ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

همیشه کامل با تن خاصی صدایش می زد.
-نمی خوام دیگه پیشت باشم، خواهش می کنم دست از سرم بردار، من از این زندگی خسته ام.
این دختر زبان تهدید را بهتر می فهمید.
-اسم همکلاسی هاتو در آوردم.
شاید هم اصلا نواب و پولاد ربطی به آیسودا نداشته باشند.
ولی این پسره ی نان به نرخ روز خور تازگی زیادی برایش شاخ شده.
یک درصد به آیسودا ربط داشته باشد دمارش را در می آورد.
-می خوای چیکار کنی؟
پس حساسیت داشت.
یکی از این سی اسم مهم بودند.
یکی از این ها باید ربط مستقیمی به آیسودا داشته باشد.
-برمی گردی.
-نمیام، جایی که تو باشی نمیام.
نمی فهمید دوسش دارد.
نمی فهمید برای خودش برای نگاهش جان می دهد.
اگر به درکش رسیده بود آزارش نمی داد.
در این چهار سال غیر از منع بیرون رفتن هرگز از گل نازک تر به او نگفت.
ملکه ی خانه بود.
اگر می خواست فرمانروایی می کرد.
-چطوره از پولاد پناهی شروع کنم؟
نفس آیسودا حبس شد.
نفهمید که پژمان هیچ اطلاعاتی از پولاد ندارد.
فقط از روی شانس اسمش را گفته بود.
-کاری بهش نداشته باش.
تن صدای لرزانش پژمان را کنجکاو کرد.
موزیانه پرسید: چرا؟ تازه پیداش کردم.
-اون به من ربطی نداره.
-اینجوری به نظر نمی رسه.
کم مانده بود آیسودا التماس کند.
نه اینکه پولاد مهم باشد ها…
مرد خیانتکار که جلوی چشمش زن بیاورد و زن بارگی کند همان بهتر که سر به تنش نباشد.
ولی ترس خودش را داشت.
درگیری بین این دو را دوست نداشت.
تازه اگر همدیگر را می دیدند تمام 4 ساله معشوق بودنش رو می شد.
هیچ کدام از اینها را نمی خواست.
-تمومش کن
پژمان موزیانه گفت: کدومو؟ پولادو؟ یا پیدا کردن تورو؟
انگار دم به دم خنجر به قلبش می زدند.
این مرد قصد کرده به زور وادار به خودکشیش کند.
-تصمیمت چیه خانم؟
-حرف می زنیم.
ابروی پژمان بالا رفت.

-عالیه، کجا؟
-آدرس بهت میدم، فردا عصر!
-عالیه دختر خانم.
پس پولاد ربطی به آیسودا داشت.
وگرنه به این زودی و راحتی کوتاه نمی آمد.
فقط باید ربطش را کشف می کرد.
این را هم به زودی میفهمید.
-منتظرت می مونم آیسودا!
می دانست الان لب هایش را روی هم فشار می دهد.
از تصورش لبخند زد.
نمی فهمید چرا این همه دوستش دارد.
دختری که می دانست عاشقش نیست.
ولی نفهمیده بود دلش برای کسی می تپد یا نه؟
چیزی که هرگز نگفت.
خودش هم از ترس اینکه بداند رقیبی دارد هرگز نپرسید.
-باشه!
صدای بوق قطع تماس آمد.
گوشی را پایین آورد و به نام پولاد نگاه کرد.
این پسر شرور ربطی به آیسودا داشت.
تازگی زیادی هم زیرآبی می رفت.
خبرش را داشت.
افتاده بود درون خلاف!
زیاد هم حلال و حرامش مهم نبود.
شنیده بود با خیلی ها زد و بند دارد.
جانوری شده بود.
کاغذ را محکم در دستش فشرد.
از کنار پنجره عقب کشید.
یک بار در زندگیش باید منطقی میبود.
این بار را واقعا پای حرف های آیسودا می نشست.
چهارسال ساکت و آرام نشست.
فقط زیر بار ازدواج نرفت.
هیچ چیزی اجباریش خوب نبود.
دخترها هم که همه لجباز و کله شق!
با خودش حرف زد: پولاد یه بار تو زندگیت با اسمت به درد خوردی، ولی پیدا می کنم ربطت به آیسودا چیه!
**
سارافون سیاه رنگی تنش بود با شال سیاهی که خاله سلیم داده بود.
تمام استکان ها را شسته و درون سینی چیده بود.
قند حبه ها هم درون چندین ظرف گوشه اپن جا خوش کرده بود.
حاجی شب های محرم مغازه را زود تعطیل می کرد و به خانه بر می گشت.

