نویسنده:ویکتوریا هولت
خلاصه:
داستان درباره ی دختری هفده ساله به اسم جسیکا کلاورینگه که در مورد گذشتش سؤالات زیادی داره
و کسی پاسخگویش نیست و در این بین با بن هنریکر آشنا می شود که او را دعوت به قصرش می کند،
که سالها قبل به خانواده او تعلق داشته و در این بین به حقایقی در مورد گذشته اش پی می برد.
بن از او در خواستی دارد که زندگی جسیکا را عوض می کند و ….
کاملاً جوان بودم که متوجه رازی در زندگیم شدم و احساسی در من پدید آمد که نسبت به آن بیگانه بودم و این احساس با من ماند.
با تمام افرادی که در داورهاوس زندگی می کردند متفاوت بودم
و عادت داشتم که هر روز به پایین رودخانه بروم و در مکانی که ما بین داورهاوس و آکلندهال بود،
بنشینم و چشم به آب شفاف آن بدوزم و امیدوار باشم که شاید جوابم را در آن مکان بیابم.
روزی مَدی پرستارم، من را آن جا دید. هرگز نگاه ترسناکش را فراموش نمی کنم.
وحشت زده گفت: جسیکا چرا به این جا آمده ای؟ اگر میریام بفهمد، غوغا به پا می کند.
دوباره رمز و راز!
چرا وارد شدن به این مکان روح افزا با این رودخانه آرام و این پل زیبا اشتباه است؟
و برایم از همه جذاب تر دیواره های باشکوه و خاکستری رنگ آکلندهال بود که در آن سوی رودخانه قد کشیده بودند.