دانلود رمان شاهکار با لینک مستقیم
از لای در نگاهی دزدانه به بیرون انداختم .همه جا تاریک و سوت وکور بود و این می توانست خبر خوبی باشد برایم .باریکه ای از نورمهتابی از پنجره ی سمت تراس افتاده بود توی راه پله ها .می توانستمامیدوار باشم که تا این لحظه همه اعضای خانه به خواب خوش فرو رفتهاند .تنها عادت خوبی که داشتند همین به مولع خوابیدنشان بود .
دیگر نمی شد ولت تلؾ کرد .باید دست می جنباندم .فمط از سر ترس واحتیاط بود که زودتر دست به کار نشده بودم .نمی خواستم تا لحظه یآخر کسی به من مشکوک شود .خاله یا نازان عادتشان بود که گاهی لبلاز خواب شبانه به اتالم بیایند و چند کلمه ای با من حرؾ بزنند .