ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

کار دکمه که تمام شد دوباره صدای زنگ آمد.
این بار خود خاله سلیم رفت تا در را باز کند.
پژمان را به اتاق خودش برد.
به چوب لباسی آویزان کرد.
بیرون آمد.
خاله سلیم چادر گل گلیش را به سر زد و گفت:مهمونا رسیدن.
لباسش مرتب بود.
احتیاجی به چادر نداشت.
عادت هم نداشت.
با خاله سلیم به پیشوازشان رفت.
زن و مرد مسنی تقریبا هم سن و سال های خاله سلیم و حاج رضا بودند.
بدون بچه!
ایسودا فورا در دل گفت:امشب مطمئنا حوصله اش سر می رود.
خاله سلیم با خوشرویی شروع به تعارف کردن کرد.
ایسودا اما با لبخند کنارش بود.
چون نمیشناختشان نمی توانست زیاد صمیمی برخورد کند.
از بهارخواب پایین هم نرفت.
کرد جاافتاده بود با چهره ای مهربان.
زنش اما جوانتر به نظر می رسید.
با موهای بولند کرده!
شال سفید رنگی به سر داشت با مانتوی کرم!
خاله سلیم با زن روبوسی کرد و تعارف کرد داخل شوند.
بیرون واقعا سرد شده بود.
از پله های بهارخواب که بالا آمدند ایسودا هم سلام و علیک کرد.
با خوشرویی جوابش را شنید.
فقط مانده بود قرار است چطور معرفی شود؟
یک دختر سرراهی که پناهش داده اند؟
یا یک دختر فراری؟
زودتر از خاله سلیم و مهمانان داخل شد.
باید چایش را می ریخت.
در هوای سرد خوردن چای حسابی می چسبید.
اما تا وارد آشپزخانه شد دوباره صدای زنگ آمد.
این یکی حاج رضا بود.
نگذاشت خاله سلیم باز در را باز کند.
کنار مهمانانش می ماند بهتر بود.
به سمت آیفون رفت.
با دیدن حاج رضا دکمه را فشرد.
خاله سلیم و مهمانان روی مبل ها نشسته بودند.
تند تند چای را ریخت.
پولکی زعفرانی گذاشت و کمی کشمش!
حاج رضا در حالی که کلاه پشمیش را از سرش برمیداشت داخل شد.
سلام بلند بالایی داد.

به احترامش همگی از جا بلند شدند.
بی اختیار لبخند زد.
چقدر جو این خانه را دوست داشت.
انگار درون لحظه به لحظه اش زندگی جریان دارد.
قشنگ بود و دوست داشتنی.
چای ها را تعارف کرد.
چون هم سن و سالش نبودند خودش را درون آشپزخانه مشغول کرد.
همه چیز را درون آشپزخانه آماده کرد.
حاج رضا هم بعد از نیم ساعت به همراه آقای مهمان بلند شد تا برود و کوبیده ها را کباب کند.
خاله سلیم و مهمانش هم به آشپزخانه آمدند.
زن با مهربانی به ایسودا نگاه کرد.
_خسته نباشی عزیزم، خیلی تو زحمت افتادی.
_نه بابا، من آشپزی کردن رو خیلی دوست دارم.
خاله سلیم با تحسین گفت:الحق هم دل میده و خوب غذا رو درمیاره.
از این تعریف قند در دلش اب شد.
نگاهی به خورش انداخت.
حسابی جاافتاده و خوش رنگ و لعاب بود.
زیر گاز را خاموش کرد.
_یه چای بریزم براتون؟
خاله سلیم و مهمانش کف آشپزخانه نشست.
_بریز عزیزم.
فورا فنجان ها را پر کرد و کنارشان نشست.
خاله سلیم با حسرت ریزی گفت:باید گلنار جان رو می آوردی.
_نمی دونستم این دختر خانم ناز اینجاست، کمی درس داشت، بعد می گفت بین شما آدم بزرگا حرفی ندارم بزنم حوصله ام سر می ره.
حرفش کمی به خاله سلیم برخورد.
درست بود که سن و سال داشت.
ولی آنقدر خوش صحبت بود و پا به پای جوانترها می آمد که کسی باور نمی کرد این زن نزدیک 50سال دارد.
_اشکال نداره دفعه دیگه.
ایسودا اشاره ای به چای کرد و گفت:بفرمائید قبل از اینکه سرد بشه.
خودش هم بلند شد.
ظرف و ظروف شام را آماده کرد.
حاج رضا هم بعد از نیم ساعت با کباب های خوش رنگش داخل شد.
ایسودا تند سفره انداخت.
سفره را با سلیقه ی خودش چید.
آخر سر هم یک گوشه ی کوچکش نشست.
شامش را خورد.
جمع و جورش کرد و به اتاق رفت.
راحت نبود.
به شدت معذب بود.
چراغ اتاق را روشن کرد.
هنوز اول شب بود.

