشتم وسیله هاشم سفارش میدادم. البته همه اش رو اینترنتی سفارش دادم.
شالی که دور گردن گلاب پیچیده شده بود را آرام کشید و بازش کرد. خواست روی زمین بیاندازد که به صورت گلاب گرفت و نیافتاد. دوباره تلاش کرد و این بار شال با حالتی شلخته روی زمین نشست.
دستش را به کش موی گلاب گرفت و آن را هم به آرامی کشید تا موهایش دورش را بگیرد. بیشتر می پسندید که موهای گلاب دور صورتش بریزد و روی شانه هایش را پر کند.
– میگم خوشگل شدی بگو چشم.
– چشم.
گلاب دست هایش را روی سینه ی شهاب گذاشت و کمی سرش را بالا گرفت. کمی من و من کرد و خواست از مادرش بگوید که شهاب گفت:
– چی شده؟
– چیزی نشده. یعنی یکم بهم ریخته بودم از صبح.
– چرا؟ تعریف کن ببینم.
خواسته بود با این سورپرایز هم فرح را از یاد گلاب ببرد و هم دل مشغولی هایش را کمتر کند. دوست داشت وقتی از شهر دور می شدند همه چیز را در همان شهر رها کنند و برای تفریح فقط خودشان دو نفر باشند ولی زندگی و مشغله هایش اجازه نمی داد.
– خالت چیزی گفته؟
– نه از اون ناراحت نیستم. ازم حلالیت خواست ولی من بهش گفتم میسپرمت به خدا.
دستش را زیر سرش گذاشت و کمی سر خورد تا روی تخت بشیند ولی هنوز سرش روی سینه ی شهاب باقی مانده بود.
– تو که می گفتی اگر آدم ببخشه خودش بخشیده میشه.
– من همه ی آدمای دنیا رو هم ببخشم آدمای اون خونواده رو فقط واگذار می کنم به خدا. اصلا در حدی نیستن که بخوام فکرم رو بهشون مشغول کنم. امروز که این اتفاقا افتاد بیشتر مصمم شدم که از حال زندگیم لذت ببرم. دنیا دو روزه مهم نیست چی پیش میاد مهم اینه که هر چی که پیش اومد باهاش به بهترین شکل رو برو بشم.
روی تی شرت شهاب که از بین زیپ باز مانده ی پلیروش مشخص بود شکل های ناموزون می کشید. با نوک انگشتش به این طرف و آن طرف خط می کشید و سعی داشت در چشم های شهاب نگاه نکند.
– این یعنی زندگی دو نفره مونم قشنگ تر میشه.
– اوهوم.

– دوست داری حرف بزنی برام؟
– اوهوم.
لب شهاب به لبخند باز شد. خوشحال می شد که گلاب لب هایش به حرف باز می شد. از خدایش بود که گلاب حرف بزند و او بنشیند و گوش دهد. دل مشغولی هایش را که می گفت و آرام تر می شد از خودش بیش از اندازه راضی و خشنود می شد. نفسی راحت می کشید و فکر می کرد که چقدر خوب که به حرف هایش گوش داده بود و باری از روی دلش برداشته بود.
– بگو عزیزم.
دستش را روی موهای لختش کشید. موهایی که همیشه سیاه بود و هیچ وقت زمزمه ای برای رنپ کردنش هم نکرده بود. برعکس بهار که همیشه دلش می خواست طبق مد روز باشد و موهایش را هر روز یک شکل درست کند. یک بار کوتاه و یک بار با اکستنشن بلند می کرد. گاهی سیاه به رنگ پرهای کلاغ و گاهی انقدر روشن می کرد که درست شبیه به یخ های قالبی می شد.
– مامانم از کارتی که بهش دادم استفاده نمیکنه. خیلی ناراحتم کرده. من کار میکنم تا اونا راحت زندگی کنن.
– دوست نداری کار کنی؟
شهاب موهایش را پشت گوشش فرستاد که نگاه گلاب بالا کشیده شد.
– چرا دوست دارم.
– اگر فقط بخاطر اونا کار میکنی من حاضرم حقوقت رو بدم بهت تو هر کاری که دلت می خواد انجام بدی.
گلاب جدی شد. اخم هایش کمی در هم فرو رفت و چشمانش حالتی جدی به خود گرفت. شهاب این حالات را می شناخت و فهمیده بود که اگر جواب قانع کننده ای در برابر حرف بعدی اش ندهد قطعا عصبانی اش می کند.
– میدونی که دوست ندارم. تو در قبال من وظیفه ای نداری. من دوست دارم خودم کار بکنم و نه تنها خرج هام بلکه تمام قسط و بدهی هامو بدم. من زن تو نشدم که برام خرج کنی خواستیم با هم یه زندگی آرومو تجربه کنیم.
– داریم تجربه می کنیم دیگه.
راست هم گفته بود. داشتند زندگی آرامی را تجربه می کردند که اگر خودشان به پر و پای هم نمی پیچیدند حتما هر دو راضی و خوشحال بودند.
– اینو بهت گفتم که بدونی من با همه ی تصمیمایی که میگیری موافقم. دلت بخواد کار کنی میگم بکن. نخوای هم حرفی ندارم. من به اندازه کافی اوضاع زندگیم خوب هست که بتونم تامینت کنم.
– عسل رو تامین کن. نذار حسرت به دل بمونه. براش یه پدر واقعی باش نه که فقط بهش پول بدی. من همین که چراغ خونمو روشن نگه میداری برام کافیه.
دستش را زیر عینکش برد و چشمش را مالش داد.
– هستم. سعی میکنم باشم.
– سعی کن.
کمی سرش را تکان داد ولی دوباره روی سینه ی شهاب متوقف شد.
– چشمت رو نمال.
– چشم.
از تذکر گلاب خنده اش گرفته بود. درست شبیه به همسرها شده بود.
– بریم ماشین و وسایل رو بیاریم داخل یا تو میمونی من برم؟
– نه با هم بریم. میترسم تنها باشم.
لب های شهاب کش آمد و گلاب از جا بلند شد. شالش را از روی زمین برداشت و به دنبال کش مویش روی زمین را گشت.
– بیا اینجاس.
کش را از دست شهاب گرفت و دور مچش انداخت.
– بریم یکم تو اینترنت این تشریفاتیا رو ببین نظر بده. دوست دارم شبیه به سن و سالش باشه. نمی خوام یه جشن بزرگ و با شکوه باشه که بزرگ تر ها ازش لذت ببرن.
– فکر می کنم خود تشریفاتیا بتونن کمک کنن. من که سررشته ندارم.
– تو فقط نظر بده من عملی میکنم.

همه چیز به زیباترین حالت ممکن گذشته بود. دو روزی که از همه ی دغدغه ها و زندگی به دور بودند. نه موبایل شهاب روشن بود و نه گلاب… خودشان بدون آن که به هم بگویند گوشی را خاموش کرده بودند تا از همه چیز دور باشند. زندگی دو نفره و دلنشینی که هر دو نیاز داشتند. دلشان می خواست همه ی مشکلات شهر و خانواده هایشان را جا بگذارند و جایی دور باشند. آدم ها گاهی نیاز به تنهایی دارند تا کمی فقط کمی لذت ببرند. همین که گلاب یک زن خانه شده بود و شهاب با عشق آتش روشن می کرد تا دو نفری کنار آن شبی با سوز سرما را سپری کنند اوج عاشقانه بود.
آتشگاه وسط آلاچیق هنوز راه نیافتاده بود و به همین خاطر شهاب برای پیدا کردن ظرفی که مناسب آتش درست کردن باشد به انبار خالی نشده ی کارگرها رفت. صدای دعوای سگ ها تنها صدایی بود که در آن تاریکی شب به گوش گلاب می خورد. پتوی نازکی دورش پیچیده بود و نگاهش به دنبال شهاب بود تا از پشت ساختمان برگردد.
شهاب با یک ظرف گود که سیمان خشک شده رویش بود برگشت و همه ی هیزم ها را داخلش ریخت. گلاب دست زیر چانه زده بود و با لذت نگاهش می کرد.
– چی شد که فکر ازدواج با من افتادی؟ چرا ازدواج؟
آخرین تکه های هیزم را با حالتی مورب داخل استامبولی گذاشت و سرش را بلند کرد و با پیشانی چین خورده گلاب را نگاه کرد.
– چی شد به این فکر افتادی؟
گلاب بیشتر خم شد و دستش را ستون کرد . پا روی پا انداخته بود و سوالی که ذهنش را مدت ها بود مشغول کرده بود بیان کرد:
– خب میتونستی بگی دوست دخترم باش. نمیتونستی؟
شهاب دستش را به کمرش زد و از جا بلند شد. به دنبال ژل آتش زا سر چرخاند و با دیدنش هومی گفت و ببه سمت دیگر آلاچیق رفت.
– من شبیه آدمایی ام که دنبال دختر بازی باشن؟
این دو روز وجهی از وجودش رو شده بود که تمام بیست و پنح سال زندگی اش پنهان مانده بود. کمی عشوه مخلوط حرکاتش بود و این هم بخاطر حرکاتی بود که در ذاتش موج می زد ولی وجه پنهانش دختری لوس بود که کمی نازکش می طلبید. دختری آرام که شبیه دختر خودساخته ی این مدت نبود. دلش ناز و نوازش می خواست و زندگی آرام و بی دغدغه. حتی برای به خانه رفتن و کار کردن هیچ عجله ای نداشت.
شانه اش بالا رفته بود و ابراز ندانستن کرده بود.
– من آدم دختر بازی نبودم. نه که بگم نکردم. جوونیم وقتی ایران نبودم دختر بازیم میکردم. اونور اینطوری نیست ولی اینجه نه. بعد ازدواج چشمم دنبال کسی نبوده.
هنوز گلاب قانع نشده بود. دوره و زمانه ای نبود که بگویی حتما باید محرم باشی و با کسی باشی. شهاب می توانست به راحتی از او سو استفاده کند و وقتی شرایط گذشته اش را فهمید فقط برای چند شب او را بخواهد. م یتوانست هزاران وعده و وعید دهد و زندگی اش را بخاطر او به هم نریزد.
– خب میتونستی با منم باشی. حالا طولانی ولی تو از اول خواستی ازدواج کنیم.

