ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

خودش هم کنار خاله سلیم نشست.
پژمان بدون رودبایستی فنجان چایش را برداشت.
-چه خبر پسرم؟
-سلامتی!
کاش حاج رضا همه چیز را می گفت و از این فلاکت و غریبگی در می آمدند.
شر شده بود.
نمی توانست اینجا جم بخورد.
-کم کم داره عید میشه، بیشتر بهمون سر بزن.
-یکم گرفتارم، باید آخر سال همه چیز شرکت رو درست کنم خصوصا آمارها رو برای همین زیاد نیستم.
آیسودا با خودش فکر کرد هیچ چیزی از این مرد نمی داند.
شغلش چیست؟
دفترش کجاست؟
با چه کسانی رفت و آمد دارد؟
نادانستی هایش زیاد بود.
ظاهرا وقتش رسیده بود این ها را هم بداند.
پژمان خیلی سریع چایش را خورد.
ماندن اینجا با این حالت غریبگی معذبش می کرد.
از جایشبلند شد.
-من رفع زحمت می کنم.
خاله سلیم متعجب گفت: نیومدی می خوای بری؟
-یکم کار دارم.
هر دو ا دم در بدرقه اش کردند.
آیسودا به آرامی جوری که خاله سلیم نشنود گفت: باید حرف بزنیم.
پژمان جوابش را نداد.
خاله سلیم دمپایی پوشیده، درون بهارخواب ایستاد و نگاهش کرد.
ولی آیسودا تا دم در بدرقه اش کرد.
-در مورد چی؟
-خیلی چیزهایی که من در موردت نمی دونم.
-پس بلاخره کنجکاو شدی.
-اینجوری فکر کن.
-خیلی خب!
یقه ی پالتویش را جمع تر کرد.
-فردا می بینمت.
-امشب!
-کار دارم.
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-من نمی ترسم دختر.
به سمت ماشینش راه افتاد.
-مواظب خودت باش.
آیسودا ایستاد و رفتنش را نگاه کرد.
پژمان پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد.
آیسودا وفی کشید و در را پشت سرش بست.

-من خونه تکونی رو انجام میدم.
خاله سلیم اخم کرد.
-لازم نکرده، کمر خودتو درد بیاری بخاطر منِ پیرزن؟
-خودم دلم می خواد ای بابا، ولی اگه می خواین فرش ها رو بدین بیرون.
-زیاد کثیف نیستن، آخه ما که بچه ی کوچیک نداریم.
-پس بقیه کارا با من، سه روز تمومه.
-خسته میشی دخترجون.
-دوست دارم خاله جون.
پیش بند قرمز خانه خانه اش را دو گردن و کمرش بست.
دستکش زرد رنگ را پوشید.
باید اول از کابینت ها شروع می کرد.
حسابی گرد و غبار گرفته بودند.
کابینت اول شیشه های حبوبات بود.
همه را بیرون کشید.
دستمال کشید.
تا آخرین لکه را هم تمیز می کرد.
خاله سلیم هم مشغول ناهار بود.
حاج رضا دیشب گفته بود مرغ زیر برنجی می خواهد.
پیرمرد گاهی هوس های خوشمزه اش را به زنش می گفت.
خاله سلیم هم با جان و دل برایش درست می کرد.
مرغی که از دیشب درون آب لیمو و زعفران و کمی ماست مانده بود، حسابی ترد و طعم گرفته به نظر می رسید.
خاله سلیم آب برنج را گذاشت.
کمی باقالی برای شب خیس کرد.
آیسودا هم سخت سرگرم بود.
البته با آهنگ شادی هم که درون گوشش بود گاهی قر می داد.
آواز می خواند.
خاله سلیم هم می خندید.
این دختر آتش پاره بود.
پژمان دست روی خوب کسی گذاشته بود.
برای همین بود 8 سال رهایش نمی کرد.
آنقدر هم رهایش نکرد تا بلاخره آیسودا هم دل باخت.
هر دویشان لیاقت همدیگر را داشتند.
پژمان هم از همان اول باید از همین در وارد می شد و دل آیسودا را به دست می آورد.
اشتباه کرد.
زندانی کردن آیسودا از ترس اینکه فرار می کند کار اشتباهی بود.
هرچند که این آتش پاره فرار هم کرد.
-خاله جون این ماش ها رو حشره زده، بریزیم بره؟
-نه بذار کنار برای سبزه امسال سبزشون می کنیم.
-چشم.
آیسودا ظرف ماش ها را کنار گذاشت.
دوباره مشغول کارش شد.

