ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

با حاج رضا صحبت کرده بود که نذری اول بین خانواده هایی که خودش می شناخت کمی وضع مالیشان خوب نیست تقسیم شود.
هر چه ماند بماند برای در و همسایه!
باید ظرف و ظروف یک بار مصرف می آورد.
دیشب به نادر گفته بود که بخرد و بیاورد.
معلوم نبود خبر مرگش کجاست؟
استکان خالی چایش را گذاشت و گفت: من دیگه برم.
-بمون پسرم، حاج رضا هم عین دخترمون تا صبح بیدار بود، خوابیده، کم کم باید بیدار بشه، خوابش کمه.
بلند شد و گفت: ممنونم، گفتم ظرف های یکبار مصرف رو بیارن.
-خیر ببینی.
نگاه دیگری به آیسودا انداخت.
با اجازه ای گفت و رفت.
آیسودا هنوز خواب بود.
وقتی بیدار شد که پژمان رفته بود.
خمیازه ای کشید و نیم خیز شد.
خاله سلیم کنار مرضیه خانم بود.
مرضیه خانم دختری داشت که طلاق گرفته و به خانه برگشته بود.
مدام حرصش را می خورد.
خاله سلیم هم دلداریش می داد که درست میشود.
ولی مرضیه خانم مدام آه می کشید.
-سلام!
خاله سلیم به سمتش برگشت و با خوشرویی گفت: سلام عزیزدلم، صبحت بخیر.
دستی به صورتش کشید.
روسری کج شده اش را مرتب کرد و نشست.
-خیلی خوابیدم؟
-نه عزیزم، تازه 10 صبحه!
برایش چای ریخت و گفت: بیا یه استکان چای بخور برم برات صبحانه بیارم.
-فداتون بشم، ممنونم، لازم نیست، خودم میرم.
از جایش بلند شد و رفت تا آبی به دست و صورتش بزند.
حاج رضا هنوز خواب بود.
با رفتنش صدای در آمد.
خاله سلیم رفت و در را باز کرد.
نادر بود.
ظرف های یکبار مصرف را آورده بود.
با راهنمایی خاله سلیم آنها را گوشه ی بهارخواب گذاشت و رفت.
همه چیز آماده بود.
فقط حاج رضا بیدار می شد و غذاها تقسیم میشد.
خود پژمان ماشین میفرستاد تا حاج رضا را برای تقسیم غذا کمک حال باشد.
آیسودا از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
درون بشقابی تکه ای پنیر گذاشت به همراه سنگک کنجد زده.
بیرون آمد و کنار خاله سلیم و مرضیه خانم نشست.
-خوبین مرضیه خانم؟

