ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

این دختر این همه زیبا بود؟
این همه خاص؟
هر دو دستش را درون جیب شلوارش فرو برد.
باید به آیسودا کلید می داد برای مواقع ضروری!
گاهی اگر دلش می خواست سر بزند.
مثلا وقت هایی که دل تنگ می شد بیاید و ور دلش بنشیند.
نگاه آیسودا به سمتش چرخید.
اگر این نگاه ها گناه بود بگذار گناهکار باشد.
این نگاه دزدکی دخترانه را به جان می خرید.
قشنگ می شد.
عین دختر آفتاب مهتاب ندیده ای که وقت شکوفه دادنش باشد.
آیسودا که نگاه پژمان را روی خودش دید، لب گزید نگاهش را دزدید.
قرار بود از این به بعد اینگونه طی شود؟
انگار که پسر همسایه باشد و او هم دختر همسایه!
نگاه به نگاه بیفتد و هی دزدیده شود.
-خاله جون میشه جامونو عوض کنیم؟
خاله سلیم متعجب نگاهش کرد.
ولی درخواستش را اجابت کرد.
جایشان را عوض کردند.
اینگونه کمتر در دید پژمان بود.
بدش می آمد که هی وجب به وجبش کند.
نه اینکه هیز باشد ها…
ندیده بود که هیزی کند اصلا!
ولی مور مورش می شد وقتی نگاه مشتاقش را روی خودش می دید.
مردها ارزشش را نداشتند که بخواهد کاری برایشان کنند.
ساعت کم کم به 12 شب نزدیک می شد.
باید داخل می رفتند.
بهارخواب باید جمع می شد.
تازه شب چهارم محرم بود.
صداها که خوابید همه رفتند.
چادرش را از سر برداشت و گفت: خاله سلیم من جمع می کنم شما برین استراحت!
خاله سلیم با محبت تشکر کرد.
آیسودا تند و فرز بهارخواب را جمع و تر و تمیز کند.
همه ی استکان ها را داخل برد و شست و خشک کرد.
ساعت حدود یک شب بود که خسته و خواب آلود به اتاق برگشت.
رخت خواب را پهن کرد و گوشیش را برداشت.
آن را روشن کرد که دید چندین پیام دارد.
کسی را که نداشت مطمئنا تبلیغاتی بود.
همه را باز کرد.
چندتا تبلیغاتی بود و یکی هم از پژمان!
“فردا بیا کلید خونه رو بهت بدم، برات حساب باز کردم کارتم بیا بگیر.”

♥️

پوزخندی زد.
کلید خانه اش به چه دردش می خورد مثلا؟
حساب بانکی هم لازم نداشت.
آقا سید امروز گفت که خیریه حقوق دارد.
ناچیز است اما پرداخت می کند.
هرچقدر می خواست کم باشد همین که کمی کارش را راه بیندازد کافی بود.
تایپ کرد:
“لازم ندارم، ممنون.”
به چند دقیقه نکشید که گوشیش زنگ خورد.
لب گزید.
مردیکه امان نمی داد که!
عین عزرائیل بود.
والا عزرائیل شرف داشت به او!
به آرامی دکمه ی تماس را فشرد.
گوشیش از آن قدیمی های دکمه ای بود.
دم فرارش درون کشویی که قایم کرده بودند پیدایش کرد.
وگرنه دست خالی از خانه اش فرار می کرد.
-بله؟
-تو حرف حالیت نمیشه دختر؟
-اسم دارم.
-مهم نیست، فردا میای یا خودم میام.
دوست داشت فحش کشش کند.
هرچه از دهانش بیرون می آمد نثارش می کرد تا زور نگوید.
مثلا فرار کرده بود.
این هم عاقبت مسخره ی فرارش!
-خدا لعنتت کنه.
-میای؟
-میام.
-خوبه، تا قبل از 9 صبح دم در خونه باش، بعدش کار دارم.
-امر دیگه؟
پژمان جواب نداده تماس را قطع کرد.
هاج و واج به گوشی نگاه کرد.
به چه جراتی تماس را روی او قطع کرد؟
شیطان می گفت همین الان چادر سر کند و برود دم در خانه اش!
پژمان تابع مقررات خودش بود.
مثلا اگر باید سر ساعت مشخصی می خوابید این روال را همیشه طی می کرد.
مگر استثنا و برای منظور خاصی!
با بدجنسی بلند شد.
باید تلافی می کرد.
خاله سلیم و حاج رضا نمی فهمیدند.
تازه عادت داشتند کلید خانه را به جاکیدی نصب کنند.

