خسته از صدای داد و بیداد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
امیر رسما با عربده هاش خونه رو روی سرش گذاشته بود
_نخواه باهات دشمن بشم آرمین… میشناسی منو…میدونی من…
صدای خونسرد آرمین اومد
_میدونم… عوضی ترین آدمی هستی که دیدم اما من تصمیمم و گرفتم.
از پله ها پایین رفتم. امیر با صورت کبود داد زد
_من خرم نمیفهمم یه نقشه ای تو سرت داری؟همین چند شب پیش لش مستت و از تو خیابون جمع کردم. تو نمیتونی عاشق کسی باشی…
آرمین خشک و بی احساس گفت
_تشخیص اون با تو نیست.
وسط بحث شون پریدم و گفتم
_چه خبرتونه؟
آرمین کارتی رو بالا آورد و گفت
_کارت دعوت آوردم!
ناباور گفتم
_پس تصمیمت جدیه!اما چرا؟
_اینکه من بخوام زن بگیرم باید دلیلی داشته باشه؟
امیر با تهدید انگشت اشاره ش رو تکون داد و گفت
_خودت خواستی آرمین!از این به بعد هر بلایی سرت اومد مقصرش خودتی.
بعد از گفتن این حرف با عصبانیت بالا رفت.
نگاه به قیافه ی خونسرد آرمین کردم و گفتم
_جریان چیه؟
لبخند محوی زد و گفت
_زیاد به نفع تو نیست اما…تو بشین و با دقت تماشا کن.
چشمام ریز شد،این لبخند… این خونسردی…خشم امیر… چیزی سر در نیاوردم اما فکر نمیکنم خبرای خوبی در راه باشه.
* * * * *
با نوازش دستی چشم باز کردم و با دیدن امیر خواستم بلند بشم که دستشو روی شونه هام گذاشت.
ترسیده نگاهش کردم… نکنه بازم مثل اون شب…
آروم گفت
_اومدم باهات خداحافظی کنم.
خواب آلود پلک زدم و گفتم
_چی شده؟کجا میری؟
نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_سه ساعت دیگه پرواز دارم!
چشمام گرد شد و گفتم
_کجا میری؟چهار روز دیگه مراسم…
انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیش تا اون موقع میام. این عروسی هم سر نمیگیره…
سر جام نشستم،دو تا دستامو توی دستاش گرفت. اخم کردم و خواستم دستامو عقب بکشم که اجازه نداد و گفت
_مبادا فکر کنی چون اینجا نیستم یعنی حواسم بهت نیست.. هر نفسی که بکشی رو من میشمارم لیلی.
دستام و کشیدم و زیر لب گفتم
_امیدوارم بری و برنگردی!
خندید و بلند شد…
توقع داشت برم بدرقش؟هه…
دراز کشیدم و پتو رو روی سرم انداختم.
هیچ صدایی نمیومد. با این وجود من حضورش و حس میکردم
طولی نکشید که دستای بزرگش و لای موهام فرو رفت.
رمان
با صدای گرفته ای گفتم
_دست تو بکش امیر واسم مهم نیست کجا میری کی برمیگردی!فقط امیدوارم بمیری.
_بمیرم خوشحال میشی؟
نگاهش کردم و گفتم
_از صمیم قلب.
موهامو از صورتم کنار زد. خم شد و با همون خونسردی مخصوص به خودش پیشونیم و بوسید گفت
_مواظب خودت باش عزیزم!
* * * *
در حالی که پوست لبم رو میکندم طول و عرض اتاق رو طی کردم.یک ساعت دیگه عاقد میومد و هنوز خبری از امیر نبود و خوشبختانه حتی آدماش هم ازش بی خبر بودن.
دیگه کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که آهم دامنشو گرفته و واقعا بلایی سرش اومده!
رومو برگردوندم و نگاهی به خودم انداختم.
