ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

بیشتر از 20 صفحه اش را مطالعه کرد.
اگر هوس سیگار به سرش نزده بود تا نصف کتاب را پیش می رفت.
بارانی اش را تن زد.
با همان حالت کلافه و تا حدی عصبی از اتاق بیرون زد.
سویچ درون جیب گشاد بارانی اش سر و صدا می کرد.
با آسانسور مستقیم پایین رفت.
به سمت پارکینگ هتل رفت.
از روی کارتی که داشت ماشینش را در ردیف سوم پیدا کرد.
پشت فرمان نشست و گاز داد.
عجب روز مزخرفی بود.
خبری از نادر هم نشد.
البته خب از ساعات کاری گذشته بود.
احتمالا باید فردا برای دانشگاه رفتن اقدام می کرد.
یک مشت دست و پا چلفتی احمق دوره‌اش کرده بودند.
میان شلوغی خیابان ها مدام باید ترمز و کلاچ می گرفت.
چقدر شهرهای شلوغ دردسر داشتند.
باید یک دکه ی سیگار فروشی پیدا می کرد.
از همان دکه های سفید که معمولا در هر خیابانی یکی دوتایش هست.
رفت و خودش را از ترافیک نجات داد.
چشمانش مدام در گردش بود.
بلاخره هم یکی از همین دکه ها را پیدا کرد.
دردسر جای پارک داشت.
همین که چشم تاباند تا جای پارک پیدا کند دختری در خودش جمع شده را دید.
کنار دکه نشسته بود و بازوهایش را می مالید.
انگار قلبش ضربان گرفته باشد.
بیشتر و با دقت نگاه کرد.
یک لحظه می خواست فریاد بزند.
آیسودا بود.
با همان لباس هایی که فرار کرده بود.
بدون توجه به تابلوی توقف ممنوع، ماشین را کنار خیابان کشید.
چندین بوق هم پشت سرش خورد.
ولی اهمیتی نداد.
از ماشین پایین پرید.
انگار داشت پرواز می کرد.
باورش نمی شد به همین راحتی پیدایش کند.
بالای سرش ایستاد.
آیسودا اصلا متوجه ی حضورش نشد.
-آیسودا!
آیسودا با فکر اینکه در خیالاتش صدای پژمان را می شنود تکان خفیفی خورد.
از بس به این مردیکه و پولاد فکر کرده بود باید هم در خیالات تنهایش نگذارند.
دستی سفت بازویش را گرفت.
-آیسودا!

عین برق گرفته ها از جایش بلند شد.
چشم در چشم پژمان شد.
مردی که کم لبخند می زد.
چهره اش خشن بود یا در حالت ثابت!
لبخندهایش در موارد خاص بود.
الان چرا لبخند می زد؟
با وحشت گفت: چطوری پیدام کردی؟
-راه بیفت.
-من با تو هیچ جایی نمیام.
پژمان اخم کرد و گفت: راه بیفت دختر!
-به خدا جیغ می زنم، ولم کن.
پژمان ولش نکرد.
در عوض او را به سمت خیابان جایی که ماشینش پارک بود کشید.
آیسودا چموشانه دست و پا می زد.
جیغ و داد راه انداخته بود.
ولی پژمان کاملا خونسرد بود.
تیپ و قیافه اش هم آنقدر متشخصانه بود که هیچ کس فکرش را هم نمی کرد دارد دخترک را به زور با خودش می برد.
بیشتر شبیه این بود که آیسودا دختر لجبازی است که چیزی برخلاف میلش پیش رفته…
حالا با این کارها می خواهد مرد را مجبور کند به درخواستش توجه شود.
پژمان در را باز کرد و او را روی صندلی جلو نشاند.
خم شد.
کمربندش را برایش بست.
-خونه بی تو چه سوت و کور بود.
-به درک، برو بمیر!
پژمان کمربندش را زد و در را بست.
قفل مرکزی را زد و دور زده خیلی سریع جوری که آیسودا فرصت فرار پیدا نکند قفل را زد و نشست.
-چی از جون من می خوای لعنتی؟
این دیگر چه مصیبتی بود.
هی فرار می کرد و گیر می افتاد.
این آدم ها انگار قرار نبود در زندگیش تمام شوند.
این دیگر چه خط و نشانی بود که خدا برایش کشیده بود؟
پژمان حرکت کرد.
