دانلود رمان بغض های خفته با لینک مستقیم
آزاده میرزایی
آدم هرقدر بیشتر بفهمد، تنهاتر می شود.
یک عمر با ترس هایمان زندگی کردیم .
با ترس هایی که توی مغزمان فرو کرده اند.
اگر از بچگی می گذاشتند وقتی دلمان می خواهد فریاد
بزنیم وآن را توی گلویمان خفه نکنیم وضعمان بهتر از
این بود.
من در دریایی تلاطم عشق بی سواد بودم.من حتی در
شناسایی حس های زندگی هم دچار اشتباه شدم.دچار شدم
بی آنکه بدانم عاشق شدم،بی آنکه بخواهم من کجا و
عشق کجا!
باران نم نمی که از عصر داشت آرام و بی وفقه می بارید
شبیه به دل بی تاب من،انگار طاقتش سر آمده بود
ورگباری شده بود که هر قطره اش با شدت به زمین می
کوبید و سرگردان به اطراف پخش می شد.پنجره اصلی را
باز می کنم و لبه ی آن می نشینم،حسی به من می گفت
الان می آید بازهم مثل همیشه نگرانم می شود و با اخم
تصنعی بر لب می گوید:
-سارا جان سرما می خوری؟
و من با ناز می خندم و در آغوشش پیچ وتاب می خورم:
-ببین هوا چقدر خوبه من عاشق این هوام؟!
اخم بیشتری می کند:
-بی خود شما فقط عاشق منی!
طولی نکشید که سایه قامت بلندش روی دیوار نقش بست
و من باز هم با غرق لذت در زنانگی هایم با وجود مرد
ترین مرد دنیا شدم