معمولا هم شیرینی یا بیسکویتی برای پذیرایی از مردمی که می آمدند می خرید.
دقیقا عین امشب!
درون دوتا سینی پلاستیکی شیرینی خریده بود.
حاج رضا خیلی راحت با آیسودا کنار آمد.
در حقیقت چون بچه ای نداشت خیلی زود به حضور دیگران عادت می کرد.
خصوصا که بچه های فامیل هرکدام دانشگاه قبول می شدند.
یا کاری و باری داشتند…
شده تا 4 یا 5 سال می آمدند وخانه ی حاجی می ماندند.
حاجی و زنش از خدایشان بود.
شاید برای همین بچه نداشتن و تنهایی بود که از هر کسی استقبال می کردند.
رضایت از آمدن آیسودا از تمام رفتارهایشان مشخص بود.
آیسودا پلاستیک شیرینی ها را باز کرد.
همه را درون ظرف هایی که خاله سلیم داده بود چید.
صدای چندتا جوان از حیاط می آمد.
-اومدن پرچم بزنن و بلندگوها رو نصب کنن.
به سمت پرده ها رفت.
آن ها را کنار زد و به چند جوان سیاه پوش نگاه کرد.
روی دیوار بودند و با بلندگو ور می رفتند.
یکی دوتایشان هم پارچه های سیاه را به دیوارها می کشیدند.
خیلی چیزها همیشه اولین می شد.
این روزها هم برای او اولین بار بود.
روزهایی که نمی دانست تکرار می شود یا نه!
زیاد در این جور مراسم ها بود.
ولی این اولین بار بود که در بطنش غوطه ور بود.
خدا کند امام حسین در این شب ها کمکش کند.
نجاتش بدهد.
از این سردرگمی خلاص شود.
پرده را انداخت و گفت: کاری هست که انجام بدم؟
خاله سلیم گفت: بیا بشین عزیزم، خسته شدی.
-یکم به استخونام تحرک دادم، زیادی بی کار بودن.
خاله سلیم لبخند زد.
-عزیزم ظهر درست نخوردی، بیا غذارو گرم کن یکم بخور.
واقعا میلی به خوردن نداشت.
خصوصا که نگران فردا و دیدن پژمان بود.
مردی که هیچ رقمه در خواستنش کوتاه نمی آمد.
جوری که تا اینجا به دنبالش آمد.
مانده بود پولاد را چطور پیدا کرده؟
هیچ ردی از خودش نگذاشته بود که بتواند پولاد را پیدا کند.
واقعا دلش دیگر برای پولاد نمی سوخت.

ولی نمی خواست پای پولاد هم باز شود.
هیچ کدامشان را دیگر نمی خواست.
-یک، دو، سه…
یکی از جوان ها داشت بلندگو را امتحان می کرد.
هوا تاریک شده بود.
کم کم سر و کله ی مردها پیدا می شد.
درون بهارخواب زیر اندازها پهن بود.
پشتی ها به دیوارها تکیه داده شده بود.
گوشه ای منقلی برپا بود و زغال ها گداخته!
دو قوری چینی بزرگ هم روی زغال ها بود.
خاله سلیم شام ساده ای درست کرده بود.
در کنارش ناهار ظهر را هم گرم کرد.
با رفتن جوان ها تا وقت روضه، سفره کشید و حاجی را صدا زد.
آیسودا هنوز معذب بود.
به سختی در کنار پیرمرد و پیرزن نشست.
خاله سلیم درکش می کرد.
غریبه بود و سعی می کرد جوری رفتار کند که سوتفاهمی به وجود نیاید.
-بخور عزیزم، ظهرم چیزی نخوردی.
رو به حاجی گفت: دخترم معذبه!
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
لقمه ی نان برداشت و کمی املت گذاشت.
واقعا با این همه استرس میلی به غذا خوردن نداشت.
ولی نمی خواست خاله سلیم را نگران می کند.
معلوم بود زن حساسی است.
خانواده ی خوب و مهربانی بودند.
کاش پدر و مادرش بودند.
از پدر که خیر ندید.
مادرش هم که زود رفت.
حاج رضا با مهربانی گفت: اینجا خونه ی خودته دخترم.
قشنگ می گفت دخترم!
به تنش می چسبید.
انگار پدر واقعی باشد.
هرچند که مرد بیچاره تمام عمرش در حسرت یک بچه سوخت.
بعد از شام خودش سفره را جمع کرد.
نمی خواست سربار باشد.
ظرف ها را شست و آشپزخانه را مرتب کرد.
حاج رضا به حیاط رفت.
در حیاط را باز کرد.
این یعنی کم کم آدم ها می آمدند.

