دانلود رمان بهیگ با لینک مستقیم
داستان دختری بختیاری رو روایت می کنه
که به خاطر نجات جون برادرش قبول می کنه یه رسم کهنه قدیمی رو زنده کنه و به عنوان خون بس وارد زندگی مردی بشه که ۱۸ سال از خودش بزرگتره بشه ولی ….
*
بهیگ (عروس)
_ دخترم رسیدیم.
نگاهم به راننده میانسال افتاد که با مهربانی و صبر هر روز من را به اینجا می آورد.
لبخند محزونی به رویش زدم و خواستم کرایه را حساب کنم.
سرش را به سمت عقب برگرداند
_ نه، من دیگه شما رو می شناسم بذار باشه بعد همه اش رو یک جا حساب می کنی.
امیدوارم مشکلت هم زود حل بشه و جای این لبخند مصنوعیه روی صورتت، خنده های از ته دلت رو ببینم.
دستم را از دستگیره کهنه ماشین آقا سلیم گرفتم
_ شما به من لطف دارید، ان شاالله بتونم براتون جبران کنم.
نگاه غمگینش را از من گرفت
_ من دلم روشنه دخترم، برو به امید خدا.
در پراید نقره ای رنگ رو باز کردم
_ برام دعا کنید، خداحافظ.
پیاده شدم، چشمم روی تابلو خیابان بهار ثابت موند، دیگه این خیابون بهار نبود، خزان بود!!
خیابونی که جز بهترین مناطق شهر مسجدسلیمان به شمار می رفت.
داخل کوچه بهار یک شدم، دستم رو روی دیواری که با سنگ های مرمر نما شده بود گذاشتم کوچه پر بود از پرچم های سیاه!!!
دقیقا هفت روز بود!!! هفتمین روزی بود که از صبح زود می آمدم و جلوی منزل رستمی ها، که تا قبل از این اتفاق بهترین خاطره هایم را در آنجا می ساختمام، می نشستم.
بی توجه به خاکی شدم مانتوی کهنه ام؛ رو به روی خانه، روی زمین نشستم و به پرچم های سیاه زل زدم.
قلبم داشت آتیش می گرفت؛ نمی دانستم باید عزادار پدرم باشم یا غصه دار برادرم که گوشه زندان منتظر حکم اعدامشه!