سر بلند کردم و با دیدن کیان تغییر موضع دادم و تبدیل شدم به یه دختر ترسو و بی محافظ
با اخم رو به جواد توپید
_گمشو پی کارت تا آش و لاشت نکردم.
مثل سگ ترسید!باید هم بترسه، هیکل امیرکیان دست کمی از یه غول نداشت.
با دو پای اضافه فرار کرد.
به سمتم من برگشت و پرسید
_خوبی؟
با اشک توی چشمم و بغض توی صدام گفتم
_خیلی ترسیدم استاد.
نزدیکم شد و گفت
_اینجا مناسب یه دختر تنها نیست.
با سر پایین افتاده گفتم
_مجبورم استاد.
نفسش و فوت کرد و گفت
_خونت کدومه؟
به آخرین در توی کوچه اشاره کردم و گفتم
_اون
سری با تاسف تکون داد و بعد از یه خورده دل زدن گفت
_با من بیا
خودش به سمت ماشینش رفت. پشت سرش رفتم و گفتم
_کجا استاد؟
با جدیت گفت
_میریم خونه ی من تا فردا خودم برات درخواست خوابگاه بدم.
در ماشین و برام باز کرد و با چشمای سبزش نگاهم کرد و گفت
_از من که نمی ترسی
_نه استاد نمی ترسم. اما میرم خونه ی خودم مزاحم شما نمیشم.
در و بیشتر باز کرد و خیره نگاهم کرد. مردد گفتم
_آخه…
قرار این نبود پا توی خونه ش بذارم اگه آرش می فهمید؟اصلا کلی آدم منتظر گزارش من بودن.
پوست لبم رو جویدم.مهم به اتمام رسوندن کارم بود.گور بابای بقیه.
دل و زدم به دریا و سوار شدم. لحظه ی آخر برق چشاش و لبخندش خوف به دلم انداخت.
در و با کلید باز کرد و منتظر موند من اول وارد بشم. لبخند اجباری زدم. من بی خبر از گروه پاشدم اومدم خونه ی آدمی که…
صداش رشته ی افکارم و پاره کرد
_می تونی راحت باشی.
معذب گفتم
_ببخشید استاد نمی خواستم…
وسط حرفم پرید
_از تعارف خوشم نمیاد.ببینم گرسنته؟
سری به طرفین تکون دادم.
در یه اتاقی و باز کرد و گفت
_برو داخل.
وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم. ظاهرا این جا اتاق خودش بود. با صدای آرومی گفتم
_خانومتون نیستن؟
ابرو بالا انداخت
_کی گفته من ازدواج کردم؟
توی دلم گفتم :بله… تو دخترای بیچاره رو برای چیز دیگه لازم داری.
آروم گفتم
_حدس زدم. آخه گفتم خانومتون ناراحت نشه یه وقت…
معنادار نگام کرد و گفت
_مگه دوست دخترمی که زنم باید ناراحت بشه؟
می دونستم داره سر بحث رو باز می کنه تا مزه ی دهنم رو بفهمه… من تک تک رفتارای این آدم رو بلد بودم.
جز یه سکوت به ظاهر شرمگین جوابی بهش ندادم.
نزدیکم شد،خیلی نزدیک… و پرسید
_لباساتو در نمیاری؟
برای یه لحظه یادم رفت کجام و اون کیه؟
سرم با شدت به سمتش برگشت و نگاه تندی بهش انداختم. لبخندی کنج لبش نشست و گفت
_با این لباسا خوابیدن سخته.
نگاهم و ازش گرفتم تا شک نکنه چه قدر ازش بیزارم.
خودش به سمت کمد رفت و یک تیشرت کشید بیرون. به سمتم گرفتش و گفت
_یه کم برات بزرگه اما راحت میخوابی.
ته دلم پوزخندی زدم. به خواب ببینی من لباسهایی که به تن کثیفت خورده رو بپوشم.
رو به روم ایستاد و نگاهش سر خورد پایین به همون دکمه ای که امروز عمدا براش باز گذاشته بودم.
