ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

راست می گفت.
باید او می رفت.
از سوفیا جدا شد.
داخل خانه شد.
به اتاقش رفت و تند لباسش را تعویض کرد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟!
-برم آشتی.
-بابا خب من یه چیزی گفتم.
سوفیا را کنار زد.
-خاله جون من میرم خونه پژمان.
خاله سلیم جوابی نداد.
ولی سوفیا دستانش را به نشانه ول معطلی در هوا تکان داد.
آیسودا به سرعت از خانه بیرون زد.
بوی بهار می آمد.
شامه اش را پر از بوی بهار کرد.
درخت های انار درون حیاط کم کم داشتند جوانه می زدند.
با دو از خانه خارج شد.
سوفیا از پشت پنجره نگاهش کرد.
عشق عجب کارهایی می کرد.
آیسودا بی معطلی تا ته کوچه دوید.
کلید خانه را درآورد و درون خانه انداخت.
عین همیشه خانه درون سکوت بود.
جوری هم سرد به نظر می آمد انگار خالی از سکنه است.
جلوی در ساختمان ایستاد.
پرده ها کشیده بود.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
-پژمان.
ماشینش که نه جلوی در بود نه درون حیاط.
نکند رفته باشد؟
با ناامیدی داخل خانه شد.
هر چه صدایش زد صدایی نیامد.
پوفی کشید.
به سمت اپن رفت.
توجه اش به سمت پاکتی که روی اپن بود جلب شد.
این همانی بود که خودش نوشت.
نفس راحتی کشید.
پس پژمان جریان را نفهمیده.
پاکت را همان جا رها کرد.
درون خانه کمی سرد بود.
به سمت بخاری رفت.
شعله اش را بالا برد.
با اشتیاق به سمت کابینت ها رفت.
صدرصد گندم نداشت.
اما حبوبات دیگری که داشت.
در کمدها را باز کرد.
عدس بود.

سبزه ی عید می کاشت.
با دقت عدس ها را درون بشقاب ریخت.
چندتا دستمال کاغذی خیس رویشان گذاشت.
با ذوق بشقاب را لبه ی پنجره گذاشت.
باید شام درست می کرد و چای تازه.
کمی هم میوه می شست و روی اپن می گذاشت.
باز یادش رفت وسایل کیک بیاورد.
وگرنه کیک هم درست می کرد.
تند درون آشپزخانه جا خوش کرد.
کمی ماش برداشت و درون قابلمه روی گاز گذاشت.
برای امشب ماهی سرخ می کرد با پلو.
مطمئنا که پژمان اهل سبزی خریدن نبود.
پس باید با گوجه و پباز حلقه شده سروش می کرد.
همین کار را هم کرد.
کارش را زود انجام داد.
میوه ها را شست و درون یک ظرف زیبا گذاشت.
چای هم دم کرد.
ماهی های سرخ شده را با گوجه فرنگی و پیازچه تزئین کرد.
پلویش با ماش ها رنگ گرفته بود.
همه چیز حاضر و آماده بود.
ولی خبری از پژمان نشد.
ناامیدانه پوفی کشید.
ساعت 8 شب بود.
ولی برنگشت.
روسریش را پوشید.
از خانه بیرون زد.
کمی دم در خانه ی حاج رضا منتظرش ایستاد.
جرات نداشت زنگ بزند.
با این حال باز هم خبری نشد.
زنگ زد و خاله سلیم در را باز کرد.
عین شکست خورده ها داخل شد.
مرد گنده باید قهر کند؟
از هیکلش خجالت نمی کشید؟
به محض داخل شدن، خاله سلیم پرسید: چی شد؟
-اصلا نیومد خونه.
رفت تا برای خودش چای بریزد.
-بوی ماهی میدی.
-براش غذا درست کردم.
خاله سلیم نمکین لبخند زد.
آیسودا هم لبخند زد.
-عاشقی شما جووونا رو نمی فهمم.
-مهم نیست خاله جون.
برای خودش چای ریخت.
قندی درون لپش جا کرد.
کمی از چایش نوشید.
با گوشیش یک پیام کوتاه برایش فرستاد: “ببخشید.”