کبریت را روشن کرد و میان هیزم هایی که با ژل آبی رنگ پوشیده شده بودند انداخت. چند کبریت دیگر هم زیر هیزم ها گذاشت تا قشنگ همه جای آن را شعله فراگیرد و بهتر بسوزد.
– اولشم بهت گفتم ازت آرامش می خوام. حتی گفتم میام خواستگاری و عقد دائم کنیم. من تورو برای یک روز و دو روز انتخاب نکردم که بخوام با یه پیشنهاد دوستی شبیه به جوونا زندگیمو بگذرونم.
کنار گلاب روی نیمکتی که در دور آلاچیق دایره شکل تعبیه شده بود نشست.دستش را دور کمر گلاب سراند و کمی لم داد.
– یعنی با ازدواج باید به این آرامش رسید؟ فکر می کنی کار من درست بوده که اومدم صیغه ی یه مرد زن دار شدم؟
این بار شهاب نگاهش نکرد. نگاهش به آتشی بود که کم کم بی فروش می شد و از آن شعله های بلندش خبری نبود. دستش را در کمر گلاب باز کرد و خم شد تا باد بزن را از روی زمین بردارد.
جوابی نداشت که بدهد. برای او چیزی اشتباه نبود. شاید برای عسل کم گذاشته بود ولی فکر نمی کرد برای بهاره کم گذاشته باشد.
– یه وقتا فکر می کنم شبیه دخترای عوضی فیلما شدم. از اینا که با نقشه میان دل میبرن تا مردا از زن خودشون دست بکشن. انگار اومدم تورو از زندگی خودت دور کردم. شاید اگر من نبودم الان میتونست اوضاعتون بهتر بشه.
شهاب خندید. طوری که صدای خنده اش کاملا واضح شنیده شد. گلاب هنوز هم قانع نشده بود. خودش می دانست برای راحتی و رضایت خودش حاضر به چه کاری شده بود. تازگی برای بهار و عسل دل می سوزاند و فکر می کرد شاید اگر نبود زندگی بهتری داشتند.
– آخه میدونی جریان چیه بازم ازش حرف میزنی.
– خب از چی حرف بزنم؟ از دل مشغولیام نگم؟
تکیه داد و این بار دستش شانه ی گلاب را به آغوش کشید.
– بگو عزیز من بگو. تا صبح هم خواستی حرف بزن و بگو.
پاهایش را بالا کشید. دوباره روی زمین گذاشت و دمپایی اش را از پا در آورد. گف پایش رو به آتش بود و گرمای آن سوزن سوزنش می کرد.
– ناراحت میشی ازشون میگم؟ یا وقتی باهاشون صمیمی ام؟
– میدونی که با روابطت کاری ندارم؟
سر تکان داد و اهومی زیر لب گفت. کاری به روابطش نداشت ولی گاهی بدجور هوس کنجکاوی و بیل زدن در روابط گلاب به سرش می زد. گاهی می خواست همه ی زیر و بم زندگی اش را بیرون بکشد.
– من دلم یه زندگی خوب برای عسل و بهاره می خواد. نمی دونم من و تو تا کجا بتونیم کنار هم باشیم و براش برنامه ریزی هم نمی کنم ولی دوست دارم عسل و بهاره خوشبخت بشن. حداقل نمی خوام وقتی بهشون نگاه می کنم به خودم بگم آی دختر اگر تو نبودی اینا یه خونواده خوشگل داشتن.
– بهاره دیگه باید کوتاه بیاد. جریان مادرشه. سر اتفاقایی که برای برادرش افتاد زمین گیر شد و برای همین نمی خواد جدا بشه. اگر جدا بشه آینه ی دق پیر زن میشه. همین الان با رفت و آمد نکردن من کم آینه ی دقش نیست.
انگار یک چیزهای نا گفته برایش روشن می شد. چیز هایی که هیچ وقت نشنیده بود و کنجکاو هم نشده بود. سوال نپرسیده بود چون فکر می کرد به او ربطی ندارد ولی الان بهاره با او خیلی صمیمی بود. از کنسرت عسل به بعد می شد که بگوید یکی از نزدیک ترین دوست هایش بود. با این تفاوت که او برای بهاره دوست بود و نه بهاره برای او…

– مگه چی شده بوده؟
شهاب هم به تبعیت از گلاب پاهایش را دراز کرد. صندل هایش را در آورد و پاشنه اش را بند صندلش کرد. گرما به کف پای او هم رسید که گفت:
– عرفان؟
کمی سرش را چرخاند و از گوشه ی چشم موهای سیاه گلاب را از نظر گذراند. بوسه ی آرامی روی موهایش زد و با تایید آوایی گلاب شروع به تعریف کردن کرد.
– قصه اش یکمی درازه. حوصله داری؟
– فضولی حساب نمیشه؟
– اگر دوست داری بدونی بهت میگم. چیزی نیست که دلشون نخواد کسی بدونه.
سر تکان داد. چهره ی عرفان جلوی صورتش نقش بست. مردی با موهای قهوه ای که پشت سرش بسته شده بود. ریش هایی که مشخص بود شانه شان نکرده بود. در عین تمیز و مرتب بودن همه ی وجودش یک بهم ریختگی خاصی داشت. از لباس های روی هم پوشیده شده اش تا خاک روی شلوارش همه و همه از عجیب بودنش می گفت.
مرد عجیبی بود و در همان دید اول فهمیده بود که شبیه هیچ یک از مرد هایی که دیده بود نبود. عضلاتش توی ذوق می زد و با وجود تنگ نبودن آستینش می شد از درشتی آن ها مطمئن بود.
– هوم بگو بهم. من دوست دارم داستان آدما رو بدونم. همونطور که من داستان دراز دارم آدمای دیگه هم داستان دارن.
– عرفان یکم داستانش پیچیده اس. یه افسردگی سنگینو پشت سر گذاشته. خدایی بود که تونست از پس اتفاقای زندگیش بربیاد. هرکسی نمی تونه.
بیشتر مشتاق شده بود تا بفهمد. انگار این آدم مرموز زندگی پر فراز و نشیبی داشت.
– عرفان آتشنشان بود. عاشق کارش بود. کسی رو ندیدم که به اندازه ی عرفان کارش رو دوست داشته باشه. هر بار هم که میرفت سر کار مادر بهاره یک بند دعا و قرآن می خوند. زن معتقدیه. اینا یه عملیاتی میخوره بهشون که عرفان توش آسیب میبینه. یه آسیب شدید که باعث میشه دکتر شغلشو منع کنه. سر این قضیه خیلی آسیب دید. از یک طرف یک بند باید می رفت دکتر و بیمارستان از طرفی باید تنها چیزی که خیلی دوست داشت رو میذاشت کنار.
– ای وای.
نگاه شهاب روی گلاب چرخید و یادش آمد که سیب زمینی و سوسیس هایی که قرار بود روی آتش درست کنند طرف دیگر آلاچیق دست نخورده باقی مانده اند.
– بیا اینا رو درست کنیم بزنیم به سیخ بقیشم برات بگم.
دمپایی ها را پا زدند و از جا بلند شدند. یک تکه نان تافتون در کیسه ای جداگانه کنار سیب زمینی و سوسیس ها بود.
– سیب زمینی ها انقدر زود میپزن؟
شهاب شانه بالا انداخت و گفت:
– باید آخر آتیش بذاریم لای خاکستر. فعلا اینا رو بخوریم تا بعد.
سینی را وسط گذاشتند و یکی این طرف و دیگری آن طرف سینی نشستند.
– هیچی خلاصه عرفان اینطوری مجبور شد کارش رو ول کنه. البته اون موقع من باهاشون رفت و آمد نداشتم ولی بهاره یه چیزایی بهم گفته بود.
با دقت پوست کوکتل را ها می گرفت و درون ظرف تمیزی می گذاشت. هر چند تایی که شهاب درست می کرد یکی از سوسیس های گلاب پوست کنده می شد.