خاله سلیم برای آیسودا چادر آورد و گفت: بریم خونه ی همسایه دخترم، روضه ی زنونه اونجاست.
نمی توانست نه بگوید.
چادر را گرفت و به سر کشید.
قبلا هیچ وقت چادر سر نکرده بود.
سیاهیش کل هیکل لاغرش را پوشاند.
همه چیز آماده بود.
خود حاجی با کمک جوانترهای محل می توانست از عزاداران پذیرایی کند.
از خانه بیرون زدند.
خانه همسایه چسبیده به خانه حاج رضا بود.
درهای خانه ی همسایه باز بود.
ولی پرده ای جلوی در نصب بود.
خاله سلیم پرده را کنار زد و با آیسودا داخل شد.
هنوز کسی نیامده بود.
زود بود.
خانم همسایه با چادر سفید گل گلی به استقبالشان آمد.
-خوش اومدی خاله!
خاله سلیم لبخند زد.
-قربونت برم عزیزم، کاری هست کمکت کنیم؟
زن جوان بود.
اما نه آنقدرها…
گوشه ی چشمش چین افتاده بود.
موهای بلوند کرده اش در کنار ابروی تتو شده اش سنش را بالا برده بود.
زیر چادر سفیدش سیاه پوشیده بود.
-همه چیز آماده است خاله سلیم، بفرمایین بشینین.
داخل بهارخواب گل و گشادشان زیر انداز انداخته بودند.
حیاطشان بزرگ بود.
اما نه به اندازه ی حیاط حاج رضا!
باغچه ی کوچکی داشتند که درخت نارنجی در آن تک و تنها قد راست کرده بود.
زن جلوی آیسودا ایستاد و گفت: خاله از فامیلاتونه؟
آیسودا از این سوال معذب شد.
خاله سلیم با درک معذب بودنش چادرش را کمی باز کرد و گفت: بله فامیله!
اسمش را دروغ گفتن نمی گذاشت.
اسمش را نجات یک دختر از شرمندگی می گذاشت.
-مریم جان اگه بساط چایت به راهه بیار عزیزم.
چشم خاله سلیم، بفرمایین بالا بشینین.
با نشستنشان، کم کم خانم های همسایه هم آمدند.
خاله سلیم مجبور بود برای تک تکشان آیسودا را معرفی می کرد.
دختر بیچاره صورتش را میان چادر سیاهش مخفی کرده و معذب بود.
روضه خان خانه ی حاج رضا بود و صدایش از بلندگو پخش میشد.

 

آیسودا دل داده بود به امام حسین.
میان دلش صدایش می زد.
با او حرف می زد.
دلش تکان می خورد.
اشک به چشمانش می آمد.
دلش خیلی پر بود.
انگار که آسمان دلش سیاهِ سیاه باشد بدون هیچ ستاره ای!
یک شب تمام ناشدنی که اسیرش کرده بود.
دلتنگ یک صبح سفید بود.
پر از امید و زندگی دوباره!
روضه که تمام شد زن ها همگی با هم بلند شدند.
متعجب شد.
حاج خانم توضیح داد که برای دیدن زنجیرزنی به کوچه می آیند.
زیاد دیده بود.
پولاد هم می زد.
درون دانشگاهشان یک حسینیه برپا می کردند.
شبانه مراسم بود.
همه ی دانشجویان می آمدند.
مردها زنجیر میزدند.
پولاد هم زنجیر طلایی خوش فرمی داشت.
محکم و هماهنگ میزد.
دهه که می گذاشت شانه هایش زخم بود.
تا مدت ها کرم و پماد می مالید.
همراه با خاله سلیم از خانه ی مریم خانم بیرون رفت.
بیرق و پرچم ها به دست بچه های کم سن در حال تکان خوردن بود.
همان جا کنار در ایستاد.
جوان ترها و مردهای مسن به ترتیب ایستاده بودند.
صدای نوحه از بلندگو پخش می شد.
آیسودا با عشق نگاه می کرد.
پژمان اهل این مراسمات نبود.
ولی تاسوعا و عاشورا نذری می داد.
نه عین همه که قیمه درست می کنند.
زرشک پلو درست می کرد و مرغ!

