با چشمای بی فروغ نگاهم و به در دوختم.نمیدونم چرا امید داشتم آرش بیاد.
منه لعنتی حتی موبایلمم برنداشتم تا ردم و بزنه! آرش راست میگفت…بعضی وقتا زیادی بی فکر بودم.
در اتاق باز شد.با دیدن امیر کیان انگار که عزرائیلم و دیدم….در و بست و قفل کرد. با لبخندی شیطانی به سمتم اومد و گفت
_هنوز زنده ای؟
نالیدم
_امیر چرا این کار و با من میکنی؟خودتم میدونی که راست میگم.
روی تخت نشست و دستش و زیر چونم زد و گفت
_میدونم.
_خوب اگه میدونی چرا عذابم میدی؟
سرش و جلو آورد و آروم پچ زد
_چون چیزایی رو فهمیدی که نباید می فهمیدی.
در حالی که سوختگی و شکستی دستم امونم و بریده بود گفتم
_من لو نمیدمت. گفتم که حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم.
خیره نگاهم کرد و بی مقدمه گفت
_میدونی اندامت یکی از س*ک*س ی ترین انداماست؟حیفی زیر نوچه های من سینه ی سفتت شل بشه.
لبم و گاز گرفتم.خدایا صبر بده بهم.
نگاهش و با گستاخی روی تن و بدنم انداخت و گفت
_بیا یه معامله کنیم..
چشمام برق زد و گفتم
_چی؟
معنادار گفت
_من الان حدود سه ساله ار**ضا نشدم.دارم میترکم.
ناباور نگاهش کردم
_دخترا بهم لذت میدن اما ارضام نمیکنن کمن واسم.
با تته پته گفتم
_ا…از من چ… چی میخوای؟
دست روی گونه م گذاشت و از اونجا انگشتش و نوازش گر به پایین کشوند و پچ زد
_میخوام شانسم و با تو امتحان کنم،اگه بتونی….نگهت میدارم واسه خودم.
حتی پلک هم نمیتونستم بزنم… اون مشکل دیگه ای جز رابطه ی جنسی نداشت؟
وقتی دید خشکم زده تند گفت
_اوه عزیزم فکر نکن تو س*ک*س آدم خشکیم نه عزیزم. من…
بی طاقت گفتم
_لطفا تمومش کن.
بیشتر بهم نزدیک شد و زمزمه کرد
_چرا؟دوست نداری تجربه ش کنی؟یا شاید میخوای به وعدهم عمل کنم و نوچه هام و بفرستم سراغت؟مگه دوستم نداری؟پس فکر نکنم رابطه با من خیلی هم عذاب آور باشه برات.
دست سالمم مشت شد. به درک که هر چی بشه،باید بهش بگم من سرگرد لیلی اعتمادیم دختری که برای شکستن کمرش اومدم نه ارضا کردنش…
لب باز کردم که در اتاق باز شد. چشمم به آرمین افتاد و دلخور نگاهش، کردم.
نگاه سردش رو بین من و کیان گردوند و گفت
_اگه لاس زدنت تموم شده بیا برو سگات و آروم کن افتادن به جون هم.
کیان سری تکون داد و موقع بلند شدن خم شد و کنار گوشم گفت
_رو حرفام فکر کن شب برای شنیدن جوابت میام.
حرفش و زد و زیر نگاه نفرت بارم از اتاق بیرون رفت.
کیان که رفت،آرمین در و بست و با اخم به سمتم اومد و جای کیان نشست و با صدای خشکی گفت
_بده من دستتو
نگاه ازش گرفتم و دلخور گفتم
_نمیخوام.
این بار حرفی نزد و مچ دستم و توی دستش گرفت که آخم بلند شد.
انگشت شکستم و بازرسی کرد و گفت
_شکسته.
لبم و محکم گاز گرفتم… سرد و خنثی ادامه داد
_دستتم بدجور سوخته.
عصبی گفتم
_خودم دارم میبینم.دمت گرم که دیدی و عین خیالت نبود.
