ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

-موهات!
-ممنونم.
برایش لیوانی از چای پر کرد و گذاشت.
پولاد پشت میز نشست.
آیسودا بی میل بالای سرش ایستاد.
-بیا بشین.
منتظر اجازه اش نبود.
ولی باز هم حرف می زد.
شاید راضی می شد.
روبرویش نشست.
-من باید برم بیرون!
-نمی تونی!
خونسردی پولاد به شدت آزاردهنده بود.
-چیزی لازم دارم باید بخرم.
حس می کرد به ماهیانه اش دارد نزدیک می شد.
دل دردهای ریزی داشت که نوید می داد.
زندانی پژمان که بود، زنی بود که برایش غذا می آورد.
هر وقت به ماهیانه اش نزدیک می شد فورا همه چیز را تهیه می کرد.
اصلا نمی گذاشت لنگ بماند.
مسکن می خورد تا درد نکشد.
همیشه هم کلی دمنوش در بساطش داشت.
-خودم می خرم.
حرصی گفت: لازم نکرده!
-باشه می برمت!
لبخندی روی صورتش سنجاق شد.
-با خودم میای اما بزنه به سرت فرار کنی به زور برت می گردونم.
تند تند سرش را تکان داد.
زندگیش فرقی نکرده بود.
فقط زندانبان هایش فرق کرده بود.
مردی که دوستش نداشت جایش را به مردی که دوست داشت داده بود.
-یه چیزی بخور میریم.
لقمه ای نان و پنیر برداشت و خورد.
عملا همخانه بودند.
همخانه هایی بدون محرمیت!
بدون حس…
شاید هم با نفرت!
حداقل اینکه عشقی از پولاد نمی دید.
حرف های دیشبش را هم می گذاشت پای عقده هایی که باز شده بود.
بلند شد.
برای خودش چای ریخت و دوباره نشست.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
نکند نقشه ای دارد؟

می خواست مثبت اندیش باشد.
شاید واقعا به تجدید هوا احتیاج دارد.
میز صبحانه که جمع شد.
پولاد با آرامش بلند شد تا لباسش را عوض کند.
اخطارگونه گفت: 5 دقیقه وقت داری آماده بشی.
آیسودا با ذوق گفت: زود آماده میشم.
واقعا هم زود آماده شد.
حتی زودتر از پولاد.
چیزی نداشت که آرایش کند.
4 سال بود صورتش رنگ یک رژ را هم ندیده بود.
بورس مو هم نداشت.
تازه با این دست زخمی نمی توانست شانه کند.
عادت داشت با یک دست موهایش را می گرفت و با دیگری شانه می کشید.
اما متاسفانه چیزی نداشت.
پس فقط با همان لباس هایی که آمده بود خودش را آماده کرد.
لباس هایی که پولاد متوجه شده بود کهنه هستند.
کهنه و از مد رفته!
انگار که این دختر از قرن وسطا آمده باشد.
بیرون از اتاق منتظر پولاد ایستاد.
پولاد شیک با لباس های مارک بیرون آمد.
آیسودا با دیدنش تمام ذوقش فروکش کرد.
چقدر تفاوت بین آن دو وجود داشت.
انگار از دو سیاره ی متفاوت باشند.
با این لباس ها خجالت می کشید حتی کنارش راه برود.
پولاد شیک و آراسته با لباس های مارک و ادکلنی که بویش ملایم و سرد اطرافش را احاطه کرده بود…
او با لباس های 4 سال پیشش!
نه اینکه پژمان خرج نکرده باشد ها…
برعکس مرد ولخرجی بود.
همه چیز می خرید.
ولی هرگز برای بیرون رفتن لباسی نخرید.
چون آیسودا 4 سال زندانیش بود.
زنی که زندانی است چه حاجت به کفش و کیف و مانتو…
پولاد با اکراه نگاهش کرد.
ولی مهم نبود.
به سمت در رفت.
در را باز کرد.
ولی به محض اینکه می خواست آیسودا رد شود، دستش را گرفت.
-وصل میشی به من، جم بخوری خفتت کردم.
-باشه.
در را پشت سرش بست.
و با هم راه افتادند.
پولاد یک لحظه هم دستش را رها نکرد.

