ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

خاله سلیم مقنعه را به دستش داد و گفت: حالا لبه ها رو برگردون و دور دوزی کن.
آیسودا مقنعه را گرفت و مشغول شد.
هنوز کمی دستش می لرزید.
آخر هم دور دوزی افتضاحی را به خاله سلیم نشان داد.
خاله سلیم با خنده دورش را شکافت.
مجبور شدم خودش دوباره از نو بدوزد.
آیسودا خجالت زده از پشت چرخ خیاطی بلند شد.
ولی با این حال تجربه ی خوبی بود.
شاید بعدها به کارش می آمد.
مهم آشپزی کردن بود که داشت یاد می گرفت.
بیشتر غذاها را یاد گرفت.
فقط هنوز بلد نبود فسنجان را خوب در بیاورد.
کوفته تبریزی هایش هم مدام وا می رفت.
همین ها را هم به زودی یاد می گرفت.
*
بسته ای پول مقابلش گذاشت.
-این نصفش، پیداش کردی بیا بقیه شو بگیر.
مرد فورا دستش را روی بسته ی پول گذاشت.
پولاد هم متعاقبا دست روی دست مرد گذاشت و گفت: کلکی تو کارت باشه زیر سنگم باشی پیدا می کنم.
دست پولاد را عقب زد و گفت: شک داری؟
بسته را برداشت و شروع به شمردن کرد.
کار از محکم کاری عیب نمی کرد.
-تو کار ما مگه اعتماد هست؟
مرد با تمسخر به پولاد نگاه کرد.
-آقازاده سخت نگیر.
-چند روزه برام پیداش می کنی؟
-شتیل رو آماده کن تا هفته دیگه دستاش تو دستاته!
پولاد هنوز هم با شک نگاهش می کرد.
-کار ما درسته!
-امتحانتو پس بده بعد حرف بزن.
بسته را درون جیب کتش گذاشت.
خنده ای دندان نما زد.
یکی از دندان هایش خراب بود و خنده اش را پشت سبیلش زشت می کرد.
-وقتی دست دختره رو تو دستت گذاشتم مشتری شدی می فهمی.
از اینکه خودمانی خطابش کند خوشش نمی آمد.
مرد از جایش بلند شد.
-یه عکس ازش بهم بده.
عکس نداشت که!
در این یکی دو هفته هم که درون خانه اش بود عکسی نگرفت.
عکس های قدیمی هم به درد نمی خورد.
چون چهره ی آیسودا تا حدی تغییر کرده بود.
-ندارم.

♥️

-پس قراره چطور شناسایش کنم؟
-تو حرفه ای هستی!
با حرص به پولاد نگاه کرد.
مردیکه چرت می گفت.
بدون عکس کارش سخت می شد.
ولی نشد نداشت.
-اینجوری هزینه بالاتر میره.
پولاد با بی خیالی گفت: حله!
مرد دوباره با خنده به پولاد نگاه کرد.
کلا از آنهایی که لارج بودند خوشش می آمد
-منتظر خبرت می مونم.
سر تکان داد و گفت: اوکی می کنم.
کارتی از روی میز پولاد برداشت.
کارت را بین انگشتانش چرخاند و گفت: همین هفته زنگ می زنم.
به سمت در راه افتاد.
پولاد با نگاهش بدرقه اش کرد.
دستگیره را فشرد و دستی برایش تکان داد.
به محض رفتن مرد پولاد تکیه اش را به صندلی داد.
باید آیسودا را پیدا می کرد.
زندگی ترنج را از بین برد.
فقط بخاطر آیسودا بود.
اگر بخاطر آیسودا و عصبانیتش از او نبود و مست نمی کرد.
شاید هم هیچ وقت این اتفاق برای ترنج نمی افتاد.
اصلا اگر آیسودا نبود به ترنج پیشنهاد ازدواج می داد.
ولی با این اتفاقات همه چیز خراب شد.
حتی با آن تجاوز هم نتوانست با با ترنج کنار بیاید.
چون آیسودا بیخ گوشش درون این شهر بود.
باید پیدا میشد.
اول و آخر آیسودا زنش می شد.
تا ته این دنیا می خواستش!
می توانست از پژمان نوین کمک بگیرد.
آنقدر رابط و آدم در بساطش داشت که آیسودا را پیدا کند.
ولی نمی خواست بعدا باج بدهد.
یا مدیونش شود.
پژمان نوین بماند آخرین راه حل!
وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد.
گزینه ی آخر می شد پژمان نوین می شد.
گوشی را برداشت و به آبدارخانه زنگ زد.
دلش نسکافه می خواست.
حداقل کمی از فکر و خیال بیرون می آمد.
خصوصا که ذهنش پر بود از اینکه در این مدت آیسودا کجاست؟
با چه کسی زندگی می کند؟