– گفتن زنش بدن تا یکم از این افسردگی فاصله بگیره. بخت این خونواده اصلا بهم ریخته اس. نه بهاره کنار من خوشبخت شد و نه عرفان کنار سارا.
– سارا کیه؟
– نامزد عرفان بود. نگو اینم اوضاع عرفانو دیده اول که اومده یکم باج بگیره. مهریشو خواست. بعد ها معلوم شد که کلا کارش اینه. می گشته دنبال خونواده هایی که بتونه ازشون تیغ بزنه. خونواده داشتا…. نمیدونم مرضیه خانم اینا رو از کجا پیدا کرده. اگر می دید زندگی دخترشو چجوری لجن گرفته. ما هم مادرامون با هم دوست بودن دیگه. این خانمه هم یادم نیست اسمش اصلا چی بود. تو یکی از مهمونیای دوره ایشون با مرضیه خانم آشنا شدن و اونم اوضاع عرفان رو میدونست. انگار یه طورایی روش سرمایه گذاری کردن میدونی چی میگم؟
تعجب کرده بود. نم یدانست ممکن است چنین آدم هایی هم باشند. مگر می شد که برای گرفتن مهریه حاضر شوند با کسی عقد کنند؟ فقط برای رسیدن به مقداری پول و گرفتن مهریه حاضر شده بود زن عرفان شود. بدون هیچ علاقه ای!
– یعنی عاشق هم نبودن؟
– نه بابا عشق کیلویی چنده.
گکوکتل ها را از عرض به سیخ کشید و کمی کره رویشان مالید و گفت:
– طلاقش داد نمیدونم الان براش سکه میفرسته یا تونست به نفع خودش قضیه رو تموم کنه. من دیگه در جریان زندگیشون نیستم اصلا هم سوالی نکردم که بخوام بدونم.
سر بلند کرد و با نیم نگاهی به گلاب دوباره مشغول کارش شد.
– وقتی سارا رو طلاق داد مثکه خیلی پاپیچش شده بود و خواسته بود برگرده ولی عرفان کلا نمی خواست طرف رو. یکم هم به خودش اومده بود شروع کرد با یه اکیپایی گشتن و بعد برای خودش تور ایران گردی راه انداخت.
ابروهای گلاب بالا پریده بود. تور ایرانگردی برایش جذاب بود. فکر نمی کرد هیچ وقت با چنین آدم هایی برخورد داشته باشد. همان بود که ظاهرش متفاوت از دیگر مرد هایی بود که دیده بود. سکوت و در خود بودنش هم از همین اتفاقات زندگی اش نشات می گرفت.
– مامانشون سر این مسائل خیلی شکسته شد. بعد از سکته ای که کرد دیگه زمین گیر شد. به بهاره یه وقتا حق می دم نخواد بلای دیگه ای سر مادرش بیاد ولی دیگه باید کم کم کوتاه بیاد. مادرش آفتاب لب بومه.
چقدر راحت از مرگ آدم ها صحبت می کرد و چقدر دل گلاب از این جمله ی آخرش گرفته بود. حتی فکر به آن که مادرش روزی کنارش نباشد دیوانه اش می کرد. مادرش رفیق روزهای خوب و بدش بود. هیچ وقت برایش کم نگذاشته بود و می توانست او را بپرستد. یک جورهایی خدایش بود و او را روی سرش می گذاشت.

سیخ های بلند و باریک را کنار هم چیده بودند و هر کدام دوتا برداشتند تا روی آتش بگیرد.
– چقدر پیچیده.
– آره خلاصه اینم اوضاع درگیری ماس.
صدای به هم خوردن آتش و کره ی روی سوسیس ها بلند شده بود که گلاب گفت:
– بهاره حق داره. منم جاش بودم حاضر می شدم همه چیز رو تحمل کنم ولی مامانم دو روز بیشتر زنده باشه.
– انقدر مامانت برات عزیزه؟
سر تکان داد و گفت:
– دنیامه.
– خانم ما باید دنیاتون باشیما. حسودیم میشه بهشا.
– هرکسی جای خودشو داره خب.
ریز خندید و شهاب هم به او لبخند زد. شبیه یک ماه عسل دیر شده بود. اولین سفرشان آن هم نزدیک تهران, ماه عسلی که نمی دانستند ممکن است هیچ وقت تکرار نشود.

شهاب همه ی کارهای تولد را به نحو احسن انجام داده بود. علایق عسل را گلاب یک به یک از زیر زبانش کشیده بود و می دانست چه چیزی دخترک را خوشحال می کند. حتی می دانست که چقدر از رنگ صورتی متنفر است و بنفش را به هر رنگی ترجیح می دهد. هماهنگی ها با خود شهاب بود. از اول با بهاره صحبت کرده بود و کمی هم بهاره کمک داده بود ولی عمده ی کار را شهاب با نظر گلاب انجام داده بود.
تمام باغ را میز و صندلی چیده بودند. زیر ساختمان را بنر بزرگی با نوشته تولدت مبارک چاپ کرده بودند و میز بلندی برای قرار دادن کیک تعبیه کرده بودند. تشریفات از هر لحظه ی کار برایشان عکس می فرستاد و آن ها را در جریان قرار می داد. بیشتر شبیه به یک عروسی و یا نامزدی بود تا تولد دختری که شمع چهارده سالگی را فوت می کرد.
– تو هم دعوتی؟
سرش را از گوشی خارج کرد و به کتایون خیره شد. این مدت اخیر که کتایون درگیر پدر بیمارش بود و برای رفتن تلاش می کرد کمتر موقعیت تنها شدن داشتند. حالا هم که کتایون در مجموعه بود گلاب سرش را با گوشی گرم کرده بود. شاگردانش نیامده بودند و مجبور بود یک ساعتی را بی کار در مجموعه بشیند.
– تولد عسل؟ آره آقای محسنی تماس گرفتن.
می دانست که کتایون هم به جشن دعوت شده بود. نه فقط کتایون بلکه تمام همکار های مهم شهاب دعوت بودند. از کاویان رئیس شرکت آبسازان گرفته تا مدیر مجموعه ی آقایان که فقط نامش را شنیده بود. شهاب یک طور هایی سنگ تمام گذاشته بود. وقتی شباهت های رفتاری عسل را به خودش می دید بیشتر به او جذب می شد وحتی شب ها به گلاب اعتراف می کرد که چهارده سال پدر بودن را از دست داده بود.
– لباس چی داری؟
شهاب طبق معمول کارتش را پر کرده بود و صبح قبل خداحافظی شان تاکید کرده بود که اصلا به قیمت لباس و اجناس نگاه نکند و هرچیزی که دلش می خواهد هم برای خودش و هم برای کادویی که قرار بود به عسل بدهد.
– میدونی که هیچی. یا باید همون لباس عروسی سعید رو بپوشم یا باید بخرم.
– اونم خوشگل بودا.
– آره خودمم دوسش داشتم.

کتایون موهایی که تازگی کراتینه شده بود پشت گوش هایش فرستاد و گفت:
– مشکل پولی نداری که؟
– نه یه مقداری هست. کنار گذاشته بودم برای روز مبادا.
– لازم داشتی روم حساب کن.
– تو مرامو در حقم تموم کردی. هنوزم خیلی بهت بدهی دارم. امیدوارم سر سال صاحبخونه اجازه و پیش رو زیاد نکنه.
کتایون لپ تاپش را بست و همان جا وسط میز رها کرد. همه ی برنامه ها و حتی مقالاتش هم درون لپ تاپش بود. هرچه قدر گلاب از درس و یادگیری فراری بود او به دنبال یاد گیری می رفت.
– دوست نداری من بهت بدم میگم به محسنی بهت وام بده. اون که نه نمیگه خودشم یه طوری از حقوقت کم میکنه که نفهمی وامی گرفته بودی.
شهاب را می گفت! نمی دانست اگر اراده می کرد شهاب خانه ی مادرش را می خرید و نیاز به وام گرفتن نبود.
– آره باید ببینم سر سال چی میگه. انقدر خونه گرون شده که ترجیح میدم دنبال خونه نگردیم. صاحبخونه آدم خوبیه خونشم نیاز نداره فکر نمی کنم بلندمون کنه.
کتایون بود و دل نگرانی هایش. هیچ وقت نگرانی هایش در قبال گلاب کم نمی شد. هم گلاب برایش خواهر بود و هم او برای گلاب.
– امروز خواستی بریم مزون یه چیزی بخریم.
– اوهوم.
لیوان تخم شربتی بزرگش را از روی میز برداشت و کمی از نی بزرگی خورد که یکی از مربی ها در زد و نگاه هر دو را به سمت در اتاقک کتایون جلب کرد.
– سلام کتایون جون. میشه بی زحمت برنامه این ماه منو بدی؟
کتایون دوباره لپ تاپش را باز کرد. کامیلا از بچه های جدید بود. زیاد با مربی ها دمخور نبود و همیشه لبخند روی لبش بود. همین هم باعث می شد که لبخند نثار گلاب کند و با او خوش برخورد باشد. بقیه چشم دیدن گلاب را نداشتند. شاید آن ها هم شبیه به فرح فکر می کردند. گلاب را گدای پاپتی می دانستند.
چند دقیقه بعد بود که برنامه ی کامیلا روی برگه ای پرینت شده به دستش داده شد و او از اتاق بیرون رفت.
– دختر خوبیه ازش خوشم میاد.
کتایون تایید کرد و ماگ بزرگ چایی اش را جلوی دهان گرفت. عادت داشت چای را در سرد ترین حالت ممکن بنوشد.
– آره خیلی دختر خوبیه خوشم اومده از منشش.
گلاب نگاهی به ساعت دستش انداخت, هنوز نیم ساعتی برای استراحت وقت داشت. شاگرد بعدی اش عسل بود که برای ترم دوم بلافاصله ثبت نام کرده بود. عسل دوست داشتنی اش که تمام وجودش را برای یاد گیری او می گذاشت. چشمان عسلی و صورت عروسکی دلچسبش جلوی صورتش آمد که کتایون گفت:
– علیرضا زنگ زد بهم.
علیرضا را می شناخت. خصوصی ترین نقطه ی زندگی کتایون متعلق به او بود و گلاب هم محرم ترین دوست و رفیق کتایون بود. اگر علیرضا را نمی شناخت عجیب و غریب بود.
چیزی نگفت فقط حواسش را به کتایون داد و به نگاهش به او فهماند که همه ی حواسش پیش اوست و می خواهد ادامه ی حرفش را متوجه شود.
– خواست برگردم. گفت صحبت کنیم قرار بذاریم.
– جدی میگی کتایون؟
هیچ امیدی برای برگشتن علیرضا نداشت. علیرضایی که بخاطر نارضایتی خانواده اش عقب کشیده بود و کتایون را در حسرتی فرو برده بود که هیچ گاه نمی توانست فراموشش کند. نه علیرضا برای کتایون تمام شده بود و نه می توانست کسی را جایش بیاورد.

