” 《این شب ها چقدر قدم زدن ، می چسبد!
نور ملایمِ چراغ هایِ خیابان ،
صدایِ های و هویِ شلوغِ عابران شهر ،
و تماشایِ این آسمانِ سُربی و بی نقاب ؛
همه اش زیباست…
ولی چه فایده ؟!
تو نیستی…
و چقدر جایِ تو میانِ پرسه هایِ شبانه ام خالیس
مرا دریاب ،
من بی تو تنهاترین شبگردِ این حوالی ام!
اگر قرار است بیایى بیا
دل دل نكن
فقط طورى بیا
كه هنوز هیچ كس چنین آمدنى را
به خود ندیده باشد
و دوستم داشته باش
چنانكه هنوز هیچ كس
چنین دوست داشتنى را به خواب هم ندیده باشد 》”
با استرس و نفرتی كه سرتا پامُ پوشیده بود وارد مطبش شدم ، ازش متنفر بودم انقدر
زیاد كه این اولین باری بود كه ناچار شدم به مطبش بیام ، هر چند خودم كه اصلاً دلم
نمیخواست ببینمش اون اصرار داشت هر طور شده بیام و حرفای مزخرف و
بیسروتهش رو بشنوم.
تا از راهرو گذشتم بوی عطر لعنتیش حتی تو این فضای منفور هم به مشامم رسید
،ایستادم و دستمو به دیوار گرفتم ، یه لحظه آنی از رفتن پشیمون شدم ، برم ، نرم ؟
بالاخره كه چی ؟ حالا كه تا اینجا اومدی برو حرفاشو بشنو ببین اصلاً چی میخواد بلغور
كنه.
به اندازهای كه از خودش بیزار بودم از مطبش هم بدم میاومد چون حال و هواش بوی
نحس خودشو میداد.