یواشکی از اتاق بیرون آمد.
چادرش را روی مبل رها کرده بود.
خانه در سکوت مطلق بود.
مطمئنا همگی خوابیده بودند.
میان تاریکی سالن چادر را از روی مبل برداشت.
پاورچین پاورچین به سمت جاکیدی رفت.
جایی را درست نمی دید.
می ترسید هر لحظه به جایی برخورد کند.
ولی بخیر گذاشت.
کلید را برداشت و به آرامی بدون ایجاد سر و صدا از ساختمان بیرون زد.
حیاط را طی کرد.
خوشبختانه چراغ بهارخواب روشن بود.
از خانه که بیرون آمد داخل کوچه حتی صدای جیرجیرک ها هم نمی آمد.
انگار گرد مرده پاشیده باشند.
با قدم های تند جلوی در خانه پژمان ایستاد.
می دانست دیوانگی می کرد.
اما الان وقت خوابش بود.
هر چیزی که مانع خوابیدنش بشود عصبی اش می کرد.
با گوشی شماره اش را گرفت.
اصلا نمی خواست در بزند که صدا درون کوچه بپیچد.
خیلی طول کشید تا گوشی را جواب داد.
-چیه؟
-اولا مودب تر باش، دوما من دم درم بیا درو باز کن.
-اینجایی؟
-ظاهرا!
حس کرد زیر لب دیوانه ای خرجش کرد.
لبخند زد و اینبار او به عمد تماس را قطع کرد.
نیشخندی زد و زیر لب گفت: یادت میدم از این به بعد بهم احترام بذاری، آش کشک خاله شدی، مجبورم تحملت کنم، حلا مهم نیست روشت تغییر کرده، ولی درستش می کنم، اگه قراره بیخ زندگیم بچسبی پس جوری میشی که من می خوام.
در باز شد و پژمان با موهایی که حوله رویش انداخته بود مقابلش ایستاد.
-زده به سرت دختر؟
آیسودا در را هول داد و داخل شد.
– جای تعارف کردنته؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چرا این همه پررو شده بود؟
قبلا که این همه زبان نداشت.
-چیه؟
-چی می خوای؟
-مگه نگفتی کلید و کارت رو قراره فردا بهم بدی؟ الان بده!
-برای این اومدی؟
-تو فکر کن آره!
پوفی کشید.

 