♥️

-ممنونم دخترم.
-چرا افسانه جون رو نیوردین؟
مرضیه خانم آه کشید.
افسانه بعد از طلاقش اصلا از خانه بیرون نمی آمد.
انگار افسرده باشد.
-خیلی گوشه گیر شده، دلش به هیچ کاری نمیره.
لقمه ای نان و پنیر گرفت.
خاله سلیم چایش را برایش شیرین کرده بود.
-درست میشه نگران نباشید.
صدای سرفه ی کوتاه حاج رضا آمد.
مرضیه خانم برای کمک تقسیم کردن مانده بود.
آیسودا با دست چلاغ شده اش که نمی توانست کمکی باشد.
حاج رضا با سر و صورتی آراسته بیرون آمد.
سلامی به خانم ها کرد و پرسید: غذاها آماده شده؟
—بله، هر وقت بگی تقسیمشون کنیم.
-همین الان میگیریم دورشون. تا تموم بشه و تقسیم بشه 12، 1 ظهره.
خاله سلیم به ظرف ها اشاره کرد و گفت: ظرف ها هم رسیدن.
حاج رضا آستینش را بالا زد.
آیسودا استکان چایش را سر کشید و بلند شد.
ظرف ها را آورد و پای قابلمه ها گذاشت.
مرضیه خانم چادر را دور گردنش بست و روی چهارپایه ی کوچکی نشست.
آیسودا ظرف یک بار مصرف می داد.
حاج رضا برنج می ریخت.
مرضیه خانم هم خورش!
خاله سلیم هم مرتب می کرد.
هماهنگی خوبی بود.
برای تعدادی که حاج رضا می خواست آماده شد.
آنها را کنار گذاشت تا با ماشین ببرد.
بقیه را هم بسته بندی کردند برای در و همسایه!
دیروز و دیشب همگی زحمت کشیده بودند.
کار که تمام شد، حاج رضا به پژمان زنگ زد.
خانم ها هم خودشان را آماده کردند تا دیگ ها را بشورند.
آیسودا ایستاده شلنگ گرفته بود.
مرضیه خانم خیلی زبر و زرنگ بود.
دیگ ها شسته و تمیز به دیوار تکیه داده شد تا خشک شود.
ماشین وانتی هم جلوی در حاج رضا ایستاد.
آسودا خودش کمک کرد و بسته ها را به سمت وانت برد.
احساس بی عرضگی می کرد که هیچ کمکی نتوانسته انجام بدهد.
نادر پشت فرمان بود.
این مرد را می شناخت.
غلام حلقه به گوش پژمان بود.
می گفت بمیر، صددرصد می گفت چشم.

بسته ها که پر شد، حاج رضا جلو کنار نادر نشست.
وانت حرکت کرد و از کوچه بیرون آمد.
آیسودا برگشت و به در بسته ی خانه ی پژمان نگاه کرد.
حسی تمام قلبش را پر کرد.
سرش را تکان داد.
-نکن با خودت این کارو آسو، این مرد به دردت نمیخوره.
دل کند و داخل شد.
باید می رفت نماز می خواند.
کمی دلش را وقف خدا می کرد شاید از خر شیطان پایین می آمد.
***
خاله سلیم و حاج رضا برای تعزیه ی هر ساله به صحن مسجد رفتند.
صحن بزرگ بود و دلباز.
می شد یک جماعت 300 نفری را در آن جا داد.
آیسودا نرفت.
دل درد داشت و مدام به خودش می پیچید.
هیچ وسیله ای هم نداشت.
رویش نمی شد از خاله سلیم هم چیزی بخواهد.
قرمزی خون را وسط پایش دیده بود.
مدام به دستشویی می رفت.
حالش داشت از این وضعیت و خودش بهم می خورد.
نمی دانست باید چه کند.
کمی چای نبات خورده بود.
کل یخچال را برای پیدا کردن مسکن زیر و رو کرد و چیزی ندید.
از درد داشت اشکش در می آمد.
کم مانده به زمین هم چنگ بزند.
بدنش عین تن مرده یخ بود.
ولی داشت عرق می کرد.
کمی می گذشت فشارش هم می افتاد.
کاش از خاله سلیم کمک خواسته بود.
شماره ی سوفیا را داشت.
باید به او زنگ می زد.
به زور خودش را به گوشیش رساند.
شماره ی سوفیا را پیدا کرد و زنگ زد.
صدای سوفیا خواب آلود بود.
-جانم؟
-سوفی بیدار شو کارت دارم.
-بیدارم.
-بیا خونه ی حاج رضا اگه مسکن و پدی هم داری بیار.
-ای وای ماهانه شدی؟
-آره!
-الان میام.
تماس را قطع کرد و روی بالش لم داد.