♥️
اگر تا الان باکره مانده بود از این به بعد هم باکره می ماند.
پس آخر و عاقبت سهم خودش می شد.
آسمان به زمین می آمد پیدایش می کرد.
****
می دانست خانه نیست.
خودش دیده بود که با ماشین از خانه بیرون زد.
ولی با این حال هوس اینکه به سراغش برود را داشت.
اصلا خانه نباشد.
بوی تنش که بود.
عطر مخصوصش که بود.
لباس هایش که بود.
خودش خوب می دانست تا دیوانگیش راهی نبود.
ولی عجیب این دیوانگی را دوست داشت.
دست آخر هم شال و کلاه کرد و بیرون زد.
کوچه را پایید.
همیشه مواظب بود کوچه که خلوت است برود.
ابدا دنبال شر نمی گشت.
اینبار هم با رفتن یکی از خانم های همسایه به خانه اش با عجله به سمت خانه ی پژمان دوید.
فورا کلید انداخت و داخل شد.
از دویدن نفس نفس می زد.
چادر را از سرش درآورد و دم در ایستاد تا نفسش جا بیاید.
کمی که سرحال شد به سمت ساختمان رفت.
باغچه ی بیچاره از بی آبی داشت تلف می شد.
باید شلنگ آب را پیدا می کرد.
از آخرین باری که بارید یک ماهی می گذشت.
زمین پای درخت ها به قدری خشک بود که انگار بعد از آن باران دیگر آب نخورده اند.
در انباری باز بود.
شاید می توانست آنجا شلنگ را پیدا کند.
در تعجب بود که چرا پژمان اینجا به حیاط نمی رسد.
به باغات روستا که خوب می رسید.
این درخت به هرس کردن هم محتاج بودند.
انار شاخه هایش آویزان بود.
جوری به حالت زار پخش شده بود که رقت انگیز به نظر می رسید.
انار هم داشت.
اما آنقدر کوچک بود که به درد نمی خورد.
تند به سمت انباری رفت.
زیرزمینی بود و به پایین پله می خورد.
کمی هم تاریک بود.
در را به عقب هول داد.
پله زد و پایین رفت.
انگار چندسال است رنگ آدمیزاد به خودش ندیده.

صاحب قبلی انگار هیچ چیزی از انباری با خودش نبرده.
خب بهتر!
احتمالا یک شلنگ پیدا میشد.
هر تکه از وسایل را که جابه جا می کرد کلی گرد و خاک بلند می شد.
چادر را که درون آغوشش بود جلوی دهانش گرفت.
تا گرد و خاک درون حلقش نرود.
بلاخره ازبس وسایل را جابه جا کرد یک شلنگ پاره پوره پیدا شد.
شلنگ را به زور اززیر وسایل بیرون کشید.
از پله ها بالا رفت.
هوای تازه را به ریه هایش کشید.
این انباری به تهویه هوا و تمیزکاری اساسی احتیاج داشت.
شلنگ را سر شیرآب زد.
شیرآب را باز کرد.
چون پاره بود از چند جایی آب نشتی می داد.
شلنگ را پای باغچه گذاشت و خودش لباسش را تکاند.
کمی به این و آن وسایل خورده بود و خاکی شده بود.
به سمت ساختمان راه افتاد.
به محض اینکه کلید انداخت.
در را باز کرد و داخل شد.
بوی عطرش روی صورتش نشست.
عمیق نفس کشید.
عین یک زندگی تازه بود.
به همین خوبی!
خود به خود لبخند روی چهره اش نشست.
این مرد عین شبنم اول صبح تازه بود.
قدم اول را به داخل برداشت.
حالا که به سلیقه ی خودش خانه چیده شده بود به شدت از بودن درونش لذت می برد.
چرا قبلا خودش را شریک این همه چیز خوب نکرده بود؟
همان خانه ی روستا را هم می توانست خودشبچیند.
دکور سبک قدیمی اش را بیرون بریزد.
همه چیز را با دست های خودش بچیند.
در را پشت سرش بست.
هنوز عصر بود.
می توانست کیکی که تازگی خاله سلیم یادش داده بود را بخرد.
آخرین بار یادش بود اجاق گازش فردار است.
فقط اگر موادش را گیر بیاورد.
شاید آرد و تخم مرغ و شکر پیدا می کرد.
وانیل و بکینگ پور از کجا می آورد؟
پوفی کشید.
چادر را روی اپن گذاشت.
اصلا نمی دانست پژمان به چه چیزی علاقه دارد؟
نگاهی به خانه انداخت.