تا بخوابد و مهمانان بروند چند ساعتی تا آخر شب مانده بود.
نگاهش روی پیراهن پژمان ماند.
به سمتش رفت.
از چوب لباسی برش داشت.
یکباره با فکری که به سرش زد یک رودوشی برداشت.
تن زد.
جوری که خاله سلیم و بقیه نبینند کلید در حیاط را برداشت و بیرون زد.
دامن بلند سیاه رنگش را کمی بالا گرفت.
از حیاط بیرون زد.
کوچه خلوت بود.
از سروصدای عصر خبری نبود.
پژمان آخر شب ها می خوابید.
پیراهنش را در آغوشش چلاند.
با عجله خودش را به در خانه ی پژمان رساند.
یادش رفته بود کلید خانه اش را بیاورد.
مجبور شد بایستد و در بزند.
آنقدر در زد تا صدای قدم هایش را شنید.
در را که به رویش باز کرد بدون اینکه حتی به صورت پژمان نگاه کند عقبش زد و گفت:درو ببند.
_چشم.
با تعجب برگشت و نگاهش کرد.
اینکه نادر بود.
از کارش خجالت زده شد.
همان موقع پژمان پرده را کنار زد و گفت:کیه؟
با دیدن ایسودا اخم هایش را در هم کشید.
فورا بیرون آمد.
اشاره ای به نادر کرد.
نادر سری تکان داد و بااجازه ای گفته رفت.
ایسودا لب گزید.
پژمان با همان اخم گفت:بیا داخل، هوا سرده.
لحنش تلخ بود.
از آمدنش پشیمان شد.
به آرامی به سمت پژمان رفت.
پژمان در را برایش باز کرد و گفت:چرا استخاره می کنی؟ بیا داخل دیگه.
از کنار پژمان گذشت.
پژمان در را پشت سرش بست.
_برای چی اومدی؟
پیراهنش را بالا گرفت و گفت:تموم شد.
_مگه نگفتم فردا؟
کم کم داشت عصبیش می کرد.
_ناراحتی برم؟
منتظر همین بود.
مظلوم بودن به قیافه اش نمی امد.
_حاج رضا مهمون داشت.
_خب که چی؟
_بیا چای بخور.

_نمی خورم.
پژمان پیراهنش را از بغل ایسودا کشید.
_بیا بشین.
بی میل به پژمان نگاه کرد.
یک بافت یقه اسکی به تن داشت.
سینه ی برجسته اش میان تنگی بافتش مشخص بود.
این مرد واقعا خوش استیل و خاص بود.
سر پا ایستادن فقط خودش را اذیت می کرد.
آخر هم کوتاه آمد.
روی یکی از مبل ها نشست.
پژمان گفت:چی می خوری ؟
_هیچی.
پژمان خیلی خونسرد پیراهن را روی مبل انداخت.
کنترل تلویزیون را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
_چرا اومدی؟
چپ چپ به پژمان نگاه کرد و گفت: چرا می پرسی؟ناراحتی برم.
پژمان لبخند زد.
همه چیز این دختر بامزه بود.
حتی عصبی شدنش.
_مهمون حاج رضا رو تنها گذاشتی؟
_لازم نبود بمونم، هم سن و سال من نبودن.
جانش بالا می امد درست جواب بدهد.
از جایش بلند شد.
کاسه ای برداشت و پر از مغز گردو و بادام کرد.
انقدرها در پذیرایی کردن وارد نبود.
مغزها را روی میز مقابل ایسودا گذاشت.
_لبو رو چطوری می پزن؟
ایسودا نگاهش کرد و گفت:تا حالا آشپزی کردی؟
_لازم نبوده.
نوچ نوچی کرد.
از جایش بلند شد.
خودش به سمت آشپزخانه رفت.
_لبو ها کجاست ؟
_تو یخچال؟
ایسودا به سمتش برگشت و گفت:می خوای خودتم یه فعالیت بکن.
پژمان با خنده نگاهش کرد.
وارد آشپزخانه شد.
پلاستیک لبو ها را از یخچال بیرون آورد.
ایسودا آن را گرفت.
و تعدادی از آن را درون سینک ریخت.
پوست گرفت.
و درون قابلمه ریخت.
تمام مدت پژمان ساکت پشت سرش ایستاده بود و نگاهش می کرد.
میل عجیبی به در آغوش کشیدنش داشت.
جوری که دستانش را دورش حلقه کرد.
درون موهایش نفس بکشید.
ولی مقاومت کرد.
نمی خواست باعث فرارش شود.
هرچند که حس کرده بود پای احساس ایسودا دارد لنگ میزند..