 

اعصابش به شدت بهم ریخته بود.
نمی فهمید باید چه کند؟
کاش فقط سوفیا زود برسد.
از شانس خوبش بود یا از خوب بودن زیادی سوفیا که 10دقیقه نشده خودش را رساند.
به محض اینکه در زد بلند شد.
دکمه ی آیفون را زد و منتظر ایستاد.
سوفیا در حالی که می دوید از پله های بهارخواب بالا آمد.
خوب بود حداقل دویدنش یک جا به در خورد.
در را باز کرد که با آیسودا سینه به سینه شد.
از ترس هینی کشید.
-زهرم رفته دختر!
پلاستیک سیاه را به دستش داد و گفت: هر چی لازمت بود برات آوردم.
-ممنونم.
فورا به دستشویی رفت.
بیرون که آمد سوفیا با یک لیوان آب و دو تا قرص کدیین به سمتش آمد.
-نمی دونم چقدر تاثیر داره، فقط همینا رو داشتیم.
-همینم خوبه.
هر دو قرص را بالا فرستاد.
لیوان آب را سر کشید و گوشه ی سالن نشست.
-چرا زودتر زنگ نزدی؟
-خنگم، یادم نبود.
-بازم خوبه خونه بودم زنگ زدی.
قرص ها داشتند تاثیرات خودشان را می گذاشتند.
-چای تازه دم هست برو برای خودت بریز.
سوفیا از جایش بلند شد.
-برای تو هم بیارم؟
-نه، من تازه خوردم.
سردی بدنش رو به گرمی بود.
ولی دستانش هنوز هم یخبندان بود.
سوفیا چای ریخت و آمد و کنارش نشست.
-یکم صبر کن بهتر میشی.
-مرسی که کمکم کردی.
-قابلی نداره دختر.
کمی از چایش را نوشید و گفت: من نشد دیروز بیام برای تقسیم نذری، چی شد؟
-یکم رو بردن واسه نیازمندا، بقیه هم بین در و همسایه پخش شد.
-خب خداروشکر.
حالش بهتر شده بود.
از دل درد مزخرف چیزی باقی نمانده بود.
ولی کمرش هنوز درد داشت.
-می خوای بهتر شدی بریم تعزیه؟
بدش که نمی آمد.
حالا که بهتر شده بود چرا که نه؟

-آره، بذار حالم یکم جا بیاد.
-دراز بکش.
همان جا دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت.
-تو چرا نرفتی؟
-دیشب تا دیروقت بیدار بودم خیلی خوابم میومد.
لبخند زد.
عجب دختر تنبلی بود.
سوفیا با لبخند گفت: خبری از جذابمون نداری؟
این بار با جدیت گفت:بی خیالش شو سوفی.
سوفیا لب ورچید و گفت: چرا؟ اون که چیزی نگفته، خودم یه کاری می کنم توجه اش جلب بشه.
-نمیشه!
-بابا چرا هی می زنی تو ذوق من؟ تو سیاهی همیشه یه امیدی به سپیدی هست.
کمی نیمخیز شد.
-برای این مرد نیست.
-نکنه چیزی می دونی؟
جوابش را نداد و باز دراز کشید.
-جون سوفی چیزی می دونی؟
-از آشناهای منه!
چشمان سوفیا ستاره باران شد.
-جون من راست میگی؟
ضربه ای به بازوی آیسودا زد و گفت: رو نکرده بودی.
-حالا که فهمیدی.
-خب بهتر، حالا که آشنایی منو باهاش آشنا کن.
با بی حوصلگی گفت: سوفی یکی رو دوست داره
سوفیا وا رفته نگاهش کرد.
یعنی این همه رشته بود همه پنبه شد؟
چطور اخر؟
-می دونی کی رو دوس داره؟
-نه!
نمی خواست بیشتر از این اطلاعات بدهد.
-این نزدیک 35 سالشه، چطوری یکیو دوس داره هنوز مجرده؟
از آن سوال هایی بود که هیچ جوابی برایش نداشت.
-نمی دونم عزیزم.
سوفیا دست و پایش را جمع کرد.
عجب بدشانسی آورده بود.
-بق نکن دختر، انگار چی شده!
-حسم خیلی بهش قوی بود.
-پس خداروشکر عاشقش نشدی.
از روی بدجنسی یا بخاطر خودش در مورد پژمان این حرف را نزد.
فقط این مرد را خوب می شناخت.
می دانست علاقه ای که به خودش دارد هرگز کم نمی شود.
هرگز دست از سرش بر نمی دارد.

