ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

آیسودا سرش را تکان داد.
واقعا هم بدردش خورد.
حداقل ذات پولاد را شناخت.
اگر می ماند معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد.
از پژمان فاصله گرفت.
-زنگ بزن ناهار بیارن و…گل!
پژمان لبخند زد.
وقتی به دور از شاخه و شانه کشیدن این همه راحت حرف می زدند یعنی یک چیزهایی دارد اتفاق می اتد.
چیزهای خوبی که به نفعشان بود.
آیسودا شالش را روی موهایش انداخت.
پژمان هم تلفن را برداشت تا ناهار سفارش بدهد.
البته به یک گلفروشی هم زنگ زد.
پیک نداشتند.
مجبور بود هزینه ی بیشتری بدهد تا گل ها برسند.
وقتی برگشت برخلاف روحیاتش گفت: نمی دونم پیشنهاد خوبی باشه یا نه؟ ولی دوست داری عصر بریم سینما؟
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
اصلا باور نمی کرد این مرد پژمان باشد.
غیر از کار و کار و کار مگر چیز دیگری هم بلد بود؟
-سینما؟! من و تو؟!
پژمان دستی به موهایش کشید.
لبخندی زوری روی لب آورد.
-می دونم پیشنهاد مسخره ایه…
آیسودا فورا از جایش بلند شد.
-این عالیه!
-واقعا؟!
-البته!
پژمان پوفی کشید.
چقدر با یک زن بودن سخت بود.
اصلا نمی توانست زن ها را بشناسد.
و البته طی کردن با یک زن از یک معامله ی میلیاردی هم سخت تر بود.
-خب پس عصر میریم سینما.
مساله غرورش نبود.
مساله بیان کردن یک حرف بود که جانش را می گرفت.
آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد.
از اینکه کم کم داشت پژمان را می شناخت راضی بود.
مطمئن بود غیر از پژمان انتخاب دیگری نداشت.
یعنی اجازه اش را نداشت.
پس چه بهتر که پژمان را بشناسد.
و البته کمی هم ناز کند.
گربه را باید دم حجله کشت.
-من زود حاضر میشم.
این هم یک تجربه ی جدید بود دیگر.

واقعا هم زود حاضر شد.
بعد از ناهار به خانه برگشت.
در مقابل سوال خاله سلیم توضیح داد کجا بوده.
چیز مخفی نداشت.
فقط چیزی در نگاه خاله سلیم بود که درکش نمی کرد.
آماده و حاضر جلوی در به انتظار پژمان ایستاد.
پژمان هم با ماشین غول پیکرش از در خانه اش بیرون آمد.
کمی این پا و آن پا کرد.
ولی از جلوی در جم نخورد.
نمی خواست لیست افرادی که او را با پژمان دیدند از سوفیا بیشتر تجاوز کند.
ماشین که جلوی در خانه ی حاج رضا توقف کرد فورا سوار شد.
-لطفا زود برو کسی تو کوچه نبینه.
-اگه ببینه؟
آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-نمی خوام حرفی پشت سرمون باشه.
-تو متعلق به اینجا نیستی.
-بلاخره دارم اینجا زندگی می کنم.
-فعلا آره.
وقتی ته حرفش زور می شد انگار رگ هایش را از تنش می کشیدند.
بلاخره درون عمارتش اربابی می کرد.
باید هم به واسطه ی سلطه گریش همه جا زور بگوید.
-قیافه تو اونجوری نکن دختر.
-قیافه م چشه؟
-بدخلق، یکم لبخند بزن خدا رو خوش بیاد.
از حرفش خنده اش گرفت.
پژمان ابدا مرد طنازی نبود.
اصلا با شوخی کردن غریبه بود.
ولی این گاهی تکه پرانی هایش جذابش می کرد.
لبخند کوچکی از صدقه سری طنز کلام پژمان روی لبش نشست.
-کدوم سینما فیلم خوبی داره؟
شانه بالا انداخت.
-خبر ندارم.
شاید سوفیا می دانست.
قبلا گفته بود بیاید یک بار بروند.
اما هنوز وقتش نشده بود که با سوفیای بیچاره وقت بگذراند.
زیادی دل مرده شده بود.
-صبر کن زنگ بزنم بپرسم.
گوشی را از کیف سیاهش درآورد.
شماره ی سوفیا را گرفت.
طولی نکشید که جواب داد.
-سوفی، خوبی؟
-خوبم تو چطوری؟

-بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟
سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟
-بدجنس نشو.
-جون سوفی!
-دارم میرم فیلم ببینم.
-خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟
-خدا بکشدت دختر.
سوفیا بلند خندید.
-برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن.
-دستت درد نکنه.
-برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی.
لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟
-خوش بگذره جیگر.
تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل!
-دوستت بود؟
-آره، همسایه ی حاج رضاست.
-خوبه!
حرف دیگری نزد.
آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد.
برگ ریزان قشنگی بود.
درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید.
شهر یک سره زرد شده بود.
انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی.
-من عاشق پاییزم.
-می دونم.
با استفهام به پژمان نگاه کرد.
-از کجا؟
-پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه.
نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید.
پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ!
نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند.
آیسودا به بیرون سرک کشید.
-چه خبر شده؟
اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند.
پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟
آیسودا هم پیاده شد.
نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است!
همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند.
جمعیت زیادی حلقه زده بودند.
تصادف شده بود.
زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند.
مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود.

به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند.
با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید.
آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه.
-حرف نزن دختر.
آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟
چشم غره ای به آیسودا رفت.
او دکتر نبود.
فقط مدرک داشت و بس!
یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها…
آیسودا لب گزید.
-خواهش می کنم کمکشون کن.
پژمان قدم به جلو گذاشت.
آیسودا هم پشت سرش رفت.
همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره!
اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد.
پژمان نبض بچه را گرفت.
به شدت کند می زد.
واقعا نگران کننده بود.
نبض زن را هم گرفت.
انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت.
آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟
پژمان با تاسف گفت: این زن مرده!
انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت.
آیسودا شوک زده آهی کشید.
چقدر دردناک بود.
مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد.
خبری از راننده خاطی نبود.
طولی نکشید که صدای آژیر آمد.
پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد.
جمعیت شکافته شد.
آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود.
به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد:
-این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید.
مرد پرسید: دکتری؟
-فقط یه مدرک دارم.
-ممنونم.
آیسودا بازویش را گرفت.
پلیس در حال کروکی کشیدن بود.
تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد.
کم کم راه باز شد.
امبولانس حرکت کرد.
ولی پلیس ماند.

چند نفری هم که هنوز کنجکاو بودند ایستادند ببینند چه می شود.
-راه بیفت.
همراه با پژمان به سمت ماشینشان که وسط خیابان رها شده بود رفتند.
-چرا نمی خوای دکتر باشی؟
پژمان جوابش را نداد.
سوار ماشین شدند.
-چرا هر چی سوال می پرسم جواب نمیدی؟
-چون فضولی.
-کنجکاوم.
-تو معنی فرقی باهم ندارن.
-منو حرصی نکن، خب جوابمو بده.
-به پزشکی علاقه ای ندارم.
آیسودا موهایش را داخل شالش فرستاد و گفت: پس چرا 7 سال درس خوندی؟
-بخاطر بابام.
ماشین را روشن کرد و با حرکت دادنش از سر راه مردم کنار رفت.
-پس خیلی باباتو دوس داشتی؟
-من تک تک اعضای خانواده م رو دوس داشتم، فقط نمی دونم چرا زود رفتن.
-متاسفم.
-مهم نیست.
آیسودا با ترحم نگاهش کرد.
هر دویشان کسی را نداشتند.
آیسودا که مادرش را از دست داده بود.
ولی پدرش…
نمی دانست کجای این کره ی خاکی زندگی می کند.
نه خاطره ای از او داشت.
و نه عکسی!
اصلا نمیفهمید این مرد کیست؟
زنده است یا مرده؟
-خوبه که دوسشون داشتی.
پژمان بدون نگاه کردن به آیسودا هم دردش را می فهمید.
تقریبا شبیه همدیگر بودند.
آیسودا برای اینکه حواس خودش و پژمان را پرت کند گفت: دلم برای زنه سوخت.
-حادثه خبر نمی کنه.
-می دونم ولی فکرشو کن بچه که حالش خوب بشه سراغ مادرشو بگیره، وای حتی فکرشم منو اذیت می کنه.
-زیادی خوش قلبی!
-اگه خوش قلبی رو تو این دنیا از دست بدیم این دنیا جای خطرناکی میشه.
حق با آیسودا بود.
-آفرین!
لبخندی خنک روی لب آیسودا نشست.
تایید از طرف پژمان را دوست داشت.
احساس بزرگی و قابل احترام بودن به او دست می داد.

