ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

جان بود.
نبودش که می مرد.
وصله پینه شده به تنش!
چطور می توانست اجازه بدهد که برود؟
چرا مردم حرف زور میزدند؟
وقتی این همه ناز درون خانه اش خوابیده بود، چیزی بیشتر از این می خواست؟
نه به خدا!
هیچ چیزی دیگری از خدا نمی خواست.
پالتوی بلندش را از تن درآورد.
به آرامی روی تن آیسودا انداخت.
خانه گرم بود.
اما عادتش را میشناخت.
باید همه چیزی رویش باشد تا راحت بخوابد.
راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
آنجا لباسش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که قرار بود تمام کند را برداشت.
بیرون آمد.
روی مبلی درست روبروی آیسودا نشست.
می خواست هم کتاب بخواند هم ببیندش!
عجب منظره ی بکری.
دیگر از این صحنه ها پیش نمی آمد.
خوب شد که کلید را به دستش داد.
حداقل مدام می توانست ببیندش!
هواییش می کرد که بیاید سر بزند.
دختر زیبا!
خاله کتی هم بی نهایت زیبا بود.
فقط هنوز نتوانسته بود ژاکلین را ببیند.
خواهر آیسودا که اصلا از وجودش خبر نداشت.
پژمان هم نمی دانست.
قبل از مرگ پدرشاز زبان او شنیده بود.
آن وقت ها هنوز خاله کتی را نمی شناخت.
بعدها که خاله کتی را شناخت، از او پرسید.
خاله اش هم حقیقت را گفت.
فقط مانده بود چرا کسی چیزی به آیسودا نمی گوید.
کتاب را باز کرد.
20 صفحه ی اول را باز کرد.
باید این کتاب جدید را می خواند.
تازه خریده بودش!
همه ی کتاب هایش را باید به عمارت منتقل می کرد.
تا همین الان یک کارتن کتاب خریده بود.
آیسودا تکانی خورد.
نگاهش بالا آمد و نگاهش کرد.

چقدر ظریف بود و خانمانه!
انگار هر چه دختری بود درون تنش ریخته باشد.
لطیف بود انگار نسیم روی تنت لی لی کند.
پلک هایش معصومانه روی هم بود.
انگار قرار نبود هیچ اتفاقی در دنیا بیفتد.
همه چیز در امن و امان بود.
ناخودآگاه لبخند زد.
همه ی زن های عالم ارزشش را ندارند.
ولیفقط یکیشان ارزش دارد که برای جان بدهی.
همانی که درون دلت سرد و گرم می شود.
تر و خشک می شود.
یک هو لرز به تنت می اندازد.
تی می کنی.
دل می لرزانی…
همان یک نفر جان هم بدهی برایش کم است.
عشق که این شوخی ها سرش نمی شود.
اگر آمد ول بکن نیست.
حالا تو هی زور بزن.
هی شاخه و شانه بکشد.
پهلوان های قمه کشش هم زور زدند و نشد.
نگاه گرفت.
کتاب جلوی رویش را ورق زد.
می خواست بخواند.
نمی شد.
یعنی جواب نمی داد.
حواسش هی پرت می شد.
نگاهش لجوجانه بالا می آمد تا گاهی دزدکی و گاهی هم آشکارا نگاهش کند.
سری تکان داد.
زیر لبی به خودش گفت: جوری رفتار می کنی انگار یه جوون 20 ساله ای، دست بردار مرد.
بیخود خودش را سرزنش می کرد.
دلش که حالیش نمی شد او 35 سالش است یا 20 سال.
کار خودش را می کرد.
بلاخره هم بی طاقت کتاب را روی مبل رها کرد و بلند شد.
رفت تا چای درست کند.
آیسودا که فعلا جا خوش کرده بود.
قصد بیدار شدن نداشت.
ولی قصد اینکه پدر او را درآورد را داشت.
کتری برقی را پر از آب کرد و به برق زد.
به اپن تکیه داد.
انگار دست و پایش را گم کرده باشد.
می خواست کارهایش را بکند.
ولی نمی شد.