همین کافی بود.
اگر نمی بخشید تقصیر خودش است.
خاله سلیم برای شام لوبیا قارچ گذاشته بود.
غذاهای ساده را دوست داشت.
خصوصا اگر با نان بشود خورد.
-حاج رضا کی میاد؟
هنوز دایی نمی گفت.
حق هم داشت.
چرا باید بگوید؟
بعد از این همه غریبگی یکهو صمیمی شود که چه؟
-تا یه ساعت دیگه خونه اس.
آیسودا سر تکان داد.
خاله سلیم در حال گلدوزی بود.
کنارش نشست.
به دقت به دستش و ظریف کاری هایش نگاه کرد.
چقدر این زن هنرمند بود.
-خیاطی رو کی یاد گرفتین؟
خاله سلیم لبخند زد.
-همسن و سالای تو.
-پس ازدواج کرده بودین؟
-آره برای رهایی از تنهایی.
نمی خواست در مورد بچه بپرسد.
این کار زشت بود.
-خودمو سرگرم کردم باهاش.
-کار خوبی کردین.
او هم باید جوری خودش را سرگرم می کرد.
-باید کم کم سبزه بکاریم، من امشب برای پژمان کاشتم.
-آفرین، اتفاقا تو فکرش بودم.
-چی می کارین؟
-یکم جو داریم،همونو می کاریم.
آیسودا سر تکان داد.
-خودم می کارم.
از جایش بلند شد.
-کجاست؟
-تو کابینت پایین، اولین در. یه سبد حصیری هم هست، تو اون میشه خوب کاشت.
-کجاست؟
-تو انباریه.
خاله سلیم گلدوزیش را کنار گذاشت و بلند شد.
-خودم میارمش.
آیسودا هم پلاستیکی که یک مشت جو درونش بود را بیرون آورد.
جوها را درون کاسه ریخت.
کمی خیس کرد.
خاله سلیم هم درون انباری سبد را پیدا کرد و آورد.
از وسایل خیاطیش تکه پارچه ی نازکی بیرون کشید.
جوها را درون سبد کاشتند.
آیسودا با ذوق یک بچه گفت: همیشه عیدها رو دوس داشتم.

خاله سلیم گفت: منم با این سن و سال عید رو دوس دارم.
لبخندی پر از نشاط روی لب آیسودا قرار گرفت.
خدا کند پژمان هم بهاری شود.
او را ببخشد.
****
اعصابش واقعا بهم ریخته بود.
برای اینکه کمی آرام شود بیرون رفت.
جای خاصی نرفت.
فقط قدم زدم.
کمی با ماشین خیابان ها را بالا و پایین کرد.
هر جایی هم که خسته می شد پاهایش به دادش می رسیدند.
راه می رفت.
راه می رفت.
فکر می کرد.
تند تند نفس می کشید.
سروکله زدن با آیسودا اعصاب فولادین می خواست.
واقعا دختر لجبازی بود.
درها را باز کرد و ماشین را داخل برد.
چراغ جلوی خانه روشن بود.
یادش بود که روشن نکرده.
اصلا هوا روشن بود که بیرون رفت.
درهای حیاط را بست.
درون ساخت و ساز جدید حتما در ریموت دار می گذاشت.
با تردید داخل شد.
بوی ماهی سرخ شده می آمد.
چراغ را روشن کرد.
به اطراف نگاه کرد.
کسی نبود.
در را بست تا هوای سرد خودش را به داخل نکشاند.
پالتو را از تنش درآورد و روی دستش انداخت.
یکراست به آشپزخانه رفت.
میوه های شسته شده ی روی اپن…
یک قابلمه برنج همراه با ظرفی تزئین شده از ماهی…
چقدر دلش هوس کرده بود.
تمام مدت گوشیش روی سکوت بود.
یکباره با یادآوری گوشی را درآورد.
پیام داشت.
بازش کرد.
از طرف آیسودا بود.
“ببخشید.”
لبخندی بی اجازه روی لبش نشست.
دختره ی چموش، همانقدر که لجباز بود زود هم کوتاه می آمد.
از آشپزخانه بیرون زد.
لباس هایش را درون اتاقش تعویض کرد.
بیرون آمد.
به شدت گرسنه بود.

 

روده ی کوچکش در حال خوردن روده ی بزرگش بود.
غذا را کشید.
تجربه ثابت کرده بود که دستپخت خوبی دارد.
با اینکه درون عمارت هرگز آشپزی نکرد.
غذایش را روی میز جلوی مبلمان گذاشت.
کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
به دنبال یک فیلم خوب تمام شبکه ها را بالا و پایین کرد.
بلاخره هم یکی پیدا کرد.
همراه فیلم دیدن غذایش را هم خورد.
طعم ماهی بی نظیر بود.
نمی دانست دقیقا به ماهی چه موادی زده.
ولی هرچه بود حسابی چسبید.
بعدا باید قدردان این شام دلچسب باشد.
این شام نشانه ی آشتی بود.
منتظر میشد فردا به سراغش بیاید.
آنوقت به همان گلخانه ای که قول داده بود می بردش.
برای آخر هفته باید به پیشواز عمویش هم می رفت.
عموی آیسودا هم می آمد.
کمک دست حاج رضا هم باید باشد.
کار زیادی داشت.
نادر هم گرفتار شهرداری و مجوزهای لازم برای ساخت و ساز بود.
طرح خانه آماده بود.
یک روزه تحویلش دادند.
کافی بود مجوزها بیاید و شروع کنند.
خودش که نمی رسید.
ولی نادر بالای سر کارها می ایستاد.
باید به عمارت هم سر می زد.
نمی دانست چطور شده.
نادر گفته بود همه چیز خوب پیش رفته.
به حرفش اعتماد داشت.
ولی خودش هم باید می دید.
تا آخر هفته وقتی نبود.
این هفته نمی توانست سر بزند.
بلند شد.
حال شستن ظرف ها را نداشت.
نشسته درون سینک گذاشت.
فردا می شست دیگر.
دوباره برگشت و پای تلویزیون نشست.
زیر لب گفت: ممنونم دختر خوب.
پاهایش را روی میز درا کرد.
میخ به تلویزیون نگریست.
شب بدی بود.
ولی آخرش خوب تمام شد.
همین هم دل خوشش می کرد.