یک مرگش بود.
وگرنه آیسودا دختری نبود که بخواهد از این کارها بکند.
-با من بیا.
خیالش از پژمان راحت بود.
هیچ آسیبی به او نمی رساند.
چهار سال تنهایی کنارش بود.
نه محض رضای خدا و نه محض هوس و هر چیزی که بخواهد اسمش را بگذارد دستش یا نگاهش هرز نرفت.
از این به بعد هم نمی رفت.
پژمان در را باز کرد و گفت: بیا داخل!
داخل شد و حریصانه به اطراف نگاه کرد.
خانه ی خیلی کوچکی بود.
وسایل به طرز بد و زشتی چیده شده بود.
انگار یکی بخواهد به زور کاری کند که فقط تمام شود.
-کی اینجا رو چیده؟
-کارهای صبحی!
-افتضاحه!
پژمان جوابش را نداد.
خانه دو خوابه بود.
با سالن تقریبا بزرگی!
آشپزخانه اپن بود و نوساز!
به نظر می رسید این خانه نسبت به خانه های دیگر این محله کمی نونوارتر و شیک تر باشد.
پژمان به اتاق خواب رفت.
از جیب کتش کلید و کارت را بیرون آورد.
مطمئن بود آیسودا برای کار دیگری آمده.
شاید هم برای فضولی های زنانه اش!
چیزی که قبلا هرگز در او ندیده بود.
چقدر در این دو سه هفته این دختر تغییر خلق داد.
واقعا کمی به این آزادی احتیاج داشت.
تحمیل کردن خودش فقط کار را خراب تر می کرد.
-بیا بگیر.
نزدیکش شد.
کارت را کف دستش گذاشت و گفت: موجودیش خوبه، برای یه خرید پر و پیمون دستتو می گیره.
کلید را هم روی کارت گذاشت و گفت: نمی دونم ولی شاید لازمت شد، مثلا برای فضولی هات.
آیسودا پشت چشمی نازک کرد.
-دیگه چی؟
پژمان به در اشاره کرد و گفت: به سلامت!
با حرص عمیقی نگاهش کرد.
مردیکه ی بیشعور زمخت!
آدمش می کرد.
کارت و کلید را درون دستش فشرد.
-خونه‌تو دوس ندارم.
-مهم نیست.

خونسردیش واقعا روی اعصاب بود.
مثلا چه چیزی را می خواست نشان بدهد؟
همه ی این ها می شد خط و نشان هایی که آیسودا درون ذهنش برایش می کشید.
راه آمده را برگشت.
پژمان هیچ تعارفی برای ماندنش نکرد.
از وقتی آزادی عمل به او داده بود دیگر به هیچ چیزی مجبورش نمی کرد.
جلوی در آیسودا یکباره برگشت و پرسید: با کی برم خرید؟
پژمان یک تای ابرویش را بالا فرستاد.
چرا حس می کرد آیسودا دارد بازیش می دهد؟
-بازی خوبی نیست.
-کاری به افکار تو ندارم.
-تنها میری!
فهمیده بود که آیسودا جایی نمی رود.
حداقل با سرپناه خوبی که پیدا کرده بود.
نمی دانست چرا حس می کرد این پیرزن و پیرمرد از خدایشان است آیسودا کنارشان بماند.
انگار که محتاج این بودن باشند.
ولی برای اطمینان به ناصر گفته بود تا چند مدتی مواظب آیسودا باشد.
ابدا نمی خواست باز از دستش بدهد.
-دیروقته دختر!
-آیسودا!
اشاره ای به در کرد و گفت: برو!
-مزاحم خوابت شدم؟
-ظاهرا که اینطوره.
آیسودا نیشخندی زد.
دقیقا قصدش مزاحمت بود که حاصل شد.
با همان نیشخند به سمت در رفت.
پژمان سر تکان داد.
معلوم نبود نصف شبی چه مرگش بود.
انگار جنی شده باشد.
در را باز کرد و بی حرف یا حتی خداحافظی رفت.
پژمان به رفتنش نگاه کرد و لبخند کجی روی لب آورد.
شاید شگرد جدیدش داشت جواب می داد.
بلاخره این خانم کوچولو داشت توجهاتی جلب می کرد.
تا وقتی داخل خانه ی حاج رضا بشود نگاهش کرد.
خیالش که راحت شد در را بست و داخل شد.
به نظر می رسید این محله برایش برکت دارد.
زیر لب با خودش گفت: امان از دست تو دختر!
*
نواب مقابلش نشسته بود.
از یک شب هم گذشته بود.
هیچ کدام نمی فهمیدند باید چه خاکی برسرشان بریزند.
نواب متعجب از ترنج بود.