باید می رفت بیدارش کند.
چه معنی داشت آمده اینجا خوابیده؟
مگر شهر هرت بود؟
خودش جواب خودش را داد:
شهر هرت نبود خانه اش بود.
آدم هیچ جا اندازه ی خانه اش راحت نبود.
دخترک چموش بلاخره داشت راه می آمد.
هرچند می دانست تا راه آمدن کامل آیسودا پدر او در آمده.
ولی خوب بود.
روش قدیمی را باید می انداخت دور.
عشق، عشق می خواهد.
هیچ چیزی ساده نیست، حتی عشق!
صدای کتری بلند شد.
آیسودا که خواب بود با صدای کتری انگار که موقعیت زمانی و مکانی را گم کرده باشد ترسیده از جا پرید.
نگاهی به اطرافش انداخت.
صدای ضربان قلبش بلند بود.
نکند دزد آمده.
-خوب خوابیدی؟
نگاهش سمت پژمان کشیده شد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد تا خواب کامل از سرش بپرد.
پژمان که مقابلش بود عین واقعیت می نمود.
پژمان از آشپزخانه بیرون آمد.
-نمی خواستی بیای اینجا.
آیسودا شتاب زده از جایش بلند شد.
-خیلی خوابیدم؟
-نمی دونم، من تازه رسیدم.
به ساعت نگاه کرد.
نزدیک به دو ساعت خواب بود.
دستی به صورتش کشید و گفت: اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد.
-می فهمم.
-چیو؟
پژمان شانه بالا انداخت.
-دارم چای درست می کنم.
دوباره روی صندلی گهواره ای نشست.
به آرامی گفت: نمی دونم چرا نمی خوام بیام اینجا ولی باز میام.
پژمان فقط لبخند زد.
جواب سوال ساده بود.
کافی بود خودش توجه کند.
-بزودی جواب سوالتو پیدا می کند.
نگاهش به بالا کشیده شد و روی پژمان ماند.
این مرد عذابش می داد.
باز دلش می خواست ببیندش!

عجب مکافاتی داشت.
کار پژمان که تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد.
-پاشو یکم بتاب!
-حوصله ندارم.
نزدیک 9 شب بود.
-به خاله سلیم نگفتم اینجام.
-من خبر میدم.
-نه باید برم.
-نمیری.
نمی توانست به حرف پژمان گوش کند و بعدا خاله سلیم و حاج رضا را به خودش بدبین کند.
حرمت یک چیزهایی را باید نگه می داشت.
نمی خواست فکر کنند دختر خرابی است.
او همیشه خوب بود.
خوب هم می ماند.
از جایش بلند شد.
-من چیزی بهشون نگفتم، نمی خوام فکری در موردم بکنن.
راه افتاد تا چادرش را بردارد.
دستش سمت چادر دراز شد که خانه در تاریکی فرو رفت.
همه ی چراغ ها خاموش شد.
تاریکی جوری بود که یک قدمی اش را هم نمی دید.
-پژمان…
نه اینکه از تاریکی بترسد ها…
ولی یک جوری بود.
خوف می انداخت به دلش!
انگار ته دلش خالی شده باشد.
-همون جا وایسا.
-کجایی پژمان؟
-گفتم سر جات وایسا، الان میام پیشت.
آیسودا از جایش تکان نخورد.
پژمان با گرفتن وسایل خودش را به او رساند.
بازویش را گرفت.
آیسودا فورا به پیراهنش چنگ زد.
خودش را میان دست ها و سینه اش قرار داد.
-چیزی نیست.
-من از تاریکی نمی ترسم.
پژمان خنده اش را محار کرد.
نمی ترسید اینگونه سفت به او چسبیده بود.
-خیلی خب، وایسا برم گوشیمو بیارم، حداقل چراغ قوه شو روشن کنم.
آیسودا یکی از دستانش را دور کمر پژمان انداخت.
-نه منم همرات میام.
پژمان خنده اش را رها کرد.
آیسودا با خشم نیشگونش گرفت.