وگرنه 10 سال مهلت داشت دختر دیگری را انتخاب کند.
از وقتی که 17 ساله بود تا الان که 26 سالش بود سایه ی پژمان از روی سرش کم نشد.
از این به بعد هم نمی شد.
سوفیا به ریسمان پاره داشت چنگ می زد.
-نمی خواستم ناراحتت کنم.
-ببین بیا کشف کنیم کیو دوس داره.
گاوش زایید.
هی می خواست یک جوری ردش کند باز به چیز دیگری گیر می داد.
عجب دختر سمجی بود.
-عزیزم من تو زندگی مردم دخالت می کنم.
-اینقد کسالت آور نباش آسو!
تمام تنش به رعشه افتاد.
صدای پولاد میان سلول به سلول سرش پیچید.
زور زد که بگوید: منو آسو صدا نزن.
-چت شد؟
-هیچی!
تنها چیزی که از پولاد در ذهنش روشن بود صدای ناله های آن زن از لذت بود.
و پولادی که با او هم نوایی می کرد.
دستانش مشت شد.
نیمخیز شد و نشست.
صورتش داغ شده بود.
-حالت عوض شد!
-خاطرات بدی برام زنده میشه وقتی میگی آسو!
-اوکی نمی دونستم، دیگه نمیگم.
آیسودا از جایش بلند شد و گفت: بلند شو بریم تعزیه.
حداقل اینگونه از شر سوال و جواب های سوفیا راحت می شد.
و البته از شر فکر و خیال هایش در مورد پولاد.
مردی که دیگر خبری از او نداشت.
خدا را شکر که شماره ای از او ندارد.
وگرنه مدام زنگ می زد تا پیدایش کند.
لباسش مناسب بود.
فقط چادر را برداشت و به سر کشید.
سوفیا به سمت در رفت و گفت: یکم بمون برم لباسامو عوض کنم بیام.
-باشه.
با رفتن سوفیا دستی به صورتش کشید.
احساس شدید خستگی داشت.
انگار حجم عظیمی کار بر گردنش بود.
زیر لب با خودش زمزمه کرد: هرگز نمی بخشمت پولاد.
واقعا هم نمی بخشیدش!
مردی که با تمام جانش می پرستیدش اینگونه آزارش داد.
آن هم درست جلوی رویش…
وقتی زندانی اش کرده بود.

نفرت هم کمش بود.
دم در حیاط ایستاد که سوفیا آماده شده آمد.
کمی ریمل زده بود و خط چشم.
دختر ساده ای بود.
ولی با آرایش ساده ی چشمش خیلی تغییر می کرد.
-بریم؟
در را بهم زد و همراه سوفیا راه افتاد.
صدای تعزیه خوانی می آمد.
چند سالی بود تعزیه را به چشم ندیده بود.
کمی ذوق زده بود.
حالش بهتر شده و دیگر سردش نبود.
عرق هم نمی کرد.
وارد مسجد که شدند از دیدن شلوغی تعجب کردند.
واقعا شلوغ بود.
از بین این شلوغی نمی توانست خاله سلیم را پیدا کند.
بزور فقط توانستند گوشه ای بایستند تا بتواند تعزیه را ببینند.
صحنه ی قطع شدن دستان حضرت عباس(ع) بود.
بغضش گرفت.
آنقدر خوب بازی می کردند که حس کرد دارد جانش می رود.
تا نزدیکی 2 عصر تعزیه طول کشید.
وسطش نماز برپا شد.
ناهار که نذری بود را همان جا برای جمعیت دادند.
باز هم خاله سلیم را ندید.
حدود 3 عصر بود که خسته به همراه سوفیا به خانه برگشت.
کلید داشت.
ولی با فکر اینکه ممکن است خله سلیم خانه باشد در زد.
فکرش هم درست بود.
از سوفیا خداحافظی کرد و زنگ را فشرد.
مطمئن بود درون حیاط بوده.
چون فورا در را به رویش باز کرد.
لبخند زد.
-کجا بودی عزیزم؟
-تعزیه، هرچی نگاه کردم نبودین شما.
خاله سلیم از جلوی در کنار رفت.
-بیا داخل ببینم.
آیسودا داخل شد.
چادر را از سرش درآورد.
بوی خاک نم خورده می آمد.
مطمئن بود داشته به باغچه اش آب می داد.
البته کمی هم روی درخت ها آب ریخته!
-من کنار تیرک دوم بودم.
-پس چرا ندیدمتون!

