تو اوج خوندنه یه رمان عاشقانه بودم که یک دفعه از اون جیغ بنفش های
مامانم بلند شد دیگه یه متر نمیپریدم تو آسمون چون عادت کرده بودم، خلاصه
از پله هایه خونه رفتم پایین دیدم بله مامانم جارو به دست، بالا سر یه سوسک
بی نوا وایستاده، اولش خندم گرفت ولی با دومین جیغ مامانم به خودم اومدم
جارو رو از دستش گرفتم و سوسک بینوا رو قتل عام کردم همون لحظه بود
که دیدم خواهرم رویا با خنده از اتاقش اومد بیرون و شروع کرد به منو مامان
خندیدن که سر کشتن سوسک و جیغ های مامان داشتم باهاش بحث میکردم از
خنده رویا منم خندم گرفت و همه آخرش زدیم زیر خنده بعداز قتل بزرگم رفتم
توی اتاقم لپ تابم رو روشن کردم و صدا رو خیلی زیاد کردم ،
صدای آهنگ های مرتضی پاشایی ،شادمهر و… به ترتیب گذشتن با ولوم زیاد که اگه آدم سالمم میومد
تویه اتاقم ناشنوا میشد بدبخت .
فکرکنم2-3 ساعت بعد بود
که از گوش دادن آهنگ خسته شدم و صدای آهنگ رو کم کردم
یه دفعه چشمم خورد به گوشیم دیدم داره خودکشی میکنه
رفتم تا جواب بدم شمارش زیاد برام
آشنا نبود داشتم فکر میکردم کی میتونه باشه که تماس قطع شد، دیگه داشتم کم
کم بیخیال میشدم باخودم گفتم حتما اشتباه زنگ زده ولی با زنگ دوبارش با
خونسردی کامل جواب دادم :