 

“زن ها عین یک ترنم بهشتی اند…
خوبند، خوبند، خوبند،…
تا وقتی که تو مردانه پای دلش و لبخندش قد علم کنی…
وگرنه…
برای حال بدشان یک دل سیر گریه هم کنی زود تمام می شوند.
زنی که تمام شد خودت برو.”
کار ایسودا که تمام شد به سمت پژمان برگشت.
از نگاه زوم کرده ی پژمان روی خودش ماند.
پژمان کمی از او فاصله گرفت.
ایسودا به عمد پرسید:خوبی؟
عمد بودن سوالش را گرفت.
از آشپزخانه بیرون آمد.
ایسودا هم به دنبالش.
_یه چیزیت شد.
مثلا می خواست آتو بگیرد.
خنده اش گرفت.
واقعا دختر بانمکی بود.
به سمتش برگشت.
_بود، خب…
ایسودا خندید و گفت:خب چت بود؟
_فضولی؟
ایسودا ابرو بالا انداخت و گفت:گیریم فضولم باشم.
_خب اگه تکلیف مشخص بشه فضولی، قضیه فرق می کنه.
چپ چپ نگاهش کرد.
_داری از جواب دادن فرار می کنی؟
پژمان با دو تا قدم بلند به سمتش آمد.
سینه به سینه اش ایستاد.
ایسودا زیاد قد بلند نبود.
برای همین در مقابل پژمان خیلی ریزه میزه به نظر می آمد.
ایسودا جا خورد.
آمد قدمی به عقب برگشت.
ولی پژمان فورا بازویش را گرفت.
_خوبم، ولی وقتی تو میای ناخوش میشم.
احساس کرد تمام بدنش گر گرفت.
نباید می پرسید.
پژمان خوب بلد بود فیتیله پیچش کند.
_من کاری بهت ندارم.
_من دارم.
ضربان قلبش تند شد.
_خب…خب دیگه نمیام دیدنت.
_مگه دست خودته؟
جرات نداشت حتی سرش را بلند کند و نگاهش کند.
_پس دست کیه؟
پژمان او را به سمت خودش کشید.
تمام قد در آغوشش کشید.
_من برای این لحظه ها جون دادم.
الان سکته می کرد.
این دیگر چه مصیبتی بود.

هر بار که می آمد به خودش فحش می داد که این بار آخر است.
ولی باز وسوسه می شد و می آمد.
میل عجیبی او را وا می داشت که بیاید.
که ببیندش.
برایش آشپزی کند.
پشت در حمام منتظرش باشد.
کتاب هایش را بخواند.
روی صندلی گهواره ایش بنشیند.
خدا لعنتش کند.
اسم این حس مطلقا عشق نبود.
ولی چیزی شبیه خواستنی ضعیف بود.
_من بدموقع اومدم.
_ایسودا!
تن صدای هیچ مردی شبیه فرشته ها نیست.
شبیه فرشته ها هم نمی شود.
ولی امان از روزی که زنی را صدا بزند.
دلش را بلرزاند.
آنقدر میشود همه ی کتاب ها را تحریف کرد.
همه ی فرشته ها را مرد دید نه زن!
_اینجوری صدا نزن.
خودش را از آغوش پژمان عقب کشید.
این وابستگی را نمی خواست.
مگر 8سال عشق و وابستگی به پولاد نتیجه اش چه شد؟
با پژمان هم همین!
تازه این مرد 4سال از همه چیز محرومش کرد.
4سال از دنیا عقب انداختش.
هیچ پیشرفتی نکرد.
به هیچ کجا نرسید.
از کجا معلوم که بعدش قرار است خوب طی شود؟
پژمان با لبخند نگاهش می کرد.
فرارش را دوست داشت.
اگر حسی نبود هرگز فرار نمی کرد.
اصلا اهمیتی برایش نداشت که بخواهد فرار کند.
عین این چهار سال که هر بار نزدیکش شد فرار نکرد.
برعکس با بی احساسی تمام مقابلش ایستاد.
ولی حالا برعکس شده بود.
برای دیدنش می آمد.
دختری که قسم خورده بود اگر از خانه اش فرار کند هرگز دیگر برای ثانیه ای به دیدنش نمی آید.
_حوصله ی مهمونای حاج رضا رو نداشتی، پس بهتره بمونی با من فیلم ببینی.
بی میل نبود.
اما با این ضربان قلب رسواکننده چه می کرد ؟
تنی که تب کرده بود را چه کند ؟
_من باید برم.

