ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

اصلا به قیافه ی زمخت این مرد این همه حس نمی آمد.
ولی همیشه جوری حرف می زد که کم بیاورد.
-من واقعا نمی دونم گاهی وقتا چطور جوابتو بدم؟
پژمان فقط لبخند زد.
-همین جا باش برم ماشینو بیارم.
-باشه.
کنار دیوار به انتظارش ایستاد.
پارکینگ نزدیک سینما بود.
کمتر از 5 دقیقه سر و کله ی پژمان پیدا شد.
کنار پایش ترمز کرد.
به محض اینکه سوار شد ماشینی از کنارش رد شد.
راننده با دیدن آیسودا روی ترمز زد.
دنده عقب گرفت و نگاهش کرد.
این همان دختری نبود که به دنبالش بود؟
دقیق تر نگاه کرد.
آیسودا داشت کمربندش را می بست.
به محض حرکت ماشین دنبالش رفت.
باید خودش باشد.
یک ماهی بود که دربه در در این شهر به دنبالش بودند.
پشت چراغ قرمز که توقف کردند، ماشینش را به ماشین غول پیکر پژمان چسباند.
گردنش را چرخاند و به آیسودا زل زد.
پژمان که روی فرمان ضرب گرفته بود با دیدن راننده ی بغلی که با چشمانش داشت آیسودا را ی خورد عصبی شد.
اخم هایش را در هم کشید.
شیشه ی طرف آیسودا را پایین کشید.
به راننده ی بغلی اشاره داد که شیشه را پایین بکشد.
مرد هم شیشه را پایین کشید.
-هی یارو، چی می خوای تو ماشین ما؟ تنت می خاره عوضی؟
مرد فورا دستانش را بالا گرفت.
-شرمنده، خانم رو با کسی اشتباه گرفتم.
آیسودا با شنیدن این جمله به مرد نگاه کرد.
یک هو دلش پر از حس های بد شد.
انگار بخواهد اتفاق بدی بیفتد.
-شرمنده آقا.
چراغ سبز شد.
گازش را گرفت و رفت.
باید خودش را مخفی می کرد که پژمان نبینیدش.
نمی دانست پژمان حساس تر از این حرف هاست.
فورا به سمت کوچه پس کوچه ها رفت.
حسش می گفت این مرد تعقیبشان می کند.
او هرگز خودش و همراهش را به خطر نمی انداخت.
مخصوصا اگر همراهش آیسودا باشد.
مرد به محض اینکه می خواست دنبالش کند، ماشین پژمان گم شد.

حواسش نبود حداقل پلاکش را بردارد.
به احمق بودنخودش فحش داد.
دختره در چنگشان بود.
به راحتی آب خوردن در رفت.
گوشیش را برداشت و شماره ی رئیسش را گرفت.
-الو رئیس…
-چی شده؟
-این دختره بود که یه ماه مارو علاف خودش کرده که پیداش کنیم؟
-خب؟
-دیدمش، ولی از دستم همین الان در رفت.
-خاک بر سرت کنن یابو، نتیجه ی قشنگ کارتو داری گزارش میدی؟
مرد چهره اش در هم گره خورد.
-گفتم خبر بدم.
-چی دیدی؟
-با یه مرد جوون بود، حواسه مرده خیلی جمع بود فورا بهم مشکوک شد و زد به چاک.
-نفهمیدی کجا رفتن؟
-نه!
-باشه، بازم همون اطراف باش شاید سروکله شون پیدا شد.
-چشم رئیس!
تماس قطع شد.
به خودش لعنت فرستاد که زنگ زده.
زنگ نمی زد هیچ اتفاقی نمی افتاد.
فقط بیخود برای خودش شر درست کرد.
بدون توجه به حرف رئیسش راهش را کشید و رفت.
مشخص بود آمده بود انقلاب کاری داشتند.
دیگر هم برنمی گردند.
ماندنش بی فایده بود.
گازش ماشینش را گرفت و رفت.
*
-چی؟!
رگ به رگ بدنش نبض گرفته بود.
از سر غیرت بود یا عصبانیت؟ نمی دانست!
فقط می دانست کارد می زدی خون نمی آمد.
دستش روی میز کارش مشت بود.
از وقتی تلفن را قطع کرده بود، خوره به جانش افتاده بود.
یعنی آیسودا با چه کسی بوده؟
مردی که او می شناخت یا نمی شناخت؟
به شدت عصبی بود.
باید می فهمید الان آیسودا با چه کسی است.
نکند همان مردی که زندانیش کرده بود الان هم او را پیدا کرده؟
شاید هم آیسودا کیس دیگری برای خودش جفت و جور کرده است؟
خفه اش می کرد.