ترس فرار کردنش را داشت.
در پارکینگ، آیسودا را جلو نشاند.
-از جات جم نمی خوری.
آیسودا خیال فرار کردن نداشت.
حداقل الان و در این دقایق اول نداشت.
پولاد باید اعتماد می کرد.
نشست و با لبخند نگاهش کرد.
پولاد هم ماشین را دور زده پشت فرمان نشست.
سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
-کجا برم؟
-یه فروشگاه یا داروخانه!
-چی می خوای؟
قبلا خجالت نمی کشید.
ولی الان چرا؟
نمی دانست چرا این همه بینشان فاصله افتاده.
-خودم می گیرم.
-پول داری؟
از سوالش خجالت کشید.
حرفی زد.
واضح بود چه می خواهد که خجالت می کشد.
-میریم فروشگاه، چندتا چیز می خوام.
-باشه.
مستقیم به سمت فروشگاه بزرگی که همه چیز داشت رفت.
ماشین را درون پارکینگ برد.
پیاده شدند.
پولاد اخطارگویانه گفت: کنارم تکون نمی خوری.
-جایی نمیرم اینقد تکرار نکن.
-امیدوارم.
پولاد کتش را مرتب کرد و راه افتاد.
آیسودا هم دقیقا کنارش بود.
به محض ورود به سمت قسمت بهداشتی رفت.
پدها را برداشت.
درون پلاستیک سیاه رنگی چپاند.
باید داروخانه هم می رفتند.
اگر مسکن نمی خرید واویلا بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
پولاد کنارش بود.
اما با فاصله ی دو متری!
انگار داشت شامپو انتخاب می کرد.
قبل از اینکه به خودش بیاید.
پلاستیک را رها کرد و دوید.
جوری که پولاد نبیندش!

 

اما در لحظه ی آخر پولاد سرش را بالا آورد.
با دیدنش همه چیز را رها کرد و دوید.
دختره ی نیم وجبی سرش کلاه گذاشت.
اما کور خوانده بود بگذارد برود.
لیاقت نداشت در حقش خوبی کند.
آیسودا به سمت بیرون فروشگاه دوید.
کیفش را سفت چسبیده بود.
مدام هم برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ببیند پولاد می آید یا نه؟
سرعتش زیاد بود.
اما انگار یادش رفته پولاد قهرمان دو میدانی دانشگاه بود.
قبل از اینکه خودش را به خیابان برساند، مانتویش با ضرب از پشت کشیده شد.
قبل از اینکه بفهمد چه شده محکم روی نشیمنگاهش روی زمین خورد.
آخ و اوخش بلند شد.
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند.
مردمی که رد می شدند با تعجب نظاره گر بودند.
یکی دوتا با فاصله اندکی ایستادند و نگاه کردند.
پولاد بالای سرش ایستاد.
-نشونت میدم.
با همان نفس نفس زدن هایش، چنگ انداخت به بازویش!
از روی زمین بلندش کرد و کشان کشان برد.
نمی خواست جلوی آدم هایی که نگاهشان می کنند آبروریزی کند.
وگرنه حتما زیر مشت و لگد می گرفتند.
چه بد که در قاموس مردانگیش دست روی یک زن بلند کردن نبود.
وگرنه نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد.
مستقیم به سمت پارکینگ فروشگاه بردش!
با حرص و خشم به سمت ماشین رفت.
رسیده به ماشین در را باز کرد و وحشیانه آیسودا را به داخل پرت کرد.
-هیچی بهت نمی گم تا به وقتش!
در را بهم کوباند.
قفل مرکزی را زد و رفت.
باید خریدهایش را انجام می داد.
آیسودا در شوک و بهت بود.
چطور توانست با او برسد؟
فاصله شان که خیلی زیاد بود.
اما یکباره با یادآوری قهرمان دو میدانی بودنش آه از نهادش بلند شد.
لعنتی فکر اینجایش را نکرده بود.
خدا به دادش برسد.
اصلا نمی دانست برخورد بعدی پولاد چطور پیش می رود.
دیگر هم نمی توانست فرار کند.
تمام آوانس هایش سوخت.
احتمالا این آخرین باری هم بود که بیرون می آمد.
کف دستش را به شیشه چسباند.

