زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند…
ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند …
واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند…
این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور !
قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!
-:تنده!
-:ببخشید؟!
انگار داره در مورد غذاحرف میزنه…مردک شکم گنده!
دوباره تکرار کرد: گفتم تنده!نمیتونم اجازه بدم.
در حالی که به سختی جلوی خودمو گرفته بودم حرکت ناشایستی انجام ندم گفتم: قربان من چی بنویسم شما قبولش کنید؟ در مورد عروسک های خاندان سلطنتی انگلستان بنویسم که تند نباشه؟
-: خانوم کیان چطور انتظار داری چنین چیزی رو توی روزنامه بزارم؟ مگه مریضم؟ یا هوس کردم در روزنامه رو تخته کنن؟
-: آخه مشکلش چیه؟
-: از بالا تا پایین دولت رو شستی پهن کردی رو بند اونوقت میگی مشکلش چیه؟
-: خب من از شدتش کم میکنم.
-: خانم با نرم کردنش هم مشکلی حل نمیشه.اساس و بِیس مقاله مشکل داره.
-: آقای فدوی من دو ساله دارم تو سرویس سیاسی فعالیت میکنم.اولین بارم نیست که به مقاله م ایراد میگیرید. سرجمع شاید سی تا مقاله با کلی تحریف و سانسور ازم چاپ شده باشه.چرا این سخت گیری هاتون فقط متوجه منه؟
-: چون نمیدونی خیلی چیزا رو نباید گفت.پیاز داغشو خیلی زیاد میکنی و این یعنی سیاه نمایی.
چقدر دلم می خواست دیوار های اتاقش شیشه ای نبودن تا بتونم دق دلیمو سرش خالی کنم…