در حموم و باز کردم و اومدم بیرون. با دیدن امیر روی تخت هینی کشیدم و پریدم عقب.
در حالی که دستشو زیر سرش زده بود غرق تماشام گفت
_ترسوندمت…
با تته پته گفتم
_آره خوب… اومدی تو اتاق.
در حمومو باز کردم و برای فرار از نگاهش خواستم دوباره برگردم توی حموم که صداش مانع شد
_لباسات که اینجاست…چیزی جا گذاشتی تو حموم؟
لب گزیدم… همیشه عادتم بود قبل از رفتن به حموم تمام لباسام و آماده میکردم و روی تخت میذاشتم.
در حالی که قلبم گومب گومب میزد به سمتش برگشتم و بدون نگاه کردن به چشمای خیره ش قدم به قدم بهش نزدیک شدم.
دستمو روی یقه م گذاشتم و خم شدم تا لباسامو بردارم که دستشو روی لباسم گذاشت.
سر بلند کردم و چشمامو به چشماش انداختم.با نگاه معناداری جز به جز صورتم و از نظر گذروند و گفت
_نمیخوای به شوهرت خوش آمد بگی؟
اخم کردم و لباسامو از زیر دستش کشیدم. تنها چیزی که توی دستش موند سوتین قرمز جیغم بود.
جلوی چشمش حرکتش داد و گفت
_بشین!
تا خواستم حرف بزنم عربده زد
_بشین گفتم.
از صدای بلندش جا خوردم اما تسلیم نشدم و گفتم
_لباسامو عوض کنم میام…
هنوز یه قدم نرفته بودم از روی تخت بلند شد بازوم و کشید و پرتم کرد روی تخت.
حوله مو درست کردم و گفتم
_چته وحشی؟
در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود گفت
_فکر کردی اینجا نیستم حواسم نیست چه غلطی میکنی؟
جا خورده نگاهش کردم. گوشیمو برداشت و با صورتی کبود شمرده شمرده غرید
_بهت گفته بودم خیانت نکن.
یه قدم جلو اومد و آروم ولی عصبی ادامه داد
_گفته بودم فکر اون لندهور و از سرت بیرون کن…
محو شده نگاهش میکردم که با فریادش تکون شدیدی خوردم
_با چه جرئتی زنگ میزنی بهش و میگی ازدواجمون واقعی نیست؟
این بار رسما بدبخت شدی لیلی…آخه من سه نصف شب زنگ زدم به آرش این از کجا فهمید؟
دست دور بازوم انداخت و بلندم کرد و با فک قفل شده غرید
_خیلی دلت میخواد این ازدواج واقعی بشه؟
برای اینکه کار احمقانه ای نکنه تند ازش دور شدم و گفتم
_داری اشتباه میکنی امیر بذار توضیح بدم
با چشمای به خون نشسته در حالی که از خشم به نفس نفس افتاده بود گفت
_من بهت فرصت دادم لیلی… به کاری مجبورت نکردم!دست بهت نزدم،زندانیت نکردم…اما روز اول بهت هشدار دادم. گفتم دست از پا خطا نکن.. میشناسی منو…بخوام اونو… تو رو… به خاک سیاه بشونم،میشونم… بدم میشونم..
تند شروع به حرف زدن کردم
_من به آرش…
هنوز حرف نزدم گوشیمو که توی دستش بود پرت کرد سمت دیوار و عربده زد
_دیگه اسمشو نیار…
مثل خودش داد زدم
_اه بسه… یه جوری رفتار نکن انگار خیلی عادی ازدواج کردیم. تو مجبورم کردی مجبورم کردی تن به این صیغه ی لعنتی بدم. چه توقعی داری توقع داری که فراموشش کنم و بچسبم به زندگی طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
نگاهش مثل یه گرگ درنده شد.
نزدیکم اومد. جسورانه سر جام ایستادم.
روبه روم که ایستاد درست مثل یه شکار که تو دام شکارچی افتاده احساس خطر کردم.
بازوهام و گرفت.. میخ شده توی چشماش گفتم
_میخوای چی کار کنی؟
نگاهش سر خورد پایین و روی لب هام مکث کرد گفت
_میخوام واقعیش کنم.
نفس توی سینه م گره خورد.
هلم داد و چسبوندتم به دیوار و لب های مثل آتیشش و روی لب های یخ زدم گذاشت و دستامو بالای سرم روی دیوار قفل کرد
شوک زده از اتفاقی که افتاده خواستم به عقب هلش بدم اما همه جوره قفلم کرده بود
پامو بالا بردم تا ضربه ای وسط پاش بزنم که هدفم و فهمید و حبسم کرد.
لبشو از لبم جدا کرد و گفت
_شما زنا لیاقت ملاحظه رو ندارین…
خواست سرشو جلو بیاره که با کله ضربه ای وسط پیشونیش زدم. درد دستشو از دورم شل کرد.
از اونجایی که همیشه یه اسلحه پشت کمرش داشت دستمو پشتش بردم و اسلحه رو از کمربندش بیرون کشیدم و روی سینه ش گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.
یه تای ابروش بالا پرید و گفت
_خوشم اومد.
مصمم اسلحه رو نگه داشتم و گفتم
_میخوام از اینجا برم.