از تک تک کارهایی که انجام می داد لذت می برد.
انگار واقعا دارد زندگی می کند.
درون خانه ای که مال خودش است.
کنار مادری که حضورش را حس می کرد.
هرچند که جسمش دیگر نبود.
ولی انگار آن گوشه موشه ها ایستاده و نگاهش می کند.
لبخند می زد.
دعا می کند و به صورتش فوت می کند.
چقدر دلتنگش بود.
همین روزها باید می رفت سر قبرش.
کمی درد و دل می کرد.
از عاشق شدن دوباره ی دخترش…
از ذوق کردنش برای دیدنش…
از ماندن درون خانه ای که غریبه اند
اما صد پشت بهتر از هر آشنایی بودند.
چقدر حرف داشت که به مادرش بگوید.
جایش چقدر خالی بود.
تمام کابینت ها را تمیز کرد.
جوری که برق می زد.
خاله سلیم برایش چای روی اپن گذاشت.
-یکم بشین دخترجون.
-خسته نیستم خاله.
-می دونم، ماشالله جوونی و خوش بنیه، ولی از الان اینقدر کار نکش از خودت که پیر بشی یکی بخواد جمعت کنه.
آیسودا لبخند زد.
دستکشها را درآورد.
چای را از روی اپن برداشت و کنار خاله سلیم نشست.
-باید همه ی روتختی ها و ملاف ها رو بشورم.
-میشوری نترس، چاییتو بخور.
کمی از چایش نوشید.
-خاله جون من لذت می برم، انگار دارم زندگی می کنم.
-تو این مدت شناختمت عزیزم.
-وقتی خودمو و مامانم بودیم این وقت سال، خونه مون پر از حس زندگی می شد، دوتایی از این فرش قرمز لاکی ها داشتیم، می نداختیم تو ایوون، صبر می کردیم تا ظهر، آب داغ می کردیم و می ریختیم رو فرشا و آی می شستیم.
خاله سلیم بغضش گرفت.
کتایون چقدر به خودش و این دختر سخت گرفته بود وقتی می توانست راحت حاج رضا را خبردار کند.
-بعد تازه حالا باید می رفتیم تو کوچه یکی دوتا مرد پیدا کنیم فرشارو بندازه رو دیوار.
قلپ دیگری از چایش خورد.
با خنده گفت: بساطی داشتیم.
-زندگی همینه.
-من راضی بودم، کاش فقط مامانم زنده می موند.
-متاسفم.
-دیگه داره 5 سال میشه نبودنش!

چایش را کامل خورد.
-کم کم درختا باید جوونه بزنن، بریم گلخونه بنفشه بخریم بیاریم بکاریم.
خاله سلیم مهربانانه گفت: حتما.
-خودم می کارمشون، باید درختا هم هرس بشن.
-یه باغبون خبر می کنیم.
آیسودا تند گفت: نه بابا، من بلدم، خودم انجام میدم.
-از کجا یاد گرفتی؟
-از پژمان.
لبخند زد.
-واسه خودش باغبونیه، منم کنارش یاد گرفتم.
خاله سلیم هم خندید.
زن و شوهر خوبی می شدند.
فیت هم!
-بلند شم به بقیه کارا برسم.
-دیگه وقت ناهاره، حاج رضا هم باید دیگه برسه.
آیسودا کش و قوسی به تنش داد.
دیشب درست نخوابیده بود.
نمی دانست چرا معده اش درد می کرد.
الان کمی خوابش می آمد.
ولی شوق و ذوق خانه تکانی را داشت.
-باشه چشم.
نمی خواست زیاد اصرار کند.
حاج رضا نیم ساعت بعد آمد.
پیرمرد خسته بود.
حق هم داشت.
سن و سالی از او رفته بود.
الان باید بازنشسته شود.
اما نه پسری نداشت نه کس دیگری که درون مغازه بگذارد.
مجبور بود برود.
سر سفره آیسودا غذا را کشید.
بشقاب را جلویش گذاشت.
-بفرمایید.
-ممنونم دخترم.
کمی از لیوان دوغش خورد.
-مغازه چه خبر؟
-عین همیشه.
-عصر بیا بریم چند تا جعبه بنفشه بخریم.
آیسودا با چشمانی براق نگاهشان کرد.
-آیسودا دوست داره حیاط رو گل کاری کنه.
حاج رضا مهربانانه لبخند زد.
-حتما، اتفاقا حوصله نداشتم عصر مغازه رو باز کنم.
-خب پس بریم گلخونه های بین راهی.