نگاهم کرد، حالت نگاهش برام غریبه بود.
سردی کلامش هم برام عجیب بود
_بهت گفتم فرار کن…به خاطر احمق بازیات من گند نمیزنم به همه چی.
ناباور گفتم
_آرمین من کیم؟
بلند شد و گفت
_می فرستم بیان ردیفت کنن.
داشت از اتاق بیرون می رفت که گفتم
_یعنی نمیخوای هیچ کاری بکنی
برگشت و با نگاه سردی گفت
_نه.
و جلوی چشمای متحیرم از اتاق بیرون رفت.
* * * *
در باز شد و نور شدیدی به چشمم خورد. لعنتیا یه چراغ روشن نمیکردن واسه من.
قامت امیر کیان و توی تاریکی هم تشخیص دادم.
به سمتم اومد و دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد. با صدای گرفته ای گفتم
_کجا میخوای منو ببری؟
جوابم و نداد به جاش بازوم و دنبال خودش کشوند.
از اتاق که بیرون رفتیم گفت
_میخوام بفرستمت برای معاینه،خواهان داری از اون ور.باکرهای دیگه یا دروغ گفتی؟
ترسیده ایستادم و گفتم
_تو همچین کاری نمیکنی!
لبخند ژکوندی زد و گفت
_من کارم اینه دختر خانوم.تو یکی آسون تر از همه لازم نبود وقت بذارم روت.نترس…اونی که معاینه ت میکنه زنه ولی با اجازه منم تماشات میکنم.
خدایا تو چه مخمصه ای افتاده بودم.
خواست باز بازوم و بکشه که گفتم
_من باکره نیستم
گردنش چنان به سمتم برگشت که حس کردم رگ به رگ شد.
اومدم چشمش و درست کنم زدم ابروش و ناکار کردم. با خشم پرسید
_چی گفتی؟
حرفم و با اطمینان تکرار کردم
_من باکره نیستم!پولی هم از من نمیتونی به جیب بزنی!
سر تکون داد و گفت
_معاینت کنم می فهمم هستی یا نیستی… راه بیوفت.
قلبم گومب گومب میزد.لعنتی،دردم فرستادنم اون ور نبود. دردم این بود که آرش و بقیه بی خبرن.
هلم داد جلو و در یه اتاق و باز کرد..
نگاهی به اطراف انداختم،یه اتاق سفید با یه تخت وسط اتاق و یه زنی درشت هیکل که لباس سفید تنش بود.
امیر هلم داد جلو و گفت
_معاینه ش کن.
زن سر تکون داد و گفت
_درو ببند باز سگات سرک نکشن داخل خودتم برو بیرون.
درو بست و خودشم تکیه زد به دیوار و گفت
_میخوام منم باشم.
زن چشم غره ای به سمتش رفت و گفت
_پس بی فضولی وایستا همون جا… دختر شلوارت و در بیار.
لرز شدیدی اندامم و گرفت،ملتمس به امیر نگاه کردم و گفتم
_امیر این کار و نکن لطفا…
جلو اومد و دستش و روی گونه گذاشت و گفت
_نترس شکلات تلخم… از سر تا پات و طلا میگیرن.کرور کرور پول میدن واسه این اندام سکسی.
نالیدم
_مگه نگفتی با خودت باشم؟
موهام و از صورتم کنار زد و گفت
_خواهان داری گلم پول خوبی واست میدن.
_من بیشتر از اون پول و واست در میارم. ببین من دفاع شخصی بلدم… میتونم برات کار کنم هر کاری که بگی.
لبخند ژکوندی زد. خم شد تا لبم و ببوسه که گونه مو جلو بردم.
به جای بوسیدن گازی از گونه م گرفت و گفت
_حالا نترس و برو جلو!
اشاره ای به اون زن کرد. ترس برم داشت.
زنه مثل عزرائیل بازوم و کشید و به سمت تخت برد و گفت
_شلوارت و کامل در بیار و بخواب رو تخت.