حق نداشت غیر از او کس دیگری را انتخاب کند.
مال او بود و بس!
8 سال عمرش را نگذاشته بود که حالا دستی دستی سهم دیگری شود.
بازیچه نبود.
از پشت میزش بلند شد.
اما همان لحظه در اتاقش به صدا درآمد.
پشت بندش نواب داخل شد.
صورتش از خوشحالی برق می زد.
گاهی وقت ها که نواب را می دید به شدت شرمنده اش میشد.
همسرش زنی بود که به او تجاوز کرده بود.
خدا لعنتش کند.
مستی و کوری چه به روزش آمد.
-سلام!
-سلام داداشم، بیا بشین.
می دانست روابطش با نواب عین قبل نیست.
باید هم همینطور می شد.
کاری که با ترنج کرد قابل بخشش نبود.
نواب از جیب کتش کارتی را بیرون آورد.
-هفته ی دیگه عروسیمونه.
-به این زودی؟
نواب لبخند زد.
-برای عشق که دست دست نمی کنن.
صورتش پر از خجالت شد.
-حق با توئه.
حرف دیگری نداشت که بزند.
کارت را گرفت و روی میز گذاشت.
خودش خوب می دانست این دعوت کردن ها فرمالیته است.
حضورش در جشن ازدواجشان احمقانه بود.
یک دیوانگی محض!
-خوشبخت بشی.
نواب با بدجنسی گفت: فک نکنم با دعات اتفاقی بیفته، ولی التماس دعا.
دستش را روی شانه ی پولاد زد و گفت: نگرد نیست، رفت دنبال زندگی خودش، فقط داری خودتو بدبخت می کنی.
هیچ کس دردش را نمی فهمید.
-میای دیگه؟
به دروغ گفت: البته.
-خوشحالم می کنی.
هر دویشان خوب می دانستند که پولاد نمی آید.
نباید اصلا می آمد.
-دارم رو پروژه آبسان کار می کنم، تموم شد میفرستم یه چکش بکن.
-باشه.
-برای ناهار می بینمت.
از اتاق پولاد بیرون رفت.

پولاد مات بر جایش ماند.
همه چیز به همین راحتی بود؟
بدون دغدغه و کشمکش؟
کاش بود.
نبود.
دردش هم همین نبودن بود.
لعنت به خودش که همه چیز را خراب کرد.
تمام پل های پشت سرش را خراب کرد.
ترنج حیف بود.
هروقت به آن شب فکر می کرد تمام جانش می سوخت.
خیانت اول را به خودش کرد بعد به اطرافیانش!
شب های زیادی را در زندگیش خراب کرد.
کاش می توانست به عقب برگردد و اصلاحشان کند.
*
از دیروز بعد از سینما رفتن ندیده بودش!
هر چند که وقت برگشتن اخلاقش یکهو عوض شد.
انگار از چیزی ناراحت و عصبی شده باشد.
البته غیر از پریدنش به آن راننده ی بیچاره اتفاق دیگری نیفتاد.
آخرین ظرف را که شست، سینک را تمیز کرد و پیشبند و دست کش را درآورد.
خسته نبود.
ولی به شدت دلش چای می خواست.
سماور را روشن کرد که صدای خاله سلیم را شنید.
درون اتاق دو نفره شان بود.
به سمت اتاق راه افتاد.
-جونم خاله جون.
-بیا.
داخل اتاق شد.
نور کمرنگ عصرانه فضای اتاق را روشن نگه داشته بود.
خاله سلیم اشاره ای به چمدانی که بالای کمد بود کرد و گفت: ببین می تونی بیاریش؟ من دستم نمی رسه.
-چشم.
روبروی کمد ایستاد.
روی نوک پا بلند شد و دستانش را دراز کرد.
زور زد تا بلاخره چمدان را پایین کشید.
از این چمدان های چرمی مستطیل شکل قدیمی بود.
چمدان را روی تخت گذاشت و گفت: بفرمایید.
خاله سلیم با ذوق یک دختر جوان روی تخت نشست.
-هرزچندگاهی که دلتنگ جوونی هامون میشم میارمش پایین و یه دل سیر نگاش می کنم.
در چمدان را باز کرد.
-بیا ببین.
آیسودا هم کنارش نشست.
از دیدن وسایلی که درونش بود چشمانش برق زد.
یک جعبه ی مخملی قرمز رنگ.