فصل شانزدهم
دیگر ناامید شده بود.
به هر دری می زد فایده ای نداشت.
آدم هایی که برای پیدا کردن آیسودا استخدام کرده بود را مرخص کرد.
فایده ای نداشت.
بعد از سه ماه گشتن، اگر قرار بود پیدا شود می شد.
شاید هم از این شهر رفته.
می توانست هر جای ایران باشد.
عروسی نواب و ترنج گذشته بود.
نرفت.
نه دلیلی داشت و نه لزومی!
کسی هم سراغش را نگرفت.
آنها هم نه دلیلی داشتند نه لزومی.
زیادی تنها شده بود.
آیسودا خیلی چیزها را از او گرفت.
دیگر رمق اینکه با آدم جدیدی ملاقات کند را هم نداشت.
حتی دیگر روابط تخت خوابیش را هم نداشت.
همه چیز برایش تمام شده بود.
انگار دنیا یکهو تنهایش گذاشت.
خودش بود و سیاهی!
هیچ فکری هم برای بهتر شدن حالش نداشت.
شاید می رفت مسافرت.
قبلا نواب و ترنج بودند.
راهکار می دادند.
کم می آورد دلداریش می دادند.
ولی حالا آنها را هم دیگر نداشت.
امروز عصر با پژمان نوین جلسه داشت.
قرار بود در طرحی با هم مشارکت کنند.
دستور استاندار بود.
از پشت میز بلند شد.
امروز باید برای خانه اش کمی خرید می کرد.
بازار شامی بود.
بهم ریخته و کثیف!
و البته با کابینت و یخچال خالی.
مزیت رئیس شرکت بودن این بود که می توانست برای خودش مرخصی رد کند.
کتش را تن زد.
جرات نداشت درون آینه به خودش نگاه کند.
صورتش حسابی بهم ریخته بود.
از خستگی خمیازه کشید.
به محض اینکه از اتاقش بیرون آمد آبدارچی را دید که به سمت اتاقش می آمد.
-دارم، میرم ممنونم.
حرفی به منشی نزد.
فقط راهش را گرفت و رفت.
نواب هم که نبودش.
فعلا داشت عسل های ماه عسلش را نوش جان می کرد.
فقط او تنها مانده بود.

و خدا نکند تنها بماند.
خدا کند اتفاق قشنگی بیفتد.
از این همه گیجی و سردرگمی نجات پیدا کند.
زندگیش رنگ بگیرد.
و البته آیسودا پیدا شود.
واقعا دوستش داشت.
عاشقانه این دختر را می پرستید.
ماه هم در مقابلش کم می آورد.
خدا کند باز هم خدا با بزرگیش معجزه ای برایش رو کند.
این روزها شدیدا به یک معجزه یقشنگ محتاج بود.
*******
-یعنی الان آشتی هستیم؟
پژمان طناز نبود.
اصلا شوخی کردن را بلد نبود.
ولی این بار گفت: میگن.
آیسودا با خنده نگاهش کرد.
چقدر دوستش داشت.
زمخت بود.
شوخی کردن بلد نبود.
ناز یک زن را کشیدن را نمی دانست.
دو دوتا چهارتایش همیشه مردانه بود.
بدون اینکه لطافت یک زن درونش دخیل باشد.
شاعرانه هایش ته مایه های شعرهای سفت و سخت انقلابی بود.
ولی باز هم…
باز هم مرد خوب این روزهایش بود.
مردی که بدون چهارخانه ی آبی هم مرد بود.
عشق بود.
می شد برایش جان داد.
می شد هزاران زنانگی خرج مردانگیش کرد.
-مرسی.
پژمان فقط لبخند زد.
نگاه آیسودا براق بود.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
-بریم گلخونه؟
-چرا که نه؟!
بودن با این مرد عشق بود.
حالا هر جایی می خواهد باشد.
پژمان دستش را فشرد.
-چرا دوسم داری؟
-برو بشین تو ماشین.
-خب جوابمو بده.
پژمان از ساختمان بیرون آمد.
درهای حیاط را باز کرد.
آیسودا لبخند داشت.
مثلا طفره می رفت که چه؟
زیر زبانش که می کشید.