 

رسیده به سینما ساحل، پژمان ماشین را به یکی از پارکینگ های عمومی بود.
انقلاب اصلا جایی نبود که بشود ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد.
به شدت شلوغ بود.
از درون پارکینگ بیرون آمدند.
پژمان دو تا بلیت خرید.
تا سانس بعدی شروع شود نیم ساعتی وقت داشتند.
کنار سینما ساحل پاساژ بزرگی بود.
آیسودا با اشتیاق گفت: بریم این نیم ساعت اینجا وقت بگذرونیم؟
-تمایل شما زنا به خرید و پاساژگردی واقعا عجیبه.
آیسودا فقط خندید.
پژمان هم مجبور بود همراهیش کند.
درون پاساژ ذرت مکزیکی خریدند.
آیسودا یک ظرف پر از پاستیل هم خرید.
پاساژ بیشتر لباس مردانه داشت.
آیسودا کنار کت و شلوار خاکستری رنگی که جلیقه هم داشت ایستاد.
خطوط آبی کمرنگی درون رنگ خاکستری کت خوش نقشش کرده بود.
اسپرت بود و چسبان.
پژمان کنارش ایستاد.
-بهت میاد.
-شاید.
-بریم بپوشی؟
-نه!
آیسودا اخم کرد و گفت: تو چرا عادت داری تو ذوق من بزنی؟ خب یه دقیقه بپوش چی میشه؟
-فیلم دیدنمون دیر میشه.
-نمیشه، تو برو بپوش!
آخر هم مجبور شد کف دستانش را پشت کمر پژمان بچسباند و او را به داخل هول بدهد.
خود آیسودا فورا گفت: آقا لطفا از این کت سایز ایشون بیارین.
-من کت احتیاج ندارم.
-من میگم بهت میاد.
پژمان تیز نگاهش کرد.
عملا آیسودا داشت نظرش را غالب می کرد.
با این حال عجیب بود که مخالفتی نداشت.
عجیب تر اینکه با او هم نوایی هم می کرد.
خب این هم جوری مهم بودن، بود.
شاید با این روش برای آیسودا مهم شده بود.
کت و شلوار را که آوردند فورا به اتاق پرو رفت.
با پیراهن کرمی که به تن داشت و کت و شلوار سفید رنگ، حسابی شیک شده بود.
آیسودا پشت در ایستاده بود.
-خب چی شد؟
در را برایش باز کرد تا ببیند.
مطمئن بود از کنجکاوی دق می کند.
مقابل آیسودا ایستاد.

-خب…
آیسودا با شگفتی گفت: محشر شدی!
پژمان از نگاه حیرت زده ی آیسودا دوباره برگشت و درون آینه به خودش نگاه کرد.
واقعا فیت تنش بود.
جوری هیکلش را قاب گرفته انگار مختص خودش دوخته باشند.
-خیلی بهت میاد.
از اتاق پرو بیرون آورد.
آیسودا دورش چرخید.
-میشه بخریش؟ واقعا خوبه!
-باشه!
چشمان آیسودا ستاره باران شد.
مطمئنا اگر قرار بود برای خودش لباس بخرد این همه خوشحال نمیشد.
پژمان دوباره به اتاق پرو برگشت و لباسش را تعویض کرد.
با کت و شلوار که روی دستش بود بیرون آمد.
لباس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: می برمش.
فروشنده شروع به تعریف کردن کرد.
-واقعا کار شیکیه، ما خیلی از این کت و شلوار فروش داشتیم، تو تن خیلیفیت و خوب می افته.
عین بچه پولدارها اهل مزون رفتن نبود.
اصلا کسی را هم نمی شناخت.
هر وقت درون پاساژها می گشت اگر چیزی توجه اش را جلب می کرد می خرید.
کاری هم نداشت قیمتش چند است.
فقط به تن و بدنش بیاید.
کت و شلوار را که خریدند از پاساژ بیرون زدند.
-مبارکه!
-سلامت باشی.
شادی عجیبی درون آیسودا بیداد می کرد.
انگار اتفاق خاصی افتاده باشد.
در صورتی که یک لباس خریدن ساده بود.
وارد سینما شدند.
جلوی در پژمان بلیط ها را داد.
طبق بلیط صندلی های میانه بودند.
ولی قبل از اینکه وارد تاریک خانه ی سینما شوند پژمان تنقلات خرید.
مقدار تنقلات آنقدر زیاد بود که آیسودا گفت: کی اینارو می خوره؟
-من!
آیسودا خندید.
برخلاف تصورات گذشته اش وقت گذرانی با این واقعا خوب و دلپذیر بود.
گوشت که هیچ حتی استخوان هم می آورد.
روی صندلی ها کنار همدیگر نشستند.
فضا هنوز تاریک نبود.
هنوز بودند کسانی که وارد شوند.
با این حال تبلیغات اول فیلم در حال نمایش بود.
آیسودا یکی از ظرف های پاپ کورن را از پژمان گرفت و مشغول خوردن شد.