 

چقدر هوا سرد بود!
احتمالا یخبندان ترین زمستان عمرش می شد.
بی حس و حساس به ماشین های پارک شده ی اطرافش نگاه کرد.
در این تاریکی چیز خاصی مشخص نبود.
فقط احتمالا در فلاکتی که به سر می برد اینبار بیشتر گیر می کرد.
عین کسی که پایش در گل گیر کرده باشد.
زندگی که روی خوش نشانش نمی داد.
هی از زمین و آسمان می بارید.
آه کشید.
دستی به صورت خسته اش کشید.
فرارش بی موقع بود.
حالا که پولاد مچش را گرفت احتمالا خیلی از امتیازهایش سلب می شد.
تازه بزودی ماهیانه می شد.
چطور می گفت چه چیزهایی لازم دارد؟
خدا مرگش بدهد.
فقط اوضاعش را بدتر کرد.
پولاد با کت و شلوار به دنبالش دوید.
نگاه های مرد رویشان…
به شدت احساس خجالت می کرد.
ماشین هم خاموش بود.
نه می توانست آهنگی بگذارد نه بخاری را روشن کند.
دستانش را زیر بغل زد تا گرم شود.
باز هم هوای درون ماشین از بیرون گرمتر بود.
آنقدر به در پارکینگ نگاه کرد و با خودش حرف زد تا بلاخره سر و کله ی پولاد با پلاستیک های خریدش پیدا شد.
مستقیم به سمت ماشین آمد.
صندوق عقب را زد و خریدهایش را جا داد.
پشت فرمان که نشست بدون نگاه یا حرفی سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
آیسودا با احتیاط گفت: پولاد!
-خفه شو!
سرش داد کشید.
جوری که آیسودا تکان خورد.
-یک کلمه حرف بزنی یادم میره که تو قانون های من تو دهنی زدن به زن نیومده!
آیسودا با بغض و حیرت نگاهش کرد.
پولاد که هیچ وقت اینگونه حرف نمی زد.
خشن نبود.
یک آیسودا صدا می زد 50 تا آیسودا از دهانش می ریخت.
پس یکباره چه شد؟
البته خب یکباره ی یکباره هم نبود.
4 سال برای تغییر یک آدم کافی بود.
پولاد هم به اندازه ی کافی تغییر کرده بود.
آنقدری که حالا هیچ حسی نباشد.
به طرز وحشتناکی حس می کرد پولاد سعی دارد شکنجه اش بدهد.

 

تلافی رفتنش را درآورد.
اما این کمال نامردی بود.
مجبور بود.
دلش ترکید وقتی رفت.
بخاطرش هرگز ازدواج نکرد.
سر آن سفره ی لعنتی بله نداد.
حقش این همه بد بودن و آوارگی نبود.
مثلا فرار کرد که زندگی جدیدی برای خودش بسازد.
نه اینکه از چاله به چاه بیفتد.
رسیده به مجتمع ماشین را درون پارکینگ برد.
پیاده شد.
صندوق عقب را باز کرد و گفت: بیا یکی دوتاشو ببر.
می خواست دستش را بند کند تا باز به سرش نزند و فرار کند.
آیسودا پیاده شده بود.
کنارش ایستاد و دوتا از پلاستیک ها را برداشت.
-راه بیفت!
-من زیر دستت نیستم.
-باشه، راه بیفت.
شیطان می گفت داد و هوار راه بیندازد.
-من تا یه حدی تحمل دارم پولاد، شورشو درنیار!
می دانست فقط حرف می زند.
-منتظرم حرکت کنی!
با این رفتارها فقط عشق و علاقه اش را کمرنگ و کمرنگ تر می کرد.
راه افتاد.
پولاد هم دقیقا پشت سرش بود.
با هم سوار آسانسور شدند و بالا رفتند.
-خسته میشی!
پولاد پوزخند زد و گفت: تو یا من؟
-تو…چرا می خوای منو خسته کنی؟ من همینجوری هم خسته ام.
طعنه های کلام آیسودا را نمی فهمید.
آسانسور جلوی طبقه شان توقف کرد.
پیاده شدند.
اما کسی که پشت در خانه منتظر بود پولاد را شوکه کرد.
ترنج ایستاده بود و این پا و آن پا می کرد.
انگار هم داشت شماره ی پولاد را گرفت.
گوشی پولاد درون جیبش به صدا درآمد.
ترنج با تعجب برگشت.
اما با دیدن دختری در کنار پولاد متعجب شد.
پولاد به زور لبخند زد و گفت: نمی دونستم داری میای.
ترنج حرفی نزد فقط به آیسودا خیره شد.
دختر زیبا و معصومی که با پلاستیک های خرید پشت سر پولاد ایستاده بود.
-ترنج…