اخطار داده بود که نزدیک پولاد نشود.
روحیاتش خوب نیست.
ممکن است هر کاری بکند.
پس چرا اخطارهایش را نادیده گرفت.
-یه حرفی بزن!
-دقیقا باید چی بگم؟
-پسر یه فکری بکن، رسما خودمو بدبخت کردم.
-گند زدی به زندگی اون دختر، خودت به درک!
راست می گفت.
ترنج حقش نبود.
-مست بودم.
نواب دستی به صورتش کشید.
واقعا نمی دانست باید چه کند یا چه بگوید.
هنگ بود.
-باید باهاش ازدواج کنی!
پولاد با لحن کشدار و متعجبی گفت: چی؟!
-قرار نیست که به امون خدا رهاش کنی ها؟
-من نمی تونم.
نواب تیز نگاهش کرد.
-لعنت بهت پولاد، گندی که خودت زدی، باید هم جمعش کنی.
-گفتم بیایی که چی؟ مثلا ازت کمک خواستم.
-اوکی یا از اینجا فرار کن و برو، یا برو خواستگاریش!
-چرت نگو بابا.
بیشتر از دو ساعتی بود که آمده بود.
هربار هم به این نتیجه می رسیدند.
اما انگار هیچ چیزی برای پولاد اهمیت نداشت.
از جایش بلند شد.
کت پاییزه اش را از روی مبل برداشت و تن زد.
-کجا؟
-تنهات می ذارم شاید مخ اکبندت به کار بیفته.
-نواب!
بی توجه به پولاد به سمت در رفت.
امشب برای بار هزارم با خودش اعتراف کرد که خدا را شکر که آیسودا فرار کرد.
وگرنه پولاد بابت کینه ی خرکیش معلوم نبود چه بلایی بر سر دختر بیچاره می آورد.
در را باز کرد و بدون اینکه برگردد گفت: خواهش می کنم فکر کن.
از خانه بیرون زد.
بدون اینکه پولاد جلویش را بگیرد.
پولاد کلافه عین یک بدبخت نشسته بود.
مطمئنا ازدواج نمی کرد.
زنش فقط آیسودا می شد و بس!
نه ترنج و نه هیچ دختر دیگری جای آیسودا را نمی گرفت.
فردا باید ترنج را می دید.

♥️
پول می داد و مشکل را حل می کرد.
ترنج که به پول احتیاج داشت.
اتفاقا چند روز پیش به شرکت درخواست وام داد.
حالا همان پول را همین گونه بدون اینکه اسم وام رویش باشد می داد.
فوقش این بود که می رفت دکتر و می دوخت.
کاری که تازگی خیلی ها می کردند.
چشمان سرخ رنگش را مالید.
سردرد داشت و از بوی دهانش حالش بهم می خورد.
امشب همه چیز دست به دست هم داده شده بود تا او را داغان کند.
حقش بود.
ماه محرمی چه جای خوردن بیش از اندازه بود.
آن هم وقتی صدای یا حسین یا حسین از کوچه پس کوچه ها می آمد.
خراب کرده بود.
حسابی هم همه چیز را خراب کرده بود.
بلند شد و خودش را به پنجره رساند.
چراغ های خیابان ها روشن بود.
مردم درون خیابان پراکنده بودند.
این شب های محرم تا خود صبح هم آدم درون خیابان ها بود.
آهی کشید و خودش را کنار کشید.
خدا کند ترنج فردا کوتاه بیاید.
***
صبحی از خواب بیدار شد.
مثلا هر روز زور می زد از خاله سلیم زودتر بیدار شود.
ولی پیرزن زرنگ تر بود.
صدای قل قل سماور می آمد.
با حاج رضا نشسته و صحبت می کردند.
به آرامی سلام کرد.
خاله سلیم سر بلند کرد و با دیدنش لبخند زد.
-سلام عزیزم، صبحت بخیر.
هنوز هم بابت اینکه اینجاست معذب بود.
هرچند که بعد از یک هفته کم کم از خجالت اولیه اش خبری نبود.
-بیا بشین عزیزم صبحانه بخور.
با خجالت با فاصله کنار حاج رضا نشست.
حاج رضا فنجان چای را مقابلش گذاشت و گفت: خیریه خوبه؟ از پس کارها برمیای؟
-بله، تا الان که آقا سید راضی بودن.
حاج رضا سر تکان داد و گفت: محیط امن و خوبی داره.
چقدر حس خوب از این خانواده می گرفت.
حتی در فکر امنیتش هم بودند.
-ممنونم.
خاله سلیم مفهوم تشکرش را گرفت.
ظرف عسل و کره را مقابلش گذاشت.
متوجه شده بود ترجیح می دهد در صبحانه هایش چیزهای شیرین بخورد.

