ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

پشت فرمان نشست و جواب داد.
-چیه؟
-سر صبحی چته؟ سگ پاچه تو گرفته؟
-حوصله ندارم نواب!
-میگم چته برج زهرماری؟
-آسو رفته!
نواب سکوت کرد.
استارت زد.
ماشین روشن شد که نواب گفت: چیکارش کردی پولاد؟
-کاری نداری؟
-میگم چیکارش کردی که رفت؟
-بگم حل میشه؟ پیدا میشه یا از آسمون می افته؟
-خاک بر سرت پولاد…بعد از 4 سال پیداش کرده بود…
با پریشانی گفت: ازدواج نکرده بود.
صدای آخ نواب بلند شد.
-متاسفم پولاد…گند زدی به همچی!
قبل از اینکه پولاد قطع کند خودش قطع کرد.
پولاد با حرص روی فرمان کوباند.
گوشی را روی صندلی کنارش پرت کرد.
با عصبانیت فرمان را چرخاند.
خوشی یک شبه همه چیز را خراب کرد.
در حقیقت خوشی هم نبود.
فقط برای حرص دادن آیسودا بود.
از پارکینگ بیرون زد.
مستقیم به سمت خیابان رفت.
چطور می توانست پیدایش کند؟
هیچ فکری نداشت.
عقلش هم به هیچ کجا قد نمی داد.
چهارچشمی همه جا را می پایید.
اما نبود!
دیشب زیر باران بیرون زد.
خدا لعنتش کند.
با کاری که کرد همه چیز را خراب کرد.
آیسودا نمی بخشید.
خوب می شناختش!
میدان جلویش را دور زد و به چپ رفت.
کاش حداقل می دانست از کدام مسیر رفته!
نمی توانست به پلیس هم بگوید.
مطمئنا می پرسیدند چه صنمی با خانم دارد.
در حقیقت هیچ!
فقط مردی بود که عاشقانه می پرستیدش!
ولی زخم هم می زد.

شکنجه هم میداد.
زهرش را هم می ریخت.
دل چرکین شده بود.
توقع نداشت بعد از چهار سال عاشقی آیسودا بگذارد برود.
صبر می کرد.
بلاخره برای درمان مادرش خاکی بر سرش می ریخت.
بعد از گشت طولانی در شهر دست خالی کنار یک ساندویچی ایستاد.
سفارش ساندویچ داد و برگشت و در ماشین نشست.
فضای داخل رستوران را دوست نداشت.
کمی صندلی ماشین را به عقب کشید تا بتواند راحت دراز بکشد.
اما یک باره چیزی توجه اش را جلب کرد.
خوب که دقت کرد پژمان نوین را دید.
عجیب بود.
انگار در حال پرس و جو باشد.
از ماشین پیاده نشد.
ترجیح می داد با او روبرو نشود.
از غرور و جدیت زیادیش اصلا خوشش نمی آمد.
تازه ترجیح می داد به درد خودش برسد تا بخواهد با نوین کل کل کند.
پژمان با آدم هایش آن اطراف دور زد.
انگار چیزی پیدا نکرده باشد رفت.
پولاد پوزخندی زد.
معلوم نبود دنبال کدام بخت برگشته ای می گشت.
البته اگر کسی از زیر دستش در رفته باشد واقعا شاهکار کرده!
آخرش شکستش می داد.
***
فصل چهارم
نمی دانست چقدر خوابیده!
پلک باز کرد.
درون اتاق بخاطر نبودن پنجره تاریک بود.
از جایش بلند شد و نشست.
استخوان هایش هنوز هم درد داشت.
روسریشرا از بغل رخت خواب برداشت و روی موهایش انداخت.
کاش می توانست این موهای به هم بافته شده را بعد از چند مدت شانه کند.
عین این گداهای سر خیابان شده بود.
لباس های کهنه…
موهای نامرتب…
چهره ی رنگ پریده!
رخت و خواب را جمع کرد و کنار دیوار گذاشت.
صدای رادیو می آمد یا تلویزیون؟
در را باز کرد و بیرون آمد.
بوی خوب قرمه سبزی تمام فضا را پر کرده بود.
عمیق نفس کشید.