با خونسردی گفت
_خوب برو…
صدامو بالا بردم
_قبلش از رو جنازه ی تو رد میشم.
یه قدم جلو اومد و گفت
_اوکی بزن!تو یه چیزی و نفهمیدی لیلی… نقطه ضعف من مرگ نیست. د یالا بزن!
قاطع گفتم
_میزنم امیر…قبلش جای لاله رو بهم بگو!
تک خنده ای کرد و گفت
_مگه تو پلیس نیستی؟بعد از کشتن من بگرد پیداش کن فقط خیلی سریع عمل کن چون اگه من به دست تو بمیرم،لاله هم میمیره.. خانومم.
صورتم از خشم میلرزید.من به خاطر امیر لاله رو،خانوادمو، زندگیمو،عشقمو، کارمو از دست داده بودم…
انگار ذهنمو خوند که گفت
_دلایلت برای کشتن من منطقیه خانوم پلیسه،بزن!
فکم قفل کرد. خون جلوی چشمم و گرفت و درست روی قلبش و نشونه گرفتم. فقط با یه انگشتم می تونستم برای همیشه از روی زندگیم پاکش کنم.
با اخم گفت
_اگه نزنی،اگه پشیمون بشی و نزنی همین امشب کاری میکنم از نزدنت پشیمون بشی…اصلا میخوای کاری کنم بیشتر ازم متنفر شی؟من با نقشه کشوندمت توی اون خونه، اون عکسا رو فرستادم برای شوهرت…من تحریکش کردم که طلاقت بده… من…
نتونستم بشنوم و ماشه رو کشیدم اما… اسلحه خالی بود.
با همون جدیت نگاهش جلو اومد و روبه روم ایستاد. اسلحه رو از دستم گرفت و پرت کرد روی زمین.
نگاهم به در افتاد و خواستم فرار کنم که هر دو پهلوم رو گرفت و گفت
_به این راحتیا هم نیست…
نمیدونم در ادامه ی حرفش چی میخواست بگه که در باز شد.
امیر با خشم داد زد
_کی بهت گفت سرتو بندازی پایین بیای تو؟
یکی از آدماش بود که با ترس گفت
_رئیس اون سرگردی که موی دماغتون شده بود جای لاله خانوم و فهمیده. همه ی بچه های اونجا رو دستگیر کردن الانم رسیدن اینجا…محاصره کردن همه جا رو…
چشمام برق زد!مخصوصا وقتی صورت کبود شده ی امیر رو دیدم انگار فراموش کرده بودم اون همیشه یه نقشه ای برای نباختن داره.
مچ دستمو گرفت و خواست دنبال خودش بکشونه که دستشو پیچوندم و خواستم با پا ضربه فنیش کنم که هدفمو فهمید جا خالی داد.
زیر بازوم و گرفت و با خشونت دنبال خودش کشوند.
با تقلا گفتم
_پیدات کردن دیگه…الکی فرار نکن… دستت رو شد امیر خان.
سرعت قدماشو بیشتر کرد و گفت
_تو هنوز منو نشناختی!
صدای شلیک برای لحظه ای متوقفش کرد.از فرصت استفاده کردم… هلش دادم و با تمام سرعت به سمت در دویدم مه صدای عربده ش بلند شد
_جواد بگیر این خیره سرو…
به ثانیه نکشید که جواد با اون هیکل گنده ش جلوم ظاهر شد… مثل پر کاه بلندم کرد و دنبال امیر وارد زیر زمین شد.
نه داد و بیداد نه تقلا فایده ای نداشت.
از راه زیرزمینی یه در مه همرنگ دیوار بود و باز کرد.
چشمام گرد شد و گفتم
_راه در رو داری؟ من نمیام… آرششششششش!
امیر با خشم گفت
_ببند دهنتو.خفش کن جواد.
جواد سر تکون داد و تا خواست حرکت کنه صدای مقتدر و آشنایی اومد
_تکون نخور!
خوشحال از غفلت جواد استفاده کردم و پریدم پایین. خواستم به سمت آرش برم که امیر موهام و کشید سمت خودش.
صدای آخم بلند شد:
_نکن وحشی!
آرش با اخم گفت
_راه فراری نداری امیرکیان فرهمند اینجا واسه تو آخر خطه!
اسلحه ی سردی رو روی شقیقه م حس کردمو نفسم بند اومد
امیر با تهدید گفت
_مطمئنی فقط آخر خطه؟
آرش نگاه بی رحمی به من انداخت و گفت
_منو با جون زن خودت تهدید نکن.
ناباور به آرش که اسلحه شو به سمت امیر نشونه گرفته بود نگاه کردم.
یعنی مردن من براش اهمیتی نداشت؟
امیر با بدجنسی گفت
_یعنی بمیره؟
نگاهم محو آرش بود.مثل سنگ شده بود.به من نگاه کرد و سرد گفت
_هیچ کس جز تو نمیمیره.
تا بخوام منظور حرفشو بفهمم،به بازوی امیر شلیک کرد. اسلحه از دست امیر افتاد. جیغ خفه ای کشیدم.
جواد خم شد تا اسلحه رو برداره که محکم روی دستش زدم و به سمت آرش دویدم و پشتش مخفی شدم.
دستبند به دست به سمت امیر رفت و با نفرت گفت
_قسم خورده بودم خودم پایانتو مینویسم.