دانلود رمان رویای خیس چشمانت از ناب رمان
خلاصه ی از داستان رمان:
میان تاریک وروشن ذهنم رنگ روشن چشمانت یک اقاقی بود…اقاقی که راهم راروشن کرد..
شاید هنوز دلخورم از له شدن زیر نگاه خیست…
اما مگر میشود رویای خیس چشمانت رابه دست کابوس فراموشی سپرد…
بازبه سویت پرکشیدم که بدانی همه آرزویم چسبیدن به همان رویای خیس است..
برایم بمان…بمان..بمان ورهایم کن از این کوچه پردیوار..
سهم من وتو همان باغ سبز خیال خوشبختی مان است
نه باغ خزان زده فراموشی …
صفحه ی اول رمان:
آب دهانش را قورت داد. با پلک هایی بسته کمر راست کرد. سرش آرام آرام بالا رفت و پلک هایش باز شد. بغض شبیه کوه روی سینه اش نشست و صدایی درگوشش زنگ زد. یک صدای گرم و پراحساس.
“تمام لحظه هامو دارم می شمارم تا روزی که با جامه بهشتی پا به کلبه حقیرم بذاری. مطمئنم اون شب ستاره هام با دیدنت شرم می کنند عروس رویایی من!”
بغض در چشمانش سایه انداخت. دست روی گونه اش گذاشت. این همه آراستگی حالا برای که بود؟ وجدانش تشر زد “خفه شو دل لامصب! خفه شو! از یک ساعت دیگه تمام این افکار میشه هیزم آتش جهنمت. دیگه تموم شد. هر چی بود تموم شد!”
سعی کرد لبخند بزند، اما بغض طرحی از یک تلخی ناملموس بر لب هایش زد. چیزی شبیه زهرخند.
– خودت که اینجوری مات خودت شدی، داماد ببینتت چه عکس العملی نشون میده؟!
از این حرف قلبش فرو ریخت. چشم های همیشه خندان و گیرای سهیل پیش نگاهش آمد و باز تنش لرزید. باز بغض کرد. باز صدای او آمد.
“جز من دل به کسی نسپار رها. با دست پر بر می گردم.”
حالا که او بادست پر می آمد، دست او در دست سهیل بود. دست او نامحرم بود. چه می کرد با این دل!