* * * * *
در خونه رو باز کردم و دست به کمر زدم و گفتم
_علیک سلام
فقط سر برام تکون داد، دلخور گفتم
_واقعا که آرمین انگار یه شبه کل خاطرات تو با دوستت بوسیدی گذاشتی کنار. موبایلتم که خاموشه!
بی حوصله بازم سر تکون داد. نگاهی به سر تا پاش انداختم و سری با تاسف تکون دادم. اون آرمین اتو کشیده ی همیشگی کجا و این آرمین کجا؟
با همون بی حوصلگیش گفت
_امیر کجاست؟
جواب دادم
_بالا…
با اخم نگام کرد و گفت
_در که بازه.چرا فرار نمیکنی؟ریختی رو هم با امیر جون؟
با حرص گفتم
_نه…فقط تصمیم گرفتم بمونم.یه مدت کوتاه!
پوزخندی زد و گفت
_اوج عشق و علاقه ی شما دخترا همینه دیگه
خواست بره که پریدم جلوش و گفتم
_طوری حرف نزن انگار نمیشناسی منو…آرمین… ساناز تو رو از کجا میشناسه؟چرا هیچی ازش بهم نمیگی؟چرا کمکم نمیکنی امیر و زمین بزنم؟
یه قدم جلو اومد و گفت
_امیر و زمین بزنی بچسبی به آرش؟نفهمیدی چی گفتم بهت نه؟تو ذهن و قلبت یه خط قرمز دور آرش میکشی!آدم بد و خوب نمیتونن با هم باشن. تش میشه بدبختی… دلم نمیخواد آرش بیشتر از این ضربه بخوره؟بچسب به امیر و زندگیت!
با دلخوری گفتم
_من بدم؟
معنادار نگاهم کرد و قبل از اینکه چیزی بگه صدای داد ساناز اومد
_آرمین…
از پله ها دوید اومد پایین و خواست از گردنش آویزون بشه که آرمین یه قدم عقب رفت و با اخم گفت
_حال بچه بازیاتو ندارم. بکش کنار!
ساناز متعجب گفت
_بعد این همه مدت همو دیدیم اینو میگی؟مگه نیومدی دیدن من؟
آرمین رک گفت
_نه!امیر و صدا بزن.
ساناز عین شله زرد وا رفت.انگار جلوی من خجالت کشید حرف دیگه ای بزنه. به سمت آشپزخونه رفت و گفت
_بالاست…خودت صداش کن!
آرمین خواست بره بالا که پریدم جلوش و با من و من گفتم
_حداقل بگو آرش خوبه یا نه؟
نگاه تندی بهم انداخت و بدون جواب دادن بالا رفت.
نفسمو فوت کردم. انگار چی میشد می گفت حالش خوبه تا دل صاب مرده م آروم بگیره؟
* * * *
غرق خواب بودم که نوازش دستیو روی پام حس کردم.
مثل برق نشستم و با دیدن چشمای خمار امیر گفتم
_چه غلطی داری میکنی؟
تمام تنش بوی الکل میداد.هر وقت آرمین پاش و توی این خونه میذاشت امیر هم هوس مشروب خوردن به سرش میزد و تا خرخره میخورد.
کشدار گفت
_میخوام یه چیزی بهت بگم؟
دستش و پس زدم و گفتم
_باشه… برو عقب،بعد بگو.
خودش و جلوتر کشید و گفت
_من دارم میمیرم لیلی!
فقط نگاهش کردم.سکسکه ای کرد و بریده بریده ادامه داد
_رو به انفجارم اما نمیخوام کسیو…
دستم و روی سینش گذاشتم و گفتم
_من چی کار کنم روانی برو عقب.
سرش و نزدیک موهام برد و نفس کشید. گفت
_میخوام یه بار دیگه شانسمو با تو امتحان کنم.
دستش که به سمتم دراز شد،مچ دستشو گرفتم و پیچوندم که افتاد روی زمین و دست منم کشید.
افتادم روش… خمار گونه خندید و گفت
_وحشی…
خواستم بلند بشم از روش که پرتم کرد روی زمین و این بار نوبت اون بود که خم بشه روم…
نفس زنون گفتم
_قول دادی تا نخوام کاری نداشتی باشی باهام.
با خنده ی جذابی گفت
_خوب رو قولم هستم.
با مشت به سینش کوبیدم و گفتم
_دارم میبینم،بلند شو از روم!