آیسودا خوب می شناختش!
در سوراخ ریز کلید دیده بودش!
البته نه به این وضوح!
پولاد به سمتش آمد.
پلاستیک ها را جلوی در پایین گذاشت.
-ترنج!
تازه به خودش آمد.
نگاهش را از آیسودای زیبا گرفت.
به زور گفت: نمی دونستم مهمون داری.
آیسودا هم مانده بود که باید چه عکس العملی نشان دهد.
پولاد کلید را درآورد و در را باز کرد.
-بیاین داخل!
ترنج خجالت زده گفت: نه، من بر می گردم.
-بیا داخل ترنج!
لحنش کاملا دستوری بود.
آیسودا با پلاستیک های در دستش از کنار ترنج گذشت و داخل شد.
ترنج معذب و بلاتکلیف بود.
می دانست پولاد گاهی به این و آن می پرد.
ولی این دختر انگار متفاوت بود.
جور خاصی بود.
به او نمی آمد که اهل چیزی باشد.
داخل شد و در را بست.
پولاد توضیح کوتاهی داد: آسو از دوستان دوران دانشگاهم بود.
پوزخندی روی لب آیسودا نشست.
فعلش گذشته بود.
پس دیگر حتی دوستش هم نیست.
تازه بدتر از آن هیچ چیزی در مورد عشق و احساسی که به همدیگر داشتند نگفت.
اشاره هم نکرد.
یک جمله گفت و تمام!
لازم هم ندید ترنج را معرفی کند.
آیسودا خرید ها را روی اپن گذاشت و همان جا ماند.
نمی دانست الان باید چه کار کند.
-آیسودا چندروزی اینجا مهمونه!
نگاهش جوری اخطارگونه بود که آیسودا نتوانست حرفی بزند.
در حقیقت زندانی بود نه مهمان!
ترنج به سمت آیسودا آمد.
دستش را دراز کرد و گفت: من ترنجم!
آیسودا بی حس بود.
ولی دست ترنج را گرفت و فشرد.
ترنج مهربان بود.
با اینکه هنوز چیزی حالیش نشده بود که آیسودا دقیقا در خانه ی پولاد چه می خواهد.
ولی چهره ی معصوم آیسودا او را گرفت.

پولاد ایستاده بود و نگاهشان می کرد.
آیسودا زیادی بی روح بود.
انگار که مجبورش کرده باشند.
آیسودا به زور دستش را جلو آورد و دست داد.
هیچ حس خوبی نسبت به ترنج نداشت.
اصلا چرا داشته باشد.
این همان دختر دیشب بود که پولاد دست دور شانه اش انداخت.
-خوشبختم آیسودا جان!
آیسودا به تلخی گفت: مطمئنی؟
لبخند از لب ترنج رفت.
پولاد اخم کرد و گفت: مواظب حرف زدنت باش آسو!
آیسودا با حرص گفت: پس بذار برم.
نمی خواست کار به اینجا بکشد.
خودش مجبورش می کرد.
ترنج حیرت زده به سمت پولاد برگشت و گفت: یعنی چی؟!
پولاد عصبی گفت: چرت میگه!
با خشم رو به آیسودا گفت: چرا نمیری تو اتاق آسو؟
آیسودا انگار زبان باز کرده باشد به تندی گفت: برم که چی بشه؟ با دوست دخترت تنها باشی؟
ترنج حیرت زده به دعوای لفظی بینشان نگاه کرد.
ابدا اگر روابطشان عادی می بود.
انگار خارج یک دوستی عادی بینشان حکم فرما بود.
پولاد با حرص گفت: عصبیم نکن آسو!
آیسودا به تندی بازوی ترنج را کشید.
ترنج به سمتش چرخید و نگاهش کرد.
آیسودا با انگشت اشاره به سینه اش زد و گفت: منو ببین، من 4 سال دوست دخترش بودم، عشقش بودم…
پولاد داد زد: خفه شو!
آیسودا ساکت نشد.
ادامه داد:چند ساله می شناسیش؟ با 4 سالی که تو زندگیش نبودم میشه 8 سال، 8 سال این لعنتی رو پرستیدم که حالا منو تو خونه اش زندانی کنه.
با اینکه پولاد تکه ی آخر جمله اش را خوب فهمید.
به سمتش هجوم برد. بازویش را کشید و به سمت اتاق برد.
ترنج بی حرکت فقط نگاهش می کرد.
اینجا چه خبر بود؟
این دختر از کجا یک هو پیدایش شد.
پولاد در را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد.
در را پشت سرش بست و با کلیدی که بیرون بود قفل کرد.
آیسودا با مشت به جان اتاق افتاد.
پولاد با عصبانیت رو به ترنج گفت: کاری داشتی؟
-این دختر…
-مهم نیست.
-زندانیش کردی؟
-گفتم مهم نیست.