-خنده نداره.
پژمان خنده اش را قورت داد.
دستش بالا آمد و روی کمر آیسودا نشست.
او را به خودش نزدیک کرد.
-وقتی کنارتم قرار نیست از چیزی بترسی.
سر آیسودا بالا آمد.
صورت پژمان را نمی دید.
اما نفسش به صورتش برخورد می کرد.
-اگه از خودت بترسم چی؟
-من به هر کسی آسیب بزنم به تو نمی زنم.
-می دونم.
-اگه نخوام به کسی آسیب بزنی چی؟
کاش الان می توانست صورتش را ببیند.
دست زیر چشمش بکشد.
گونه اش را نوازش کند.
و لب هایش…
مصداق بارز گل های وحشی بود.
-هیچ وقت تا حالا ازم چیزی نخواستی.
پهلوی پژمان را چنگ زد.
قلبش تند می زد.
اگر دلشالان یک بوسه بخواهد چه؟
بی حیایی بود؟
کفر بود؟
ظلم بود؟
یک بوسه از این مرد می خواست.
بوسه ای که طعمش میان رگ هایش بدود.
ولی رویش نمی شد.
آنقدر پررو نبود که بخواهد.
-حالا هم…
-من به تو نه نمی گم.
به قرآن تمام این سال ها کور بود که ندید.
مرد عاشق که زیاد نیست.
همان یکی اگر پیدا شد باید دو دستی چسبیدشان.
زبانش را روی لبش کشید.
خدا از او بگذرد.
این فکر بوسه یکهو از کجا آمد.
داشت در مورد اینکه کسی را اذیت نکند حرف می زد.
پاک داشت دیوانه می شد.
-من…وقتی اینجام…انگار یه آدم دیگه ام.
پژمان به نرمی گفت: این خونه برکت داره انگار.
آب دهانش را قورت داد.
بیشتر به پژمان چسبید.

دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش….جوری که از پشت تو بغلش بودم…بعدش دستاشو دورم حلقه کردو گفت:

-الان گرمت میشه…‌یعنی من گرمت میکنم….

نیشخند زدمو و گفتم:

-مگه تو بخاری هستی!؟

چونه اشو گذاشت رو شونه ام و با شیطنت گفت:

-اون پایین صدتا بخاری هست واسه خودش!

و همزمان خودش رو از پشت بهم‌مالوند.چپ چپ نگاش کردمو گفتم:

-خدای اعتماد بنفسی!

با غرور گفت:

-هم خوشگلم،هم خوشتیپم،هم دختر کُشم هم پولدارم هم باهوشم …چرا اعتماد بنفسم بالانباشه!؟؟؟

با حرص و تنفر نگاش کردم و لب زدم:

-خودشیفته ی از خودراضی!

دستشو از زیر لباسم رد کرد و به شکمم رسوند و گفت:

-آره اتفاقا خیلی از خودم راضی هستم….چرا نباشم….!؟وقتی همچی تموم!

-کاملا مشخص….

-میخواستی مشخص نباشه!؟؟؟

-آره…اخلاقتم که ماشالله شیرررررین….عین عسل!!!

اگه اخلاقم شیزین نیست واسه اینکه مورچه ها بهم حمله نکنن….

منظورت از مورچه ها همون دختران دیگه!!؟؟؟

-نه منظورم عمه هاشون….

نه مثل اینکه اصلا قصد کم آوردن نداشت!!!با اینکه تن من یخ بود اما اون دستاش گرم بودن…هی دستشو نوازشوار روشکمم میکشید و بالا و بالاتر می رفت……
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم:

-بیارش پایین!

تو گلو خندید و گفت:

-مگه نگفتی سردت !؟؟؟

-آره

-خب منم میخوام گرمت کنم…

-اینطوری!؟

دستشو برد بالا و از روی سوتین سینه امو نرم فشار داد و گفت:

-آره دیگه….اینم یه نوع وسیله گرمایشیه!

-دستای تو از کی تا حالا شدن وسیله ی گرمایشی!؟

-از خیلی وقت پیش….امتحان کنم!؟

بازم دستشو از روی لباس گرفتمو گفتم:

-نه….ترجیح میدم برم پایین و کنار آتیش!

متعجب گفت:

-آتیش!؟؟؟

و خندید….بلند بلند….بعد سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

-من دارم واسه تو و با تو کارایی رو انجام میدم که …

پریدم وسط حرفشو گفتم:

-آره آره…داری کارایی رو انجام میدی که خیلی دخترها آرزشون رو دارن….خب تو که اینقدر خوبی چرا آرزوی این دخترارو برآورده نمیکنی!؟

با غرور گفت:

-چون هرکسی شایسته ی با من بودن نیست!

طعنه زنان پرسیدم:

-من هستم !؟؟؟

بلافاصله زد تو ذوقم:

-نه…اصلا…حتی یه درصد!

