ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

آیسودا میان گریه خندید.
-بازم تو نجاتمون میدی.
پژمان دستانش را پایین آورد.
از نگاه خیره ی بقیه اصلا خوشش نمی آمد.
-بیا بریم.
آیسودا عین یک دختر حرف گوش کن همراهش شد.
دستانش را از جیب پالتوی پژمان بیرون آورد.
ولی کوتاه نیامد.
یکی از دستانش را حلقه ی بازوی پژمان کرد.
در مقابل لبخند پژمان گفت: اینجوری راحتترم.
-بله!
آیسودا خودش هم لبخند زد.
اولین کافه داخل شدند.
صدای موزیک ملایمی می آمد.
عین یک لالایی دلپذیر بود.
برعکس بعضی کافه ها که فضای تاریکی داشتند، این یکی روشن بود.
پر از رنگ های تند.
بدون دود سیگار.
ولی بوی قهوه می آمد.
آیسودا نفس عمیقی کشید.
-این بو رو تو سرما دوست دارم.
-بشین من سفارش میدم.
روی یک تخته سیاه بزرگ با انگلیسی و فارسی زیبایی، منو را نوشته بودند.
پژمان برای هر دویشان قهوه سفارش داد.
با این تفاوت که خودش تلخ می خورد و آیسودا شیرین.
وقتی سر میز نشست آیسودا با تعجب و ذوق گفت: فک نمی کردم یه روز من اینجوری روبروت بشینم.
انگار یادش رفته باشد دوباره با ذوق گفت: واقعا پسرخاله منی؟ ما دو تا فامیلیم؟
پژمان خنده اش گرفت.
-اینجوری میگن.
آیسودا با شیطنت نگاهش کرد.
پس می توانست حسابی پدرش را درآورد.
اصلا همین چیزها زندگی را زیبا می کرد.
قهوه هایشان را آوردند.
گارسون با تاکید که کدام شیرین و کدام تلخ است فنجان ها را گذاشت و رفت.
آیسودا برای اینکه زودتر گرم شود فنجان شیرین را برداشت.
کمی نوشید.
-مزه ی خوبی داره.
-نوش.
پژمان هم فنجانش را برداشت.
نگاهش میخ به آیسودا بود.
هنوز رد گریه روی صورتش بود.
سفیدی چشمش سرخ بود.
نوک دماغش هنوز قرمز بود.
-دیگه گریه نکن.
آیسودا نگاهش کرد.
-مگه میشه؟

-آره!
-چجوری؟
-دیگه اشکتو در نمیارم.
آیسودا خندید.
واقعا مرد جذابی بود.
-پس می دونی بیشتر گریه هام بخاطر توئه؟
می دانست.
سرش را تکان داد.
آیسودا قهوه اش را تمام کرد.
فنجان خالی را روی میز گذاشت.
-دیگه گریه نمی کنم.
پژمان حرفی نزد.
فقط قلبش بیشتر از قبل تپید.
حالا نوبت او بود که به پژمان زل بزند.
خطوط چهره اش را زیر و رو کرد.
کمی زمخت بود.
با یک چهره ی شرقی و کاملا مشکی.
چشمان درنده!
و البته خیلی هم با جسارت!
اعتراف می کرد به شدت از استایلش خوشش می آمد.
-هیچ وقت شده از دختری غیر از من خوشت بیاد؟
-نه!
رک جواب داد.
چیزی درون دل آیسودا غنج رفت.
-تو چی؟
رنگ آیسودا پرید؟
-از مردی خوشت اومده؟
اصلا دوست نداشت جوابش را بدهد.
هر چه بوده برای گذشته است.
بازگو کردنش فایده ای نداشت.
غیر از آن می ترسید پژمان دیگر دوستش نداشته باشد.
-آدم های مهم الان مهمن.
پژمان حساس شد.
با حساسیت هم نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-نه نبوده.
یک دروغ مصلحتی که به کسی برنمی خورد.
تازه قرار هم نبود دیگر پولاد را ببیند.
آن جانور برود با همان زن های هرزه ی خیابانی.
لایق عشق نبود.
-مطمئن؟
-یعنی من دروغ میگم؟
تن صدایش کمی می لرزید.
-یه قهوه ی دیگه می خوای؟
-نه، بریم.
پژمان سر تکان داد و گفت: باشه.

لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.
پژمان را عین کف دست می شناخت.
بیخود و بی جهت سوال پرسید که نتیجه اش این شود.
پشت میز بلند شدند.
پژمان حساب کرد و همراه آیسودا بیرون رفتند.
-دلم می خواد رانندگی رو یاد بگیرم.
-به زودی یاد می گیری.
آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
به نظر دلخور می رسید.
چهره اش سرد و سخت بود.
-از چی دلخوری؟
پژمان جوابش را نداد.
-خوشم نمیاد هروقت سوال می پرسم جواب نمیدی.
-حرف نزن.
اخم هایش در هم رفت.
حق نداشت با او اینگونه حرف بزند.
-چرا اینجوری باهام حرف می زنی؟
پژمان به قدم هایش سرعت بخشید.
-فک می کنی دروغ میگم؟
ذهن پژمان درگیر کاغذی بود که نادر برایش آورد.
اصلا این کاغذ چه شد؟
آخرین بار یادش بود بخاطر آتش سوزی کاغذ از دستش افتاد.
تمام مدت خانه جارو نشده بود.
کسی هم نیامده.
پس باید همان جاها باشد.
-به چی فکر می کنی؟
-سردت نیست؟
-چرا خیلی سردمه.
-عجله کن.
نخیر ظاهرا نمی خواست جواب سوال هایش را بدهد.
پس او هم دیگر نپرسید.
جالب بود.
او باید بابت مخفی کارهایشان ناراحت باشد.
گارد بگیرد.
این مرد خودخواه باید یک چیز خیالی گارد گرفته بود.
به درک اصلا که جوابش را نمی داد.
از دماغ فیل افتاده.
از جلفا بیرون آمدند.
ماشین کنار خیابان بود.
-عجله کن آیسودا.
وقتی اسمش را صدا می زد خوشش می آمد.
سوار ماشین شدند.
تا بخاری روشن نشد فضای ماشین سرد بود.
پژمان فورا بخاری را روشن کرد.
-الان گرم میشی.
-مرسی

ماشین حرکت کرد.
ولی ترافیک زیادی بود.
پژمان به زور توانست از شر ترافیک راحت شود.
-ممنونم که اومدی.
باز هم جوابش نداد.
آیسودا عصبی گفت: به درک که جواب نمیدی، اصلا منو همین جا پیاده کن میرم.
-بشین سرجات.
آیسودا داد زد: گفتم پیاده ام.
باز کله خریه این دختر عود کرد.
-دیوونه ام نکن آیسودا.
-به من ربطی نداره، گفتم پیاده ام کن.
پژمان سرعتش را بیشتر کرد.
فکر می کرد تا بگوید پیاده می شود او هم اطاعت می کند؟
-مگه با تو نیستم؟
دست پژمان بالا رفت که توی صورتش فرود بیاید.
آیسودا فورا دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت.
پلکش لرزید.
پژمان با عصبانیت داد زد: لعنت بر شیطون.
مشت گره کرده اش را روی فرمان کوبید.
آیسودا ترسیده خودش را به در چسباند.
گاهی به شدت از پژمان می ترسید.
پژمان با آن اعصاب متشنج ماشین را کنار زد.
نمی توانست اینگونه رانندگی کند.
-چرا میری رو اعصاب من لعنتی؟
آیسودا فقط با ترس نگاهش کرد.
-نمی فهمی که چقدر این موضوع می تونه آزارم بده که شاید تو کس دیگه ای تو زندگیت بوده؟
رنگ آیسودا پرید.
صدای ضربان قلبش بلندتر شد.
-نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی تقسیم کنم، چه الان چه چند سال پیش…
آیسودا آب دهانش را قورت داد.
-من دوستت دارم، می فهمی؟
مستقیم به قیافه ی ترسیده ی آیسودا نگاه کرد.
دستی به صورتش کشید.
-نمی خواستم بترسونمت.
آیسودا از در جدا نشد.
اصلا جرات هیچ کاری را نداشت.
پژمان کمی به سمتش خم شد.
-به من نزدیک نشو.
پژمان گوش نداد.
دستش را گرفت.
ولی آیسودا دست و پا زد.
پژمان بیخیالش نشد.
بیشتر او را به سمت خودش کشید.
-آروم باش.
-بهم دست نزن.
-کاری بهت ندارم.

