ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

همه ی آرایش را روی صورتش پاک کرد.
چقدر احساس خجالت می کرد.
انگار که خطایی کرده باشد و پژمان دیده باشدش!
حالا هم با روبرو شدن با پژمان شرم داشت.
صدایش را می شنید که اسمش را می گفت.
صورتش را خشک کرد.
شالش را درست کرد و بیرون آمد.
پژمان از دیدن صورتش دلخور شد.
مگر نامحرم بود؟
البته خب نامحرم نه با آن قسمی که همه می دانند.
-چی شده؟
پژمان اینبار دیگر نگاهش نکرد.
-امشب مهمون دارم…
-خب…
حتما باز قرار بود برایش آشپزی کند.
-می خوام بیرون سفارش غذا بدم ولی نمی دونم چی؟
مانده بود چرا این مرد از ساده ترین چیزها خبر نداشت.
مرفه بی درد دقیقا همین مرد بود.
-مهمونات مردن؟
پژمان مظلومانه سر تکان داد.
-یه لیست از چیزهایی که می تونی بخری برات پیام می کنم.
باز هم نگاهش نکرد.
-تنهایی؟
آیسودا ابرو بالا انداخت و پرسید: چطور؟
-یه استکان چای تو بساطت پیدا نمیشه؟
واقعا که پررو بود.
-بشین میارم.
لزومی نداشت که به داخل تعارفش کند ها؟
پژمان هم از رفتارشدلخور نشد.
کمی هم حق داد.
تنها بود و ترجیحا داخل خانه نشود بهتر است.
فکر و خیال آیسودا هم راحتتر!
هرچند که چندین بار تنهایی به خانه اش آمد.
حس می کرد حرمت این خانه خیلی فرق دارد.
آیسودا داخل شد و پژمان تنها ماند.
لبه ی بهارخواب نشست و به باغچه ی سرما زده نگاه کرد.
بعضی از درخت ها عین انارها لخت لخت بودند.
ولی درختان توت همچنان برگ های زردشان را حفظ کرده بودند.
تک درخت انجیر ته حیاط اما هنوز هم برگ های سبزی دور و بر خودش داشت تا به پاییز فخر بفروشد.
نمی دانست که پاییز اگر زرد نباشد که زیبا نیست.
گردنش را کمی تاب داد.
دیشب بد خوابیده بود.

رگ گردنش شدید درد می کرد.
یک ساعت هم زیر آب گرم حمام مانده بود.
ظاهرا فایده ای نداشت.
شاید از خانه ی حاج رضا که می رفت پماد ضددرد می خرید و می مالید.
سکوت عجیبی حکم فرما بود.
انگار هیچ جنبنده ای در حرکت نباشد.
حتی نسیم عصر همیشگی!
شاید به همین دلیل بود که مهمانی را بهانه کرد که بیاید.
شب اصلا مهمان نداشت.
کسی خبر نداشت که ساکن کجاست که تازه بخواهد مهمان هم بیاید.
بهانه ای بود برای دیدنش!
دلتنگش بود.
خودِ بی انصافش هم که سراغش را نمی گرفت.
البته خب خودش هم وقتی آن شب در ذهنش می آمد می فهمید که برای نیامدن دلیل خوبی دارد.
نباید بیرونش می کرد.
رفتار بهتری هم می توانست انجام بدهد.
فقط بدیش این بود که آن شب به شدت عصبی بود.
مثلا این کار بهترین کار بود.
خودش را کمی از سکوی بهارخواب بالا کشید.
شلوارش سیاه بود.
مطمئنا کثیفش کرد.
مهم نبود.
صدای قدم های آیسودا را پشت سرش شنید.
برنگشت تا نگاهش کند.
این ها نشانه ی غرورش نبود.
فقط سعی می کرد در استراتژی جدیدش آیسودا را به سمت خودش بکشاند.
سینی کوچکی با دو استکان چای خوش رنگ کنارش قرار گرفت.
آیسودا هم با فاصله کنارش نشست و پاهایش را آویزان کرد.
-مهمونات چند نفرن؟
بی هوا گفت: سه نفر!
-باقالی پلو و ماهیچه و یکم تنقلات و سوپ خیلی خوبه.
استکان چایش را برداشت.
-ترشی و ماست و سالاد هم کنارش حتما بذار، آدمای مهمین؟
پژمان با لبخند سر تکان داد.
آیسودا هم استکانش را برداشت.
-تو واقعا نمی دونی باید چطوری از مهمونت پذیرایی کنی؟
لبخند زد.
می دانست.
خیلی خیلی خوب هم می دانست.
ولی اگر خودش را گاهی در بعضی چیزها به نادانی نمی زد قرار بود چطور آیسودا را ببیند؟
چایش را کمی هورت کشید.
-نه نمی دونم.