 

بین همه هم تقسیم نمی کرد.
می فرستاد برای آنهایی که خودش می دانست وضع مالی خوبی ندارند.
اعتقادات خاص خودش را داشت.
نمی خواست بگوید اعتقاداتش را کامل قبول دارد.
اما تا حدی تحسینش می کرد.
مرد ثابت قدمی بود.
ولی عاشقش نبود.
شاید اگر پولادی در زندگیش نبود هیچ وقت از پژمان فرار نمی کرد.
ولی این لعنتی بودش و زندگیش را خراب کرد.
زنجیر زنی با هماهنگی شروع شد.
با ریتم نوحه زنجیرها بالا می رفت و پایین می آمد.
به آرامی شروع به سینه زدن کرد.
با نوحه هم لب خوانی می کرد.
حس خوبی داشت.
انگار کمی سبک شده باشد.
دلش آرام بود.
خاله سلیم کنارش بود.
-بهتری دخترم؟
-خوبِ خوبم.
این آرامش را مدیون این زن و شوهر بود.
خدا خوب جایی دستش را گرفت و کمکش کرد.
وگرنه نمی دانست در این هوای پاییزی که به قول مادرش دزد بود باید به کجا پناه می برد.
تا نیمه های شب بود که جلوی در خانه حاج رضا شلوغ بود.
نذری می دادند و عزاداری می کردند.
غوغایی بود.
کل محله جمع بودند.
بعضی ها حتی به پشت بام ها رفته بودند.
شور حسینی بود و دل هایی که عاشقی می کردند.
آخر شب بود که با خاله سلیم به خانه برگشتند.
همه ی زیراندازه ها جمع شده بود.
حیاط مرتب بود.
استکان ها شسته و منقل خاموش بود.
جوانتر ها همه ی کارها را انجام داده بودند.
با خستگی به اتاقی رفت که صبح خوابیده بود.
گوشیش را روشن کرد.
پیام داشت.
آن راباز کرد.
“منتظرتم آیسودا

اجل مهلت می داد ولی این مرد نه!
خدایا چه از جانش می خواست.
کم عذابش داده بود؟
بدون اینکه جوابش را بدهد گوشی را کنار گذاشت.
خدا لعنتش کند.
نمی فهمید باید تا کی تحملش می کرد.
ماه محرم هم دست از سرش برنمی داشت.
رخت خوابی که گوشه گذاشته بود را پهن کرد.
با اینکه کار زیادی نکرده بود ولی خسته بود.
دلش می خواست به اندازه ی تمام عمرش بخوابد.
از بس در این مدت خصوصا این اواخر اذیت شد.
دراز کشید.
این ها مثلا اسم خودشان را مرد می گذاشتند.
نباید این گوشی لعنتی را روشن می کرد.
ولی اگر نمی کرد…
و پژمانی که پولاد را پیدا کرده بود…
با کمی پرس و جو همه ی گذشته اش را می دانست.
آنوقت چه می کرد؟
اصلا دلش نمی خواست پژمان چیزی بداند.
مساله این بود چرا دلش نمی خواهد بداند؟
این مرد که اصلا برایش مهم نبود.
کم کم دیوانه می شد.
پلک هایش را روی هم فشرد.
باید می خوابید.
فردا شاید روز بهتری بود.
**
در زد و بدون اینکه منتظر اجازه باشد عین همیشه داخل شد.
پولاد که دو روزی بود ناآرام و عصبی بود یک باره داد کشید:اینجا طویله اس؟
ترنج به وضوح جا خورد.
اصلا توقع این رفتار را نداشت.
_خوبی؟
_برو بیرون ترنج.
ترنج بدون یکی به دو بیرون رفت.
پولاد با عصبانیت گلدان زیبای زموفولیای روی میزش را به زمین پرت کرد.
نبودش!
هرچه می گشت پیدایش نمی کرد.
انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود.
هرجایی که فکر می کرد سر زد.
حتی به سراغ دوستان قدیمی اش رفت.
ولی هیچ کس خبری از او نداشت.
در اتاقش باز شد و نواب داخل شد.
_چه مرگته باز؟
حرفی نزد.
دلش می خواست زمین و زمان را بهم بریزد.
_با توام میگم چه مرگته؟
_اسو نیست.
_به درک!