مستقیم برمی گشت به شهر خودش!
می گفت نادر تسویه اتاق هتل را بگیرد.
وسایلش را هم بیاورد.
آیسودا با غم و خشم زیاد داد زد: من نمی خوام جایی با تو بیام می فهمی؟
-نه!
از زور بی کسی به گریه افتاد.
پژمان خودش را به بی توجهی زد.
هرچند که گریه اش عصبی و ناراحتش می کرد.
دستمال کاغذی جلوی ماشین را برداشت و جلویش گرفت.
آیسودا با خشم دستمال را گرفت و به شیشه کوباند.

پژمان کاری نکرد.
تا حدی درکش می کرد.
مثلا فرار کرده بود ولی دوباره گیر افتاد.
البته که پژمان اسم این را گیر افتادن نمی گذاشت.
در حقیقت داشت به خانه اش بر می گشت.
-اگه پیاده ام نکنی اینقد به شیشه می کوبم تا بلاخره بشکنه.
-آروم باش دختر!
-مسخره حرف نزن!
-به نفع خودته آروم باشی.
-مثلا می خوای چیکارم کنی؟
باران دوباره شروع به باریدن کرد.
جلویشان را نمی دیدند.
پژمان مجبور بود برف پاک کن بزند.
-اینبار دیگه فرق می کنه آیسودا!
-حالم بهم می خوره وقتی اسممو صدا می زنی، از تو و تمام مردهای دنیا حالم بهم می خوره، چرا تموم نمیشین تو زندگی من؟
پژمان انگار از چیزی ترسیده باشد فورا روی ترمز کوباند.
جیغ لاستیک ها روی کف خیس خیابان پیچید.
صدای بوق های کرکننده بلند شد.
آیسودا از ترمز ناگهانی به جلو پرت شد.
ولی کمربند بسته بود و صورتش به شیشه برخورد نکرد.
پژمان مجبور بود ماشین را کنار بکشد.
وگرنه با این سر و صدای کر کننده سرسام می گرفتند.
آیسودا که جا خورده بود داد زد: چته؟
پژمان با چهره ای جهنمی به سمتش برگشت.
-با کی بودی؟
-ها؟!
-یعنی چی که از همه مردا بدت میاد؟ کی تو این چند روزه اذیتت کرده؟
آیسودا از صورت بهم ریخته اش ترسید.
آب دهانش را قورت داد و گفت: هیشکی!
پژمان دست پشت گردنش انداخت.
صورت آیسودا را به صورت خودش نزدیک کرد و گفت: راستشو بگو، تو این چند روز کجا بودی؟
آیسودا با دستش کلنجار رفت و گفت: ولم کن.
-حرف بزن!
صدای داد پژمان کل ماشین را پر کرد.
آیسودا از ترس کم مانده بود خودش را خیس کند.
پژمان وحشی که می شد واقعا ترسناک بود.
-میگم هیشکی!
پژمان دستش را از پشت گردنش سُر داد.
باور نکرد.
باید خودش می فهمید چه خبر است؟
آیسودا مال هیچ کس جز خودش نبود.
-لازم نیست بگی…

آیسودا ترسیده بود.
نگاهش مدام می لغزید.
نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود.
چطور این همه خنگ بازی در آورد.
نمی فهمید پژمان زیادی تیز است؟
قبل از اینکه پژمان به خودش بیاید و حرکت کند.
کمربندش را باز کرد.
باید فرار می کرد.
این مرد وحشی می شد رحم نمی کرد.
پژمان تا آمد دنده را عوض کند چون قفل مرکزی را آزاد کرده بود، آیسودا فورا در را باز کرد.
از ماشین پایین پرید.
میان باران و سرما، مابین ماشین هایی که از ترس اینکه به آیسودا نخوردند در حال لیز خوردن روی خیابان بودند فرار کرد.
پژمان تا به خودش جنبید دیر شده بود.
آیسودا میان دیدگانش ناپدید شد.
هر چه چشم چرخاند نبودش!
از ماشینش دور شد.
به اطراف دوید.
نبودش!
برای یک لحظه آب شد و در زمین فرو رفت.
وسط باران در پیاده رو ایستاد.
باران لحظه به لحظه تندتر می شد.
آیسودا اما رفته بود.