سانس ایروبیک سالن بالا شروع شده بود و صدای موزیکشان تا اتاق کتایون هم می رسید. یکی از موزیک های بی کلام تکراری که هر وقت شروع می شد هر دو با نفرت به هم نگاه می کردند.
زیرخنده زدند که گلاب گفت:
– نمی تونی به وحیده بگی موزیک اولشو عوض کنه؟ خدایی حالم بد میشه این موزیکو می ذاره.
– چی بگم؟
خندید و ادامه داد:
– بگم وحیده جون من و گلاب با موزیکت حال نمی کنیم عوضش کن؟ با اون ریتم عادت داره.
گلاب بیخیال موزیک مسخره شد و با کنجکاوی گفت:
– چی گفتی به علیرضا؟ اصلا مگه خونوادش راضین که خواسته برگردید به هم؟
– نمی دونم. اینطور که گفت راضیشون کرده. دو ساعت تمام تلفنی صحبت کردیم. حالا من قرار ملاقات رو گذاشتم برای بعد از مهمونی. خواستم یه وقت فکر نکنه چقدر من منتظر نشستم و می خوام سریع ببینمش. گفتم یه هفته ای فاصله بیوفته بین زنگش بعد ببینمش.
گلاب دست زیر چانه زد و چشمان خمار و خوش فرمش را کمی جمع تر کرد و گفت:
– آخه دیوونه تو که این همه سال منتظرش نشستی و صبر کردی برو ببینش. حالا که تونسته راضیشون کنه.
– گلاب دلم صاف نمیشه. اون موقع می تونست من رو نذاره بره. من که این همه مدت نتونستم با کسی باشم خب با هم میموندیم اونم راضیشون می کرد.
گلاب آه کشید و گفت:
– هم شبیه همیم هم خدا رو شکر می کنم که خیلی شبیه هم نیستیم. علیرضا دوست داره وگرنه بعد از پنج سال برنمی گشت.
– هرچقدر هم که دوسم داشته باشه میدونم که مادرش دوسم نداره. نمی دونم جریان چیه ولی می خواسته دختر خواهرشو براش بگیره انگار. من زیاد در جریان نیستم.
با چایش بازی کرده بود و هنوز هم مقداری در لیوان مانده بود.
– بشین سنگاتو باهاش وا بکن. اینطور که معلومه شما دو تا با هم نباشید هیچ کس دیگه رو هم نمیارید تو زندگیتون.
کتایون نگاهی به پنجره ی شیشه ای روبرویش انداخت و با اشاره چشم و ابرویی که به گلاب کرد خواست تا نظر او را به سمت پنجره جلب کند.
– پاشو عشقت اومد.
نگاهش به سمت پنجره چرخید. عسل با کلاه لبه دار سفید رنگش از پشت پنجره دیده می شد. لبخند زد و لیوان را روی میز گذاشت. سویشرتش را از تن در آورد و از جا بلند شد تا به سمت عسل برود. دیدارش را با اولین دیدارشان مقایسه می کرد و فرقش را زمین تا آسمان می دید. عسلی که اولین بار سعی داشت با او هم کلام نشود و حالا دختری قد بلند که هر بار برای به آغوش کشیدنش پیش قدم می شد.
– آخ ببین عشق من اومده که.
عسل به سمتش برگشت. سویشرتی نمایشی به تن داشت و قمقمه ی بنفشش هم در یک دستش بود. دستش را باز کرد. هم قد گلاب بود و کم کم داشت از او هم بالا تر می زد.

– وای گلاب جونم.
طوری همدیگر را در آغوش کشیدند که انگار نه انگار همان دو روز قبل کنار هم بودند و طبق معمول هر جلسه یک ساعتی هم بعد از کلاس با هم در بوفه نشسته بودند و گل گفته بودند و گل شنیده بودند.
کمی از هم فاصله گرفتند که عصل انگشت اشاره و شست دست آزادش را کنار هم قرار داد. چشمانش را ریز کرد و گفت:
– دلم برات انقدر شده بود. همین قدر کوچیک.
– دورت بگردم دل منم برات تنگ شده بود. برو حاضر شو الان میام. سوت و کورنومترم جا مونده.
بوسه ای روی صورت گلاب نشاند و برای تعویض لباس هایش به رختکن رفت. از وقتی که با شهاب بیرون می رفت حال و هوای بهتری داشت. انقدر چهره اش بشاش شده بود که از آن عروسک بی صدای روز های اول خبری نبود. دختری که حالا وقتی به مجموعه می آمد با همه سلام و احوال پرسی می کرد و حال خوبی داشت دیگر عسل خجالتی ای نبود که فقط گلاب را گوش شنوا می دید.
همه به خوبی از نسبت شهاب و عسل خبر داشتند و به همین خاطر هرکسی برای جا کردن خودش در دل او تلاش می کرد و عسل هم خوش برخورد و اجتماعی شده بود.
کورنومتر و سوتش را از اتاق کتایون برداشت و دوباره بیرون رفت. رفته رفته استخر شلوغ می شد و زمانی رسیده بود که مردم برای رفتن به استخر استقبال بیشتری داشتند. دوست نداشت در تایم شروعی به عسل آموزد دهد و ترجیح می داد قبل از شروع سانس ها کلاس داشته باشند ولی مدرسه ی دیوانه کننده ی عسل هر روز تا ساعت سه بعد از ظهر او را علاف می کردند.
– آماده ای؟
عسل مقابل آینه کلاهش را روی سرش می گذاشت که همان طور از آن داخل به گلاب نگاه کرد و گفت:
– آره حاضرم. باهام نمیای تو آب؟
بند سوت را درون گردنش انداخت و کورنومتر را در مچش تنظیم کرد و گفت:
– چرا یکم تمرین کن آخرش میام با هم شنا کنیم.
عسل قانع شده بود که زیر دوش رفت و آماده شد. سخت گیر بود ولی به عسل بیشتر سخت می گرفت می دانست که می تواند آینده ی خوبی داشته باشد و او وسیله بود تا عسل استعدادش را پرورش دهد.
برایش تایم می گرفت و ازش می خواست تا سرعتی شنا کند. می خواست خودش برای مسابقات آماده اش کند.
– عسل بسه خسته شدی.
– نه خسته نیستم بیا تو آب.
کمی با هم مسابقه دادند و طول استخر را که بخاطر عسل از قسمت عمومی با بند جدا کرده بود طی کردند و مسابقه گذاشتند. قصد رقابت نبود فقط می خواست کنارش باشد و او بهتر شنا کند.
– بسه یا بریم باز؟
دو ساعت شنا کرده بود. از چشمانش خستگی مشهود بود ولی اگر اجازه می داد هنوز هم برای شنا کردن انرژی داشت.
اجازه نداد عسل بگوید یک دور دیگر بروند خودش جواب خودش را داد و گفت:
– برای امروز بسه. خیلی تمرین کردی. جلسه بعد قورباغه ات رو تکمیل می کنیم.
– وای گلاب جووون. دوست ندارم تموم بشه.
به روی عسل خندید و همان طور که از دیواره بالا می رفت گفت:
– بیا که بریم یه اسنک بزنیم بر بدن گشنم شد.
خم شد و بندی که بسته بود را از یک طرف باز کرد. عسل پر انرژی همان طور که گلاب خارج شده بود بیرون آمد و گفت:
– میدونی هفته دیگه تولدمه؟

