دانلود رمان عروس کوچک با لینک مستقیم و رایگان
نویسنده : شاذه
لب پله ی آجری حياط نشسته بودم . عروسـک پارچـه ایـم دسـتم بـود . تـو تـنش سـيم داشـت .
دست و پایش را خم کردم و آن را روی پایم نشـاندم .
شایسـته خـانم بـا نـازی خـانم از کنـارم رد شدند از پله ها پيين رفتند، حـوض را دور زدنـد و از در خـارج شـدند .
پشـت سرشـان بـه در بسـته خيره شدم.
دلم ميخواست مرا هم با خود ميبردند. کجا؟ فرقی نميکرد.
ولی آنها کجا و من کجا .
من نه معنی حرفهایشان را ميفهميدم نه دليل خندیدنشان را.
البته سعی هم نميکردم. آنها هـم همينطور.
به خودم گفتم با دیوار فرقی ندارم. اما همان موقع حاج آقا بيرون آمد. دسـتی بـ ه دیـوار کشيد و گفت : اینجا داره نم ميزنه .
بگم بنا بياد بکنه ببينم عيب از کجاست.
فکر کردم : نه . دیوار ارج و قربش بيشتره. حداقل یکی نگاهش ميکنه ببينه سالم هست یا نه .
خوبيش این بود که با تمام این خيالات, حالا درست یا غلط, ناراحت نبودم.