همه چیز تمیز و مرتب بود.
بدون اینکه چیزی بهم ریخته باشد.
مرد هم این همه مرتب می شد؟
پژمان زیادی گاهی شگفت زده اش می کرد.
دست به کمر زد و گفت: من چی بگم بهت آخه؟
کتابی که داشت می خواند روی دسته ی صندلی گهواره ایش مانده بود.
از این اخلاقش خوشش می آمد.
مرد قلدری که اهل مطالعه کردن بود.
از سالن کوچک خانه دل کند.
وارد آشپزخانه شد.
لعنتی چرا نمی دانست به چه چیزهایی علاقه دارد؟
در فریزر را باز کرد.
نه بامیه داشت نه سبزی خورشی!
فقط چند بسته مرغ بود و گوشت!
البته خب حق هم داشت.
مردی که تمام عمرش نوکر و کلفت داشت باید هم چیزی بلد نباشد.
تازه تعجب می کرد همین یک ذره مرغ وگوشت هم درون یخچالش پیدا می شد.
او که اهل پخت و پز نبود.
بسته ای گوشت بیرون آورد.
زیر آب گذاشت تا یخش باز شود.
از گوشیش آهنگ ملایمی پلی کرد.
هنوز ماه محرم بودند و او به احترام امام حسین هیچ آهنگ قرداری نمی گذاشت.
فقط برای لب خوانی کردن هایش آهنگ های ملایم گوش می داد.
از درون یخچال پیاز و سیب زمینی بیرون کشید.
سری قبلی کمی از جاگذاری وسایل خبردار شده بود.
قابلمه را از کابینت بیرون آورد.
تند تند یک دانه پیاز خورد کرد و روی گاز گذاشت.
عاشق آشپزی کردن بود.
برعکس خیاطی که علاقه ای نداشت.
آهنگ با صدای بلندی در حال پخش شدن بود.
زیر لب در حین کار لب خوانی می کرد.
کمی به سمت لباسشویی خم شد تپکه سبد پر از لباس چرک هایش را دید.
خنده اش گرفت.
مثلا تا چند دقیقه پیش داشت می گفت مرد مرتبی است.
برگشت و گوشت از هم باز شده را روی پیازهای سرخ شده ریخت.
سبد لباس را بیرون کشید.
باید همگی شسته می شدند.
کمی ادویه روی گوشت ریخت و سر قابلمه را گذاشت تا بو بگیرد.
پای لباسشویی نشست.
تمام لباس ها را درون لباسشویی ریخت.
زیر سینک مایع لباسشویی را برداشت و درون دریچه ی کوچکش ریخت.
دکمه را که زد با رضایت ایستاد و نگاه کرد.

از این کارهای زنانه خوشش می آمد.
خصوصا که وقتی می آمد خانه ی پژمان حس می کرد که خانه ی خودش است.
برگشت.
آب برنجش را گذاشت.
سیب زمینی های خورد شده را همراه با لپه و رب گوجه روی گوشت ریخت.
کار خورشش را تمام کرد و از آشپزخانه بیرون آورد.
گوشیش را برداشت.
روی صندلی گهواره ای پژمان نشست.
کتاب را از روی دسته اش برداشت.
کتاب چهار اثر از فلورانس بود.
اسمش را زیاد شنیده بود.
اما هیچ وقت وقت نکرد آن را مطالعه کند.
البته خب کتابش را هم نداشت که بخواند.
موزیک هنوز در حال پخششدن بود.
غذا روی گاز به قل قل افتاده بود.
آیسودا هم نشسته روی صندلی هم تاب می خورد هم کتاب را ورق می زد و می خواند.
بوی خوب قیمه فضا را پر کرده بود.
بدون اینکه بفهمد پژمان پشت پنجره ایستاده و نگاهش می کرد.
دقیقا انگار مردی که از سر کار برگشته و بوی غذا خانه اش را پر کرده است.
آیسودا عین یک زن خانه را گرم نگه داشته بود.
دلش می خواست برود داخل.
اما دلش نمی آمد.
آنقدر این حالتش را دوست داشت که نهایت نداشت.
قرار بود از این دختر بگذرد؟
وقتی این همه زنانگی دارد؟
وقتی برای سرتا پایش حاضر است جان بدهد؟
شوخی می کنند.
حاج رضا هم شوخی می کند.
عمرا اگر می گذشت.
این همه سال لنگ یک بله مانده برای همین تصویر.
برای دیدن این تصویر به صورت تکراری.
هرروز و هر روز.
هیچ چیز شاعرانه ای در زندگی نمی خواست.
گل وپروانه و شمعش در شعر قشنگ است.
او همین بوی غذا و زنی که روی صندلی گهواره ای نشسته و کتاب می خواند را می خواست.
مگر می شد گذشت؟
مگر مرده باشد.
تازه رعایت می کرد.
وگرنه سر تا پایش را بوسه باران می کرد.
برای لحظه به لحظه اش جان می داد.
آیسودا دخترخاله اش باشد یا غریبه؟