ماشین حرکت کرد.
ولی ترافیک زیادی بود.
پژمان به زور توانست از شر ترافیک راحت شود.
-ممنونم که اومدی.
باز هم جوابش نداد.
آیسودا عصبی گفت: به درک که جواب نمیدی، اصلا منو همین جا پیاده کن میرم.
-بشین سرجات.
آیسودا داد زد: گفتم پیاده ام.
باز کله خریه این دختر عود کرد.
-دیوونه ام نکن آیسودا.
-به من ربطی نداره، گفتم پیاده ام کن.
پژمان سرعتش را بیشتر کرد.
فکر می کرد تا بگوید پیاده می شود او هم اطاعت می کند؟
-مگه با تو نیستم؟
دست پژمان بالا رفت که توی صورتش فرود بیاید.
آیسودا فورا دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت.
پلکش لرزید.
پژمان با عصبانیت داد زد: لعنت بر شیطون.
مشت گره کرده اش را روی فرمان کوبید.
آیسودا ترسیده خودش را به در چسباند.
گاهی به شدت از پژمان می ترسید.
پژمان با آن اعصاب متشنج ماشین را کنار زد.
نمی توانست اینگونه رانندگی کند.
-چرا میری رو اعصاب من لعنتی؟
آیسودا فقط با ترس نگاهش کرد.
-نمی فهمی که چقدر این موضوع می تونه آزارم بده که شاید تو کس دیگه ای تو زندگیت بوده؟
رنگ آیسودا پرید.
صدای ضربان قلبش بلندتر شد.
-نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی تقسیم کنم، چه الان چه چند سال پیش…
آیسودا آب دهانش را قورت داد.
-من دوستت دارم، می فهمی؟
مستقیم به قیافه ی ترسیده ی آیسودا نگاه کرد.
دستی به صورتش کشید.
-نمی خواستم بترسونمت.
آیسودا از در جدا نشد.
اصلا جرات هیچ کاری را نداشت.
پژمان کمی به سمتش خم شد.
-به من نزدیک نشو.
پژمان گوش نداد.
دستش را گرفت.
ولی آیسودا دست و پا زد.
پژمان بیخیالش نشد.
بیشتر او را به سمت خودش کشید.
-آروم باش.
-بهم دست نزن.
-کاری بهت ندارم.

پژمان بر و بر نگاهش کرد.
حرفش دیگر نیامد.
اصرار هم فایده ای نداشت.
اخم های آیسودا در هم بود.
-معطل چی هستی؟
اگر او قلدر بود.
آیسودا هم لجباز بود و یکدنده.
می دانست شترش را کجا بخواباند.
رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد.
زیر زیرکی خندید.
تنبیه شود.
دیگر هرگز دست رویش بلند نمی کرد.
می دانست نمی زد.
نه دلش می آید.
نه جرات ناراحت کردنش را داشت.
پژمان بی حرف ماشین را روشن کرد.
ماشین از جا کنده شد.
آیسودا جوری خودش را سفت و سخت گرفته بود که پژمان باور کرد ناراحت است.
در تمام طول مسیر حرفی نزند.
رسیده به خانه پژمان هم پیاده شد.
آیسودا پرسید: تو هم میای؟
-فعلا که فامیل از آب در اومدیم.
آیسودا رو گرفت و زنگ را فشرد.
حاج رضا آیفون را زد.
دلش نمی خواست حاج رضا و خاله سلیم را ببیند.
واقعا از دستشان ناراحت بود.
پژمان تا داخل همراهیش کرد.
حرفی نزد.
پیرمرد و پیرزن امیدوار نگاهش کرد.
آیسودا سلامی زیر لبی داد و به اتاقش رفت.
حاج رضا پرسید: چی شد؟
-حالش بهتره.
خاله سلیم با نگرانی گفت: کاش ببخشه.
این را پژمان هم مطمئن نبود.
چرا یکهو کنترلش را از دست داد و دستش بالا رفت؟
دیوانگی کرد.
آیسودا به شدت حساس و زودرنج بود.
کوچکترین چیزها را به دل می گرفت.
پژمان به سمت در برگشت.
-من باید برم.
-شبت بخیر.
پژمان سری تکان داد و رفت.
آیسودا صدای رفتنش را شنید.
ولی عکس العملی نشان نداد.
کمی قهر بماند تا حالش جا بیاید.
دختر بود با ناز و نوز خاص خودش…