پیراهن یاسی ساده ای رو بین پیراهن های زرق و برق داری که امیر برام خریده بود انتخاب کرده بودم.
موهامم به یاد آرش فر کرده بودم چون اون عاشق موی فر شدم بود.
یعنی ممکن بود اونم امشب به خاطر رفاقتش با امیر بیاد؟
با این فکر قلبم ضربان گرفت. جلو رفتم و دستم به سمت رژ لبم رفت.انگار دلم میخواست زیبا تر از همیشه ظاهر بشم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم!
همه در تکاپو بودن جز آقای داماد که با خونسردی سیگار دود میکرد.
با اینکه توانایی اینو داشت که عروسی رو بهترین باغ تهران بگیره اما نمیدونم چرا خونه ی امیر رو انتخاب کرده بود
از پله ها پایین رفتم و گفتم
_با همین لباسا میخوای بشینی پای سفره ی عقد؟
پوزخندی زد، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_تو چی؟ میخوای بیای بالا سرم قند بسابی؟
کنارش نشستم و گفتم
_چی میشه؟مگه رفیقم نیستی؟
نگام کرد و گفت
_من رفیق هیچکی نیستم. تو هم از اتاقت نیا بیرون.
بهم برخورد و گفتم
_نیام سر عقدت؟چرا؟
_وقتی شوهرت نیست تو هم نباش!
سر تکون دادم و گفتم
_باشه…انشالا که امیر تا یک ساعت دیگه میاد عقدتم بهم میزنه.
خندید و گفت
_واقعا فکر میکنی میاد؟
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
_منظورت چیه؟
بلند شد،روبه روم ایستاد و گفت
_دم و دستگاهش و یه جوری دستکاری کردم که حالا حالا ها نمیاد مزاحم عقد منم نمیشه!
ناباور گفتم
_پس خارج رفتن اونم تقصیر تو بود؟آرمین مگه ما یه تیم نبودیم؟ حالا چرا بهم نمیگی هدفت چیه؟یه دفعه میخوای با ساناز عقد کنی… امیر و میفرستی بره…چه نقشه ای داری؟
فقط نگاهم کرد.خواستم چیزی بگم که ساناز از بالا صداش کرد… موقع رفتن از کنارم آروم کنار گوشم گفت
_گفتم این بازی به نفع تو نیست پس زیاد کنجکاوی نکن…
حرفشو زد و جلوی چشمای بهت زدم از پله ها بالا رفت.
گیج روی مبل نشستم… از این همه نقشه و نقشه کشی حالم بهم میخورد. اون لحظه من سردرگم ترین آدم دنیا بودم !
با بله گفتن ساناز صدای دست و سوت توی سالن بلند شد.
بلند شدم و رفتم جلوی آینه.منو بگو یه ساعت حاضر شده بودم. اصلا شب هم نمیرم مراسم.
دستمال کاغذی و برداشتم تا آرایشمو پاک کنم و همزمان صدای عاقد از بلند گو پخش شد
_جناب آقای آرش افتخاری برای جاری کردن عقد شما با خانوم ساناز فرهمند به این جانب وکالت میدهید؟
رنگ از رخم پرید و سرم با شدت به سمت در برگشت گفت آرش؟محاله… محاله… اشتباه شنیدی گفت آرمین نه آرش…
مثل برق به سمت در دویدم و بازش کردم.چند پله ای رو پایین رفتم و با دیدنش پای سفره ی عقد اون هم کنار ساناز خشکم زد…
کابوس میبینی لیلی… اونی که کنارش نشسته آرش نیست.. نمیتونه باشه!انقدر بهش فکر کردی که داری توهم میبینی!
چشمامو دور سالن چرخوندم و نگاهم قفل روی آرمین شد که دست به سینه به این صحنه نگاه میکرد.
پاهام لرزید.چشمام سیاهی رفت.
آرش منو دید،ملتمس نگاهش کردم تا این کارو نکنه…تو عمق چشمام زل زد و با اون صدای بم و مردونه ای که تمام دنیای من بود گفت
_بله.