باز به امیر نگاه کردم که دست به سینه زل زده بود بهم.
لعنتی…لعنت به تو لیلی که گند زدی به همه چی… آرش راضیه؟ نامزدت راضیه جلوی چشم یه بیمار جنسی لخت کنی؟
خودت چی؟ شرافتت چی؟
به خاطر لاله… انتقام همه ی این لحظه ها رو میگیرم.
زنه که دید حرکتی نمیکنم داد زد
_زودباش دیگه مگه خوابت برده؟میخوای خودم بکشم پایین اون شلوارت و؟
آروم گفتم
_نه خودم انجام میدم. فقط امیر…
خندید
_دختر جون،چند صبا دیگه باید لخت دنبک بزنی واسه این و اون که چهار قرون بندازن کف دستت تو از این خجالت میکشی؟بخواب رو تخت تا نصفه پایین میکشم واست
در حالی که تنم میلرزید دراز کشیدم روی تخت و دکمه و زیپ شلوار جینم رو باز کردم.
چشمم به امیر افتاد که تکیه زده به دیوار با لبخند محوی زل زده بود به من… لعنتی
چشمام و با درد بستم. دست زنیکه به سمت شلوارم رفت که در باز شد و یکی از نوچه های امیر با وحشت گفت
_رئیس محموله لو رفت!
امیر مثل برق از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای اون زنیکه از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به آرمین افتاد که با خشم داشت پشت تلفن حرف میزد.
به سمتش دویدم و گفتم
_بیا بریم!
نگاه تندی بهم انداخت و پشت تلفن گفت
_میفرستمش بیاد الان.
تلفن و قطع کرد و گفت
_عرضه داری فرار کنی؟از در پشتی برو نامزدت منتظرته.
متعجب گفتم
_آرش؟
عصبی غرید
_کس دیگه ای نامزدته؟
با مخالفت گفتم
_نمیرم. اونا میخوان امیر و دستگیر کنن. اون و بگیرن به خواهرم نمیرسم.
چنان نگاه تندی بهم انداخت که گفتم الان گردنم و خرد میکنه.
بهش مهلت ندادم و گفتم
_من امیر و فراری میدم.
نموندم تا حرفی بزنه و دویدم…. صدای داد و بیداد امیر رو از توی انبار شنیدم.
وارد انبار شدم یک لحظه ماتم برد.
تصویر جدیدی و از امیر کیان میدیدم. اسلحه به دست و با خشم آدماش و ردیف کرده بود چنان داد و بیداد میکرد که یک قدم عقب رفتم.
ترسناک بود،ترسناک تر شد.
تا خواستم یک قدم به جلو بردارم بازوم کشیده شد و صدای عصبی آرمین توی گوشم پیچید
_زبون آدمیزاد نمیفهمی نه؟
منو دنبال خودش کشوند چنان بازوم و محکم فشار میداد که هر چه قدر تقلا کردم نتونستم از چنگش خلاص بشم.
با مخالفت و تند گفتم
_نکن آرمین… بذار کارم و بکنم. من واسه چی اومدم اینجا؟شغلم اینه ول کن دستم و..
اهمیتی نداد و درو باز کرد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت. در ماشینی باز شد و قامت آشنای آرش توی دیدم اومد.
آروم گفتم
_بذار برم پیش کیان.
سر خم کرد و کنار گوشم گفت
_انگاری تنت میخاره. بدت نمیاد خشتکتو بکشن پایین؟
آرش بهم رسید، آرمین هلم داد جلو و گفت
_بگیرش تحفه تو…
آرش مچ دستم و گرفت.بغض کردم و به خیال اینکه میخواد بغلم کنه رفتم جلو که با خشم سیلی به صورتم زد.
سرم کج شد.مات موندم. با همون خشمش غرید
_تموم شد همه چی لیلی. فردا عقدت میکنم می تمرگی تو خونت تا خودم این ماموریت و تموم کنم.