بدون اینکه نشانی باشد.
پژمان زیر باران زانو زد.
برای این دختر زیر باران جان می داد.
به حتم و به زودی…
“کنار خیابان…
وقتی اولین ماشین از سر خط رد شد..
دست هایت را تکان بده…
از کجا معلوم؟
شاید مسافرش من باشم و تو بخواهی پیدایم کنی؟”
***
آیسودا عین موش آب کشیده زیر سایبان مغازه ای پناه برد.
از سرما می لرزید.
کیفش هنوز سر شانه اش بود.
هیچ رهگذری از خیابان و پیاده رو رد نمی شد.
چراغ مغازه بالای سرش روشن بود.
تن یخ بسته اش شدیدا به یک پتو، بخاری روشن و یک فنجان چای داغ نیاز داشت.
اگر امشب جایی پناه نمی برد به حتم هلاک می شد.
مغازه دار که مرد مسنی بود از پشت شیشه نگاهش کرد.
بلاخره هم از توقف طولانی مدت آیسودا نگران شد.
از مغازه بیرون آمد و گفت: مشکلی پیش اومده دخترم؟

آیسودا به سمتش چرخید.
در حالی که دندان هایش از سرما بهم می خورد گفت: سردمه!
پیرمرد فورا در را برایش باز کرد و گفت: بیا داخل دخترم.
اصلا در شرایطی نبود که تعارف کند یا خیرخواهی مرد را رد کند.
فورا داخل شد.
فضای گرم مغازه توی صورتش خورد.
انگار یک باره تنش از سرمای منجمد کننده ی بیرون به سطح گرم رسید.
به سمت پیرمرد برگشت.
هنوز کمی می لرزید.
-خیلی ممنون.
-بشین دخترجان…
به بخاری که با فاصله از قفسه ها گذاشته شده بود اشاره کرد و گفت: برو بشین پیش بخاری!
آیسودا فورا رفت.
نور و گرما کم کم داشت به تنش جان می داد.
پیرمرد در حالی که جلیقه اش را مرتب می کرد ساعت جیبی اش را درآورد و نگاه کرد.
دیروقت بود.
از فلاکسش که پای پایش کنار پیشخوان بود استکانی چای ریخت.
به سمت آیسودا آمد و گفت: بخور گرمت می کنه.
آیسودا انگار به فرشته ای نگاه می کند لبخند زد و تشکر کرد.
چای را گرفت و داغ داغ نوشید.
چقدر این چای تلخ مزه داد!
-خیلی ممنونم پدرجان!
پیرمرد پشت پیشخوانش روی صندلی سفید و پوسیده اش نشست.
-غریبی اینجا؟
آیسودا در کمال صداقت گفت: بله!
پیرمرد سر تکان داد.
-اینجا بارون زیاد نمیاد، حکمتش چیه امشب خدا مهمونمون کرده…
آیسودا آهی کشید و خودش را جمع و جور کرد.
-جایی داری برای موندن؟
تردید داشت.
نمی دانست دیگر چطور می تواند به آدم ها اعتماد کند.
پیرمرد که تردیدش را دید گفت: شب رو تو این مغازه بمون، من نیم ساعت دیگه درها رو می بندم و میرم.
بهتر از توی خیابان و پارک ها سرگردان بودن، بود.
-ممنونم.
پیرمرد فقط لبخند زد.
نیم ساعت عین برق و باد گذشت.
در این مدت چند جمله ای بین خودش و پیرمرد رد و بدل شد.
پیرمرد که کتش را تن زد به بسته های نان اشاره کرد و گفت: دخترجان، نون هست، تو اون یخچال ژامبونم هست، چیز زیادی نیست ولی سیرت می کنه.
چقدر بعضی آدم ها مهربانند.
اصلا فرشته بود در لباس آدمیت.
با این حال گفت: چقدر باید تقدیم کنم؟

پیرمرد حرفی نزد و از مغازه بیرون زد.
کرکره ها را پایین کشید و از بیرون قفل زد.
دستی برای آیسودا تکان داد و رفت.
آیسودا به اطرافش نگاه کرد.
تا حدی آب لباس هایش رفته بود.
بلند شد و چراغ ها را خاموش می کرد.
نمی خواست از بیرون توجه کسی را جلب کند.
تازه خطرناک هم بود.