خاله سلیم لبخند زد.
او هم آیسودا را ندیده بود.
-ناهار خوردی؟
-بله، همون جا تو مسجد خوردم.
-نوش جانت، بیا یکم بشین.
پاییز سرد بود.
ولی حوالی عصر که آفتاب کم جان می شد و هوا بین گرمی و سردی، خوردن یک فنجان چای درون بهارخواب حسابی می چسبید.
درست عین الان!
-چای می خورین خاله جون؟
عصرهای عاشورا کمی دلگیر می شد.
انگار همه چیز یکباره تمام می شود.
-آره عزیزم.
همانطور که به سمت ساختمان می رفت گفت: امشب شام غریبانه؟
-آره، مجلس داریم.
داخل شد.
صدای قل قل سماور می آمد.
دیگر خاله سلیم را خوب شناخته بود.
سماورش همیشه به راه بود.
مگر در خانه نباشد.
دو استکان چای ریخت.
از ظرف پاسماوری نبات برداشت و بیرون آمد.
حالش از ظهری خیلی بهتر بود.
انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده است.
چای ها را روی زیراندازی که درون بهارخواب بود گذاشت و خاله سلیم را صدا کرد.
خاله سلیم درون سبد کوچکی تربچه نقلی چیده بود.
بالا آمد و کنار آیسودا نشست.
با مهربانی پرسید: بهتری؟
متعجب به خاله سلیم نگاه کرد و گفت: بد نبودم.
-دل دردت رو میگم.
صورتش از خجالت سرخ شد.
-نگفته می دونم ظهر حالت خوب نبود، تو اتاقت همه چیزم گذاشتم ولی انگار حواست بهش نبوده.
-واقعا؟
-نرفتی تو اتاقت؟
اصلا نرفته بود.
بعد از رفتن خاله سلیم مدام درون سالن و دستشویی در رفت و آمد بود.
-زنگ زدم سوفی اومد.
-کار خوبی کردی!
استکان چایش را برداشت.
-امشب شب آخر روضه اس؟
-تا ماه صفر بله!
-دلم تنگ میشه برای این شب ها!