_حالت زوده.
حرفش کمی طنز داشت.
ولی جدی جدی بود.
دست ایسودا را گرفت و روی مبلی روبروی تلویزیون نشاند.
لبوها روی شعله در حال قلقل بودند.
برگشت و از کابینت تنقلات آورد.
مطلقا چیزهایی که فکر می کرد دوست دارد.
مثلا پفک و شکولات های کاکائویی، چیپس های مزه دار و…
همه را درون پلاستیک بزرگی روی میز مقابل ایسودا گذاشت.
بدون اینکه پذیرایی اش کمی بهتر باشد.
انگار که از پذیرایی کردن هیچ نمی دادند.
ایسودا خنده اش گرفت.
اشرافی گری باعث شده بود که ساده ترین کارها را هم بلد نباشد.
تقصیری هم نداشت.
کسی که از بچگی با نوکر و کلفت بزرگ شود باید هم حالا هیچ چیزی نداند.
_چای می خوری؟
خدا کند یک چای درست کردن بلد باشد.
_میخورم.
_کنترل ماهواره رو میزه بردار بذار یه شبکه که فیلم می ذاره.
کنترل را برداشت.
پژمان هم به آشپزخانه رفت.
نادر قرار بود چای درست کند.
باید چک کند ببیند درست کرده یا خودش باید دست بجنباند.
فلاکس را برداشت.
خالی بود.
زیر لب فحشی به نادر داد.
کتری برقی را پر از اب کرد و به برق زد.
ایسودا شبکه را روی یک فیلم دهه سی ایران تنظیم کرده بود.
از موسیقی شادش فهمید که خوشش می آید.
چون هم پفکش را می خورد هم گردنش را تکان می داد.
درون فلاکس چای خشک ریخت و از آشپزخانه بیرون آمد.
دقیقا کنار ایسودا نشست.
جوری که تنش به تنش بخورد.
ایسودا می خواست کنار برود.
ولی مبل دو نفره بود.
فضا آنقدر نبود.
مجبور بود حضورش را کنارش بپزیرد.
پژمان دستش را درون پاکت پفک درون دست ایسودا کرد و گفت:فیلم دیگه ای نبود؟
چپکی نگاهش کرد.
_من دوس دارم.

حرفی نمی ماند.
به علایق خانم ها باید همیشه احترام گذاشت.
وگرنه…
_چای چی شد؟
پژمان یک تای ابرویش را بالا داد و نگاهش کرد.
کم کم اگر به ایسودا رو می داد چند تا فحش هم نثارش می کرد.
حالا که همه رقمه طلبکارش بود.
_آماده میشه.
_یعنی چای آماده نداشتی؟
شیطان می گفت دوتا چک حواله اش کند.
_نه نبود.
_قند که داری؟
چند روز پیش به نادر گفته بود برایش هم قند بخرد هم شکر.
نمی دانست که خانم چای هایش را شیرین می خورد.
اصلا خیلی چیزها را از ایسودا نمی دانست.
ولی با فرارش و آمدنش اینجا خیلی چیزها رو شده بود.
از همدیگر خیلی چیزها فهمیده بودند.
مثلا ایسودا هم عاشق می شود.
ایسودا هم بالاخره از احساسش شکست می خورد.
_هست.
یکی از پفک های سرخ و نمکی را درون دهانش گذاشت و گفت: ماست موسیر نداری ؟
کم کم داشت اذیتش می کرد.
قرار نبود او مدام اذیتش کند.
هی با بغلش با بوسه اش با کلماتی که قلبش را بالا و پایین می کرد ازارش بدهد.
نوبتی هم باشد نوبت او بود.
زن درون کاباره می رقصید.
مدام دامن لباسش را بالا می گرفت تا ران های کلفتش مشخص باشد.
ایسودا کمی خجالت می کشید.
ولی مهم نبود.
بدتر از پژمان که در آغوشش کشید؟!
صدای کتری آمد.
ایسودا بلند شد و گفت:من درست می کنم، دستپخت تو تعریفی نیست.
دختره ی ورپریده، چه حرف ها می زد.
شیطان می گفت…
ایسودا با خنده به آشپزخانه رفت.
چای را درست کرد.
_فنجونا کجاست؟
پژمان هم به عمد گفت:بگرد پیدا کن.
از آشپزخانه زبانش را در آورد و مجبور شد تمام کابینت ها را بهم بریزد.
بالاخره پیدا کرد.
فلاسک را برداشت و به سالن آورد.