 

وقتی این همه ناز داشت.
“هیچ شیری حریف نگاه وحشی ات نمیشود وقتی…
نازهایت روی بند نازک عشق لب به لب بازی می کند.
شوخی که نیست…
باید برای زنانگی هایت یک اسکار نذر کرد.”
آخر هم نتوانست طاقت بیاورد.
داخل خانه شد.
آیسودا از صدای در از جا پرید.
فورا از روی صندلی بلند شد.
با دیدن پژمان با عجله سلام داد.
-اومدی اینجا چیکار؟
-همینجوری!
ابروی پژمان بالا پرید.
-همینجوری؟
بوی غذا تمام خانه را پر کرده بود.
-آب برنجت جوشه.
آیسودا به سمت آشپزخانه دوید.
کلا یادش رفته بود.
پژمان با لبخند سویچ و گوشیش را روی اپن گذاشت.
همه ی کارهایش بامزه بود.
حتی غرق شدنش در کتاب و حواس پرتی هایش!
فورا برنج خیس کرده اش را درون آب جوش ریخت.
-نگفتی چرا اینجایی؟
اگر می خواست ملایم جواب بدهد، پژمان مدام سوال می پرسید.
آنقدر که مجبور شود راستش را بگوید.
-کلیدو بهم دادی هر وقت دلم بخواد میام حرفی داری؟
-غذات خوش نمک باشه.
پژمان به سمت حمام رفت.
باید دوش می گرفت.
امشب یک قرار مهم با آقای فرماندار داشت.
آیسودا با حرص نگاهش کرد.
باز این بشر پررو شد.
هی می خواست چیزی نگوید باز دمش در می آمد.
پوفی کشید.
خوبی به این آدم نیامده بود.
نگاهی به گوشیش که روی اپن گذاشته بود انداخت.
صدای آب از حمام می آمد.
شیطان می گفت برود آب را روی سرش قطع کند.
تا همان جا یخ بزند.
آدم هم اینقد بیشعور؟
تازه دم از دوست داشتن هم میزد.
یک ذره بلد نبود با یک خانم درست حرف بزند.

 

گوشی پژمان را از روی اپن برداشت.
می دانست رمز دارد.
ولی با این حال دکمه ی روشنش را فشرد.
صفحه اش روشن شد.
در کمال تعجب رمز نداشت؟!
مگر می شد؟
صفحه را لمس کرد.
منوهای اصلی را آورد.
محض فضولی هم شده وارد گالریش شد.
اما چیزی که دید واقعا متعجبش کرد.
عکس های خودش بود.
البته نه خیلی زیاد.
سه تا عکس از سه زاویه ی مختلف!
فقط نمی دانست این عکسها را کی و کجا گرفته است؟
چقدر این مرد و کارها و رفتارهایش عجیب بود.
از گالری بیرون آمد.
درون دفترچه تلفنش دنبال اسم خودش گشت.
با حرص لب جوید.
این جا هم “دختر” گذاشته بود.
انگار اسم ندارد.
خوب بود او هم صدایش میزد مردیکه؟
حالش جا می آمد؟
گوشی را کنار گذاشت و سراغ برنجش رفت.
هنوز صدای آب می آمد.
برنج را دم کرد و زیر خورش را هم کم.
دیگر کاری نداشت که بماند.
ولی حسی می گفت بماند تا پژمان از حمام بیرون بیاید.
آخر هم همین حس پیروز شد و ماند.
روی همان صندلی نشست.
همان کتاب را برداشت و صفحه ای که می خواند را از خط اول دوباره شروع کرد.
نیم ساعتی که ماند با خودش گفت: چرا صدای آب قطع نمیشه؟
نکند اتفاقی افتاده باشد؟
حمام کردن این همه طولانی می شود؟
بلاخره هم طاقت نیاورد.
از جایش بلند شد.
پشت در حمام ایستاد و در زد.
بلافاصله جوابش را داد.
-چیه؟
-خوبی؟
-هنوز نرفتی؟
حرصی جواب داد: خیلی دلت می خواد برم؟
-بمون الان میام بیرون.