رمان

-هست، پولاد داری چیکار می کنی؟
پولاد با پرخاش گفت: به تو ربطی نداره.
ترنج حیرت زده نگاهش کرد.
پولاد افسار پاره کرده بود.
انگار هیچ درکی از موقعیت نداشت.
فقط می خواست رو شدن دستش را با داد و هواری که راه انداخته بود مخفی کند.
ترنج جدی شده و گفت: اینجا چه خبره؟ این دختره چی میگه؟
-پولاد جواب نداده، به سمت آشپزخانه رفت.
آیسودا از کوبیدن در خسته شده بود.
خانه در سکوت فرو رفت.
اما یکباره آیسودا جیغ کشید: لعنتی…لعنتی…
ترنج به سمت پولاد رفت.
-باز سردرد شدی؟
-برو ترنج!
-تا توضیحی ندی نمیرم.
پولاد کتری برقی را پر از آب کرد.
حوصله ی هیچ کس را نداشت.
-پیله نکن ترنج!
کتری را روشن کرد و به کابیت تکیه داد.
-این دختر…
پولاد فورا گفت: عشقمه!
ترنج هنگ کرد.
همان جایی که بود خشک شد.
نتوانست قدم از قدم بردارد.
-4 سال پیش رفت، بخاطر مادرش…مجبور بود اما تو کت من نرفت.
-پس الان؟
-اتفاقی دیدمش، داشت فرار می کرد، یکی دنبالش بود…
ترنج دستش را به اپن تکیه داد.
حالش خوب نبود.
تازه حرف های مبهم نواب را یادش آمد.
قبلا اشاره کرده بود پولاد عاشق است.
اگر روی خوش نشان نمی دهد چون هنوز هم عاشق است.
دختری که رهایش کرد و رفت.
سرش سنگین شد.
-چرا زندانیش کردی؟
-باید تاوان نبودنش رو پس بده؟
-اینجوری؟
پولاد مستقیم نگاهش کرد.
درون نگاهش یک گرگ وحشی زوزه می کشید.
هر لحظه انگار بخواهد حمله کند.
-تاوانشو پس میده بعد هرجا خواست بره گورشو گم کنه.
-نکن!

-نفست از جای گرم بیرون میاد.
-نه ابدا، فقط جنس خودمو می شناسم، دلیلی پشت کارش بوده مگه نه؟
حوصله چانه زدن با ترنج را نداشت.
زیادی آداب دان بود.
-تمومش کن!
-بذار بره!
-ترنج، اگه دنبال چیزی که می خواستی بودی و پیداش کردی می تونی بری!
پولاد عملا مد ظالمی شده بود که به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمی کرد.
انگار اولویت فقط خودش باشد.
ولی نبود.
اولویت دختری بود که حس می کرد رنج کشیده!
شاید هم هنوز داشت رنج می کشید.
ولی پولاد خودخواهانه فقط خودش و خواسته اش را می دید.
سری با تاسف تکان داد و به سمت در رفت.
-امیدوارم کوتاه بیای!
پولاد توجهی نکرد.
به سمت کتری برقی رفت.
دلش چای می خواست.
انگار از ناهار هم خبری نبود.
باید زنگ می زد به رستوران نزدیک خانه تا با پیک غذا بفرستند.
طاقت گرسنگی را نداشت.
در که بهم خورد فهمید ترنج رفته!
کتری را روشن کرد.
زن ها موجودات عجیبی هستند.
مدام دوست دارند ناز کنند و نازشان کشیده شود.
چیزی بر خلافشان پیش می رفت پنجول می کشیدند.
خوب و بدی که حالیشان نبود.
اگر همان روزی که آیسودا قصد رفتن کرد عین الان دست و پایش را می بست و گوشه ی خانه می انداختش!
حالا بعد از 4 سال زبانش این همه دراز نبود.
معلوم نبود چه غلطی کرده که حالا می خواهد فرار کند.
اما کور خوانده بود.
دیگر نمی گذاشت برود.
توی دهان شوهرش می زد.
مجبورش می کرد طلاقش بدهد.
آیسودا همیشه سهم خودش بود و بس!
4 سال وقفه را از این به بعد جبران می کرد.
خریدهای مخصوص آیسودا را برداشت.
فهمیده بود چه می خواهد.
پشت در اتاق ایستاد و کلید را چرخاند.
آیسودا با نفرت روی تخت چمپاتمه زده و نگاهش می کرد.
داخل شد و پلاستیک را روی تخت گذاشت.
-اینا برای توئه!

 

 

 

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.