دلتنگ این بوی خوب بود.
انگار زندگی را برایش هجی می کرد.
صدای در باعث شد خاله سلیم که عینک زده و پای تلویزیون نشسته بود برگردد و نگاهش کند.
با لبخند گفت: چه به موقع بیدار شدی عزیزم.
آیسودا هم لبخند زد.
-ببخشید کجا می تونم دست و صورتمو بشورم؟
خاله سلیم به سرویس بهداشتی که به اتاقش چسبیده بود اشاره کرد و گفت: اینجاست عزیزم.
تشکری کرد و وارد سرویس بهداشتی شد.
جلایی به صورتش داد.
چقدر محتاج کمی عشق لا به لای رگ هایش بود.
بدون دغدغه و البته خیانت!
پولاد جلوی چشمانش به عشقش خیانت کرد.
از سرویس بیرون آمد.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود.
به نظر میرسید مشغول کاری باشد.
تلویزیون همچنان روشن بود و داشت یک برنامه ی تهیه غذا را نشان می داد.
-بیا اینجا دخترم.
آیسودا به سمت آشپزخانه رفت.
اپن بود.
ولی معلوم بود یکی دو سالی است که اپنش کرده اند.
وارد شد و با شرمندگی گفت: ببخشید واقعا، من باعث زحمت زیادی براتون شدم.
-نه عزیزم، مهمان حبیب خداست، راحت خوابیدی؟
-بله خیلی ممنونم.
-سر ظهره، حاج رضا کم پیش میاد ناهارها رو بیاد خونه،امروزم زنگ زد و گفت نمیاد، منم یه ناهار دو نفره برای خودم و خودت درست کردم.
چقدر مهربانی به بعضی از آدم ها می آید.
اصلا انگار جفت و جور تن و قامتشان است.
-من از مهربونیتون معذب میشم.
خاله سلیم فقط لبخند زد.
برنج را درون دیس گل محمدی کشید و روی اپن گذاشت.
یکی از آن سفره اصفهانی های گل قرمزی را به دست آیسودا داد و گفت: می ندازی عزیزم؟
-البته، فقط کجا؟
خاله سلیم به سالن اشاره کرد و گفت: اینجا دخترم.
آیسودا رفت و سفره ی پارچه ای را انداخت.
خاله سلیم تند و فرز ظرف قرمه و بشقاب ها را آماده کرد.
میز به سادگی و خوشرنگی در کنار ترشی و سبزی تازه پیده شد.
-بشین دخترم.
به محض نشستن خاله سلیم پرسید: اسمت چیه؟
-آیسودا!
-قشنگه!
متواضعانه لبخند زد و گفت: ممنونم.
-بکش دخترم، تعارف نکن.

تعارف نداشت.
فقط بی اشتها شده بود.
از بس روزهایش سخت و زجرآور می گذشت.
آیسودا کمی برنج برای خودش کشید و گفت: من نمی خواستم مزاحمتون بشم، خیلی ممنون که دارین بهم محبت می کنین.
-عزیزم، خدا نخواست من و حاج رضا هیچ وقت صاحب بچه ای بشیم، این خونه هیچ وقت صدای بچه ای رو نشنید، تمام زندگیمون تو تب یه بچه سوختیم، قصد کردیم از شیرخوارگاه بیاریم اما اطرافیان مانعمون شدن، آخرش شدیم یه زوج پیر و تنها که هر کسی رو با آغوش باز می پذیرن.
-خیلی ناراحت کننده اس.
-خیلی، ولی عادت شده.
خورش را روی برنج ریخت و قاشقی در دهان گذاشت.
-از خودت بگو!
-من؟…خب…
چه می گفت؟
قصه ی پر دردش که به درد تعریف کردن نمی خورد.
خاله سلیم کاسه ی ترشی را مقابلش گذاشت و گفت: طعم خوبی داره!
به کلم های ترشی نگاه کرد و لبخند زد.
-ممنونم.
-پدر و مادرت کجان؟
-یتیمم، پدرم رو هیچ وقت ندیدم، نمی دونم زنده است یا مرده، ولی مادرم عمرشونو دادن به شما!
خاله سلیم آهی کشید.
-نداشتن خانواده خیلی سخته.
آیسودا پر درد لبخند زد و گفت: یه جورایی عین هم هستیم.
خاله سلیم هم لبخند زد.
-تو این شهر کسیو نداری؟
-نه، غیر از چندتا دوست از سال های دور که نمی دونم هنوزم منو یادشون میاد یا نه؟
خاله سلیم با کنجکاوی پرسید: پس چرا اومدی اینجا؟
قاشقش را پایین آورد.
لیوان دوغی برای خودش ریخت و لاجرعه سر کشید.
نفس می خواست برای حرف زدن!
برای درد و دل کردن!
بیشتر از 4 سال بود که با کسی حرف نزده بود.
سر دلش مانده بود.
آنقدر که عین یک بغض غنچه شده تنگ گلویش بنشیند.
-فرار کردم.
خاله سلیم متعجب نگاهش کرد.
به قیافه اش نمی آمد از آن دخترهای خراب باشد.
-لطفا فکر بد در موردم نکنید.
خاله سلیم از فکرش ناخودآگاهش خجالت کشید.
-خونه ی ما روستاس، یه روستا اطراف اصفهان، دو ساعتی فاصله داره. البته خونه مون بود حالا دیگه نیست.
-چرا؟
جواب خاله سلیم را نداد.
ادامه داد: من لیسانسمو اینجا قبول شدم، چهار سال اینجا درس خوندم.
-پس آشنایی داری با اینجا!