آیسودا بر و بر نگاهش کرد.
مرد به این گندگی فقط از تجارت حالیش بود و سر سوزن پزشکی!
-خب یاد بگیر.
پژمان لبخند پشت لب آمده اش را قورت داد.
-ممنونم، منتظر بودم بگی!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
جوری حرف می زد انگار حالیش است.
-کی میان؟
-شب!
چیزی به شب نمانده بود.
استکان خالی چایش را درون سینی گذاشت.
حرفی برای گفتن و البته ماندن نداشت.
از جایش بلند شد.
-برام پیام کن چی بخرم.
-باشه!
به سمت در حیاط راه افتاد.
آیسودا هم استکانش را درون سینی گذاشت و بدرقه اش کرد.
کم کم باید خاله سلیم هم پیدایش می شد.
جلوی در که پژمان قدم به بیرون گذاشت و آیسودا دقیقا پشت سرش بود همان پسر چند روز پیش را دید.
نگاهی گذرا به پژمان و آیسودا انداخت.
انگار آیسودا را درون لباس خانگی نمی شناخت.
کنجکاوی نکرد.
رد شد و رفت.
پژمان هم حساس نشد.
هر چند کلا مرد حساسی نبود که بیخودی جار و جنجال راه بیندازد.
خداحافظی کرد و رفت.
آیسودا نایستاد تا دور شدنش را ببیند.
داخل شد و در را بست.
یکباره لبخند خنک و شادی روی لبش نشست.
چقدر دلتنگ این بشر بود.
ظالم تمام مدت نیامد که نیامد.
حالا هم که آمده مهمان دارد.
خدا را شکر که خنگ بازی هایش او را به اینجا می کشاند.
مرد هم این همه خنگ و دست و پاچلفتی؟
به سمت خانه راه افتاد.
لباس گرم مناسبی به تن نداشت.
ابدا نمی خواست سرما بخورد.
یا بدن درد بگیرد.
عصرش بخیر شد.
همین برای شادی این چند روزی که گذشت کافی بود.

تازه از شهرداری برگشته بود.
اجازه ی حفر چاه را می خواست.
زمین جدیدی که برای درست کردن یک باغ شهری می خواست لوله کشی نداشت.
فعلا هم قصد دادن انعشاب آب به آن منطقه را نداشتند.
مجبور بود چاه حفر کند.
البته اگر اجازه صادر می شد.
فعلا که شهرداری فقط پیچ و تابش می داد.
فردا نواب را می فرستاد.
اگر باز هم نشد می رفت سراغ فرماندار!
بلاخره با سر کیسه را شل کردن حل می شد.
خسته از روز پر از مشغله اش روی مبل خانه اش لم داد.
این باغ را بخاطر آیسودا خرید.
عاشق باغ شهری بود.
مثلا برای تعطیلات آخر هفته آنجا بساط کنند.
فصل میوه سبد بردارد و خودش برود بچیند.
یک آلاچیق دوست داشتنی داشته باشد.
دور تا دورش گل بکارد.
چقدر این آرزوها دیر شده بود.
وقتی می توانست عملیشان کند که دیگر آیسودایی نبود.
پاهایش را روی میز گذاشت.
تمام تنش داشت از تب داشتنش می سوخت.
مرد بود و پر از نیاز.
یک هم آغوشی پر از تب و تاب می خواست.
از آنهایی که تا صبح امانش ندهد.
بلاخره هم بر اثر افکارش بی طاقت شد.
گوشیش را برداشت.
می دانست باید به چه کسی زنگ بزند.
شماره اش را گرفت.
به بوق دوم نرسیده جواب داد.
کنارش صدای جیغ می آمد.
-الو..
-جونم آق مهندس!
-چیزی تو بساطت داری؟
-نباشه هم واسه شما جور می کنیم.
از خودشرینی هایش خوشش نمی آمد.
-بفرست آدرسم.
-ای به چشم.
نفس عمیقی کشید.
به همین راحتی حل شد.
تا وقتی آیسودا نبود می توانست مشکلات اینجوری را حل کند.
ولی قضیه ی دلش کاملا فرق می کرد.
تماس را قطع کرد و گوشی را کنارش گذاشت.