پیرمرد بیچاره آمد بود خیر کند نه شر شود.
چراغ روشن هر خلافکاری را به سمت مغازه می کشاند.
هم احتمال سرقت بالا می رفت هم احتمال آسیب و تجاوز به او!
بلند شد از نان و ژامبونی که پیرمرد گفته بود برداشت و خورد.
به شدت گرسنه بود.
اعصابش هم شدیدا تحریک پذیر.
می توانست به زمین و زمان فحش بدهد.
سرنوشت بود که او داشت؟
بین قفسه ها آنقدر پیچ و تاب خورد تا بلاخره لباس هایش خشک شد.
می فهمید پژمان الان به شدت عصبی است.
حال پولاد هم تعریفی نداشت.
هر دویشان را عین کف دست می شناخت.
با هر دویشان چهارسال زندگی کرده بود.
اخلاقیاتشان را از بر بود.
هرچند در این چند روزه فقط اشتباهاتی در رابطه با پولاد داشت.
ولی حالا دیگر پولاد را هم خوب می شناخت.
کنار بخاری نشست.
پیرمرد فلاکس چایش را با خودش برده بود.
خدا خیرش بدهد.
اگر همین سرپناه را هم نمیداد، بیرون زیر باران معلوم بود چه بر سرش می آید.
بخاری داغ بود و تنش را گرم می کرد.
باید همان جا روی زمین می خوابید.
خسته بود.
یا در حال فرار بود یا سرگردان!
البته که تن و بدنش بیشتر از این کشش نداشتند.
روی صندلی تکیه داد به قفسه ها چشمانش را روی هم گذاشت.
آنقدر خسته بود که فورا خوابش برد.
اصلا نفهمید اطرافش چه خبر است.
بخاری همانطور می سوخت.
وقتی چشم باز کرد که صبح شده بود.
آفتاب هنوز درست و حسابی بساط پهن نکرده بود.
با بدنش که خشک شده بود خودش را تکان داد.
بخاری هنوز روشن بود.
انگار که دچار پارکینسون(بیماری با حرکات رباتی) شده باشد.

تمام بدنش سفت و سخت شده بود.
همه جایش درد می کرد.
جوری که اشکش درآمد.
نمیفهمید ساعت چند است.
در مغازه هم ساعتی نبود.
از جا بلند شد.
به زور کش و قوسی به تنش داد.
همان دم صدای چرخیدن کلید آمد.
کمی خودش را خم کرد و پیرمرد را دید.
کرکره ها را بالا کشید و در شیشه ای را باز کرده داخل شد.
-سلام!
پیرمرد بشاش با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام بابا، صبحت بخیر!
آیسودا لبخند زد.
-ببخشید من اینجا…
-بیا اینجا دخترم…
جلو آمد و روبروی پیرمرد که پشت پیشخوان خم شده تا فلاکسش را بگذارد ایستاد.
پیرمرد کمر صاف کرد.
-من شرمنده ی تو شدم دخترم، دیشب به جای اینکه عین یه مهمون بهت عزت بدم بیارمت خونه، درو بستم و با لباس های خیس موندی اینجا…
آیسودا فورا وسط حرفش پرید: نه اصلا، دستتون درد نکنه، همینم اگه نبودین من باید بیرون می خوابیدم.
پیرمرد روی صندلیش نشست و گفت: دختر جان از چیزی فرار کردی؟
صادقانه گفت: بله!
-خانواده ات؟
-نه پدرجان، پدرو مادرم فوت کردند.
پیرمرد با تاسف و ناراحتی سر تکان داد.
-پس از چی؟
-از آدم هایی که می خوان به زور تو خونه شون زندانیم کنن، من چهارسال زندانی بودم پدرجان، فقط به خاطر اینکه بله نگفتم سر سفره ی عقد.
ابروی پیرمرد از تعجب بالا پرید.
-چطور؟
-داستانش طولانیه، سرتونو درد نمیارم، الانم دیگه کم کم رفع زحمت می کنم…
-صبر کن، خانم من یه ساعت دیگه میاد، دوست داره ببیندت!
یعنی در جهان آدم های خوب هم پیدا می شوند؟
پیرمرد برایش از فلاکس چای ریخت و گفت: خوبه سرما نخوردی، این چای رو بخور گلوت تازه بشه!