یک شانه ی چوبی.
یک دفتر که شبیه دفتر خاطرات بود.
یک آلبوم قدیمی…
چندین وسایل آرایشی قدیمی و احتمالا فاسد.
کلاه سربازی که مطمئنا متعلق به حاج رضا بوده.
و خورده ریزهای دیگر.
-همه ی اینارو این چند سال نگه داشتین؟
-مگه میشه عشق رو دور ریخت؟
-حق با شماست.
-این چمدون حاصل عشق منو و رضاست.
لبخندی دل نشین روی لب آیسودا نشست.
-مشخصه یه کوله بار عشق توشه.
-ما با عشق ازدواج کردیم.
چقدر وقتی خاله سلیم در مورد عشقشان حرف می زد هوا گرم و مطبوع می شد.
-واسه همینه پایداره.
-تو هم باید دنبال یه عشق پایدار باشی، مردی که حمایتت کنه.
منظورش را گرفت.
-با همه ی بلاهایی که به سرم اومده؟
-انتخاب های زندگی محدودا عزیزم.
-من با این شرایطی که دارم صددرصد انتخاب های محدودی دارم.
خاله سلیم شیشه ی عطر قدیمیش را درآورد.
نفس عمیقی کشید.
انگار مست شده باشد.
-این پسر لیاقتت رو داره.
-شما که نمی شناسیدش.
-بهتر از تو می شناسمش عزیزم.
ابروی آیسودا بالا پرید.
متعجب پرسید: چطور؟!
-هنوز زوده که بدونی چه آدم هایی اطرافتن، فقط لطفا قدر داشته هات و عشقی که از اطرافت میگیری رو بدون.
چرا حس می کرد حرف های خاله سلیم در هاله ای گنگ به سر می برد؟
-نمی فهمم.
-می فهمی عزیزم، فقط قلبت اجازه ی باور کردن آدم ها رو نمیده.
تک تک وسایل چمدان را در آورد و با دقت نگاه کرد.
انگار بخواهد گرد و خاکشان را بگیرد.
ولی دیگر حرفی نزد.
آیسودا هم ساکت شد.
برایش عجیب بود که با اینکه تمام این چهار سالی که گذشت و زندانی بود را برای خاله سلیم تعریف کرد ولی الان جوری حرف می زد انگار پژمان لایق عشق و دوست داشتن است.
البته که این مرد لایق بود.
ولی تغییر رویه ی این زن را نمی فهمید.
اشکال کار کجا بود را نمی دانست.
از جایش بلند شد تا خاله سلیم را با خاطراتش تنها بگذارد.

دانلود رمان
از اینجا به بعد حضورش اضافی بود.
بعضی خاطرات باید به تنهایی مرور شود.
در را پشت سرش بست.
به خانه نگاه کرد.
ساکت بود.
بدونه اینکه حتی پرده ای تکان بخورد.
کاش درون خیریه می ماند.
حداقل کارش را داشت.
از آن مهد کودک هم خبری نشد.
و عجیب اینکه دلتنگش بود.
نمی خواست اعتراف کند.
ولی واقعا دلتنگش بود.
تازه می خواست علت رفتار دیروزش را هم بداند.
با این حال جرات نداشت که زنگ بزند.
نمی دانست چرا می ترسید؟
مدام فکر می کرد نکند اتفاقی افتاد.
گیر دادن پژمان به مرد دیروزی روی اعصابش بود.
بلاخره هم مقاومتش را از دست داد و گوشیش را که روی اپن بود برداشت.
چک کرد ببیند زنگ زده یا مثلا پیام داده یا نه؟
ولی خبری نبود.
مردیکه ی مغرور و عوضی!
خودش پیامی نوشت و فرستاد:
“سلام، خوبی؟ گفتم حالتو بپرسم.”
دل دل کرد تا جوابش برسد.
ولی خبری نشد.
آخر هم ناامید به سمت اتاقش رفت.
لباس هایش را پوشید.
به دیدن پژمان نمی رفت.
می رفت بیرون کمی شهر را بچرخد.
کمی قدم بزند.
فکر کند.
لباس پوشیده، آماده پشت در اتاق خاله سلیم ایستاد.
در زد و گفت: خاله جون با اجازتون میرم یکم قدم بزنم.
-مواظب خودت باش عزیزم.
-چشم.
هوا سرد شده بود.
برای همین لباس گرم پوشید.
از خانه بیرون آمد.
کوچه خلوت بود.
نگاهش به در خانه ی پژمان ماند.
انگار نه انگار کسی آنجا زندگی می کند.
ناامید راهش را کشید و به سمت خیابان راه افتاد.