آیسودا سر تکان داد.
-مردی تو روستامون بود که حکم خان رو داره همون کدخدا، نمی دونم دیگه چی بگم اسمشو، زمین داره با کلی املاک دیگه، کارشو نمی دونم اما خیلی پولداره، هیچ وقت نفهمیدم اولین بار منو کجا دید که خوشش اومد، ولی همین شد عین یه غده و نشست تو دلم، تمام این چهارسالی که اینجا درس خوندم حواسش بهم بود، مدام پیغام و پسغام…
مکث کرد.
دلش می خواست به حال خودش گریه کند.
-تا اینکه مامانم مریض شد، ما اونقد پول نداشتیم که بخوایم درمانش کنیم، فامیل خاصی هم نداشتیم که ازش قرض کنیم، برام پیغام داد می خوای کمکت کنم باید بله بگی…
خاله سلیم آهی کشید.
دخر بیچاره!
-سر عقدمون قبل از اینکه مامانم عمل بشه فوت کرد، منم هیچ وقت بله رو ندادم در عوض چهار سال زندانیم کرد.
پیرزن دست روی دهانش گذاشت و حیرت زده نگاهش کرد.
در اصل چهار سال دختر بیچاره را گروگان گرفته بود.
-همین اواخر فرار کردم بلاخره، ولی این بار زندانی مرد دیگه ای شدم که عاشقش بودم، همکلاسی دانشگاهم بود، می پرستیدمش… ولی جلوی چشمام بهم خیانت کرد…
به این جای حرفش که رسید اشک هایش پایین آمد.
خاله سلیم بلند شد.
کنار آیسودا نشست و بغلش کرد.
آیسودا جلوی خودش را نگرفت.
با صدای بلند هق هق کرد.
-عزیزدلم…
نمی دانست چه بگوید.
چه سرگذشت عجیبی داشت.
تا به حال چیزی شبیه این را نشنیده بود.
آیسودا که خالی شد از خاله سلیم فاصله گرفت.
-رو دلم مونده بود، 4 سال بود که نمی تونستم با کسی حرف بزنم.
-بمیرم برات عزیزم، چقدر همه چیز بهت سخت گذشته.
خاله سلیم خودش اشک هایش را پاک کرد.
-غصه نخور خدا کمکت می کنه عزیزم.
-خدا خیلی وقته می خواد بهم کمک کنه.
خاله سلیم کمی از او فاصله گرفت و گفت: بخور عزیزم، خیلی بی اشتها هستی.
-خسته ام، از همه چیز!
خاله سلیم پشت دستش را نوازش کرد.
-عزیزم تو می تونی از هر دوشون به جرم آدم ربایی شکایت کنی!
از پژمان نوین؟
که با صد تا رشوه همه چیز را تازه به گردن خودش بیندازد؟
یا از پولاد احمقِ هرزه؟
-فقط می خوام جایی باشم که اونا نباشن، یه جای امن، یه جایی که بتونم زندگی کنم.
خاله سلیم حرفی نزد.
دختر بیچاره حق داشت.
چشمش ترسیده بود.
هرکس دیگری هم جای او بود عاقبت فرار می کرد و خودش را نجات می داد.
-بخور عزیزم، بلاخره راه حلی پیدا میشه!

