چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم. بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه… چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه… چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم. ـ اومدی مادر؟ صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت: ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟ دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم. بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید. مامانم دستامو گرفت و گفت: پس موافقت کردن؟ با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت: حتما خیلی گرسنه ایی، بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم. دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم. میرم بخوابم. لطفا بیدارم نکنین.
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.