امشب به خودش می رسید.
گور پدر آیسودا!
آخرش که پیدایش می کرد.
آن وقت تکلیفش را با این دختر مشخص می کرد.
نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد؟!
اگر همان چهار سال پیش اجازه ی رفتن نداده بود الان این همه شاخ نمی شد.
تلویزیون را روشن کرد.
خودش را سرگرم می کرد تا پاتنر امشبش برسد.
***
در مسیر روستا بود.
باید می رفت تا به باغ سر بزند.
انگار سرما تعدادی را حسابی خشکیده بود.
صبح قبل از حرکت کلید خانه اش را به حاج رضا داد که مواظب باشد.
آیسودا را ندید.
مطمئنا خواب بود که ندیدش!
سرعت ماشینش را بیشتر کرد.
بین راه باران باریده بود و جاده لغزنده.
زنجیر چرخ هم نداشت.
با این حال دست فرمانش عالی بود.
از روستا تا شهر راهی نبود.
باید به عمارت هم سر میزد.
و همچنین دو سگ شکاریش!
صدای ملایم موزیک می آمد.
از موزیکهای سبک پاپ خوشش می آمد.
اما بستگی به خواننده اش داشت.
زیر لب با خواننده اش شروع به هم خوانی کرد.
صدایش برای خوانندگی خوب نبود.
زیادی بم بود.
اصلا یک مرد که نباید همه چیز را با هم داشته باشد.
پژمان هم خیلی چیزها را بلد نبود.
مثلا همان غذا پختن.
هی باید منت این و آن را بکشد.
یا بیرون غذا بخرد.
لباس شستن و دوختن و اتو کردن که مصیبت.
ولی مردانه می توانست پای یک درخت را بیل بزند.
درخت بکارد.
آب بدهد.
کشاورزی کردن در خونش بود.
پزشکی را هم نصفه نیمه بلد بود.
در حد حاجت!
رسیده به جاده ی فرعی به چپ پیچید.
تا روستا فقط یک کیلومتر مانده بود.

به محض اینکه از روی سنگلاخ رد شد و وارد روستا شد مشاور اولش به استقبالش آمد.
باید به همین زودی ها با فرماندار صحبت می کرد تا نامه بدهد به شهرداری.
این جاده باید آسفالت می شد.
هرچه پشت گوش انداختند بس بود.
جلوی در از ماشین پیاده شد.
پالتوی کلفتی به تن داشت.
سوز سردی می آمد.
داخل حیاط عمارت شد.
همه چیز رنگ مردگی داشت.
هیچ صدایی نمی آمد.
آدم دلش می گرفت.
آیسودا حق داشت که فرار کرد.
با بوت های مردانه اش جوری روی زمین قدم برمی داشت انگار زمین زیر پایش را می کوبد.
وارد عمارت شد.
فضا گرم بود و روشن.
خاله بلقیس با لباس محلی و لبخند همیشگیش جلو آمد.
-خیلی خوش اومدین آقا.
نگاهی به دور و اطراف پژمان انداخت.
-پس خانم کجاست؟
آیسودا خانم خانه بود هرچند که هنوز زن پژمان نباشد.
-شهره.
-نمیاد؟
-میاد ولی فعلا نه!
خاله بلقیس ناامید شد.
درکش می کرد.
در این خانه همه آیسودا را دوست داشتند.
آیسودا هم آنها را دوست داشت.
انگار تنها کسی که علاقه ای در آیسودا ایجاد نکرد خودش بود و بس!
ناامید کننده بود.
ولی حالا انگار همه چیز فرق کرده بود.
-لطفا یه چای برام بیارین.
به سمت اتاق کارش راه افتاد که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد.
-بله؟
-رفتی روستا؟
صدای طلبکار آیسودا بود.
نیشخندی روی لبش نشست.
-کاری داشتی؟
-میگم رفتی روستا؟
-آره!
ساکت شد.
-چت شد؟