مگر چیزی از گلویش پایین می رفت؟
نمی خواست به میزبانش بی احترامی کند.
چندین قاشق خورد و کنار کشید.
خاله سلیم اخم کرد و گفت: همین بود؟
-ممنونم، خیلی هم زیاد خوردم.
-غذات خیلی کمه دخترجان، ضعف می کنی.
-عادت شده برام.
بشقاب جلویش را برداشت و گفت: بذارید من کمکتون کنم.
-بشین دخترم تو خسته ای!
-نترسید من بدن مقاومی دارم.
بشقاب را به آشپزخانه برد و درون سینک گذاشت.
برگشت و خیلی زود سفره جمع شد.
نگذاشت خاله سلیم کاری کند.
خودش ظرف ها را شست و آب کشید.
-عزیزم تو لباسات راحتی؟
-بله ممنونم.
-معذبم عزیزم، بیا لباساتو عوض کن.
آیسودا به ساعت دیواری گوشه ی خانه نگاه کرد.
-دیگه داره دیر میشه نمی خوام مزاحمتون بشم.
خاله سلیم اخم کرد و گفت: کجا؟ دخترجان تا تکلیفت مشخص نشه مهمان مایی، هیچ جایی نمیری.
آیسودا با شرم لب گزید.
چقدر احساس بدی داشت.
هرکسی می توانست به حال و روزش دلسوزی کند.
-شما محبت دارین اما من اینارو تعریف نکردم که دلتون به حالم بسوزه.
-کدوم دلسوزی دخترم؟ تو این خونه من تنهام، تو هم تنهایی و معلوم نیست تو این شهر گرفتار کیا بشی، به جای اینکه خودتو بسپری به این شهر، تو این خونه باش و فکر کن باید برای زندگیت چیکار کنی، شاید بخوای از اون دو تا آدم شکایت کنی.
حرفش کاملا درست بود.
ولی با این حال باز هم معذب بود.
سر خود که نمی شود خانه ی مردم ماند.
-من…خب…
-می دونم معذبی عزیزم، اینجا کاملا برات غریبه است، شاید هنوز هم اعتمادت جلب نشده، ولی کمی فکر کن، اینجا کسی بهت آسیبی نمیزنه، برای منِ پیرزن هم یه هم صحبت میشی.
چقدر این زن مهربان شرمنده اش می کرد.
دست خاله سلیم را گرفت و گفت: من از خدامه، ولی آدمی نیستم که سر بار کسی باشم.
-سربار نیستی عزیزم، خودم یادت میدم چیکار کنی.
فقط نگاهش کرد.
-محرم شروع شده، این شبا خیلی عزیزه دخترم!
یعنی او هم در این شب ها سهمی داشت؟
-باهام بیا!
پشت سر خاله سلیم به سمت اتاقی رفت.
خاله سلیم وارد اتاق خوابشان شده بود.
یک تخت خواب چوبی با طرحی ساده چسبیده به دیوار بود.
اتاق کوچکی بود با یک پنجره ی دلباز!