فکر کرده بود کم می آورد؟
فلاسک را جلوی پژمان گذاشت.
رفت و با فنجان و ظرف قند آمد.
کم کم داشت به آشپزخانه ی خانه اش احاطه پیدا می کرد.
پژمان پیراهن جذبی به تن داشت.
مشغول تا زدن آستین لباسش شد.
جوری که ایسودا که بالای سرش ایستاده بود دلش ضعف رفت.
ولی جلوی خودش را گرفت.
کنارش نشست.
فیلم از کاباره به اتاق خواب کشیده شد.
صدای خرت خرت می آمد.
کمی خجالت زده شد.
_اون کنترل رو بده من.
پژمان با بدجنسی گفت:چرا؟
_میگم بده.
_من که دارم از فیلم انتخابیت لذت می برم.
داشت اذیتش می کرد.
ولی کورخوانده بود اگر فکر می کرد کم می آورد.
_باشه اشکال نداره.
فیلم خیلی زود از اتاق خواب گذشت.
صحنه با آهنگ فارسی شادی ادامه دار شد.
برگشت.
به پژمان نگاه کرد و برایش شکلکی در آورد.
پژمان این بار واقعا نتوانست خوددار باشد.
زیر خنده زد.
با صدای بلند و ترمز بریده.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
چه شد یهو؟
خنده ی پژمان که تمام شد به سمتش برگشت.
_اینقد لوده نباش دختر.
منظورش از لوده دقیقا چه بود؟
طلبکار به سمتش برگشت و گفت:لوده یعنی چی؟
همان بهتر که نمی دانست.
وگرنه خرش را می گرفت و رها نمی کرد.
از فلاسک برای خودش چای ریخت.
_بریزم برات؟
_خودم می تونم.
فلاسک را برداشت و چای ریخت.
پژمان با عشق نگاهش کرد.
هیچ وقت در انتخابش اشتباه نکرده بود.
با اینکه ایسودا واقعا اذیتش می کرد.
ولی راضی بود.
این دختر خاله ساده و زیبا فقط و فقط مال خودش بود.
هرگز نمی گذاشت مال هیچ کس دیگر شود.
فنجان چایش را برداشت.

جرعه ای نوشید.
خوش طعم بود.
انتظار نداشت آشپزی یا چیزهایی شبیه این بلد باشد.
ولی ظاهرا اشتباه کرده بود.
خیلی بیشتر از این ها می دانست.
حداقل اینکه این دو باری که برایش غذا درست طعمش عالی بود.
_مزه اش بد نیست.
ایسودا نیشخندی زد و گفت:فکر کنم خیلی بهتر از درست کردن تو باشه.
جان به جانش کنند حاضر جواب بود.
اگر جواب نمی داد انگار او را می کشتند.
_خوبه، پس دیگه وقت ازدواجه.
لحنش شوخی بود.
ولی ایسودا به وضوح جا خورد.
پژمان خیلی خونسرد باقی مانده ی چایش را خورد.
حقش بود.
تا این همه حاضر جواب نباشد.
_نظرت چیه؟
ایسودا برای اینکه لجش را در آورد گفت:منفی!
پژمان با صدا خندید.
_مثبت میشه به زودی.
ایسودا پوزخند زد.
_شتر در خواب بیند پنبه دانه.
از ضرب المثل ایسودا اصلا خوشش نیامد.
یک جور توهین بود.
فنجان خالی درون دستش را روی میز گذاشت.
از جایش بلند شد.
به سمت آشپزخانه رفت.
زیر لبوها را خاموش کرد.
به سمت اتاق خوابش حرکت کرد.
ولی همان دم گفت:رفتی درو پشت سرت ببند.
ایسودا از رفتار پژمان جا خورد.
مگر چه گفت؟
از جایش بلند شد.
هاج و واج رفتنش را دید.
صدای کوبیدن در اتاق تنش را لرزاند.
انگار یخ کند.
قلبش خوابید.
هیچ ضربانی را حس نمی کرد.
جرات رفتن نداشت.
نمی توانست هم بماند.
صدای تیراژ پایانی فیلم می آمد.
شل و ول به سمت در حیاط راه افتاد.
بی جان بود.
این رفتار تعجب برانگیز بود.
تازه جنبه اش بالاتر از این حرف ها بود.
چیزی نگفت که به او بر بخورد.
یک ضرب المثل که این حرف ها را نداشت.
خب مگر چه گفت؟

 

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.