-ممنونم.
لقمه ای گرفت و گفت:آقا سید گفت امروز جلسه هیئت امناست.
دوست داشت در مورد کارهایش حرف بزند.
جالب بود که حاج رضا و خاله سلیم مشتاقانه به حرف هایش گوش می دادند.
-نمی دونم دقیقا قراره چیکار کنن، ولی آقا سید گفت عین منشی جلسه بیا بشین و چیزهای مهم رو یادداشت کن.
لقمه ی دیگری گرفت و گفت: حاج رضا کارشون چیه؟
-در مورد مسجد و کارهای خیر تصمیم گیری می کنن.
خاله سلیم ظرف شکر را مقابل حاج رضا گذاشت و گفت: انگار قراره سرویس بهداشتی های مسجد رو بازسازی کنن.
حاج رضا شکرپاش را برداشت و درون استکانش ریخت.
-سقفشون چکه می کنن، قدیم ساختن.
آیسودا استکانش را به خاله سلیم داد و گفت: چای می ریزین؟
خاله سلیم از قوری برایش چای ریخت.
-باید زود برم، دوست ندارم آقاسید فکر کنه من تنبلم زیاد می خوابم.
خاله سلیم ریز ریز خندید.
دختر جالبی بود.
از آنهایی که اگر برایت پرحرفی می کرد اصلا خسته نمی شدی.
-کی قراره دل بدی خیاطی رو یاد بگیری؟
آیسودا لبخند زد و گفت: بزودی!
نمی دانست چرا علاقه ای به خیاطی ندارد.
در عوض دوست داشت آشپزی را یاد بگیرد.
البته بلد بود.
فقط بعضی چیزها را یادش رفته بود.
احتیاج داشت دستش راه بیفتد.
چایش را خورد و بلند شد.
عصر باید می رفت خرید.
با پولی که پژمان داده بود باید چند دست لباس می خرید.
مگر چقدر می توانست با این سارافون مشکی اینور و آنور شود؟
تازه مانتویش هم قدیمی و کهنه بود.
خیلی چیز میز می خواست.
از حاج رضا و خاله سلیم خداحافظی کرد.
چادر به سر کشید و رفت.
چادری نبود.
علاقه ی خاصی هم به چادر یا مانتویی بودن نداشت.
ولی برای رفت و آمدش به مسجد ترجیحش این بود چادر بپوشد.
البته خب مانتویش آنقدر زشت و کهنه بود که باید چادر می پوشید.
به محض اینکه پا درون کوچه گذاشت نگاهش به خانه ی ته کوچه افتاد.
نمی دانست رفته یا نه؟
ولی کوچه جوری ساکت بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
بسم اللهی زیر لب گفت و به سمت مسجد راه افتاد.
زیر لب با خودش گفت: سلام زندگی جدید من!
*
کنار دست خاله سلیم ایستاد.