آیسودا با لجبازی گفت: هیچی!
پژمان با بدجنسی گفت: می خوای برگردم؟
-نه چیکارت دارم؟
خنده اش گرفت.
حالا دیگر مطمئن نبود که آیسودا دوستش ندارد.
-اونجا همه چی خوبه؟
-خوبه!
-کسی سراغ منو نگرفت.
-نه!
حس کرد حسابی لجش گرفته.
-باشه، نگرفتن که نگرفتن.
لحنش بچگانه شده بود.
انگار امید داشته باشد که پژمان دروغ گفته.
-خاله بلقیس سراغتو گرفت.
حس کرد لبخند زد.
-می دونستم داری چاخان می کنی.
-چیزی می خوای برات بیارم؟
-نه، ممنون.
در اتاق کارش را باز کرد و داخل شد.
کمی بوی نا می داد.
در این چند مدت اصلا استفاده نشده بود.
باید می گفت خاله بلیس کمی عود روشن کند.
-من باید برم.
-باشه!
بعد از خداحافظی کوتاهی تماس قطع شد.
پژمان پشت میز بزرگ چوب گردویش نشست.
پنجره درست پشت سرش بود.
کتابخانه ی بزرگی هم سمت چپش!
نور خورشید تمام قدم از پشت سرش می تابید.
پرده های تور سفید از دو طرف بسته شده بودند تا نور آفتاب زمستانه به اتاق بیاید.
درون اتاق سرد بود.
برعکس سالن که گرم بود و پرنشاط!
دسته چکش را از کشوی میزشدرآورد.
از این دسته چک اصلا استفاده نمی کرد.
مگر به ندرت!
از پشت میزش بلند شد.
بخاری را روشن کرد.
کاش کمی باران ببارد.
درون مسیر باران باریده بود.
ولی اینجا خبری نبود.
خاله بلقیس روی مبلمان درون اتاقش ملاف انداخته بود.
دلش برای این عمارت حسابی تنگ بود.

کاش آیسودا برمی گشت.
این همه لجبازی چه فایده ای داشت؟
آخر و عاقبت که باید باز هم به همین عمارت برمی گشت.
سرنوشت را او می نوشت.
از اتاق کارش بیرون آمد.
یکراست به آشپزخانه رفت.
تا شب نمی ماند.
شب باید برمی گشت.
خاله بلقیس و دو تا دختر ور دستش مشغول درست کردن ناهار بودند.
بلاخره می توانست بعد از چند مدت دستپخت خاله بلقیس را بخورد.
-ناهار چی داریم؟
کمی از سیب زمینی های سرخ شده درون سینی را برداشت و خورد.
-آقا براتون بریون گذاشتم.
-دستت درد نکنه، من شب نمی مونم.
خاله بلقیس قیافه اش آویزان شد.
-چرا آقا؟
-باید برم کار دارم.
خاله بلقیس چیزی نگفت.
پژمان برای خودش چای ریخت.
همان جا سرپا خورد و بیرون رفت.
نادر شهر مانده بود.
با مشاور اولش باید به گاوداری و زمین ها سر میزد.
این بی کفایتی ها اعصاب برایش نگذاشته بود.
یکی از گاوها سر زایمانش تلف شده بود.
چند تا از درخت ها هم از سرما.
مسببشان را اخراج می کرد.
اصلا هم مهم نبود زن و بچه دارند یا ندارند.
از اول شرط کرده بود مواظب کارشان باشند.
گاوداری گرم بود و گاوها راحت در حال خوردن علوفه ی هرروزه شان.
گاو مرده را طعمه ی سگ ها کردند.
گوشتش حرام شده بود.
مردی که سر زایمان گاو خواب رفته بودند را جلویش آوردند.
مردی حدود 35 ساله بود.
اولین کاری که کرد سیلی محکمی به طرف چپ صورتش زد.
برایش مرگ گاو مهم نبود.
ولی بی مسئولیتی مهم بود.
اگر همه ی این گاوها می مردند دردش نمی آمد.
ولی کافی بود بداند از بی مسئولیتی یکی از آنهاست.
-اخراجی!
مرد با چشمان اشکی نگاهش کرد.
-آقا به خدا از خستگی بود که خواب رفتم.
-گفتم اخراجی!