تو بغلش چرخیدم….دستامو دو طرف کمرش گذاشتم و با اخم زل زدم تو چشماش….اما بعد خیلی ملایم گفتم:

-خب لامصب منم دارم همینو میگم….چرا منی که شایسته ی کنار تو بودن نیستم باید الان کنارت باشم ….!؟؟؟ بزار کسایی که شایسته هستن کنارت باشن….

دستاشو پشت کمرم گذاشت و به خودش فشارم داد و بعد گفت:

-اگه من یه وقتایی مهربون میشم سعی نکن گند بزنی به اعصابم خب….!؟؟؟چون اون موقع شب و روزت میشه جهنم…..ملتفتی!؟

-گریه نکن دختر!
-بیا ببین، تو حتی اسمم نمی گی.
-دلیل دارم.
بی وقفه اشک می ریخت.
اصلا نمی دانست از چه چیزی ناراحت است.
-خب…
-بمونه برا وقتش!
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
از پژمان کمی فاصله گرفت.
درون تاریکی نگاهش کرد.
حدس می زد صورتش مقابل صورت پژمان است.
دستش بالا آمد.
کف دستش را روی گونه ی زبر پژمان گذاشت.
-چرا اومدی تو زندگی من؟
به آرامی صورتش را نوازش کرد.
-آروم باش دختر!
-آرومتر از این؟
هنوز بلد نبود چطور باید به یک زن ابراز احساسات کند.
اگر بلد بود که آیسودا دم به دقیقه نمی خواست فرار کند.
دستش را روی دست آیسودا گذاشت.
دستش را از روی صورتش پایین آورد.
-وسوسه نکن آیسودا.
-من کاری ندارم بهت.
-من می خوام حفظت کنم برای خودم، برای دلم.
دوباره بغض کرد.
چرا امشب ناآرام بود؟
-من که جایی نمیرم.
دست پژمان را چرخاند و درون دست ظریفش گرفت.
به آرامی فشار داد.
پژمان با ضربان قلبی تند سعی می کرد این تب تند را از خودش دور کند و فایده ای انگار نداشت.
داشت کم کم از پا درش می آورد.
-بذار برم گوشیو بیارم حداقل جلو پامونو ببینیم.
آیسودا با بهانه گیری گفت: نه، نمی ذارم بری.
خنده اش گرفت.
کاش برای چیزهای دیگری هم اجازه ی رفتنش را نمی داد.
-من دختر بدیم؟ اذیتت کردم؟ شده ازم خسته بشی؟
-چرا داری اینارو می پرسی؟
آیسودا با کلافگی و بغض و نم اشک چشمانش گفت: چون نمی دونم امشب چه مرگمه، نمی دونم.
بی طاقت جلوی پای پژمان زانو زد.
دوباره زیر گریه زد.
پژمان با ملایمت کنارش نشست.
سرش را بالا آورد.

نمی دیدش.
ولی با تمام میلش، صورتش را نزدیک کرد.
این اولین بار بود.
مطمئن بود قشنگ از آب در می آید.
-آیسودا…
میان گریه، بغض زده گفت: صدام زدی؟
جواب سوالش را با بوسه ای کاملا غافلگیر کننده گرفت.
بوسه ای که برای پژمان اولین بود.
این اولین بار بود که یک دختر را می بوسید.
همه چیز با دلش بود.
انگار یک حادثه ی شیرین برایش اتفاق افتاده باشد.
آیسودایی که تمام مدت وسوسه ی یک بوسه به جانش افتاده بود.
“فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست. –محمد-علی-بهمنی”
همان موقع از چشم هایش اشکی درشت پایین آمد.
انگار سیل صورتش را برده باشد.
کف دستش را روی صورت پژمان گذاشت.
عین همیشه زبر بود.
زبر ووحشی!
مرد وحشی که می دانست تا آخر عمر مال خودش است.
کفتر جلدش بود.
از بوم او هیچ جایی نمی رفت.
لب هایشان که فاصله گرفت با همان چشمان اشکی لب زد: پژمان!
-من عاشقتم دختر.
آیسودا وا رفته به سیاهی مقابلش نگاه کرد.
“درست لحظه ی آخر بایستد.
این همه شعر به گردنت انداخته ای که چه؟
نمی گویی سنگینی اش دلم را عاشق می کند؟
خدای ناکرده دختر مردم دلش لنگ زد به جان تو چه؟
بایست ببینم…
این همه عشق را کجا می بری؟
من که برایت مرده ام…متهم ردیف اول قهوه ی نگاهت است و تمام!”
-همیشه خوب باش، خوب بودن تو منو سرپا نگه می داره.
خوب بود که برق ها رفته بود.
شانس این را داشت که نگاهش به نگاه پژمان نیفتد.
این همه خجالت او را می کشت.
شرم عجیبی سرتا پایش را گرفته بود.
پژمان دستش را گرفت.
-بلند شو.
نمی توانست.
مطمئن بود فلج شده.
شاید هم سکته کرده.