روز خسته کننده ای داشت.
تمام مدت نشسته و تند تند یادداشت کرده بود.
دست آخر هم آقا سید به یادداشت هایش لبخند زده و گفته بود نیمی از آنها به درد نمی خورد.
حسابی ذوقش کور شد.
خود آقا سید از بین یادداشتش چیزهای بدرد بخور را بیرون کشید.
ظرف های شسته شده را خشک کرد و درون کابینت گذاشت.
-من عصر باید با اجازه تون برم خرید.
-باشه عزیزم، ولی مواظب خودت باش.
دستش را با حوله خشک کرد و گفت: چشم.
صدای زنگ گوشیش بلند شد.
به سمت اتاق رفت.
گوشی را برداشت.
پژمان بود.
-بله؟
-تا نیم ساعت دیگه بیرون باش، بریم خریداتو بکن.
ابرویش را بالا فرستاد.
از این کارها بلد نبود.
-یعنی واقعا می خوای با من بیای خرید؟
-کاری نداری؟
-یکم مهربونتر برخود کنی به هیچ جای دنیا برنمی خوره.
صدایی از پژمان نیامد.
-فهمیدی چی گفتم؟
-نیم ساعت دیگه دم در باش!
اگر حرف دیگری می زد باید تعجب می کرد.
پژمان بود دیگر…
با همین اخلاق زمخت و غیر قابل تحمل!
تماس را قطع کرد و ادایش را درآورد.
-آخه بین این همه آدم چرا تو باید بخوری به پست من؟ قحطی آدم بود؟
گاهی ذهنش به سمت پولاد می رفت.
شاید اگر پولاد کمی با شرافت تر بود…
همین روزهایی که خانه اش بود همه چیز را می گفت.
اما رعایت حالش را کرد.
نگرانش بود که نخواست چیزی بداند.
نماند که راحت زندگیش را کند.
ولی حالا که فکر می کرد می دید بی ارزش تر از این ها بود که بخواهد برایش کاری کند.
الان هم که چیزی در موردش به پژمان نمی گفت، فقط محض این بود دیگر با او روبرو نشود.
نه حوصله اش را داشت و نه می خواست باز درگیرش شود.
نه درگیری عاطفی که با دوتا دوستت دارم تمام شود.
درگیری فکری و ماندن بین بخشیدن یا نبخشیدن.
وگرنه با کاری که پولاد کرد…
با عذابی که پولاد داد…
دیگر هرگز، هرگز او را به چشم مردی که زمانی عاشقش بود نمی پذیرفت.

 

با عطسه ی بی موقعی از فکر پولاد بیرون آمد.
مردیکه ی نکبت حتی اینجا هم رهایش نمی کرد.
مانتو پوشید با شال سیاه رنگ!
چادر هم به سر زد.
زیاد طول نکشید.
هیچ وسیله ی آرایشی نداشت که به صورتش کمی رنگ ببخشد.
شاید امروز خرید.
از آرایش بدش نمی آمد.
برعکس در حد معقولش را دوست داشت.
نگاهی به خودش درون آینه ی کوچکی که خاله سلیم داده و به دیوار زده بود انداخت.
خوب بود.
حداقل تا حدی از خودش راضی بود.
از اتاق بیرون زد.
خاله سلیم برای چرت عصرانه اش به اتاق رفته بود.
می شناختش!
بعد که بیدار می شد، یه نوار کاست زیارت عاشورا داشت.
چای دم می کرد و نوار را درون ضبط صوت قدیمی اش می گذاشت.
گوش می داد و زیارت عاشورا را باز می کرد و همزمان کنارش می خواند.
چقدر این زن را دوست داشت.
همه چیزش دوست داشتنی بود.
بی سر و صدا جوری که مزاحم خاله سلیم نشود از خانه بیرون زد.
ده دقیقه ای زود بیرون آمده بود.
مهم نبود.
خودش می رفت جلوی در خانه اش!
حالا که عین عزرائیل تا اینجا هم رهایش نکرد نشانش می داد.
مجبور بود همه ی خرده فرمایشاتش را انجام بدهد.
شاید پژمان پلی می شد تا به خواسته هایش برسد.
به سمت خانه اش قدم برداشت.
جلوی در خانه ایستاد و زنگ را فشرد.
آیفون هم داشت.
اما در کمال بدجنسی دوست داشت سوت بلبلی روی دیوار نصب شده را به صدا درآورد.
مطمئن بود از آیفون چکش می کرد.
همینطور هم شد.
-زود اومدی!
به سمت آیفون برگشت.
با قیافه ای که جلوی آیفون گرفت گفت: کاری نداشتم واسه آماده شدن.
-الان میام.
متعجب پرسید: درو باز نمی کنی بیام داخل؟!
-نه!
دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد.
نه به خط و نشان کشیدنش که کنارش بماند.
نه به این کلاس گذاشتن و دوری کردن هایش!

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.