دانلود رمان مروارید های احساس از ناب رمان
خلاصه رمان :
تو اوج درموندگی و بدبختی ، وقتی امیدی برای رسیدن به مطلوب نیست ، یه عاجزانه صدا زدن معبود تبدیل میشه به گره گشا و خدا یه ناجی برات میفرسته ، کسی که در قبال کمکهاش هیچ انتظاری ازت نداره فقط میخواد دست از تعارف کردن برداری…. کسی که تبدیل میشه به تکیه گاه ، محرم اسرار ، دوست ، یار و در نهایت عشق!
عشقی که با یه حضور ناخونده ، تو فصل بلوغ می مونه…
چشم از صفحه ی لپ تاپ برداشتم و شقیقه هام رو فشار داد..حس میکردم سرم در معرض انفجاره…
با حرص صفحه رو بستم … چرا مغزم هنگ کرده بود؟
عصبی بودم خودمم نمیدونستم دقیقا چرا؟؟فقط دوس داشتم در اون لحظه برم زیر دوش آب گرم و ریلکس کنم… با این فکر خوشحال از پشت میز بلند شدم و به سمت در رفتم…دو ساعت کار رو تعطیل کردن به آرامش بعدش می ارزید… هنوز ۳ قدم بر نداشته بودم که تلفن زنگ خورد، برگشتم و جواب دادم… صدای بی روح محسنی منشی شرکت تو گوشم نشست- خانوم مهندس، آقای مهندس حضرتی اینجا هستن… و…
بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم… اسم حضرتی کافی بود تا دهنم خشک بشه و ذهنم از اینی که بود قفل تر…
لبم رو تر کردم و با صدای لرزونی گفتم- ده دقیقه دیگه راهنماییشون کن داخل!
-چشم…
نفسم رو فوت کردم و سعی کردم خ و نسرد باشم- چرا اینقدر هول شدی؟ از کجا معلوم خودش باشه؟
با این فکر حس بهتری پیدا کردم ولی… به ثانیه نکشید که بازم آشفته شدم… آخه مگه چندتا مهندس حضرتی بود که می تونست هم رشته ی من باشه؟
آه تلخی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم، اتاق ساده و مربعی شکلم با مبلای چرم کرم و کف پوش شکلاتی و دیوارای کرم بهم زل زده بود… گوشه ی اتاق یه شاخه بامبو بود و روی میز کارم عکس من و مامان… گوشه ی دیگه ی اتاق یه کتاب خ و نه با چوب تیره بود پر از کتاب و زونکن و مجله های تکنولوژی…