گزیده ای از کتاب :
واقعاً فاصله سنی زیاد بین مادر و دختر یه فاجعه است! ای کاش مامانم باهام رفیق بود، ولی اون از هر دشمنی با من نامهربون تر بود! اصلاً منو درک نمی کرد. همیشه منو با سیما، خواهر بزرگم مقایسه می کرد. در صورتی که خصوصیات اخلاقی من و سیما از زمین تا آسمون با هم فرق می کرد. مادرم از یه خانواده مذهبی بود. علاوه بر این خیلی دهن بین بود و همیشه نگران حرف مردم! و به خاطر همین همیشه منو با حرفاش و نیش و کنایه هاش آزار می داد. اگه منو می کشتن، حاضر نمی شدم چادر سر کنم. البته توی دوران دبیرستان، چند ماهی چادر سر کردم. اولش برام جذابیت داشت، ولی چادر اصلا با روحیات من سازگار نبود. وقتی چادر سر کردم، مامان خیلی باهام خوب شد، البته فقط چند روز اول. ولی وقتی چادر رو برداشتم، رفتارش از گذشته هم باهام بدتر شد. انقدر با من لجاجت می کرد که روی رفتار بقیه هم تاثیر گذاشته بود. طوری که خواهر و برادرهام هم فکر می کردن رفتار و کردار من مشکل داره که مامان اینقدر به پر و پای من می پیچه!
خلاصه کتاب :
دختری به نام سحا از یه خانواده متوسط ولی سرشناس، سال اول توی کنکور قبول نمی شه و شرایطی براش پیش میاد که توی یه شرکت تبلیغاتی بزرگ که متعلق به یکی از آشناهاشونه مشغول به کار بشه … و توی شرکت اتفاقاتی براش میفته که مسیر زندگیش رو تغییر می ده و….