حاج رضا نرفته بود تا با آیسودا حرف بزند.
آیسودا دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد.
با دیدن حاج رضا که ساعت 9 صبح بود و هنوز به سرکار نرفته متعجب شد.
خاله سلیم بی حرف درون آشپزخانه داشت ناهارش را بار می گذاشت.
-صبح بخیر.
حاج رضا سر بلند کرد.
نگاهش پر از غم بود.
انگار چیزی روی دلش سنگینی کند.
آیسودا با دیدن حالت چشمانش دلش گرفت.
-خوبین؟
-بیا اینجا دخترم.
خاله سلیم زیرچشمی نگاهشان می کرد.
سکوت بدی بود.
شاید هم التهاب خیلی بدی بود.
آیسودا به سمتش رفت.
حاج رضا تکیه داده به پشتی پشت سرش با تسبیح درون دستش تند تند الله اکبر می گفت.
-چرا نرفتین مغازه؟
-باهات حرف دارم.
می دانست حالا می خواهد در مورد چه چیزی حرف بزند.
-کنار میام حاج رضا.
کاش می گفت دایی!
به دلش ماند.
نه آن پژمان خیرسر هرگز به دایی بودنش اعتراف کرد.
و نه حالا این دختر.
تکلیف ژاکلین هم که مشخص بود.
-نمی خوام کنار بیایی، می خوام ببخشی.
-بخشیدم.
حاج رضا هنوز هم ناامید بود.
آیسودا دست روی شانه اش گذاشت.
خیلی از فک و فامیل حتی تف هم جلویت نمی اندازد.
آن وقت حاج رضا بی منت چندین ماه تمام محبتش را به پایش ریخت.
بی احترامی فقط توهین بود.
این مرد و زن نهایت لطفشان را انجام داده بودند.
فقط کمی پنهان کردند.
اگر چیزی پنهانی بود شاید همه چیز راحت تر طی می شد.
-نگران من نباشید، من خوبم، خیلی خوبم.
خاله سلیم دستانش را زیر شیرآب شست.
به هر دو نگاه کرد.
پیرمرد خیلی شکسته به نظر می رسید.
-باور کنید که من کینه ای ازتون ندارم، یه چیزی رو ازم مخفی کردین که حالا دیگه می دونم، بی حساب شدیم.
رو به خاله سلیم گفت: چایی داریم خاله جون؟
حاج رضا با غم نگاهش کرد.
کلاهش را از کنارش برداشت و روی سرش گذاشت.
از جا بلند شد.
باید دیگر می رفت.

رمان
حس می کرد ته دل آیسودا چیزی غیر از اینی است که به زبان می آورد.
ولی نمی خواست بیش از این گیر بدهد.
خداحافظی آرامی کرد و رفت.
خاله سلیم هم جرات نداشت زیاد در مورد این قضیه حرف بزند.
آیسودا با مهربانی به سمت خاله سلیم رفت.
چای که روی اپن گذاشته را برداشت.
-دستتون درد نکنه.
-واقعا مارو بخشیدی؟
-چیزی نبود که نبخشم آخه.
-قلب بزرگی داری.
آیسودا به سمتش چرخید.
گونه ی تپلش را بوسید.
-همه تو دنیا یه رازهایی دارن، برملا شدنش هم سود هم ضرر، برای من دیر شد ولی ضرری بهم نرسوند.
-خداروشکر که هستی عزیزم.
دست خاله سلیم را گرفت.
-چطوره امروز یکم خیاطی کنیم؟
-تو که دوست نداشتی؟
-نه خیلی، ولی بهتر از بیکاریه، یادگیریشم بد نیستم.
-فکر خوبیه.
آیسودا لبخند زد.
زندگی باید همین گونه طی می شد.
**
-چطوری یوسف؟
-نفسی میاد و میره، تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟
حاج رضا به صندلی کهنه اش تکیه داد.
-آخر هفته می تونی بیای اصفهان؟
-خبری شده؟
-خواستگاری آیسوداس.
یوسف مکث کرد.
-داماد کیه؟
-پژمان.
-این پسر کوتاه بیا نیست؟ 4 سال نذاشت کسی به این دختر نزدیک بشه، دیگه چی می خواد؟
-آیسودا دوسش داره.
یوسف متعجب پرسید: واقعا؟!
-بله.
-باشه بتونم میام.
-من روی اومدن حساب باز می کنم.
-آیسودا فهمید داییش هستی؟
-آره دو روز پیش بهش گفتم.
یوسف نفس راحتی کشید.
-نمی خوام در مورد ژاکلین کسی چرت و پرت بگه.
حاج رضا اخم کرد.
-کسی کاری به دختر تو نداره.
-خوبه!
-منتظرتم.
-باشه.