جوری خودش را پوشانده بود که انگار طوفان در راه است.
رسیده به سر خیابان مستقیم به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.
با بی آر تی ها می توانست کل شهر را دور بزند و برگردد.
با عجله از عرض خیابان گذشت.
کارت اتوبوس را از جیبش درآورد و روی دستگاه گذاشت.
قفل دستگاه که آزاد شد از آن گذشت.
درون ایستگاه در حالی که دستانش درون جیب پالتوی تقریبا کلفتش بود منتظر اتوبوس ایستاد.
جلوی ایستگاه فروشگاه بزرگ لباس بود.
دلش می خواست برود چرخی بزند.
ولی تازه کارت کشیده بود.
درون اتوبوس چرخیدن را بیشتر دوست داشت.
بعد از پنج دقیقه انتظار بلاخره اتوبوس قرمز پیدایش شد.
فورا سوار شد.
آخرین صندلی را انتخاب کرد و نشست.
دقیقا چسبیده به پنجره بود.
اتوبوس که حرکت کرد لبخند زد.
اصلا هم گوشیش را چک نکرد.
حتی اگر پیام هم داده باشد برایش مهم نبود.
فقط می خواست تنها باشد.
به ادم هایی پر دغدغه ای که می دید نگاه کند.
مثلا زنی که با چشمان خمار جلویش نشسته بود.
به نظر به شدت خسته می رسید.
همان دم که از کنارش رد شد متوجه شد.
بیرون مردم عین مورچه ها در حال حرکت بودند.
چقدر از وقتی که چهار سال در این شهر درس خواند می گذشت.
آن وقت ها این شهر را عین کف دست می شناخت.
از بس با دوستانش این ور و آن ور می رفت.
چند ماهی بود که به این شهر برگشته بود.
ولی هیچ سراغی از دوستانش نگرفت.
می ترسید پولاد پیدایش کند.
البته اگر دنبالش بگردد.
برایش مهم نبود اصلا که بخواهد دنبالش بگردد.
کاش شماره ای از دوستانش داشت.
حداقل سری به آنها می زد.
ولی هیچ چیزی از آنها نداشت.
از یکیشان فقط آدرس خانه داشت.
باید او را پیدا می کرد.
بقیه هم پیدا می شدند.
سرش را به پنجره چسباند.
باز هم میرسید سر خانه ی اول که دلتنگ بود.
با تمام زورش بلاخره گوشی را از کیفش درآورد.
جواب پیامش را داده بود.
❤️
ناخودآگاه بغض کرد.
“سلام، خوبم، تو چطوری دختر؟”
دلش می خواست سرش را بشکند.
آخر هم نگفت آیسودا.
اشک از چشمش خود به خود سرازیر شد.
دل لعنتی اش داشت برای دیدنش می مرد.
بی طاقت شماره اش را گرفت.
هق هق نمی کرد.
ولی مشخص بود دارد گریه می کند.
درست عین یک دختر لوس!
-الو…
-سلام.
-خوبی دختر؟
-نه!
مطمئن بود الان حساس شده.
-چی شده؟
جوابی نداد.
-با توام، میگم چی شده؟
-دلم برات تنگ شد.
یکهو گریه اش بیشتر شد.
تن صدای پژمان کاملا جدی بود.
-کجایی آیسودا؟
-نمی دونم.
واقعا هم نمی دانست.
اتوبوس فقط می رفت.
-منو عصبی نکن، میگم کجایی؟
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
-سوار اتوبوسم، داره تو شهر می چرخه.
-هرجایی پیاده شو میام دنبالت.
-نمی خوام.
-لج نکن.
-لج نمی کنم، فقط دارم عذاب می کشم.
حس کرد زیر لبی خودش را لعنت کند.
چطور دلش می آمد؟
مردیکه ی کافر!
-پیاده شو، دارم سوار ماشین میشم که بیام.
-میگم نیا.
نمی خواست ببیندش.
خجالت می کشید.
-کجای شهری؟
نگاهی به اطرافش انداخت.
-نزدیک بزرگمهرم.

