ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من با لینک مستقیم برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من با لینک مستقیم برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من

#هستی

زن عمو مثل همیشه به حالت دو وارد اتاقم شد و به سمتم اومد و گفت: هستی!… مادر عموت میگه تو هم بايد تو مراسم خواستگاری شرکت کنی!….

دیشب حسام بدجور کتکم زده بود و توان بلند شدن رو نداشتم!….

با چشمای ابی درشتم که ميدونستم الان چقدر بی روح بودند؛ بهش نگاه کردم و گفتم:من با ازدواج شوهرم مخالفتی ندارم…

__ میدونم مادر!…. اما عموت رو که میشناسی فورى عصبانی میشه!….

__ اما من میخوام پیش مادرم بمونم!…

__ لج نکن دخترم!… مادرت حالش خوبه!… خدمتکارها پیشش میمونند…پاشو حمام کن میگم ارایشگر بیاد اماده ات کنه

سکوت کردم چون کاری جز سکوت از دستم برنمیومد…

چهار سال بود که کارم سکوت بود….
بعد از اون تصادف شوم و فوت پدرم و فلج شدن مادرم توان مخالفت با دستورات عمو رو نداشتم!

ارباب روستا بود و عموی بزرگ و قیم من…

یاد چهارسال پیش افتادم!…پدرم پسر کوچک بود و بخاطر همین عمو عزت بعد از فوت پدربزرگ ارباب روستا شد!….

عمو عزت همیشه از ما بدش میومد و من هيچ وقت نتونستم دلیلش رو هیچ بفهمم.

اما از حق نگذريم زن عموم خوب بود و من هيچ وقت ازش بدی ندیده بودم اما به هر حال پسرهاش رو خيلي بیشتر از من دوست داشت!

عمو عزت دوتا پسر داشت حسام و احسان!..

حسام به دلیل تصادفی که توبچگی داشت ثبات عقلی درست و حسابی نداشت و من كلا ازش میترسیدم و هیچ وقت بهش نزدیک نمیشدم!

اما در عوض اون احسان عالی بود!…مثل برادر نداشتم دوستش داشتم و همیشه از سر و کولش بالا میرفتم….

چهار سال پیش وقتی پدرم تو اون تصادف کشته شد مادرمم هم فلج شد و عمو عزت منو به زور به عقد حسام دراورد…

مادر بى صدام شب و روز بی صدا گریه میکرد!…

اما مگه جز اشک ریختن توان انجام کاری برای نجات دادن من رو داشت…

نه!….اون تصادف نه تنها قدرت تحرک رو ازش گرفته بود بلکه توانایی حرف زدن رو هم ازش گرفته بود؛ البته دکتر گفته بود كه
احتمال دوباره حرف زدنش هست به شرطی که خودش بخواد!….

اما نميدونم چرا مامان نمیخواست لب باز کنه و ظلمی رو که در حق من و اون شده بود رو فریاد بکشه!

احسان خیلی تلاش کرد جلوی ازدواجم رو با برادرش بگیره؛اما نتونست!

هم پسر کوچیک خانواده بود هم زورش بهشون نرسید و بخاطر همین قهر کرد و چند ماهى رو از خونه رفت ؛ ولی بعد برگشت تا مثلا حامی من باشه!….

تو این چهار سال چون از حسام تمکین نمیکردم؛خیلی کتک خوردم …

خوشبختانه اون هم وقتی میدید تمایلی به رابطه ندارم؛مجبورم نمیکرد!….

فقط از زور حرفها و طعنه هاى پدرش از عصبانیت کتکم میزد و از اتاق خارج میشد!

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من

حالا چند روزی بود عمو تصمیم گرفته بود برای حسام زن دیگه ای عقد کنه تا براش بچه ای به دنیا بیاره !….

حسام مخالفت میکرد اما اون هم حریف عمو نمیشد!…

پس بالاخره ازروى اجبار ساكت شد.

راستش برای منم فرقی نداشت چون حسام رو دوست نداشتم…..

دیشب حسام بدجور منو کتک زده بود؛چون طبق معمول قبول نکرده بودم با اون همراهی کنم !….