-زنگ می زنم تاکسی سرویس.
آیسودا نوک زبانش آمد بگوید پژمان.
ولی چیزی نمی گفت.
نه به بار بود نه به دار.
نمی خواست خودش را مضحکه کند.
تازه پژمان گفته بود این آخر سالی خیلی کار دارد.
پس مزاحمش نشود بهتر است.
تازه یک بار هم با این زن و شوهر مهربان خوش بگذراند.
بدون حضور دائمی پژمان.
بعد از ناهار تند و فرز سفره را جمع کرد.
خودش ظرف ها را شست.
خاله سلیم متعجب بود.
پس این دختر چرا خسته نمی شد؟
انگار دوپینگ کرده باشد.
-خسته شدی شادان جان.
-نه بابا کدوم خستگی؟
-یه چرت بزن تا عصر بریم گلخونه.
ناامید شد.
فکر می کرد بعد از ناهار می روند.
البته خب پیرمرد حق داشت.
خسته بود.
نباید توقع بی جا داشته باشد.
-باشه پس من میرم به اتاقم.
راهش را گرفت و به اتاقش رفت.
بالش را روی زمین گذاشت و دراز کشید.
به محض اینکه کمرش به زمین حس کرد چقدر خسته است.
هیجانات زیادی نمی گذاشت که خستگی را حس کرد.
شانه هایش به سوزش افتاد.
خوب شد به حرف خاله سلیم گوش داد.
واقعا خسته بود.
دراز که کشید با این آرامش انگار خستگیش را به زمین منتقل می کرد.
زیر لب شروع کرد به خواندن آیته الکرسی.
آرامش به جانش می ریخت.
مادرش می گفت هر جا که بخواند خدا کمکش می کند.
راست می گفت.
در بدترین جاهایی که گیر می افتاد.
همین آیات پر مهر کمکش می کرد.
پلکش کم کم سنگین شد.
وقتی به خودش آمد که صدای در اتاق می آید.
تکانی به خودش داد.
انگار با چسب به زمین چسبانده بودنش.
-بله؟

♥️

-عزیزم، آماده شو بریم گلخونه.
مگر چقدر خوابیده بود.
بلند شد و نشست.
گوشیش را روشن کرد.
ساعت 4:30 دقیقه بود.
چقدر خوابیده بود.
کش و قوسی به تنش داد تا خستگی را از تنش در کند.
از جایش بلند شد.
لباسش را تعویض کرد.
کمی هم رنگ به صورتش بخشید.
خشک و خالی که نمی شد.
از اتاق بیرون آمد.
خاله سلیم و حاج رضا آماده روی مبل منتظرش نشسته بودند.
-سلام.
-خوب خوابیدی؟
-عالی.
هر دو بلند شدند.
-زنگ زدم تاکسی سرویس الان دیگه باید رسیده باشه.
-ببخشید معطلتون کردم.
-فدای سرت عزیزم.
پشت سر حاج رضا بیرون رفتند.
تاکسی سرویس دم در منتظر بود.
هر دو خانم عقب و حاج رضا جلو نشست.
آدرس داد و ماشین حرکت کرد.
خاله سلیم دست آیسودا را به گرمی میان دست خودش گرفت.-پ
-خداروشکر که اومدی تو زندگی ما، رنگ و بو دادی به این خونه.
-برعکس شده؟ من باید تشکر کنم یا شما؟
-هرکسی جایگاه خودش رو داره عزیزم.
-اگه منو پناه نداده بودین…
-هیچ وقت به گذشته ها فکر نکن، هرچیزی حکمتی داره.
حکمت خدا را شکر.
یک در بسته شد و در بعدی برایش باز شد.
-خداروشکر.
خاله سلیم با دست دیگری به آرامی به پشت دستش زد.
-خدا از شر بدی حفظت کنه عزیزم.
-الهی آمین.
رسیده به گلخانه ی بزرگی، حاج رضا تقاضا کرد و تاکسی نگه داشت.
کرایه را داد و پیاده شدند.
چشمان آیسودا ستاره باران شد.
جلوتر از آنها وارد گلخانه شد.
فضای گرم و مرطوبش با بوی عطر گل هایی که شکوفه داشتند سرمستش کرد.
حریصانه به گل ها نگاه می کرد.