♥️

اگر فحشش هم می داد حق داشت.
هی هیچ چیزی نمی گفت.
اما خب چه بگوید؟
این مرد یک وحشی به تمام معنا بود.
بعد از چند دقیقه، پژمان با صورتی سه تیغه، و حوله ای که دور کمرش بسته بود بیرون آمد.
نمی خواست هیزبازی در بیاورد.
اصلا اهل این کارا نیست.
ولی…
با حرص لب زیرینش را زیر دندانش فشار داد.
هر کاری می کرد نگاهش را منحرف کند نشد.
مستقیم و بی پرده روی تنش چشم بازی کرد.
استیل خاص وجذابش عین آهن ربا جذبش می کرد.
پژمان با ابروی بالا رفته نگاهش کرد.
آیسودا در حالی که به خودش غر میزد نگاهش را گرفت.
کمی از خودش و پژمان عصبی بود.
-چیکارم داشتی؟
-اون کتابو با خودت ببر.
-فقط همین؟
پژمان بامزه نگاهش کرد.
به سمتش قدم برداشت که آیسودا وحشت زده گفت: به من نزدیک نشو.
-چت شده دختر؟
-آیسودا!
خنده اش گرفت.
چه اصراری بود به تلفظ اسمش را خدا می دانست و بس!
آیسودا نماند.
فورا به سمت اپن رفت.
چادرش را برداشت و از در بیرون زد.
قلبش به شدت کوبید.
انگار روی خرخره اش پا گذاشته باشند.
پژمان با نیشخند به رفتنش نگاه کرد.
علت همه ی رفتارهایش را می دانست.
چون تمام قدم هایی که برمی داشت به عمد بود.
کاری هم به نصیحت حاج رضا نداشت.
این دختر سهمش بود.
سهمش هم می ماند.
شده زمین و زمان را بهم بریزد مال خودش می کردش!
خب به روش مسالمت آمیز اگر جواب می داد چرا به زور؟
از اول هم زندانی کردنش کار اشتباهی بود.
باید رها می گذاشتش!
از دور محافظت می کرد.
از دور قربان صدقه اش می رفت.
اما نمی دانست چرا حسی می گفت تمام این چهارسال کار خوبی کرد.

انگار چیزی خاطرناکتر از یحیی وجود دارد.
چیزی یا کسی که شاید آیسودا را از آن خودش می کرد.
کسی شبیه به یک رقیب.
انگار که کسی از جای نامشخصی دارد تهدیدش می کند.
سرش را از فکر و خیال بیخودیش به چپ و راست تکان داد.
به اتاق رفت و سشوار را به برق زد.
موهای خیسش را خشک کرد و حوله ی دورش را باز!
لباس گرمی تن زد.
خانه پر از بوی خوب غذا بود.
نفس عمیقی کشید.
لبخند دلنشینی از جنس آرامش روی لبش نشست.
بیشتر از 8 سال آرزوی این را داشت که آیسودا نگاهش کند.
ولی حالا…
بوی خوب غذا می آمد.
غذایی که خودش پخته بود.
وارد آشپزخانه شد.
برنج را دم کرده بود و خورش به آرامی قل میزد.
قاشقی برداشت و سر قابلمه را بلند کرد.
کمی ازطعمش چشید.
خوب بود.
فکر نمی کرد اصلا آشپزی کردن بلد باشد.
-آفرین دختر!
***
امروز جلسه ی خیرین بود.
آقا سید صدر نشسته بود.
پاهایش را جمع کرده و به حرف ها گوش می داد.
قیافه اش متفکرانه بود.
آیسودا کمی با فاصله کنارش بود.
نکاتی که فکر می کرد شاید مهم باشد را یادداشت می کرد.
بحثشان سر زمین پشت مسجد بود.
تازه از یکی از اهالی خریده بودند.
شده بود آشغالدانی!
مغازه های اطراف همه ی آت و آشغالشان را آنجا می ریختند.
غیر از بوی گندش، پشه ها را هم به سمت مسجد کشانده بود.
تازه منظره ی زشتی هم ایجاد کرده بود.
باید هر چه سریع تر فکری به حالش می شد.
ساخت و ساز کاری نداشت.
بلاخره کم کم هزینه اش جور میشد.
ولی این تکه زمین مثلثی شکل را چکار می کردند مهم بود.
بعد از جنگ و جدل بی حاصل آیسودا به آرامی به آقاسید گفت: من نظری دارم می تونم بگم؟
با اینکه صدایش پایین بود ولی همه به سمتش برگشتند.
آقاسید با مهربانی گفت: بفرمایید.

♥️

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.