چشم های دخترک هم میخندید.عسلی های عروسکی اش از ذوق تولدش سر خوش بودند. چقدر راضی بود، از خودش راضی‌ بود که جوری دل شهاب را به تقلا انداخته بود که دو روز بعد غافلگیر شدن عسل را ببیند. لبخندی به روی عسل زد و همان طور که حوله اش را از روی صندلی پلاستیکی سفید برمیداشت گفت:
– راست میگی؟
هیچ ایده ای از تولد نداشت.هیچ وقت بجز زمانی که با سعید بود تولد به خصوصی نداشت. همان موقع هم بسنده می شد به بیرون رفتن های یواشکی و دل و قلوه دادن هایشان و حتی می رسید به شب تولدی که فربد را به او هدیه داده بود.فکر می کرد فربد هدیه بود و هیچ وقت از بودن ناراحت نشده بود ولی بارها برای شکل بودنش خودش را سرزنش کرده بود و به خدا گله…
– آره، من هیچ سالی تولدم رو دوست نداشتم ولی امسال بابام بهم قول داده با هم بریم بیرون. میدونی من بابام رو‌ دوست نداشتم چون فکر می کردم هرچی مشکل تو خونمون داریم بخاطر اونه ولی الان فهمیدم بابام واقعا مرد خوبیه. آدم وقتی بزرگ میسه یه چیزایی رو بهتر درک میکنه. پونزده ساله بودن بزرگ بودنه دیگه نه؟
سادگی تمام حرف هایش گلاب را به پانزده سالگی ای می برد که فکر می‌کرد چقدر بزرگ شده است. گلاب عاشق پیشه ی رویایی که فکر می کرد از همه ی دنیا فارغ شده و با عشق زندگی کردن همه‌ ی سختی هایش را جبران می کند.
– مهم سن آدم نیست. مهم اینه که تو هر برهه زمانی بتونی بهترین تصمیمارو بگیری.
عسل سر تکان داد و کلاه محکمش را از سر بیرون کشید. ردش ذوی پیشانی خط قرمزی انداخته بود و موهای درهم رفته اش هر کدام ب یک سمت سوق داده شده بود.
هر دو پشت میز پلاستیکی بوفه نشستند. گلاب دو اسنک سفارش داد و خودش را برای حرف های عسل آماده کرد. عسل برایش انقدر با ارزش بود که حاضر بود ساعت ها به حرف هایش گوش دهد و به هیچ چیز فکر نکند.
– من الان خیلی چیزا رو بهتر می‌فهمم. فکر می‌کنم هرچی سنم میره بالا بهتر میتونم درک کنم توی چه موقعیتی قرار دارم.
گلاب لبخند از روی لبانش تکان نمی‌خورد. گلابی که صورت بی احساسش اولین چیزی بود که در ذوق هر بیننده ای می‌زد، کنار عسل نقاب ها و سختی ها از روی صورتش برداشته می شد و آدم جدیدی بود که برای خودش هم غریب بود.
– قبلا هم میدونستم ولی الان بهتر می‌فهمم. شاید بابام مقصر بود چون من اون موقع ها رو یادم نمیاد، ولی بعدش رو یادمه. من که می‌فهمیدم اون کسی که به عنوان آژانس با ماشین شاسی بلند میاد دنبالم دم کلاس زبان هیچ وقت نمیتونه سرویس و تاکسی باشه.
دلش ریخت. آخرین جمله ای که عسل گفته بود عجیب ترین چیزی بود که می توانست د آن لحظه بشنود. نتوانست خودش را کنترل کند برای همین ناگهانی پرسید:
– یعنی چی؟

چیزی روی دلش سنگینی می‌ کرد. هم می خواست بداند و هم نه… نه که نفهمیده باشد، خودش همه را تا انتها رفته بود و تمام سناریو را از بر شده بود. انگار یک جمله ی عسل برایش ایده شده بود تا داستان سرایی کند. بهاره را ببیند و شهاب، زندگی ای که روز به روز حال و هوایش درب و داغان تر می شد.
– بهت بگم ناراحت نمیشی؟
دلش می خواست فضول تلقی نشود، می خواست اگر چیزی بینشان بیان شد بر حسب اعتمادی باشد که عسل به او دلشت و دوستی ای که بینشان برقرار بود.
– هرچیزی که دوست داری رو بهم بگو. اگر اذیتت نمیکنه، اگر دلت می خواد.
عسل شانه اش را بالا انداخت. این دختر خوش صحبت که گاهی عجیب هم پر حرف می شد با دختر روزهای اول فرق کرده بود. دیگر سرش پایین نبود و از حزف زدن طفره نمی رفت.
– گلاب جون، شاید بگی ازم یازده سال بزرگ تریا ولی برای من بهترین دوست دنیایی. صمیمی ترین دوستی هستی که داشتم و حتی از بهاره هم به من نزدیک تری. من هیچی از اتفاقای زندگیم به بهاره نمیگم ولی تو همه چیز رو میدونی.
منظورش از بهاره مادرش بود. گاهی برای عسل بهاره می شد و گاهی هم مامان! عجیب بود که اینطور یاد گرفته بود و رابطه شان را هم دوست نداشت.
– توام برای من خیلی عزیزی.
عسل خندید و از بوفه دار برای گذاشتن اسنک ها روی میزشان تشکر کرد. بوفه ی استخر برایشان حکم یک کافه لوکس در شمال شهر را داشت، هر یک روز درمیان شاهد مکالمه صمیمی شان بود و عمق بیشتر رابطه ای که در پس روابط ممنوعه ی مخفی شکل گرفته بود.
– من از بچگی می‌رفتم کلاس زبان، خیلی کوچیک بودم.
– آره بهاره بهم گفت.
– آره می خواسته منو بفرسته مدرسه بین المللی. الان ناراضی نیستما کلی دارم برات تعریف می کنم.
گازی به اسنک زد که کمی گوشه ی لبش با سس خردل مزین شد. قبل از ادامه ی حرفش گوشه لبش را تمیز کرد و خودش صحبتش را از سر گرفت.
– اولا با سرویس می رفتم و میومدم، خیلی کوچیک بودم ولی دیگه یاد گرفته بودم خودم از خیابون رد بشم. اون اوایل خیلی خونمون دعوا نبود ولی از یه تایمی به بعد این دعواها خیلی زیاد شد.
شنا و آن تمرین های طاقت فرسا خسته و گرسنه اش کرده بود. چشمانش از فرط خستگی جمع شده بود و نگاهش کم مانده بود که در پس پلک جا بماند.
– خب…
– بعد از یه مدت که بابا و مامانم خیلی بد دعوا می کردن مامانم گفت خودم می برمش میارمش. گواهینامه داشت ولی نمیدونم چرا قبل از اون همیشه از ماشینش برای مهمونی رفتن استفاده می کرد. من بهاره رو خیلی دوست دارما، ولی میدونم که چقدر اشتباه کرده. برای من عزیز ترین آدم دنیاس ولی میدونم که اشتباه انتخاب کرده.
چقدر بزرگ شده بود عسل کوچک ذهنش… دختر آرام روزهای اول حالا داشت طوری بزرگانه کلمات را کنار هم میچید که باورش نمی شد.
– اگر اذیت میشی نگو.
– الان شبیه اذیت شدنام؟
خیلی با نمک خندید و دندان هایش را در معرض نمایش قرار داد.
– خلاصه بعد یه مدت هی دیدم نه راننده ماشین عوض میشه و نه ماشینی که رفت و برگشت باهاش میریم تغییر میکنه. فقط وقتی بهش میگفتم چرا کرایه تاکسی رو‌حساب نکردی میگفت تو متوجه نشدی من حساب کردم.

– یه وقتا بهش حق میدم یه وقتا هم نه. نمیدونم آدم اگر تو اون موقعیت قرار بگیره چیکار میکنه. من همه قکرم شده بود فهمیدن این رابطه ای که از همه پنهون می کرد و من فقط می دونستم و اون فکر می کرد که نمی فهمم. الان که دارم بابامو میشناسم میبینم که اصلا اون دیو دو سری نیست که وقتی صداش میومد تو خونه سکته می کردم و باورت میشه شلوارم رو خیس می‌کردم؟
عسل می گفت و گلاب دختر چشم و ابرو مشکی ای را گوشه ی اتاق نمور تصور می کرد که راه باریکیاز کنار پاچه شلوارش به راه افتاده بود. دختری که از صدای وحشت ناک کتک خوردن مادرش میان مرد های لاابالی ای که نمی شناخت تمام جای جای بدنش می لرزید. عسل را فراموش کرده بود و فقط خودش را می‌دید که موهای به هم ریخته و درهمش از میان کش مویش بیرون زده بود و انقدر وحشت کرده بود که توان جم خوردن هم نداشت.
– بمیرم برات.
چشم بست و باز کرد تا صحنه ها را از پس مغزش به سمت دیگری هل دهد ولی نمی‌رفتند. عسل که حرف می زد کمرنگ می شدند ولی انگار هیچ قصد رفتن نداشتند.
– انقدر به این چیزا فکر می‌کنی خوب نیستا!
– جدیدا خیلی بیشتر فکر می کنم. تازه جدیدا از خدا نمی خوام مامان و بابام کنار هم باشن. میگم حتما قسمت این بوده دیگه شاید نبودن بابام بهتر باشه برای زندگیمون. آدما که نباید زوری کنار هم باشن‌.
هر بار دیدن عسل و هر بار صحبت کردنش او را بیشتر در گذشته ی اعصاب خرد کنش فرو‌ می برد. می لرزید به خودش و دم نمی زد که چقدر این حرف ها و این حالات برای او عذاب آور است.
– دوست داری کنار هم باشن یا نه؟
– هر بار بهت گفتم دوست ندارم مطمئن باش از ته دلم نگفتم. من چیزی از زندگی مشترک نمیدونم ولی می خوام قبل از اینکه زندگیشون تموم بشه یه بارم که شده برای کنار هم‌بودن سه نفره مون تلاش کنن.
نمی دانست که نمی شود، همین کسی که مثابلش نشسته بود و برایش از خواسته هایش می گفت یکی از عاملین نشدن ها بود. همیم گلابی که برایش از دلخوشی های زندگی اش می گفت خودش یکی از مهم ترین آدم هایی بود که بودنش اجازهدنمی داد تا دلخوشی های او تکمیل شود.
– گلاب جون، تو به عشق اعتقاد داری؟
گلاب بیست و پنج ساله ای که جلوی عسل نشسته بود، دختر پانزده ساله ای نبود که با شنیدن این سوال به سرعت چشم هایش برق بزند و با شوق آشکاری از قشنگی ها و‌زیبایی های وصف نشدنی عشق بگوید.این دختر از عشق زخمی خورده بود که هیچ وقت جبران نمی شد.
– چی شد این سوالو‌ پرسیدی؟
– می خواستم نظرتو‌ بدونم.
گلاب شانه بالا انداخت و‌ با صداقت تمام گفت:
– من از عشق خیری ندیدم که برات از قشنگیاش بگم. دوست ندارم اینجا فکر کنی دارم نصیحت می کنم، دوست دارم فکر کنی آبجی بزرگتم که با یه کوه تجربه جلوت نشسته و اینو‌ میگه. هیچ وقت پی عشقو نگیر، بگیری رسوات میکنه. کیف کن، زندگی کن… فقط هیچ وقت به دلت اجازه نده بلغزه.اگر دلت یه ذره فقط یه کوچولو بلرزه دیگه کار تمومه، نه تو این عسل میشی و نه زندگیت دیگه به شکل قبل برمیگرده.