چقدر انتخاب بین این همه زیبایی سخت بود.
پشت سرش حاج رضا و خاله سلیم هم وارد شدند.
خاله سلیم نفس عمیقی کشید.
-به به عجب هوایی، انگار رفتی شمال کشور.
حاج رضا با خشنودی لبخند زد.
ولی آیسودا عین یک بچه ی سر به هوا بین گل ها می تابید.
گاهی خم می شد یکی دو تا را بو می کشید.
گاهی هم دست نوازشش روی سرشان بود.
ذوق زده با آنها حرف می زد.
انگار آورده بودنش بهشت.
دستی روی بنت قنسول های سرخ کشید.
عاشقشان بود.
یک پایه کنار پنجره داشتند که تلفن قدیمی رویش بود.
این بنت قنسول سرخ حسابی کنار تلفن می توانست خودنمایی کند.
یکی از خوشگلترین هایش را درون آغوشش کشید.
بنفشه ها دم در بودند.
احتمالا چهارتا جعبه می خریدند بس بود.
اوف که بعد از مدت ها خاک بازی می کرد.
با گلدان گلش به سمت خاله سلیم رفت.
ظاهرا آنها هم داشتند گل های دیگری را می پسندیدند.
خاله سلیم یکی از دیفن باخیای بزرگ را می خواست.
جایش را نداشتند که!
البته خب خانه واقعا به گل احتیاج داشت.
هیچ چیز سبزی برعکس حیاط درون خانه نبود.
خاله سلیم به بنت قنسولش نگاه کرد.
-چه گل قشنگی.
لبخندی نمکین زد و گفت: همچین خودشو تو دلم جا کردم گفتم حتما ببریمش خونه.
-قشنگه.
خریدشان زیاد طولانی نبود.
گلدان ها را حساب کردند.
به یک تاکسی سرویس هم زنگ زدند.
خود حاج رضا چهار تا جعبه ی بنفشه را برداشت.
از هر رنگی بودند.
کمی طول کشید تا تاکسی سرویس رسید.
گل ها را با احتیاط گذاشتند.
آیسودا بنت قنسولش را درون آغوشش گرفت.
می ترسید صندوق عقب لق بخورد.
برگشتند به خانه آیسودا فورا جایی را که مدنظرش بود گلدانش را گذاشت.
خاله سلیم هم دیفنش را کنار مبلمان گذاشت.
بنفشه ها هم درون بهارخواب ماند تا فردا آیسودا آنها را بکارد.
کلی باغبانی داشت فردا.
با رضایت به سمت آشپزخانه رفت تا چایش را بگذارد.

سماور را روشن کرد.
حاج رضا کتش را درآورد.
خاله سلیم در حالی که صورتش می درخشید گفت: خیلی وقت بود نرفته بودیم.
نگاهی به آیسودا و لبخندش انداخت.
-این دختر زندگی این خونه اس.
حرفش باعث خجالت آیسودا شد.
خصوصا که حاج رضا هم برگشت و با محبت نگاهش کرد.
-خدا حفظت کنه دخترم.
آیسودا ریز تشکر کرد.
خجالت می کشید وقتی از او تعریف می کردند.
در اصل این او بود که مدیونشان بود.
یک خانه ی پر از مهر را دو دستی تقدیمش کرده بودند.
درون آشپزخانه برگشت.
فنجان هایش را آماده کند.
گل محمدی و پولکی گذاشت.
سینی مسی خوش تراشی را برداشت.
همه چیز را مرتب کرد.
از زن بودن خودش خوشش می آمد.
از اینکه خوب و خواستنی درون آشپزخانه بچرخد.
چای دم کند.
غذا بار بگذارد.
گاهی آهنگی باشد و قر بدهد.
بین خودمان بماند گاهی هم یکی دوتا دوست بیایند…
پچ پچ راه بیندازد و خاله زنک بازی…
زن است دیگر..
کاری هم به بکن نکن های دیگران نداشت.
قوری گل سرخی را برداشت.
چای خشک ریخت و زیر سماور پر کرد.
روی خود سماور گذاشت.
حاج رضا و خاله سلیم نشسته و حرف می زدند.
دلتنگ پژمان بود.
کاش الان بودش!
دو روزه خبر نداشت کجاست؟
چه می کند!
خودش هم که ماشاالله از بس نگران است نه زنگی می زند نه خبری می گیرد.
چای که دم کشید درون استکان های کمر باریک ریخت و آمد.
خاله سلیم پاهایش را دراز کرده زانوهایش را می مالید.
-بفرمایید یه چای که سختگیمون در بره.
مقابلشان نشست.
رو به حاج رضا گفت: من فردا باغچه رو درست می کنم، فقط احتیاج به اره و قیچی درخت چین دارم.