دانلود رمان
-آخرین باری که اومدی سینما کی بود؟
-من تا حالا سینما نیومدم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-واقعا؟
-بله.
-حتی تو دوران دانشجویی؟
-وقتشو نداشتم.
آیسودا با حیرت گفت: تو خیلی جذابی لعنتی!
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا خندید.
-منظورم اینه کسی عین تورو ندیدم.
-حالا دیگه دیدی.
-از اون جور آدم هایی هستی که وقتی وارد زندگی یکی بشی هرگز فراموش نمیشی، نمیشه فراموشت کرد چون ویژگی های خاص داری که تو ذهن پررنگ می مونن، یه آدم خاص که هر چی هم کشفش کنی بازم ناشناخته داره.
فقط به آیسودا نگاه کرد.
نمی دانست این یک تعریف است یا نه؟
ولی هر چه بود به دلش نشست.
-مثلا من، 4 سال باهات بودم نه؟ البته چهار سال به زور منو جایی نگه داشتی که ازش بیزار بودم، نخواستم و نشد هم که بشناسمت یا حتی باهات راه بیام، ولی حالا که اینجا بدون هیچ تنشی کنارت نشستم، انگار کلی اتفاق خوب افتاده به جونم، تازه در کمال تعجب دارم لذت می برم، انگار همه چیز قشنگ شده.
باز هم حرفی نزد.
دوست داشت بیشتر و بیشتر از آیسودا در مورد خودش و حتی حس هایی که داشت بشنود.
-یه روزهایی خیلی برام سخت گذشت، شب که می شد صبح و صبح، شب با خودم می گفتم چرا نمی گذره، چرا همه چیز رو یه دور مزخرف و کنده، ولی حالا دیگه همه چیز برام فرق کرده، شایدم چون تورو دارم کشف می کنم، تازه دارم می فهمم چقدر خاصی، چقدر میشه یه مرد و کاراشو درک کرد.
-خوشحالم.
-هنوز نمی دونم باید بگم ممنونم که وارد زندگیم شدی یا نه؟ ولی در حال حاضر از اینکه اینجا کنارتم خوشحالم.
برگشت و با چشمان درشت سیاه رنگش به پژمان نگاه کرد.
-خوشحالم چشم رنگی نیستی.
پژمان متعجب پرسید: چرا؟!
شانه بالا انداخت.
نمی خواست در مورد پولاد حرفی بزند.
نحس بود.
چشمان عسلی رنگش که در ذهنش نقش می بست تمام جانش کهیر می زد.
چراغ ها خاموش شد.
تیراژ اول فیلم در حال پخش شدن، شد.
-اولین سینما رفتنت با منه.
این جمله را که گفت ذوق و شوقی عجیب درون صدایش بود.
-خیلی از اولین هام با تو بوده نفهمیدی.
خنده از لب آیسودا پر کشید.
چرا مدام حرفی میزد که ضربه فنی شود؟
والا ظلم بود.
دختر مردم گناهی نداشت دلش عین موج دریا هی بالا و پایین شود.
جذر و مد هم مدام نبود.