– تو هم عاشق شدی یعنی؟
– خیلی کوچیک بودم. تا ۱۸ سالگی نامزد بودیم.
چهره ی عسل به ناگهان تغییر کرد. دهانش از هم باز ماند و چشمان وق زده اش بدپن حرکت به صورت گلاب خیره شد. گلاب خنده اش گرفته بود و نمی توانست خودش را کنترل کند. اولین بار بود که از راز و رمز های زندگی اش می گفت و ابایی نداشت. شاید اگر می گفت می توانست عسل را از این هیاهو های بچگی دور نگه دارد.
– یعنی ازدواج کردی؟
باز هم چشمانش بیش از حد گشاد شده بود جوری که احساس می کرد هکان لحظه است که پلک هایش از هم جدا شود و خون ازچشمانش بیرون بریزد.
– نه فقط نامزدی، محرم بودیم ولی خب بهم خورد.
– چرا هیچ وقت بهم نگفته بودی؟
– خب حرفش پیش نیومده بود.
صورتش هاله ای از غم را روی خودش جای داد و با لحن بزرگ منشانه ای گفت:
– یعنی الان خوبی؟
– خیلی از اون وقتا می گذره. معلومه که خوبم.
شاید دروغ می گفت و‌آن لبخند روی لبش جز خنده ی زورکی چیزی نبود ولی صلاح نبود که حرف دیگری در آن زمان بگوید.همین قدر دانستن عسل بس بود و نباید بیشتر از این جا می فهمید.
– میدونم الان تو سنی هستی که همه دنبال عشق و عاشقی و دوست پسر بازین…
کمی سکوت کرد و نگاهش را این بار مستقیم به عسلی های هم رنگ اسمش دوخت و ادامه داد:
– ولی دلم میخواد عسل من با همه دنیا و هم سناش فرق کنه.
– یعنی منو نشناختی؟
شناخته بود، می توانست قسم بخورد که عسل را از پدر و مادرش هم بیشتر می شناخت. عسل دنیای موازی ای داشت که در آن زندگی می کرد و حتی در آن دنیا خوشبخت بود. دنیایی که غرق موزیک و کلاویه هایش می شد و مخاطب همه ی مکالمه هایش خواننده های معروف بودند. غرق شبکه های مجازی ای که به موزیک ختم می شد و عشقی که به سلبریتی ها داشت. شبیه هم سن و سالانش بود ولی نه از آن هایی که در خیابان راه بیافتد و بخواهد قرار بگذارد. بهاره انقدر کنترلش می کرد که توان جم خوردن که نداشت هیچ، خودش هم دنبال زیر آبی رفتن نبود.
– شناختمت.
عسل نگاهی به ساعت بزرگ داخل سالن انداخت و گفت:
– وای خاک بر سرم الان مامانم نگران می شه.
دوباره مامان شده بود و بهاره از جمله هایش کنار رفته بود. از جا بلند شد و گفت:
– میدونه اینحایی نگران نمیشه ولی بری بهتره. منم کلاس بعدیم یکم دیگه شروع میشه بعدش باید زودتر برم کار دارم.
به سمت گلاب رفت و گونه اش را بوسید. عینک و‌کلاهش را زیر بغل زد و همان طور که دور می شد گفت:
– دوست دارم، مرسی که پر حرفیامو تحمل میکنی.
گلاب بوسه ای با دستش فرستاد و گفت:
– جیگر منی.

لباسش را به تن کرده بود، شهاب از شب قبل برای هماهنگی و‌ بودن بالای سر تشریفات و انجام شدن به موقع کار ها به باغ رفته بود. در تمام مدت با رد و بدل کردن یکی دو‌ پیامک گلاب را از اوضاع مطلع کرده بود و خواسته بود که سر وقت به جشن برسد.
پیراهن بلند مشکی اش را به تن زد و جلوی آینه نشست. حاضر بود ولی می خواست با دقت خودش را زیر نظر بگیرد تا به خوبی ای که انتظار داشت شود. پیراهنش از پشتتا کمی بالا تر از کمرش باز بود ولی آستین های بلند و قد بلند لباسی که کمی هم برق می زد این بازی را جبران می کرد. زیاد مبادی این آداب نبود ولی با انتخاب لباس کتایون بدون آنکه نظرش را بپرسد فهمیدن بود مه باید چه سبکی انتخاب کند تا شکیل تر به نظرش برسد. این میهمانی فقط برای عسل گرفته شده بود ولی بخشی از هدف مهمانی می شد گفت که فخر فروشی شهاب به همکاران و حتی آشنایانشان هم بود. جایی میان این آشنایان نداشت ولی باید به عنوان دوستی خانوادگی به بهترین شکل ظاهر می شد.
کتایون جلوی در بود و او هنوز گوشواره اش را به گوش نیانداخته بود. یاد گرفته بود که فقط یکی دو تکه زیور آلات زیباتر از آن است که هر چی به دستش می آید به خودش آویزان کند. نمی دانست که قرار بود چه برنامه ای در شب برایشان پیش بیاید، به همین خاطر و بنا به در خواست بهاره ساکی که برای یک شب آن جا ماندن آماده کرده بود را به همراه باقی وسایل زیر بغل زد و از خانه بیرون رفت. در را که بست یادش آمد که از خاموش بودن گاز و چک کردن خانه مطمئن نشده بود ولی دیگر بیخیال شد و به سمت آسانسور رفت.
هنوز هوا تاریک نشده بود و کتایون میان گوشی اش چیزی را نگاه می کرد. همین که در ماشین نشست و سلام داد صدای شاد و بشاش کتایون را از داخل گوشی اش شنید.
کتایون نگاهش را از روی گوشی برداشت و سریع آن را قفل کرد.
– سلام، میخوای یه ساعت دیگه وایسم؟ چیکار می کردی مگه؟
شوخی می کرد، انگار می خواست ذهنش را از کلیپی که نگاه می کرد پرت کند و قراموش کند فکرش درگیر چه چیزی شده بود.
– ببخشید قربونت برم.
خم شد و گونه ی کتایون را بوسید.
– نه نمیبخشم.
دوباره گونه اش را بی هیچ حرفی بوسید و لبخند را روی لب های کتایون کشید.
– حالا گند نزن توی آرایشم.
هر دو خندیدند و به راه افتادند. شلوغی اول مسیر باعث شد تا کتایون پوف کلافه ای بکشد و‌خودش درباره کلیپ توضیح دهد.
– امروز علیرضا برام کلیپی که توش ازم خواستگاری کرد رو فرستاد. از صبح صد و‌پنجاه بار نگاهش کردم و هر بار مات فقط نگاه کردم.
چیزی از آن کلیپ نشنیده بود. کتایون بیشتر برای او‌گوش شنوا بود و همدم. کم می شد که خودش چیزی بگوید مگر آنکه خیلی فشار روی شانه اش احساس می شد.
– مگه بهش نگفتی بهت فرصت بده فکر کنی؟
شانه بالا انداخت و کمی پایش را روی گاز فشرد تا مسیر کمی که جلویشان باز شده بود را هر چه زودتر رد کند.
– چرا ولی پیام میده، زنگ میزنه.
– تهشم میدونیم که حوابت بهش مثبته.
– به اون جوابم ممکنه مثبت نباشه ولی به کس دیکه هم مثبت نمیشه. علیرضا خیلی خوبه گلاب.
حرفی نداشت که بزند. درد و دل کردن بلد نبود و حالا می فهمید که دل داری ذادن هم بلد نیست.
– گوشیمو بردار ببینش.
تنها کسی بود که انگشتش روی گوی کتایون تعریف شده بود. با اثر انگشت گلاب گوشی باز می شد و نیاز به زدن رمز نبود.
– همین کلیپی که روی گوشیه رو ببین.
همه جای صفحه تاریک بود. چند شمع روی میز به شکل قلب چیده شده بود و کنارش کیکی با شمع شماره ی یک… کسی در اتاق نبود و تمام جزئیات میان تاریم و‌روشن شمع ها فیلم گرفته شده بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که آهنگی زیبا و بی کلام در پس فیلم قرار گرفت و کتایون با موهای صتفی که فرق وسط باز بود وارد اتاق شد.‌ چراغ ها که روشن شد آدم هایی که در اتاق بودند هم مشخص شدند. دور تا دور اتاق دختر و پسر هایی نشسته بودند که با ورود کتایون با سوت و‌جیغ هایشان به استقبالش رفتند و کتایون مات زده میان اتاق ایستاده بود.پسر قد بلندی را دید که لباس آبی روشن به تن داشت و چیزی از صورتش مشخص نبود، انقدر تصویر تاز شده بود که نتوانسته بود چهره پسر را ببیند. از کنار کتایون قدمی برداشت و‌جلویش ایستاد. زانو زد و جعبه ای که در دست داشت را به سمت کتایون گرفت. همه جیغ می زدند و‌کتایون دست به روی صورتش گرفته بود و اشک هایش صورتش را خیس می کرد