تماس را قطع کرد و به بیرون خیره شد.
برای آخر هفته باید تدارک ببیند.
یوسف و زن و بچه اش مهمان بودند.
غیر از آن خواستگاری دنگ و فنگ خاص خودش را داشت.
احتمالا عموی بزرگ پژمان هم می آمد.
مرد سخت گیری بود.
یزد زندگی می کرد.
کاری به کار کسی نداشت.
به شرطی که کسی پا روی دمش نگذارد.
پژمان خبر داده بود که می آید.
اما به تنهایی.
بدون خانواده.
از همین الان باید برنامه ریزی ها انجام می شد.
خوب بود که سلیمه همیشه مهمان دار خوبی بود.
زود کارها را راست و ریست می کرد.
با ورود مشتری حواسش را جمع کرد.
پیرمرد کمی نگران بود.
می خواست سنگ تمام بگذارد.
اینگونه شاید کمی تلافی کرده باشد.
**
هر چه زنگ می زد آیسودا جوابش را نمی داد.
از آن شب هنوز قهر بود.
واقعا که لجباز بود.
بلاخره هم مجبور بود برود خانه ی حاج رضا.
جلوی در ایستاد و زنگ زد.
خود خاله سلیم جوابش را داد.
-سلام پژمان جون، بیا داخل.
-آیسودا خونه اس؟
-آره عزیزم.
خاله سلیم در را باز کرد.
پژمان بدون رودبایستی داخل شد.
حالا که نسبت ها رو شده بود دیگر خجالت نمی کشید.
راحت شده بود.
جلوی در کفش هایش را درآورد و داخل شد.
آیسودا به همراه دختری نشسته بود.
دختر را می شناخت.
همسایه بودند.
آیسودا با دیدنش اخم کرد.
ولی سوفیا دستپاچه بلند شد و سلام کرد.
-کارت دارم، چرا جواب نمیدی؟
آیسودا با گستاخی گفت: دوس دارم.
سوفیا با لبخند نگاهش کرد.
انگار دلقک دیده باشد.
بدون توجه به خاله سلیمه و سوفیا به سمتش رفت.
بازویش را گرفت و گفت: با من میای.
سوفیا با حیرت دستش را جلوی دهانش گذاشت.

واقعا این همه صمیمی بودند؟
خاله سلیم با ملایمت گفت: پژمان جان…
-نه زن دایی، فقط دوتا حرف دارم.
آیسودا کمی مقاومت کرد.
ولی فایده ای نداشت.
پژمان او را به سمت حیاط کشاند.
درون بهارخواب رهایش کرد.
-این مسخره بازی ها چیه؟
-من مسخره بازی کردم؟
-چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
آیسودا با لجاجت گفت: چرا باید جواب بدم؟
-عصبیم نکن آیسودا.
-که دوباره دستت روم بلند بشه؟
تمام دردش همین دستی که اصلا پایین نیامد بود؟
-چیکارش کنم؟ قطعش کنم راحت میشی؟
آیسودا ساکت شد.
مطمئن بود پژمان الان به شدت ناراحت است.
و البته عصبی است.
-جوابمو بده.
-حرفی ندارم.
-باشه.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا ترسیده گفت: کجا؟
انگار پژمان بخواهد تلافی کند.
جوابش را نداد.
بازویش را گرفت.
-میگم کجا؟
پژمان با ملایمت زیر دستش زد.
از خانه حاج رضا رفت.
آیسودا بغض کرده به رفتنش نگاه کرد.
الکی یک دعوا درست کرد.
دیگر چه کسی پژمان را از خر شیطان پایین می آمد.
سوفیا که تمام مدت یواشکی از پنجره به بیرون نگاه می کرد فورا در بهار خواب را باز کرد.
-رفت که!
-هیچی نگو سوفیا.
سوفیا با دلسوزی نگاهش کرد.
-بیا بغلم.
خودش به سمت آیسودا رفت.
محکم بغلش کرد.
-مردا همینن دیگه.
کمر آیسودا را نوازش کرد.
-حالا باز میاد آشتی.
-نمیاد.
-فکر نکنم.
-من می شناسمش.
-پس تورو برو، یکمم تقصیر تو بود.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.