لب گزید.
-معذبم نکن.
بعد از آن بوسه تعجب برانگیز بود که این دختر هنوز هم از خیلی چیزها خجالت می کشید.
دوستش داشت.
-فقط یه حقیقت رو گرفتم.
صحنه ی فیلم از خیابان و ترافیک تهران شروع شد.
زن و مردی وسط خیابان در حال دعوا بودند.
سکوت سالن را فرا گرفته بود.
نگهبان هم با چراغ قوه میان صندلی ها رفت و آمد می کرد.
-ممنونم.
پژمان جوابش را نداد.
خیلی خوب می شناختش!
دختر حساسی بود.
بعضی حرف ها به شدت خجالت زده اش می کرد.
همین هم دوست داشتنی اش می کرد.
اگر آفتاب هم می شد این همه خوب نمی شد.
جان شده بود.
جان می ریخت.
“باید بختک زندگیش می کرد.
شب و روزش هم فرقی نداشت.
فقط باشد…
بیفتد به جانش و رهایش نکند.
از این قشنگ تر هم مگر داریم؟”
از گوشه ی چشم نگاهش کرد چطور پاپ کورن می خورد.
کاش می توانست همین جا محکم بغلش کند.
حیف که خط قرمزهایی داشت.
و البته غرور و حرمتی که برای خودش و دختری که کنارش بود قائل بود.
وگرنه همین جا وسط شلوغی جمعیت، محکم بغلش می کرد.
سر و صورتش را غرق بوسه می کرد.
برایش جان می داد.
حق هم نداشت اعتراض کند.
اعتراض می کرد بیشتر می بوسیدش.
حقش بود.
سهمش از این دنیا!
خانواده که نداشت.
حداقل آیسودا را تمام و کمال داشته باشد.
-به من زل نزن، فیلمو نگاه کن.
سینما آمدنش هم خنده دار بود.
اولین بارش بود ولی میخ آیسودا و کارهایش بود.
واقعا نمی فهمید چرا از این دختر سیر نمی شود.
هر روز جوری برایش تازگی داشت.
این هم از شانس خودش و آیسودا بود.

♥️

نگاهش را به فیلم دوخت.
می دانست چیزی از فیلم نمی بیند.
این پیشنهاد فقط محض این بود که اولین هایش را با آیسودا تجربه کند.
خاطراتش فقط باید این دختر می بود و بس!
-فیلم قشنگیه نه؟
نه، مگر می دید چه خبر است؟
-نمی دونم.
-فیلمو نگاه نمی کنی؟!
سیراب چیز دیگری بود.
فیلم می خواست چیکار؟
-می بینم.
-کاملا مشخصه!
خنده ی پشت لب مانده اش را همان جا زندانی کرد.
مشتی پاپ کورن از ظرف آیسودا برداشت.
-هی، مال خودمه.
قیافه ی پژمان جوری از تعجب بامزه شد که آیسودا زیر خنده زد.
صدایش آنقدر بلند بود که اطرافیان به سمتش چرخیدند.
فورا دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود.
پژمان حرفی نزد.
ترجیح می داد صدای خنده ی شادمانه اش را بشنود.
-وای پژمان، اصلا باور نمی کنم گاهی که این تو باشی، خیلی متفاوت میشی گاهی.
وقتی بدون خجالت اسمش را صدا می زد لذت می برد.
شاید هم اسمش از زبان آیسودا این همه قشنگ می شد.
فیلم رو به پایان بود.
دقیقا هیچ چیزی از آن نفهمیده بود.
نگاهش یا دزدکی روی آیسودا بود یا می خورد.
فیلم هم در وقت اضافه اش می دید.
تیراژ آخر که پخش شد، آیسودا دامن مانتویش را تکاند و بلند شد.
همه ی چراغ های بالای سرشان روشن شد.
-بریم؟
پژمان هم بلند شد.
با هم از در دیگر بیرون رفتند.
-فیلم خوب بود؟
-درست ندیدمش.
-می دونستم.
پژمان فقط لبخند زد.
-می دونستم نمی بینی الکی اومدی.
-الکی نبود.
-چرا بود.
-دوتایی دیدن فیلم می ارزید.
باز حرفی زد که روز، شب شود.
سحر و جادو می ریخت لامصب.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.