با باز شدن در اتاق از فکر کردن به گذشته خارج شدم.

مهلقا بود! ارایشگر زن عمو كه با دیدن سرو صورت من اخمی کرد و گفت:الهی دستش
بشکنه چطور دلش میاد دست روت بلند کنه؟!

لبخند تلخی زدم و با درد از جا بلند شدم و گفتم: باید حمام کنم!…

با دلسوزی بهم نزدیک شد و گفت: برات بميرم!بریم کمکت میکنم!…

__ نه مرسی خودم تنها میرم!…

__ باشه عزیز دلم من اینجا منتظرت میشم راستی کتی خانم گفت کت و دامن سورمه ایت رو بپوش!

با اكراه گفتم:چشم!!!

وارد حمام شدم و با درد شدیدی که داشتم دوش گرفتم.

بدنم حسابی کبود شده بود!….

اهی از سر درد کشیدم و حوله رو دور تنم پیچیدم
و از حمام خارج شدم.

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من

مهلقا به کمکم اومد و لباسم رو بهم داد تا تنم کنم.

پشت کمد قایم شدم و لباسم رو تنم کردم.مهلقا با محبت به من نگاه کرد و گفت:کل دنیا رو بگرده دختری به خوشکلی تو پیدا نمیکنه؟!…هر چند خیلی خوبه که زن بگیره لااقل دست از سر تو بر میداره!…

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من

لبخندی زدم و روی صندلی نشستم.

اهل ارایش کردن نبودم!… صورت و ابروهامم که هميشه خدایی اصلاح شده بودند.

رو به مهلقا کردم و گفتم:میدونی که اهل ارایش کردن نیستم فقط یه کاری کن صدای زن عمو و عمو در نیاد!

لبخندی تلخ تر از لبخند من زد و گفت: اما این
بار باید درست و حسابی ارایشت کنم تا این
کبودی ها مشخص نباشه!….

پوف بلندى كردم:باشه!…..

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من

توی تراس نشسته بودم و به کفترهای احسان
نگاه میکردم!

چرا از من فرار میکرد؟!میدونستم که دوستم داره اما دلیل اون شکایت توی چشماش چی بود؟

چرا دلش نمیخواست من با هستی ازدواج کنم ؟!

اون که میدونه من چقدر هستی رو دوست دارم!

__ حسام…مادر!… حسام کجایی؟!

__ تو تراسم مادر!

همیشه نگرانم بود.به سمتم اومد و گفت:پس
چرا آماده نشدی ؟

كلافه هوفى كشيدم و غر زدم:بیخیال مامان!….

__ پدرت عصبانی میشه …پاشو پسر گلم!پاشو تو باید اماده شی!…

__ ماماننننن!….من زن دارم ‌…من هستی رو دارم
نکنه یادتون رفته؟!

__ نه…يادم نرفته!…اما هستی برای تو بچه ای به دنیا نیاورد!… نکنه یادت رفته ؟! پدرت میخواد تو براش نوه اول رو به دنیا بیاری!

__ من بچه نمیخوام مادر چرا اینو نمیفهمید؟!

با صدای پدرم هر دو به عقب برگشتیم:اما من
بچه میخوام !…من میخوام این عمارت پر بشه
از صدای خنده های نوه هام!…

__ هستی هم میتونه برات این خونه رو پراز بچه کنه!…

پوزخندی زد و گفت:هستی؟؟؟!!!اون که حتی
به تو اجازه نمیده پا به تختش بزارى!..

با این حرف بابا اعصابم خرد شد و مشت محکمی به در تراس زدم که مامان جیغی کشید و در حاليكه به سمتم ميومد ؛گفت:پسرم!…

پدرم پوزخندی زد و گفت:عصبانی نشو در عوض یاد بگیر که حقیقت تلخه پسرم! الانم زود باش!… داره دیرمون میشه!… باید بریم خواستگاری دختر عادل خان!….

دانلود رمان صيغه پنج ساله ى من

  • اشتراک گذاری
  • 1998 روز پيش
  • admin
آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.