نفساش تند شد،چهره ش لحظه لحظه رنگ عوض کرد. با ترس یک قدم عقب رفتم. یاد حرف آرش افتادم
_میخوای بری و نزدیک مردی بشی که جنون جنسی داری؟ هیچ می فهمی اگه دستش بهت بخوره چه بلایی سرت میاد؟ می دونی چه بلایی سر من میاد؟
میخوای تو هم مثل لاله بشی؟
چسبیدم به دیوار… روبه روم ایستاد و نگاهی به سر تا پام انداخت. حتی صداشم عوض شد
_سینه هایی که امروز با سخاوت مندی نشونم دادی عالی بودن.می تونم لخت تصورت کنم که…
دستم برای سیلی زدن بهش بالا رفت اما مچ هر دو دستم رو گرفت.
از مردمک چشمش معلوم بود هیچی حالیش نیست.انگار کور شده.
با زور زیادش چرخوندم و از فاصله ی خیلی زیاد پرتم کرد روی تخت.
با ترس نگاهش کردم که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد.
چشماش… حالت نگاهش… حتی حرکاتش هم نرمال نبود.
آرش راست می گفت این آدم بیماره.
کمربند شلوارش و باز کرد.
با ترس عقب رفتم که با صدای غرق در شهوتی گفت
_کاری با بکارتت ندارم.
خم شد و دستش به سمت شلوارم رفت… باید یه کاری می کردم.
هر چه قدر هم که این ماموریت برام مهم بود اما نباید اجازه میدادم دست کثیفش بهم بخوره.
تنش رو که روی تنم انداخت تمام حس بد دنیا به دلم سرازیر شد.
ضربه ی محکمی بین پاش زدم که حرکت دستش روی تنم متوقف شد و صورتش از درد در هم رفت.
هلش دادم که پرت شد روی تخت.
بلند شدم و بدون معطلی به کیفم چنگ زدم و بدون لحظه ای اتلاف وقت از خونه بیرون زدم و راه پله رو در پیش گرفتم.
مرتیکه ی عوضی… لاشخور لعنتی.با لاله هم همین طوری رفتار کردی!اون مظلوم بود نمی تونست از خودش دفاع کنه. خدا میدونه چه حالی شده وقتی باهاش مثل حیوون رفتار کردی.
به محض اینکه پام و از ساختمون گذاشتم بیرون آرش و دیدم که داشت از ماشینش پیاده میشد.
به سمتش پرواز کردم. با دیدن حال روزم چشماش نگران شد.
سوار ماشین شدم و با وحشت گفتم
_برو آرش.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت
_چت شده لیلی؟
بغضم ترکید و خودم و توی بغلش انداختم و هق زدم
_حق با تو بود. اون یه مریض روانیه آرش خواست به من…
حیرت زده منو از خودش جدا کرد و گفت
_چیکار کرد باهات؟
سکوت کردم. چه احمقی بودم که چنین حرفی و به آرش زدم.
غرید
_میگی باهات چی کار کرد یا برم از خودش بپرسم؟
تند گفتم
_نه لطفا… ببین از دستش فرار کردم. ما این همه برای اجرای نقشه مون زحمت کشیدیم آرش بهمش نزن.
کلافه دستی لای موهاش کشید
_نمیشه لیلی پات و بکش بیرون. من تحمل ندارم یه آدم مریض و روانی نزدیکت باشه. تو میدونی اگه بلایی سرت بیاره من به چه روزی میوفتم؟
اشکام و پاک کردم و گفتم
_مواظب خودم هستم.
_اون قویه… سال هاست آموزش دیده.
تند گفتم
_منم آموزش دیدم.
_اما خودتم خوب میدونی که زورش ازت بیشتره.اون آدم جنون داره لیلی.وقتی اراده کنه باید با یکی رابطه داشته باشه بخوای دم پرش بشی بالاخره یه بلایی سرت میاره.
ترس به دلم افتاد… اما به روی خودم نیاوردم و گفتم
_من تا تهش میرم.