خاله سلیم لبخند زد و گفت: عمری باقی باشه برای سال های دیگه!
سال دیگری که نمی دانست اینجاست یا نه!
به روی خاله سلیم لبخند زد و چایش را نوشید.
***
“بیا کارت دارم.”
متعجب به پیامی که از طرف پژمان ارسال شده بود نگاه کرد.
“چی شده؟”
“عجب دختری هستی، گفتم بیا.”
خنده اش گرفت.
حدس می زد به چیزی احتیاج دارد.
یا می خواهد کاری برایش بکند.
فقط نمی دانست باید برای رفتن به بیرون آن هم دم غروبی به خاله سلیم چه بگوید.
حاج رضا که هنوز بعد از تعزیه به خانه نیامده بود.
خاله سلیم آش رشته بار گذاشته بود.
گوشی را کنار گذاشت و به خاله سلیم که داشت گلدوزی می کرد نگاه کرد.
-خاله جون آش آماده است؟
-می خوای بخوری؟
-نه…
صادقانه می گفت بهتر بود.
-برای پژمان می برم.
خاله سلیم لبخند زد و گفت: آماده اس، یکم پیاز داغ درست کردم، کشک هم تو یخچاله، بریز ببر براش!
-چشم، ممنونم.
-خواهش می کنم دخترم.
خوب بود که نمی پرسید چرا می خواهد ببرد؟
اصلا چرا می خواست با مردی که 4 سال زندانیش کرده بود مراوده داشته باشد.
البته که اگر هم می پرسید حق داشت.
هر چند که جوابی هم برای این سوالات نداشت.
واقعا نمی دانست چرا باید باز هم به سراغ پژمان برود.
وارد آشپزخانه شد.
کشک را از یخچال بیرون آورد.
آش را درون ظرفی لعابی ریخت و با کشک و پیاز تزیین کرد.
کاسه را روی اپن گذاشت.
رفت چادرش را پوشید، کلید خانه ی پژمان و کاسه را برداشت.
-با اجازه تون.
خاله سلیم فقط لبخندی تحویلش داد.
از خانه بیرون زد.
کوچه ی حاج رضا شلوغ بود.
بخاطر همین هر وقت که می خواست به خانه ی پژمان برود مدام این ور و آن ور را نگاه می کرد.
تازه کلید خانه اش را هم می برد که زنگ نزد.
بخواهد دم در معطل شود.
اصلا دوست نداشت کسی ببیند که به خانه اش رفت و آمد می کند.
کسی زیاد او را اینجا نمی شناخت.

ولی در تمام عمرش خوب مانده بود.
هرگز خطا نکرد.
از این به بعدش را هم نمی خواست خطایی کند.
آیسودا پاک بود و پاک هم می ماند.
هرچند 4 سال پیش بخاطر علاقه اش نزدیک بود تمام خودش را به باد بدهد.
آن هم برای مردی که واقعا لیاقت نداشت.
پولاد بی ارزشتر از آن بود که فکرش را می کرد.
رسیده به در خانه ی پژمان، کلید انداخت و فورا داخل شد.
چقدر این کوچه گاهی استرس زا می شد.
نمی خواست دوباره سر زده برود.
همان دم در حیاط که در را بست، با کف دست به در کوبید.
پژمان کنار پنجره آمد و دیدش!
از همان جا سری برایشان تکان داد و به سمت در ساختمان حرکت کرد.
خود پژمان در را برایش باز کرد.
-این خونه زنگم داره.
آیسودا با تمسخر گفت: نمی دونستم.
پژمان را کنار زد و داخل شد.
-آش رشته برات آوردم.
پژمان چیزی نگفت.
حتی تشکر هم نکرد.
-چی شده؟
پژمان داخل آشپزخانه شد و آیسودا هم به دنبالش رفت.
کاسه ی آش را روی اپن گذاشت.
پژمان به تکه مرغی که روی کابینت گذاشته بود اشاره کرد و گفت: اینو باید چطوری بپزم؟
خنده اش گرفت.
از چه کسی هم می پرسید.
آیسودا بدتر از او!
البته در این چند مدتی که کنار خاله سلیم بود تقریبا همه ی غذاها را یاد گرفت.
فقط نمی دانست چقدر می تواند خوب درستشان کند.
چادر را از سرش درآورد و برای پژمان پرت کرد.
پژمان چادر را در هوا گرفت.
-پیاز کجاست؟
-تو یخچال همه چی هست.
آیسودا از یخچال پیاز، هویچ و فلفل دلمه درآورد.
تند تند مشغول شد.
پژمان بدون اینکه بخواهد کاری کند به اپن تکیه داد و در حالی که چادر آیسودا درون آغوشش بود نگاهش می کرد.
آیسودا پیازها را خورد کرد و درون روغن کمی تفت داد تا طلایی شود.
مرغ و فلفل و هویج را هم با هم روی پیاز ریخت تا بوی ضخم مرغ برود.
-برنج کجاست؟
-میارم برات.
چادر را روی اپن گذاشت و از یکی از کابینت ها کیسه ی برنج را بیرون کشید.
آن را بلند کرد و روی کابینت گذاشت.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.