قلبم از کار ایستاد.با حس خفگی دستمو روی گلوم گذاشتم.
صدای دست و جیغ مثل میخ توی سرم کوبیده میشد.کابوس میبینی لیلی چنین چیزی ممکن نیست! آرمین قرار بود با ساناز ازدواج کنه نه آرش… آرش تو نیست.. اونی که پای سفره ی عقد نشسته آرش تو نیست.
دنیا جلوی چشمم تار شد.برای لحظه ای هیچ قلبی توی سینه م احساس نکردم.
نفسم برید و باقی پله ها رو سقوط کردم و آخرین چیزی که فهمیدم یه درد عمیق توی وجودم بود.
با ناله چشمام و باز کردم.سرم تیر میکشید و تمام تنم درد میکرد.
نگاهم و دور تا دور اتاق انداختم،ساعت پنج عصر بود.
چند بار پلک زدم تا یادم بیاد چی شده!
اخمام در هم رفت.عروسی… نقشه ی آرمین،آرش…
عجب کابوس بیخودی دیدی لیلی!حتی خوابش هم عذاب آور بود.
نگاهی به سرم دستم انداختم،همزمان در اتاق باز شد و یه زن اومد داخل با دیدن من لبخندی زد و گفت
_بیدار شدی؟
گرفته گفتم
_چه مرگم شده؟
با مهربونی گفت
_وسط پله ها توی عروسی غش کردی عزیزم. شانس آوردی سرت ضربه ی سنگینی نخورده!
قلبم هری پایین ریخت و گفتم
_عروسی؟
سر تکون داد و جلو اومد.. صاف نشستم که تند گفت
_عه این چه کاریه میکنی؟
کابوس نبود… واقعی بود!
سوزن سرم رو از دستم کشیدم و بی توجه به اعتراضات زن از اتاق زدم بیرون!
تا این حدش و نمیتونی آرش،اجازه نمیدم!
همه برای عروسی شب داشتن بدو بدو میکردن. جلوی یکی از خدمتکارا رو گرفتم و گفتم
_آرش کجاست؟
_منظورتون آقای داماده؟طبقه ی پایین هستن..
هنوز جملش تموم نشده بود به سمت پله ها دویدم و پایین رفتم.
دیدمش… پشتش به من بود اما شناختمش!
چشمام تار شد و اولین قطره از اشکام روی گونم چکید.به سمتش رفتم… صدای قدمامو شنید و برگشت.
حتی یه ثانیه هم مکث نکردم و با تمام حرص و خشمی که اون لحظه داشتم سیلی محکمی به گوشش زدم.
صورتش خم شد اما چیزی نگفت. محکم تخت سینش کوبیدم و داد زدم
_عوضی…خدا لعنتت کنه…
همه دست از کار کشیدن و متعجب ما رو نگاه کردن.برام مهم نبود. بلند تر داد زدم
_چه طور تونستی آرش؟چه طور تونستی؟این بود نقشت؟که این طوری انتقام بگیری؟
در جواب تمام داد و بیدادهام گفت
_آروم بگیر لیلی!
هق هقم اوج گرفت. محکم تر به سینش کوبیدم و بلندتر عربده زدم
_حق نداشتی این کارو بکنی…حق نداشتی آرش…نابودم کردی…
مچ دستامو گرفت و کلافه نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_شما به کارتون برسید.
همه از ترس توی سوراخ موش قائم شدن.
جلو اومد تا حرفی بزنه که به عقب هلش دادم.
به سمت سفره ی عقدشون رفتم و با لگد گند زدم به تزئیناتش و با نفرت گفتم
_خوشبخت نمیشی…به خاک سیاه میشینی آرش… من بهت وفادار بودم اما تو باورم نکردی…نفهمیدی… ندیدی…
بازوم و گرفت و با حرص غرید
_بس کن دیگه!