دوتا قاب خانوادگی بود.
یکی حاج رضا بود و خاله سلیم…
یکی دیگر هم یک عکس خانوادگی از تجمع حدود 50 نفر!
جوری که به زور می توانست چهره شان را ببیند.
خاله سلیم جلوی کمد دیواری نشست.
-می خوام حالا حالا اینجا باشی دختر جانم.
منظور حرفش را نفهمید.
در کشوی پایین را بیرون کشید.
تعداد زیادی پارچه بود.
یکی دوتایش را بیرون کشید و گفت: خیاطی بلدی؟
-نه!
-یادت میدم.
پارچه ها را برداشت و کشو را داخل داد.
-بیا تا اندازه هاتو بگیرم.
حیرت زده گفت: برای منه؟
خاله سلیم خندید و گفت: غیر از تو مگه کس دیگه ایم اینجا هست؟
-شرمنده ام می کنین.
-دشمنت عزیزم.
با هم به اتاق دیگری که چرخ خیاطی بود رفتند.
چقدر همه چیز در نهایت تمیزی بود.
هر وسیله ای مرتب سر جایش بود.
چرخ خیاطی روی میزی گذاشته شده بود.
صندلی فلزی و قدیمی پشتش بود.
این اتاق هم پنجره داشت.
حیاط را می شد به راحتی دید.
پرده های توری سفید رنگ ابدا جلوی نور را نگرفته بود.
خاله سلیم متر را از جعبه کوچکی که روی میز بود برداشت و گفت: بیا جلو عزیزم.
این همه انرژی برای یک خانم 50 ساله واقعا نوبر بود.
مقابل خاله سلیم ایستاد.
خاله سلیم با دقت اندازه هایش را گرفت و درون دفترچه ی کوچکی روی میز یادداشت کرد.
-قبلا خیلی خیاطی می کردم. ولی الان دیگه نه!
-چرا؟
-چشمام یکم ضعیف شده!
پارچه ی سیاه رنگ را برداشت.
برای این شب ها باید سرافون زیبایی برای آیسودا درست می کرد.
به همراه یک شلوار!
پارچه را روی زمین پهن کرد و الگو کشید.
-من می تونم کمکتون کنم؟
-البته!
برش زد و تکه ها را به آیسودا داد: اینارو با نخ و سوزن بدوز بده من!
-چشم.
کم کم همه چیز داشت جالب می شد.

-همسایمون هر سال محرم روضه داره،جا که کم میاد زنونه هاش اونجان و مردونه هاش اینجا.
-چه خوب!
-خوب هست اما یکمم کار داره، همسایه ها میان کمک.
-پس حسابی شلوغ میشه.
-حسابی!
می توانست کلی هیجان برایش داشته باشد.
کمی هم از شر آن دو مرد راحت شود.
تمام این چهارسال که عمویش عین خیالش نبود که سراغش را بگیرد.
از ترس پژمان یک بار حتی حالش را نپرسید.
نگفت زنده است یا مرده!
مثلا هم خونش بود.
قرار نبود که نان خورش شود.
ولی می توانست گاهی حالش را بپرسد.
بیاید سر بزند و اوضاع و احوال برادرزاده ی بدبختش را ببیند.
ولی نکرد.
اهمیتی هم برایش نداشت.
سرگرم زندگی خودش بود.
گور پدر آیسودایی که داشت بدبختی می کشید.
باید هم حالا غریبه ها دل بسوزانند بابت بدبختی اش!
پدر نامردش که با ازدواج دوم و رفتنش معلوم نشد کدام قسمت این کشور جا خوش کرده.
آنوقت توقع داشت عمویش دل بسوزاند؟
چه فکر مزخرفی!
سوزن را نخ کرد و مشغول دوختن تکه هایی که خاله سلیم گفته بود شد.
خاله سلیم هم داشت چرخ خیاطی اش را آماده کرد.
خیلی وقت بود پشت چرخ ننشسته بود.
از پشت میزش بلند شد و بیرون رفت و با عینک آمد.
آیسودا لبخند زد.
چقدر زود صمیمی شد.
این حجم محبت واقعا دوست داشتنی بود.
مادر نبود ولی مادرانه هایش تنگ دل آدم می چسبید.
عین یک پرتقال شیرین!
تکه های دوخته شده را به دست خاله سلیم داد و او هم مشغول شد.
صدای چرخ خیاطی کل فضا را گرفت.
آیسودا نگاهش می کرد.
چقدر شبیه مادرش بود.
به همان مهربانی!
مادرش هم خیاطی بلد بود.
تمام مانتو و لباس هایش را می دوخت.
حتی برای خرجشان برای مردم می دوخت.
ولی حیف که عمرش به دنیا نبود.
خیلی زود رفت.
هیچ وقت سعی نکرد خیاطی را یاد بگیرد.