با فشردن دکمه ی کنار گوشی صفحه را خاموش کرد و باقی ویدیو را ندید. انقدر همه چیز رمانتیک و زیبا بود که کسی نمی توانست بقیه ی ماجرا را تصور کند. پدر و مادری که علیرضا درگیرشان شده بود و مریضی ای که باعث می شد تا او کنار خانواده اش بماند. به ناگهان همه ی مراسمشان به هم خورده بود و دیگر چیزی ادامه پیدا نکرده بود. حالا علیرضا برگشته بود و میخواست همه چیز را از سر بگیرند. انگار که سعید بر میگشت و‌می خواست با هم باشند! اگر می توانست همه ی حرف هایی که شنیده بود را پشت سر بگذارد شاید راهی برای بودنش کنار سعید هم پیدا می کرد.
– یکی این ویدیو رو ببینه فکر می کنه الان چقدر با هم خوشبختیم.
– کتایون اگر خودت رو دست کم نگیری میتونی بهترین انتخابا رو بکنی.
عینکش را روی بینی اش بالا فرستاد. کولر ماشین را زیاد کرد. فکر کردن هوا را برایش گرفته تر کرده بود و گرمش شده بود‌. گاهی حرف زدن برایش سخت می شد و ترجیح می داد برای خودش باشد. به تنهایی نیاز داشت تا خلوت کند و حتی تلفنش را خاموش کند تا به عکس ها و‌ ویدیو های علیرضا دسترسی پیدا نکند.
– شما مشکل حادی نداشتید، فقط یه سری اتفاقا بینتون فاصله انداخته. انتخابی نکن که پشیمون بشی.
داشت کتایون را نصیحت می کرد. خودش پوزخندی زد و گفت:
– ببین کارمون به کجا رسیده همین منی که خودت آدمش کردی نشستم برات نطق می کنم.
کتایون جدی و با اخم های در هم رفته سمتش برگشت و‌گفت:
– گلاب بخدا یک بار دیگه از این حرفا بشنوم ازت همین بغل نگه می دارم و‌ پیادت می کنم.
همین بغلی که می گفت درست رو بروز کارخانه ی بزرگی بود که دور و اطرافش همه بیابان بود و زیر گذری که یک سمت اتوبان را به سمت دیگرش متصل می کرد.
هوا گرگ و میش بود که به ویلا رسیدند. شهاب آدرس دقیق را برای کتایون فرستاده بود و او هم از روی نقشه با دقت مسیر را پیدا کرده بود. جلوی در بسته هیچ چیزی از داخل دیده نمی شد و مشخص نبود که جشن و سروری به راه است. با آن که به عسل گفته بودند که قرار است به عروسی بروند ولی از بیرون باغ نمی شد چیزی از مجلس داخل متوجه شد.
ماشین را پارک کردند و‌گلاب جلو تر از کتایون به راه افتاد. همین چند شب قبل با شهاب آن جا بودند و با دقت همه جا را می شناخت ولی سعی داشت طوری جلوه کند که کسی متوجه این آشنا بودنش نشود. همین که در را باز کرد با مسیر پیاده رویی که از جلوی در ورودی تزئین شده بود روبرو شد.
مسیر باریک ماسه ای از دو طرف با گل های زرد و بنفش پوشیده شده بود و نور چراغ هایی که از داخل زمین تابیده می شد به زیبایی آن ها جلوه ی بیشتری می داد. جلو‌تر تمام فضای باغ را میز و صندلی های سفیدی چیده بودند که در میان میز گل بزرگی به رنگ تمامی گل ها قرار داشت و رنگ بنفش را در میانشان پخش کرده بود. همه چیز به طور هوشمندانه ای چیده شده بود و زیبایی باغ صد چندان شده بود.
– عزیزم چقدر قشنگ درست کردن.
صدای کتایون بود که با دیدن فضای باغ ابراز احساسات کرده بود و نگاه گلای تمام فضا را می کاوید تا آشنایی پیدا کند.
یک عده جلوی پنجره ی بزرگ جلوی ساختمان ایستاده بودند و برای وصل بنر تلاش می کردند، عده ای میان باغ و بعضی هم از پنجره طبقه پایین مشخص بودند. همان طور که کنار کتایون قدم می زد گفت:
– عسل عاشق رنگ بنفشه. اینجا رو ببینه خیلی خوشحال میشه.
– تو‌کادو خریدی گلاب؟
مگر می شد که فراموش کرده باش؟ امکان نداشت عسل و کادویش را فراموش کند و با دقت و هوشمندانه برایش انتخاب خوبی کرده بود.

– آره توی همین ساکمه.
– چرا من فراموش کردم ازت بپرسم. پول نیاز نداشتی؟
خندید و دسته ی ساک بزرگش را روی دستش بالا کشید و بند مچش کرد.
– یک روز این سوال رو نپرسی روزت شب نمیشه.
نگاهش را با همان خنده از کتایون گرفت. اگر هرکس دیگر جز کتایون این سوال را از او می پرسید ناراحت می شد ولی می دانستکه کتایون هیچ قصد و غرضی ندارد.
– بخدا الان اوضاع به اون شدتی که فکر می کنی بد نیست.من فقط به تو بدهکارم وگرنه مشکل مالی ندارم.
– داشته باشیم انقدر پرو و یک دنده ای که نگی.
با دیدن شهاب بیخیال ادامه ی بحث با کتایون شد. کنار چند مرد ایستاده بود و دست به کمر فعالیتشان را نظارت می کرد. کمی آشفته به نظر می رسید و پیراهن سفیدش بدون کروات این آشفتگی را تشدید می کرد.
سعی داشت به خوپش مسلط باشد که کتایون گفت:
– اون آقای محسنی نیست؟
– کدوم؟
کتایون که به سختی با آن پاشنه ها روی ماسه قدم برمی داشت جواب داد:
– چرا خودشه، همون پیرهن سفیده.
مثل اینکه باید اولین هدف کتایون شهاب می بود و غیر از این چیزی نمی شد. جلو رفتند و کتایون زودتر و گلاب پشت سرش سلام کردند.
– به به خانم های عزیز.حال شما؟ خوشحالم کردید که تشریف آوردید.
این ها را رو به کتایون گفت و به سمت گلاب رو گرداند و گفت:
– خیلی خوش آمدید خانم دانش، عسل خیلی خوشحال میشه شما رو‌ اینجا ببینه.
شهاب خوب بلد بود ظاهر نمایی کند. به خوبی می توانست خودش را با محیط وفق دهد و بهترین رفتار را به نمایش بگذارد ولی گلاب همچنان معذب بود. از میهمانی قبلی و همچنین کنسرت عسل خیلی چیزها برایش راحت تر شده بود ولی هنوز هم برخورد با شهاب آن هم میان جمعی که چیزی از رابطه شان نمی دانستند سخت بود.
– ممنونم از دعوتتون.
– بفرمایید بالا، اتاق ها برای تعویض لباس آماده اس فکر میکنم عسل هم تا نیم ساعت دیگه برسه.
گوشه ای از حیاط بساط دیجی به پا بود و بنر تولدت مبارک و نام عسل که بزرگ رویش حک شده بود همان زیر بالکن طبقه ی بالا نصب شده بود. همه چیز درست شبیه به جشنی مجلل و با شکوه بود. تشریفات کارش را به خوبی انجام داده بود و نتیجه ی کار چیز خوبی از آب در آمده بود.
با اجازه ای گفتند و هر دو برای تعویض لباس بالا رفتند. طبقه ی بالا شلوغ تر بود و باید به روی تمتم کسانی که نمی شناختند لبخند می زدند. دختران هم سن و سال عسل که با آرایش های عجیب و غریب و گاه بعضا تتو های موقت سعی کرده بودند از نظر خودشان زیبا به چشم بیایند.
تمام اتاق ها پر بود و گوشه به گوشه و بخصوص جلوی آینه ها شلوغ بود. یک طور هایی کسی را نمی شناختند.
– راستی تو چی خریدی؟
آرام زیر گوش کتایون که سعی داشت گوشواره های براق و آویز صدفی اش را به گوش بیاندازد سوال کرده بود که او گفت:
– عطر گرفتم براش. خوبه دیگه؟
سرش را تکان داد و پاهای بی جورابش را روی لمینت های کف گذاشت. چاک بلند لباسش نیمی از پاهای خوش تراش و خوش رنگش را کاملا بیرون می انداخت و جلوه ی قشنگی به استایلش می داد.