-تو ایستگاه پیاده شو، منتظرم بمون میام.
-گفتم نمی خوام…
-حرف نزن آیسودا!
خفه شد.
اصلا مگر می شد در مقابل ضرب و شتم کلماتش حرفی زد؟
تماس را قطع کرد.
بق کرده ایستگاه بزرگمهر پیاده شد.
روی یکی از نیمکت ها نشست.
دستانش از دو طرف بازوهایش را بغل کردند.
نباید اصلا زنگ می زد.
تقصیر خودش بود.
اصلا هر بلایی به سرش بیاید تقصیر خودش است.
این مرد دلتنگ شدن داشت؟
دوست داشتن داشت؟
ته دلش دخترک غمگین امروز اعتراف می کرد که دارد.
بی نهایت هم دلتنگ بود.
آنقدر که از یک روز ندیدنش عین این دخترهای لوس و ننر بنشیند و گریه کند.
از دست خودش عصبی بود که پشت گوشی گریه کرد.
این کارها از او بعید بود.
حتی برای پولاد هم این کارها را نمی کرد.
آنقدر غرور داشت که خودش را نگه دارد.
سرش را پایین انداخت.
قلبش بنای ناسازگاری گذاشته و تند می کوبید.
به خدا سرش را به دیوار می کوباند.
این مسخره بازی ها دیگر چه بود؟
او که عاشق نبود.
پس این بند و بساطی که دلش راه انداخته چه صیغه ای داشت؟
-خدایا کمکم کن.
گوشیش زنگ خورد.
پژمان بود.
مگر چقدر در این حالت مانده بود؟
-بله؟
-روبروتم.
سرش را بلند کند و به روبرو نگاه کرد.
پژمان از ماشینش بیرون آمده گوشی را به گوشش چسبانده بود.
-منتظرتم.
-الان میام.
صدایش گرفته و خفه بود.
خودش بهتر از هر کسی می دانست چه مرگش است.
خدا کمکش کند فقط!
از ایستگاه اتوبوس بیرون آمد.
قدم هایش شل و وارفته بود.

پژمان با دیدنش به باد سردی که می وزید اشاره کرد.
-بشین تا نچایدی.
ماشین را دور زد و صندلی جلو نشست.
پژمان هم پشت فرمان نشست و بلافاصله حرکت کرد.
آیسودا زیر چشمی خیره اش بود.
جرات حرف زدن نداشت.
پژمان هم انگار مهر سکوت بر لب داشت یک کلمه هم حرف نزد.
عصبی در حالی که دستانش می لرزید سرش را به پنجره تکیه داد.
چرا به اینجا رسیده بود؟
داشت راه خودش را می رفت.
کاری به کسی نداشت.
زندگیش نرمال نبود.
اما حداقل تا این حد هم آشفته نبود.
-اینجا چیکار می کردی؟
-همینجوری.
-چرا به من نگفتی؟
-مگه هر جا میرم باید به تو بگم؟
زبان دراز که می شد اخم های پژمان در هم گره می خورد.
-گره زندگی من و تو یعنی اینکه من بدونم کجا میری دختر.
باز زور می گفت.
-باشه!
-چته؟
-هیچی!
پژمان ماشین را به کنار کشاند.
به سمت آیسودا برگشت.
-نگام کن.
آیسودا لج کرد.
نمی خواست نگاهش کند که باز دلش بلرزد.
-با توام.
-کاری به کارم نداشته باش.
-خودت بهتر از هر کسی می دونی که اگه هیچ کس به من ربطی نداشته باشه تو یکی خیلی به من مربوطی، می خوام بدونم چته؟
دوباره بغض جان گرفت.
اشک نیش زد.
-بهم بگو.
اشک های روی گونه اش سُر خورد.
-دیوونه نکن آیسودا.
آیسودا دستش را روی صورتش گذاشت و بیشتر گریه کرد.
پژمان بی طاقت دستش را گرفت.
-چته؟ چته آیسودا؟
آیسودا عصبی داد زد: دوستت دارم، دوستت دارم.
پژمان با مردمک هایی لرزان نگاهش کرد.
حرفی نداشت که بزند.

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.