از این کار واقعا متنفر بود.
ولی الان در جایگاهی نبود که بخواهد از علایقش بگوید.
باید تا وقتی که به سرانجامی برسد کاری می کرد.
ماندن اینجا بیش از حد شور می شد.
تازه خجالت می کشید بیش از حد خانه ی مردم بماند.
صدای چرخ خیاطی که بلند شد مادرش تمام قد مقابلش جان گرفت.
با چادر سفید رنگش لبخند می زد.
دلش به تپش افتاد.
چقدر دلتنگش بود.
زود تنهایش گذاشت.
با نبودن پدرش که یتیم بود.
یتیم تر هم شد.
-دخترم؟
نگاهش برگشت و روی خاله سلیم افتاد.
-کجایی؟
-یاد مامانم افتادم.
-عزیزم خدا بیامرزدش!
-ممنونم.
-عزیزم بلند شو اینو بپوش ببین اندازه اس که دیگه کاملش کنم؟
چقدر سریع می دوخت.
بلند شد.
لباس مشکی نیمه تمام را از خاله سلیم گرفت.
دکمه های مانتویش را باز کرد.
تاپ صورتی کهنه ای تنش بود.
خاله سلیم با دیدنش لب گزید.
دختر بیچاره معلوم بود زیادی سختی کشیده!
پیراهن نیمه تمام را به تن زد.
کمی گشادی داشت.
خاله سلیم بلند شد و با سنجاق اضافه ها را علامت زد تا تنگش کند.
دختر عین نی قلیان لاغر بود.
کارش که تمام شد سارافون شیکی در آورد و مقابل آیسودا گرفت.
آیسودا با چشمان برق گرفته لبخند زد.
-خیلی خیلی ممنونم.
-مبارک باشه دخترم.
نگاهی به ساعت انداخت.
وقت چای عصرانه شان بود.
تازه کم کم باید برای روضه ی مردانه ی امشب آماده می شدند.
-بلند شو دخترم که کلی کار داریم.
****
فصل پنجم
اسمی آشنا تمام توجه اش را جلب کرد.
نادر از دانشگاه سابق آیسودا لیست همه ی همکلاسی هایش را گرفته بود.

 

با تعجب روی نام پولاد پناهی و نواب رحیمی ماند.
این دوتا از همکلاسی های آیسودا؟
چطور امکان داشت؟
به صندلی تیکه داد.
-درسته این لیست؟
-درسته رئیس!
-برو.
نادر سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
سیگاری از پاکت مقابلش برداشت.
فندک زد و سیگار را آتش زد.
گوشه لبش گذاشت و دوباره به لیست نگاه کرد.
یعنی ممکن بود این دو نفر جوری به آیسودا ربط داشته باشند یا فقط دو تا همکلاسی بودند و بس؟
پوک محکمی به سیگارش زد.
دود غلیظی در حلقش پیچید.
همه ی دود را از دهانش بیرون داد.
گوشیش را برداشت.
آیسودا گوشی داشت.
اگر روشن باشد می تواند تحریکش کند.
شماره اش را گرفت.
گوشیش داشت بوق می خورد.
پس روشن بود.
نیشخندی گوشه ی لبش نشست.
سیگار را درون جاسیگاری خاموش کرد.
صدای ظریفش درون گوشی پیچید.
-چی ازم می خوای؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟
دقیقا گوشیش تا ساعتی پیش خاموش بود.
از جایش بلند شد.
دم غروب بود.
-کجایی؟
-اگه می خواستم بدونی نمی رفتم.
-از چی فرار می کنی دختر؟
حس کرد آیسودا پوزخند زد.
-نمی دونی یا به عمد می پرسی؟ خسته ام می فهمی؟ نمی خوام تو باشی یا هر آدم دیگه، می خوام آزاد باشم.
-می دونی که پیدات می کنم.
-تو چی میدونی؟ میدونی برای این 4 سال می تونم ازت شکایت کنم؟
-فکر می کنی نتیجه ای میده؟
-چرا امتحان نکنیم؟
خنده اش گرفت.
معلوم نبود کجا بود که این همه با اطمینان حرف می زد.
صدای اذان می آمد.
-کجایی آیسودا؟
معمولا همه اسمش را مخفف می کردند غیر از پژمان!

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.