رنگِ خون چون یاقوتی می درخشد وقتی بر سپیدی برف جاری شود . خون می خواهد برایِ پایانِ زمهریرِ وجودش . . ماکان مردی است پر از خشم ، پر از سرما . قسم خورده تا دستِ لرزان و دلِ یخ زده اش آرام نگیرد مگر زمانی که طعمِ خون را زیرِ زبانش حس کند . . . آنقدر قساوت دیده که خود ، قلبش را به دست گرفته و تقدیمِ زمستان کرده است . . تا ببارد . . تا یخبندان شود . . تا قندیل ببندد . . تا بکشد یا بمیرد . . . قصه ای که جز بارشِ بارانِ خون بر سپیدی برف پایانی نخواهد داشت . . .
چمدانش را بر زمین نهاد و شالِ پیچیده دورِ گردنش را اندکی آزاد کرد. دستش را مشت نمود و نگاهی به درِ پیشِ رو انداخت، آرام، متفکر و بی حرکت. رنگش پوسته پوسته شده و آثار گذر زمان بر آن مشهود بود.
به اطراف چشم چرخاند و همه چیز را به دقت زیر نظر گرفت، سپس به آرامی جلو رفت، زنگِ در را فشرد و کمی بعد صدایی بلند شد: -کیه؟! صدایِ مرد خشک بود و سرد: -منم. باز کن! لحظاتی بعد درِ فلزی با صدای بدی گشوده شد. پوزخندی زد: -یه روغن میزدی بد نبود، کلِ شهر خبردار شدن! مردی که در را گشوده بود، با پشتِ دست عرق از پیشانی گرفت و پوفی کشید: -بیا تو، اوضاع داخل رو ببین، می فهمی چرا وقتِ روغن زدن به در رو نداشتم! به آرامی از لای در گذشت؛ قد و قامت بلندش در پالتویِ سیاهی که تا رویِ زانویش کشیده میشد، فرو رفته بود. همانطور که به خانه ی قدیمی و حیاطِ پر از برگ…
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.