نواب با حرص گفت:معلومه چته؟ هم می خوای هم نمی خوای، چند چندی با خودت یارو؟
نواب درکش نمی کرد.
نمی فهمید ایسودا چه جایگاهی دارد.
فقط لُغُز می گفت.
نواب به سمتش آمد.
مقابلش ایستاد.
کمی خودش را خم کرد و دستانش را روی میز گذاشت.
_به خودت بیا، مهمتر از اسو داریم، بارها باید فردا ترخیص بشن، تو که تو حال و هوای خودتی، نعمتی هم که خبر مرگش عروسی خواهرشه، من میرم دنبالش ولی تورو اونجا بهتر می شناسن…نمی دونم چه مرگته خودتو بند دختری کردی که چهار سال پیش ولت کرد و رفت.
_بس کن.
_حله، تموم شد دیگه.
با حالت قهر کمر صاف کرد.
_خود دانی.
از اتاق پولاد بیرون زد.
صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
وقتی هنوز گیر گره کور زندگیش بود بهتر که به حال خودش رهایش کرد.
سری که درد نمی کند دستمال نمی بندن.
بیکار بود غصه ی دیگران را بخورد.
پولاد کلافه به رفتن نواب نگاه کرد.
خر بود نمی فهمید.
ولی وقتی دل و عقلش یکی شده بود چه می کرد ؟
تازه ایسودا دختر بود.
بدون هیچ شوهری.
بکر و تازه.
دنیای که همیشه می خواست کشفش کند.
به جایی رسیده بود که خودش هم خودش را درک نمی کرد.
گم بود.
دنبال چیزی می گشت که اصلا گم نشده بود.
در اصل فراری بود.
صندلیش را چرخید و به بیرون نگاه کرد.
آسمان آبی بود.
بدون هیچ ابری یا پرنده ای.
باید در این شهر پیدایش کند.
قبل از اینکه ایسودا را برای همیشه از دست بدهد.
*
دم غروب بود.
آدرس مسجد محل را داده بود.
حس می کرد امن ترین جای این شعر است.
چادر به سر داشت.
واقعا از مانتوی کهنه اش خجالت می کشید.
در عوض چادر خاله سلیم به قد و قواره اش می آمد.
کمی با فاصله ای در ورودی ایستاده بود.
جوری هم خودش را پیچیده بود که کسی نشناسدش.

دانلود رمان

اینگونه استتار کردن لازم بود.
بالاخره حرف و حدیث مردم که بود.
حدود نیم ساعتی معطل بود تا بالاخره آمد.
ماشینش را می شناخت.
یک شاسی بلند سفید رنگ.
علاقه ی عجیبی به این ماشین داشت.
البته خب به قد بلندش هم می آمد.
بدون هیچ مکثی کنار ایسودا ایستاد.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
چطور درون چادر شناختش؟
پژمان شیشه را پایین داد و گفت:بیا سوار شو.
یکی دوتا عابر پیاده به قصد مسجد رفتن از کنارشان رد شدند.
نگاه چپ چپشان را دوست نداشت.
کنار پژمان بودن را هم دوست نداشت.
با این حال این ریسک را هم نمی کرد که بخواهد با پژمان برود.
_بهت اعتماد ندارم.
برای مردی عین پژمان این حرف از فحش هم بدتر بود.
خودش از ماشین پیاده شد.
_هر جا خودت خواستی.
_دنبالم بیا
راه افتاد و پژمان هم پشت سرش.
اینگونه بهتر بود.
حداقل اتفاقی برایش نمی افتاد.
از قبل از خاله سلیم اجازه گرفته بود.
پژمان بدون هیچ سوال و جوابی فقط به دنبالش رفت.
رسیده به خانه ی حاجی در زد.
پژمان به پارچه های سیاه نگاه کرد.
محله ی پر رفت و آمدی بود.
خود خاله سلیم در را باز کرد.
از دیدن پژمان با مهربانی کنار رفت و گفت:بیا داخل پسرم.
محبت های بی شیله و پیله را خوب می شناخت.
جنس این تعارف هم قشنگ بود.
از آنها که گوشت می شود و به تن آدم می چسبد.
ایسودا داخل شد و پشت بندش پژمان.
مانده بود ایسودا چه نسبتی با این خانه دارد.
تا یادش می آمد و تحقیق کرده بود که خبری از از فک و فامیل در این شهر نبود.
بهارخواب آماده بود.
انگار مراسمی در پیش باشد.
_چای می خوری پسرم؟
_ممنونم.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.