-فردا جمعه اس، به خودم مرخصی میدم.
آیسودا خندید.
-خیلی هم خوبه.
*
فصل پانزدهم
خیلی با دقت و ظریف شاخه های انار را هرس می کرد.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود تا ناهار را درست کند.
حاج رضا هم گیر داده بود به درخت انجیر.
زیاد از باغبانی سر نمی آورد.
همین چند تا درخت درون حیاط را هم سالی یک بار می داد باغبان.
اما ظاهرا امسال یک باغبان کوچولوی جذاب داشت.
آیسودا خیلی حرفه ای انارها را که پت و پهن شده بود را هرس کرد.
شاخه های خشک اضافی را گوشه ی حیاط جمع کرد.
باید امشب می گذاشتند دم در تا پاکبانان ببرندش.
درخت های انار که تمام شد رو به حاج رضا گفت: بیام کمک؟
حرفش تم طنز داشت.
حاج رضا یکی از شاخه ها را با اره برید.
-نه دخترم تمومه.
آیسودا نزدیکش شد.
-خوب اصلاح نکردین این بیچاره رو که!
با قیچی درخت چینی که داشت، پای درخت نشست.
شاخه های پایینی و مزاحم را همگی چید.
کار که تمام شد شاخه ها را جمع کرد و روی تل شاخه های انجیر ریخت.
جعبه های بنفشه کنار باغچه بودند.
بیلچه را برداشت و با کمک حاج رضا همه ی بنفشه ا را کاشت.
خاله سایم با چای تازه دم کرده و کیکی که سر صبحی درست کرده بود به ایوان آمد.
-بیاین یه چیزی بخورین.
حاج رضا از خدا خواسته دستش را زیر شیرآب شست.
آب به شدت سرد بود.
لبه ی ایوان نشست.
چایش را برداشت و داغ داغ کمی نوشید.
-آروم مرد، سوختی که!
آیسودا خندید.
او هم دستش را زیر آب شست.
بدون اینکه بنشیند سراپا یکی از لیوان های چای را برداشت.
-دستتون درد نکنه.
-دست خودت درد نکنه عزیزم.
حیاط کمی رنگ و رو گرفته بود.
بنفشه ها هنوز درست و حسابی گل نداشت.
هوا سرد بود.
ولی دم عید حسابی خودنمایی می کردند.
خاله سلیم با ذوق یک دختر بچه انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت: رضا، چطوره دوتا مرغ عشق بخریم!؟

رمان
حاج رضا متعجب نگاهش کرد.
انگار آیسودا حسابی روی زنش تاثیر گذاشته بود.
آیسودا شگفت زده نگاهشان می کرد.
چقدر این اخلاقیات خاله سلیم را دوست داشت.
-خوب نیست آیسودا؟
-فکر خوبیه.
قفسشان از ایوان آویزان باشد…
وه، عجب چیزی شود!
-امان از دست شما خانما.
هر دو ریز ریز خندیدند.
آیسودا فورا چایش را خورد.
کمی هم از کیک چشید.
ته مانده ی بنفشه ها را کاشت.
فارغ شده داخل انه شد.
از بس بیرون سرد بود و البته تنش به دمای محیط عادت کرده، داخل خانه که شد حس گرما داشت.
صدای زنگ گوشیش او را به اتاقش کشاند.
با عجله گوشی را برداشت.
-بله؟
-سلام.
صدایش آرامش دنیا را به تنش می ریخت.
-سلام.
-خونه ای؟
-هوم.
گاهی ناز آمدن برای مردی که دوستش داری خیلی هم خوب است.
-بیا اینجا.
به عمد پرسید: کجا؟
-خونه ی من!
-چرا؟
حس می کرد تن صدایش دلتنگ است.
بیشتر از سه روز بود همدیگر را ندیده بودند.
تازه زنگ هم نزدند.
دریغ از یک پیام.
البته آیسودا به عمد این کارها را می کرد.
مرد جماعت اگر هی دنبالشان را بگیری پررو می شوند.
باید خودشان به سراغت بیایند.
خب استدلالش همین بود.
نظر بقیه برایش اهمیتی نداشت.
-منتظرتم.
-کار دارم.
-بذار برای بعد.
همیشه ی خدا در حال دستور دادن بود.
-شنیدی چی گفتم؟

 

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.