نگاهش و زوم روی صورتم کرد و گفت
_در حالت عادی هات و دیوونه کنندهای توی رابطه به جنون میرسونی آدمو..
با حرص گفتم
_بلند شو مرتیکه ی هوس باز عوضی…
نگاهش و روی لب هام انداخت و گفت
_دارم به این فکر میکنم با دو تا قرص درجه ی شهوتت تا چه حد میره بالا…
کارد میزدی خونم در نمیومد..
بلند شد،از فرصت استفاده کردم و خواستم در برم که با یه حرکت منو انداخت روی کولش!
با مشت به شونه ش زدم و گفتم
_منو بذار زمین کجا میبری منو؟
جواب مو نداد. از اتاق بیرون رفت…
رنگ از رخم پرید،داشت به سمت اتاق ته راهرو می رفت. همون اتاقی که…
با تته پته گفتم
_اگه این کارو باهام بکنی اول تو رو میکشم بعد خودمو…
در حالی که در اتاق و باز میکرد گفت
_خوبه که اول منو میکشی منم نیستم که از دست رفتن تو ببینم عزیزم.
وارد اتاق که شد حس کردم وارد کشتارگاه شدم.
درو قفل کرد
وحشت زده همه جا رو نگاه کردم. به محض اینکه زمینم گذاشتم با آرنج توی پهلوش کوبیدم که درد خم شد.
به اطراف نگاه کردم و میله ی بزرگی رو برداشتم.
بالا بردم تا توی سرش بکوبم که به موقع فهمید و میله رو توی هوا گرفت.
دستمو پیچوند و با اون دستای بزرگش چنان سیلی به صورتم زد که افتادم روی زمین و چشمام سیاهی رفت.
موهام و گرفت و گفت
_همیشه هم مهربون نیستم من…
لب هام تکون خورد اما لعنتی یه جوری زده بود که نای حرف زدن هم نداشتم.
بازوم رو گرفت و منو کشون کشون به سمت میله های وسط اتاق برد.
دو میله ی موازی کنار هم…
با دستبند آهنی هر دو دستم و به میله بست و بعد سراغ پاهام رفت.
رسما عین یه حیوون خونگی غل و زنجیرم کرد..
نگاهی به سر تا پام انداخت و به سمت کمد سیاه رفت.
بی رمق حرکاتش و زیر نظر داشتم.
سرنگی رو از مایع بی رنگی پر کرد و به سمتم اومد.
تکونی به دستام دادم و گفتم
_میخوای چی کار کنی؟
سرنگ رو جلوی چشمش گرفت و با لبخند محوی گفت
_هیچی عزیزم.میخوام این لذت و دو طرفه کنم!
وحشت زده نگاهش کردم. به سمتم که اومد داد بلندی زدم
_یکی تو این خراب شده نیست کمک کنه… بازم کن امیر خدا لعنتت کنه بازم کن!
باز اون خوی گرگ صفتش بیدار شد و با بی رحمی گفت
_فکر میکنی بابات اون موقعی که مامانم التماسشو میکرد رحمی بهش داشت؟
ناباور گفتم
_چی داری میگی؟
جلو اومد و رو به روم ایستاد. گفت
_بذار یه رازی و بهت بگم.
در حالی که قلبم گومب گومب میزد نگاهش کردم که آروم گفت
_جیغ زدن و التماس کردنت حالمو خوب میکنه. جری ترم میکنه واسه دریدنت! جای تو باشم لذتشو میبرم.
هیچی از حرفش نمیفهمیدم. سرنگ و به سمت رگم آورد و گفت
_اما من اون قدر بی رحم نیستم که لذتشو فقط واسه خودم بخوام… عزیزم.
تا به خودم بیام سرنگ و توی رگم تزریق کرد.
نفسم قطع شد و با گریه گفتم
_چ.. چیکار کردی لعنتی؟چی زدی بهم؟
با خونسردی سرنگ و توی سطل آشغال انداخت و جواب داد
_یه خورده هیجان!
با تته پته گفتم
_چ.. چی؟ چرا مزخرف میگی؟
روبه روم ایستاد.با همون نگاه لعنتیش کل تنم و رصد کرد و دستش به سمت تیشرتش رفت و از تنش در آورد.
دیگه رسما به غلط کردن افتادم،با لبخند موذیانه ای گفت
_تا وقتی اثر کنه، صبر میکنم عزیزم!