گرم بود نمی فهمید.
اصلا شاید مرده.
این هم برزخ جاودان است.
پژمان کمک کرد تا سرپا شود.
هنوز نم بوسه شان روی لبش مانده بود.
-می رسونمت خونه.
-برق که اومد خودم میرم.
-شاید نیاد.
-میاد.
نمی خواست لج کند.
دستش آیسودا را کشید.
با پایش راه باز کرد و او را روی مبل نشاند.
به محض اینکه می خواست کمی فاصله بگیرد آیسودا بازویش را گرفت.
-کجا؟
-کنارتم.
-پس بیا.
تازه باد به غبغب می انداخت که از تاریکی نمی ترسد.
روی دسته ی مبل نشست.
-حرف بزن.
-چی بگم؟
-هرچی، هر چیزی که آرومت کنه.
می خواست فکرش را از تاریکی و بوسه ای که گذشت بیرون بکشد.
مطمئن بود الان خجالت زده است.
-می خوام باز درس بخونم.
-خوبه!
-تو رشته خودم.
-فکر خوبیه.
-می خوام یه کارم پیدا کنم.
اخمی روی پیشانی پژمان نشست.
-فکر می کنی لازم داری؟
-ندارم؟ یکم استقلال مالی برام خوبه.
-می دونی که احتیاج نداری.
نوعی تحکیم و اشاره به خودش بود.
آیسودا با سرسختی گفت: چرا احتیاج دارم.
-اشتباه می کنی.
-غیر مستقیم به خودت اشاره نکن.
پژمان لبخند زد.
همیشه دختر باهوشی بود.
-من هستم.
-می دونم، 8 ساله هستی.
-بد بوده؟
-نبوده؟

پژمان با سرسختی گفت: به نظرم که نبوده.
-چون از زاویه ی دید خودت دیدی.
شاید اگر پژمانی نبود کارش با پولاد به اینجا نمی کشید.
اصلا شاید پولاد این همه بد نمی شد.
هیچ وقت هیچ زنی را به او ترجیح نمی داد.
دلش را نمی شکست.
شاید یک جورهایی حتی پولاد هم حق داشت.
نمی فهمید.
زندگیش دستخوش خیلی تغییرات شد.
تغییراتی که اگر به انتخاب خودش بود هرگز اتفاق نمی افتاد.
اصلا چرا باید اتفاق می افتادند؟
-من کاری به ضررت نمی کنم.
-شایدم کردی و خودت نمی دونی.
-مثلا؟
حرفی نزد.
باز هم خدا را شکر که برق نبود.
وگرنه چشمانش لویش می داد.
-شده چیزی رو تو زندگیت بخوای و نتونی به دستش بیاری؟
-نه!
پوزخند زد.
-ولی برای من شده، بارها و بارها…
-از حالا به بعد دیگه برات پیش نمیاد.
-سوپر منِ منی؟
-خیلی وقته، منتظرم تو ببینی.
دید.
همین امشب که بوسیده شد دید.
دوباره یاد بوسه درون سرش جان گرفت.
دوباره شرم عین دانه های انار روی گونه اش نشست.
با غرغر گفت: چرا برقا نمیان.
باید جوری افکارش را منحرف می کرد.
-حتما مشکلی پیش اومده.
پژمان دستش را گرفت.
-خیلی سردی.
-نه!
برعکس داغ بود.
البته به غیر از دستانش که بیشتر وقت ها سرد بود.
دستش را از دست پژمان گرفت.
از جایش بلند شد.
-انگار نمی خواد برق بیاد، من میرم خونه.
-می رسونمت.
مخالفتی نکرد.
چون واقعا می ترسید که تنهایی بخواهد برگردد.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.