با کمال میل استکان را گرفت.
روی صندلی خودش که کمی به پیشخوان فاصله داشت نشست.
پیرمرد شکلاتی به سمتش دراز کرد و گفت: من تلخ می خورم امان از قندخون بالا، بگیر دخترم، چای تلخت شیرین میشه.
تشکر کرد و شکلات را گرفت.
-دیشب سخت بهت گذشت دخترم، شرمنده!
-نگید تورو خدا، من بیشتر از محبتتون شرمنده میشم.
حاج رضا را نمی شناخت.
معتمد محل بود.

نمی دانست پیرمرد تا صبح چه عذاب وجدانی گرفت.
چقدر دنده به دنده شد.
مگر می شد خیری در پیش باشد و حاج رضا انجام ندهد؟
دیشب معلوم نبود شیطان بود یا عقل خسته اش!
دختر بیچاره را گرسنه با لباس های خیس در مغازه رها کرد و رفت.
وقتی جریان را برای خانمش تعریف کرد خیلی ملامت شد.
ولی خب ناشناس بودن آیسودا هم مزید بر علت بود.
طولی نکشید که پیرزنی با موهای سفید که فرق از وسط باز کرده بود داخل مغازه شد.
حاج رضا به احترامش از جا بلند شد.
پیرزن با مهربانی سلام همسرش را جواب داد و چشم چرخانده به آیسودا رسید.
دخترک در حال و هوای خودش بود.
حاج رضا سرفه ای کرد تا توجه آیسودا جلب شود.
ولی آیسودا انگار فرسنگ ها از آنها دور بود.
پیرزن جلو رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
آیسودا از بس غافلگیر شده بود، وحشت زده از جا پرید.
پیرزن جا خورد.
نمی دانست حرکتش این واکنش تند را در پی دارد.
آیسودا گنگ به پیرزن نگاه کرد.
حاج رضا از پشت پیشخوانش بلند شد و گفت: دخترم، خانمم برای دیدن شما اومده.
تازه نگاه آیسودا صاف شد.
مودبانه سلام داد و گفت: ببخشید، یه لحظه ترسیدم.
-سلام عزیزم، بشین راحت باش!
-راحتم خانم.
به شدت معذب بود.
برخوردشان آنقدر خوب بود که او نمی توانست واقعا حرفی بزند.
-عزیزم با من میای امروز رو ناهار مهمونمون باشی؟
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-منو حاج رضا تنهاییم، اگه …
-نه یعنی…من نمی خوام مزاحم بشم.
نمی خواست بگوید اعتماد ندارد ها…
اما سرخود مهمون خانه ی غریبه ها بشود که چه؟
-عزیزم مهمان حبیب خداست، چه مزاحمتی؟
-مهمون زوری آخه؟
پیرزن بانمکی بود.
فورا اخم کرد.
-نگو دختر جان…می دونم راحت نیستی، ممکنه اعتماد هم نداشته باشی، ولی خوشحال میشیم اگه قبول کنی.
تردید داشت.
ولی دلش هم می خواست سرش را درون یک اتاق گرم روی بالش بگذارد و بی دغدغه بخوابد.
نه اینکه بترسد در این شهر دو مرد منتظر هستند تا پیدایش کنند و او دوباره زندانی شود.
صادقانه گفت: می تونم بخوابم؟
پیرزن با دلسوزی نگاهش کرد.
-با من بیا عزیزم.

دست آیسودا را گرفت و با خداحافظی از حاج رضا از مغازه بیرون زدند.
با تاکسی تلفنی آماده بود.
تاکسی جلوی مغازه منتظرش بود.
سوار شدند و تاکسی همان آدرسی که آمده بود را برگشت.
پیرزن یک لحظه هم دست آیسودا را رها نکرد.
رسیده به خانه پیرزن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدند.
از کیف دستی سیاه رنگش کلید در ورودی را درآورد و در را باز کرد.
عقب ایستاد و گفت: بفرما داخل دخترم.
آیسودا هنوز تردید داشت.
بیخود دلش شور می زد.
اصلا نمی فهمید از چه چیزی می ترسد.
قدم هایش وقتی وارد خانه شد سست بود.
پیرزن درکش می کرد.
خانه ی غریبه ای رفتن واقعا سخت بود.
هرکس دیگری هم بود ممکن بود تردید داشته باشد.
