قسمتی از متن رمان مومیایی :
آرام پرسیدم:- مانی چرا دیگه با دوستات رفت و آمد نداریم؟ حوصلم سر میره تو خونه.تند چیزی تایپ کرد و زیر لب گفت:- این روزا سرم شلوغه.احساس کردم مزاحمم. این را از بی حواسی و جواب های سرسری و حرکات تند دستش روی کیبورد و لبخندهای بی دلیلش فهمیدم. داشت با کسی چت می کرد.
نخواستم آه بکشم اما از کنترلم خارج بود. به اتاق خوابم رفتم. کتاب شعر را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم.
دلگیری عصر جمعه با شدت هر چه بیشتر گلویم را نشانه گرفته بود.
صدای مانی را از اتاق بغل می شنیدم. انگار با تلفن حرف می زد. مخاطبش هرکه بود حسابی سرحالش آورده بود، چون خنده اش یک لحظه هم قطع نمی شد. باز آه کشیدم و کتاب را بستم.
موبایل همیشه سوت و کورم را برداشتم و صفحه پیامش را باز کردم. دستانم روی دکمه ها حرکت کردند.- سلام.
خوبی؟شماره ای را هم که از بر بودم سریع نوشتم و به پیامک خیره شدم.
پاکش کردم و دوباره نوشتم.- سلام عزیزم. خوبی؟ کجایی؟باز هم پاکش کردم.
– اشکان خوبی؟ کجایی؟باز پاک کردم.- سلام. خوبی؟دستم را روی دکمه ارسال گذاشتم، اما نتوانستم.
بازگشت را زدم و موبایل را به سمت دیگر تخت پرتاب کردم.پیام دادن به اشکان چه فایده ای داشت؟
جز این که همه چیز را خراب تر کند چه ارزشی داشت؟ اشکان از من متنفر بود.