هر چه مرد گریه کرد و توی سر خودش زد اهمیتی نداد.
بی رحم که می شد دیگر هیچ کس برایش مهم نبود.
از گاوداری که بیرون زد یکراست به باغات رفت.
درخت های خشکیده از سرما بود.
باید به ریشه هایش کود می رسید تا ریشه گرم باشد.
اینجا مقصر باغبانان نبودند.
پس خرده نگرفت.
فقط زنگ زد دو تا کامیون کود حیوانی بیاورند.
دست آخر به سراغ گلخانه ی خیار و گوجه رفت.
فضا دم کرده و گرم بود.
دو تا هیتر بزرگ درونش کار می کرد.
بوته های خیار سرحال بودند.
گوجه هم بعد از چیدن اول به گل دهی دوباره نشسته بودند.
همه چیز راضی کننده بود.
از چیدن دوم دستور داد به هر خانواده ی روستا دو کلیو بدهند.
خیر بودن به اسم نبود.
پژمان عمل هم می کرد.
سر ظهر بود که به خانه برگشت.
خاله بلقیس غذا را کشید.
شدیدا گرسنه بود.
از بس بیرون غذا خورد دیگر داشت حالش بهم می خورد.
لقمه درون دهانش چپاند و گفت: خیلی خوشمزه اس خاله بلقیس!
-نوش جانت آقا، فضولیه آقا اونجا که هستی کی براتون غذا می پزه؟
-بیرون می خورم.
-خدا مرگم بده، برم برای چند روز غذا درست کنم براتون.
-لازم نیست.
-خیلی هم لازمه.
خاله بلقیس خیلی آیسودا را دوست داشت.
اما پژمان را بیشتر.
پس با این حساب حق داشت آیسودا را سرزنش کند بخاطر این آشفتگی که در زندگی این مرد انداخته بود.
پژمان که بچه نبود.
عمرش را پای این دختر گذاشت.
فقط مانده بود چرا نمی دید.
انگار واقعا کور باشد.
خاله بلقیس به سمت آشپزخانه رفت.
باید چند جور غذا درست می کرد.
مرد بیچاره گناه داشت.
پژمان با اشتها غذایش را خورد.
حسابی چسبید.
دستپخت آیسودا در این یکی دو بار بد نبود.
ولی خاله بلقیس چیز دیگری بود.
واقعا عالی می پخت.

وقت رفتن درون سبد چندین نوع غذای بسته بندی درون قابلمه های کوچک گذاشت.
تاکید هم کرد هر کدام را چه موقع باید بخورد.
بقیه هم یا درون یخچال یا فریزر قرار می گرفت.
سوار ماشینش شد و با تک بوقی به سمت شهر حرکت کرد.
در کمال تعجب دلش هوای آیسودا را کرده بود.
مانده بود چطور این همه به این دختر عادت کرد.
قصه ی این دختر عجیب و غریب بود.
در طول مسیر آرام بود.
همه ی کارهایش را کرده بود.
به همه چیز نظم داد و حالا برمی گشت.
پژمان وارث ثروت عظیمی بود که بدون تلاش هم تا نتیجه اش می توانست بخورد.
ولی خودش مرد کار بود.
در حقیقت یک کارآفرین موفق!
ترجیح می داد دو نفر هم در کنارش نان بخورد.
درون سهام چندین شرکت سهیم بود.
باغات زیادی داشت که نیمی را اجاره داده بود و نیمی هم در دست خودش!
یک گاوداری با 200 راس گاو…
چندین دهنه ی مغازه که همگی اجاره بود.
یک پاساژ در غرب شهر…
هتلی کنار سی و سه پل!
سفره خانه ای شیک در نمای بالایی نقش جهان…
و خرده ریزهایی که گاهی یادش می رفت.
با این حال در حال پیگیری برای تاسیس یک کارخانه بود.
کارخانه ای با حداقل 200 کارگر!
رفت و آمدش به شهر هم برای همین بود.
دلش می خواست کارآفرین برتر شود.
و البته شانس دوباره برای کسانی که بیکار بودند.
مسیر برگشت را تند رفت.
انگار عجله داشته باشد.
واقعا هم عجله داشت.
کمی تا حدی دلتنگ بود.
باید امشب به یک بهانه چند دقیقه هم شده به خانه اش می کشاندش!
بلبل زبانی هایش هم جالب بود.
دقش می داد.
اما در عوض سرحالش هم می آورد.
به شهر رسیده، سر حال کمی خرید کرد.
حدس زد کابینت خالی شده باشد.
آنقدر بی دقت بود که اصلا چک نمی کرد چه دارد یا ندارد.
فقط خوب آجیل می خورد.
حواسش بود تا تمام کرد بخرد.
رسیده به خانه سر راه دختر همسایه را دید.
تازگی حس می کرد زیادی به او زل میزند

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.