پشت سر آیسودا داخل شد و در را بست.
آیسودا به حیاطی که صدای قدم های پاییز را شنیده نگاه کرد.
راه باریکه ای تا ساختمان بود.
در عوض کل حیاط پر از درخت بود.
غیر از در بزرگ ورودی که جای قرار گرفتن یک ماشین بود.
آن هم حتما پارکینگ حساب می شد.
آنها از در ورودی کوچکی داخل شدند.
آیسودا با تازگی به حیاط نگاه می کرد تا بلاخره جلوی ساختمان ایستاد.
چهار پله داشت تا به بهارخواب برسد.
پیرزن جلو افتاد.
عجیب بود.
به جای هم سن و سال هایش که از کمردرد و پا درد می نالیدند زبر و زرنگ بود.
فورا از پله ها بالا رفت و گفت: بیا دخترم.
آیسودا هم پشت سرش از پله ها بالا رفت.
وارد خانه که شد فضای پر از آرامشش شگفت زده اش کرد.
-دخترم راحت باش، کسی نمیاد، منو حاج رضا بچه ای نداریم.
با ناراحتی به پیرزن نگاه کرد.
-متاسف شدم خانم.
-اسمم سلیمه اس، اینجا همه صدام می زنن خاله سلیم.
-چشم خاله سلیم.
-بیا عزیزم، خیلی خسته ای، دیشب هم تو اون سرما و لباسای خیس نتونستی درست بخوابی!
به اتاقی راهنمایش کرد.
برایش جا پهن کرد و گفت: بخواب گلم، هیچ کس مزاحمت نمیشه.
نمی فهمید هنوز هم باید اعتماد کند یا نه؟
ولی تمام تنش برای دوباره خوابیدن زوزه می کشید.
تشکر کرد و با دل شوره اش دراز کشید.
خاله سلیم روسریش را باز کرد و لبخند زد.

رمان
با رفتن خاله سلیم، شالش را از سر باز کرد.
هنوز هم شانه و کمرش درد می کرد.
با همان مانتو دراز کشید.
روی رخت و خواب نرمش تنش نفس کشید.
صدای ظرف و ظروف می آمد.
اهمیتی نداد.
فقط می خواست بخوابد.
پلک روی هم فشرد.
با اینکه شب قبل خوابیده بود
ولی هنوز هم خوابش می آمد.
بدون اینکه بفهمد خواب تمام تنش را احاطه کرد.
***
تمام شب قبل خیابان ها را زیر و رو کرد.
حدود 4 صبح بود که زیر باران به خانه برگشت.
ولی تا خود صبح نخوابید.
کم کم داشت روانی می شد.
دیگر نمی فهمید کجا باید دنبالش برگردد.
بدون اینکه صبحانه بخورد، لباسش را عوض کرد و بیرون زد.
نمی دانست در این شهر کسی را می شناسد که آنجا رفته باشد یا نه؟
شاید هم همان مردی که زندانیش کرده بود دوباره پیدایش کرده باشد.
نمی فهمید باید چه جوابی به احمق بودن خودش بدهد.
چطور توانست این کارها را با آیسودا کند؟
ولی وقتی تمام این سال ها فکر می کرد آیسودا رهایش کرده…
وقتی فکر می کرد ازدواج کرده…
حتی فکر کرده بود تا الان بچه دار هم شده باشد…
با این فکرهای مسموم هر دیوانگی از او بعید نبود.
واقعا هم نبود.
برای همین هرزگیش را به این خانه کشاند.
با زن های زیادی رابطه داشت.
بساط شبانه اش روی تخت همیشه به راه بود.
تازه ترنج هم ذخیره ای بود که برای ازدواج رویش حساب باز کرده بود.
در این چندین شبی که آیسودا بود مثلا رعایت کرد.
می خواست بخاطر گناه ناکرده عذابش بدهد.
عذابش هم داد.
جوری که رفت.
هرگز خودش را نمی بخشید.
آیسودا را که پیدا کرد ترنج خود به خود حذف شد.
چون هر جوری شده می خواست داشته باشدش!
حتی اگر ازدواج کرده باشد.
در پارکینگ سوار ماشینش شد.
همان موقع نواب زنگ زد.
قبلش پیام داده بود که امروز به شرکت نمی آید.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.