درون ماشین نشست.
پژمان هم کنارش قرار گرفت.
ماشین را بیرون برد.
ولی مجبور بود باز پیاده شود.
درهای را ببندد و بنشیند.
همین هم شد.
-خب؟
-دنبال جواب نباش.
نرفته از کوچه بیرون، سرفیا از حیاطشان بیرون آمد.
با دیدن آن دو برایشان دست تکان داد.
پژمان کنارش ایستاد.
سوفیا فورا ماشین را دور زد.
خودش را از شیشه ی ماشین طرف آیسودا آویزان کرد.
-سلام خوبی؟
-سلام.
-کجا میرین؟
پژمان برنگشت نگاهش کند.
-داریم میریم گلخونه.
سوفیا فورا گفت: میشه منم بیام؟
آیسودا با تردید به پژمان نگاه کرد.
پژمان زیر لبی گفت: اشکالی نداره.
آیسودا فورا لبخند زد و گفت: بپر بالا.
سوفیا ذوق زده سوار شد.
هرچند که تیپ خاصی نداشت.
مثلا از خانه زده بود بیرون که بیاید دیدن آیسودا خانه ی حاج رضا.
ولی با دیدن آنها ترجیح داد وقتش را اینگونه بگذراند.
فورا عقب سوار شد.
-همه جا شده ماهی قرمز.
پژمان پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد.
-دم عیده دیگه!
پژمان از کمربندی به سمت خارج شد رفت.
-گلخونه کجاست؟
-بین اصفهان، نجف آباده.
-اونجا پر از گلخونه اس.
-هوم.
پژمان ساکت بود.
ذاتا آدم کم حرفی بود.
ول هم با کسی غریبه باشد اصلا حرف نمی زد.
-ببخشید من مزاحمتون شدم.
مخاطبش پژمان بود.
ولی آیسودا جواب داد.
-نه بابا، این حرفا چیه؟
سوفیا زیر چشمی به پژمان نگاه کرد.
واقعا مرد جذابی بود.
از آنهایی که حسابی می تواند برای یک زن دلبری کند.
به صندلیش تکیه داد و به بیرون نگاه کرد.

رمان
کاش سهمش بود.
ترجیح می داد از افعال گذشته استفاده کند.
چون اهل قرق زدن و دزدیدن مال دیگری نبود.
البته احتمالا این یک مورد را هم نمی توانست.
آیسودا از او زیباتر بود.
و البته پژمان خیلی خیلی سفت و سخت بود.
اینگونه که وا نمی داد.
پس شکست حتمی بود.
بلاخره مرد رویاهای او هم جایی درون این دنیا زندگی می کرد.
فقط هنوز سرو کله اش پیدا نشده بود.
-ساکت شدی سوفی؟
سوفیا لبخند زد و گفت: چی بگم؟
-هرچی دوست داری، سکوت بهت نمیاد.
-مگه لباسه؟
هر دو خندیدند.
ولی پژمان صم و بکم بود.
-نه، ولی یه حرفی بزن.
-حرفم نمیاد.
-عجب!
-مش رجب!
آیسودا لبخند زد.
سرش را به سمت پژمان برگرداند.
-خیلی مونده برسیم؟
-نزدیکیم.
کمی گردنش را به سمت سوفیا کج کرد.
-می خوام برم گل بیارم بکارم تو حیاط.
-وای نگو، چقدر بهار خوبه، آدم جون میگیره.
-آره.
این بار پژمان لبخند کوچکی زد.
تعبیر و حرف های این دخترها جالب بود.
به نظر او هم بهار قشنگ بود.
هرچند که اواخر پاییز بود که برای اولین بار آیسودا را دید.
وقتی از سرما درون خودش جمع شده بود.
-سبزه عید کاشتی؟
-برای حاج رضااینا نه، ولی برا پژمان آره.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-کی کاشته بود که نمی دانست؟
بعد انگار آیسودا چیزی یادش آمده رو به پژمان گفت: یه بشقاب عدس کاشتم، کنار پنجره، اصلا دیدیش؟
پژمان فورا گفت: نه.
-این وای، حالا مردن دیگه.
-باز می کاری.
-نعمت خدا رو که هی هدر نمیدن.
سوفیا گفت: حالا فدای سرت، خودت بکار که حواست باشه.
-آره باید همون جا خونه ی حاج رضا بکارم.
-داریم می رسیم.
از دور یک گلخانه ی بزرگ در حال نزدیک شدن بود.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.