زودتر از همه ی کسانی که آن جا بودند آماده شدند. کیف و وسایلی که نیاز نداشتند را کنار تخت تک نفره ی همان اتاقی جای دادند که آن روز با شهاب برای اولین بار رویش خوابیده بودند. وقتی پایین رفتند جمعیت بیشتر شده بود و آقایان سفید پوش با پاپیون های بنفش در حال پذیرایی بودند. شهاب با اشاره به میزی که از همه جلوتر بود از آن ها خواست تا همان جا بشینند و از خودشان پذیرایی کنند.
تقریبا همه ی میهمان ها رسیده بودند که اعلام کردند نهایتا ده دقیقه بعد عسل می رسد. دیجی آهنگ را قطع کرده بود و همه درپیست رقصی که تعبیه شده بود پای کوبی می کردند که عسل و بهاره رسیدند.
تا زمانی که به پیست رقص برسد چیزی از تولد نفهمیده بود ولی همان که به آن جا رسید و دوستانش را دید ناگهان ایستاد و کیفش از دستش روی زمین افتاد. شهاب از پشت جمعیت بیرون آمد و عسل با دیدنش‌ قدم تند کرد و خودش را در آغوشش رها کرد. نگاه گلاب از آن ها جدا نمی شد. یک لذتی توام با عشق در صورتش بود که حسش را نمی توانست وصف کند. عسل همان طور می چرخید و به همه ی کسانی نگاه می کرد که می شناخت و برای تولدش آمده بودند. با دیدن گلاب دست روی دهان گذاشت و از آغوش پدرش بیرون آمد. چند قدمی که تا گلاب راه بود را دوید و این بار خودش را در آغوش او رها کرپ. چناه خودش را پرت کرده بود که گلتب چند قدم به عقب رفت و دست هایش رابه دور او حلقه کرد. صورت گلاب را بوسه باران کرد و از بودنش هزاران بار تشکر کرد.
همه چیز همان طور پیش رفته بود که توقع داشتند. عسل از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و خنده از روی لب های شهاب کنار نمی رفت. نگاه های غافلگیر کننده ی شهاب گاه و بیگاه پوستش را گرم می کرد ولی سعی داشت توجهی نکند.
عسل و بهاره بعد از آماده شدن به پایین برگشتند و از همان موقع عسل یک لحظه هم روی صندلی ننشست. همه ی هم سن و سالانش با او به پایکوبی مشغول بودند که عرفان هم به میزی که گلاب و کتایون با بهاره پشتش جاگیر شده بودند اضافه شد.
برایش عجیب بود که آن قدر بین آمدن بهاره و عرفان فاصله افتاده بود برای همین فکر کرده بود که ممکن است با هم نیامده باشند ولی حضورش بعد از دقایقی شک و شبهه را از او دور کرد.
شهاب بین میزها می چرخید و چند دقیقه با هر کدام از آشنایانشان می نشست. هر چند دقیقه یک بار کنار میز ویژه اشان هم می آمد و از بودن همه چیز مطمئن می شد.
کمی که هوا تاریک تر شد دیگر همه در پیست رقص بودند. نوشیدنی و انواع خوردنی ها گوشه ی بالای استخر چیده شده بود و فضا برای هر قشری محیا بود. گلاب لیوانی آب پرتقال به دست گرفته بود و کنار بهاره ایستاده بود که عسل به سمتش دوید.
– گلاب حون، بیا برقصیم دیگه. اصلا نرقصیدی.
لبخند زد و آب میوه را روی میز قرار داد و با عسل همراه شد. پاشنه هایش بلند بود ولی حالا دیگر انقدر به این نوع پاشنه مسلط شده بود که دیگر نگرانی ای نداشت. با حرکات موزون بدنش را جلوی عسل تکان می داد و با لذت نگاهش می کرد.
– تو اون روز می دونستی که قراره بابام برام تولد بگیره مگه نه؟
صدایش میان صدای بلند موزیک به سختی شنیدن می شد و به همین خاطر مجبور بودند تا سرهایشان را بیشتر نزدیک هم قرار دهند. گلاب لبخند زد و لب های درشت و زیبایش کشیده شد که عسل دوباره گفت:
– باورم نمیشه، تو باورت میشه؟
– باورم میشه.
بلند گفته بود تا صدا به گوش عسل برسد. خندیده بود و برای خوشحالی عسل پایکوبی می کرد. همین که لبش را خندان می دید برایش بس بود. همین که می توانست حال دلش را از قبل بهتر کند برایش بس بود. دختر چند ماه قبل را به این عسل شاداب تبدیل کردن هنر می خواست که گلاب به خوبی از پسش بر آمده بود.

– ما نباید با پرنسسمون برقصیم؟
چشم های گلاب و عسل همزمان به سمت صدای گرفته و خش داری برگشت که حجم زیادش باعث می شد با یک بار شنیدن همیشه در یاد نگهش داری. مرد مو بلندی که این بار مرتب موهایش را در پس سر بسته بود و شبیه یک گوجه ی کوچک آن را پیچیده بود.
عسل ذوق کرد و‌گلاب کمی عقب کشید. نگاه که چرخاند بهاره و شهاب را مشغول رقص دید و کتایون هم با یکی از همکاران که فقط چهره اش برایش آشنا بود مشغول صحبت. خواست از رقص دایی و خواهر زاده دور شود که عسل دستش را کشید و‌گفت:
– نرو گلاب. سه تایی می رقصیم.
عرفان نگاهش نمی کرد ولی دست او نبود که نگاهش را از روی عرفان پایین بکشد. چند لحظه یک بار چشمانش به سمت او کشیده می شد و تیپ نا متعارفش را زیر نظر می گرفت. شبیه به هسچ کس در آن میهمانی نبود. پیراهن ساده ای که کمی به تنش آزاد بود و دستبند های مهره دار مه از مچش آویزان بود. تمام مردان آن جمع کت و شلوار به تن داشتند و او انگار اصلا برایش مهم نبود که شبیه دیگران نباشد و نگاه ها را به سمت خودش بکشاند.
عرفان سرش را کمی به سمت عسل برد و صورتش را به سمت گلاب کج کرد. نگاهش روی گلاب بود ولی مخاطب حرفش به عسل که گفت:
– قرار نبود انقدر زود بزرگ بشی.
عسل خوشحال از بزرگ تر شدنش دست به دامن لباسش‌گرفت و قر ریزی به کمر داد. برعکس تیپ هایی که همیشه می زد و سعی داشت با وجود سنی که رو به بزرگ سالی می رفت، از روسری به دور باشد حالا یک دختر تمام عیار شده بود و با پیراهن زیبایش میان میهمانی می درخشید.
– من بزرگ شدن رو دوست دارم.
جواب هایش همیشه گلاب بود، دختری که ترجیح می داد بزرگ باشد و خودش زندگی کند، که همه چیز را بفهمد و از نظر بقیه آدم ها دختر‌ بچه نباشد.
بهاره و شهاب که نزدیکشان شدند عسل به آن ها پیوست و گلاب که جنع خانوادگی شان را دید کمی از آن ها فاصله گرفت و برای برداشتن لیپانی آب به سمت میز بزرگ قدم برداشت.
سرش را پایین انداخته بود و نگاه نمی کرد. زیبا بود اگر می شد این خانواده در یک خانه و با خوشحالی زندگی کنند ولی شهاب نمی خواست. زیبا بود اگر عسل به مراد دلش می رسید ولی انگار که محال ترین محال دنیا بپد. می دانست این لبخند و خوش بودن زن و شوهر ظاهری بیش نیست.
– بریزم براتون؟
صدایش مگر از یاد می رفت که بدون بلند کردن سر نتواند تشخیصش دهد.
– نه ممنون.
– اهلش نیستین؟
سرش را بالا گرفت. به راستی که اهلش نبود. فقط سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و تشکر کرد.
– عسل خیلی شما رو دوست داره.
– این حس متقابله.
– زیاد تعریف می کنه. این مدت که خونه بودم اسمتون از زبونش نمیومد پایین.
گلاب خندید و عسل را نگاه کرد‌.
– عسل خود منم. برام خیلی عزیزه.
عرفان سکوت کرد. کنارش به میز تکیه زد لیوان دستش را تا انتها سر کشید و روی میز گذاشت. دستش را به سمت گلاب گرفت و گفت:
– برقصیم؟

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.