دانلود رمان کافه سن ویتون با لینک مستقیم
پری دختری که تو بچگی بهش دست درازی میشه و خانوادهاش به خاطر این مساله به شهر دیگه ای مهاجرت میکنن. حالا بعد ۱۵ سال پری بزرگ شده و تصمیم به انتقام از اون شخص داره، وقتی میخواد بره تهران وسط راه توسط ی باند قاچاق انسان دزدیده میشه که فرارمیکنه و بین راه با دوتا خانوم آشنا میشه و میره خونشون و ماهان داداش اینا، ماموره و دنبال پرونده محراب هست. که از اتفاق، پری هم دنبال انتقام و قراره به همدیگ کمک کنن و بقیه ماجرا….
-میترا زود باش لعنتی، بدو دیگه!
صدای بغض آلودش در حالیکه می لرزید، از پشت سرم می آمد. از ترس قلبم داشت از جا کنده می شد و داشتم نفس کم می آوردم. باز صدای میترا آمد:
-تو رو خدا، نمیتونم، صبر کن. خدایا! تو رو جدت صبر کن دیگه.
در میان جاده ی بیپایانی که معلوم نبود در کدام جهنم دره ایست و نه سرش معلوم بود و نه َتهش، با پاهای برهنه می دویدیم. در حالیکه نگاهم به دوردست ها بود و حواسم به روبه رویم بود تا زمین نخورم، کمی از سرعتم کم کردم . به پشت سرم نگاه کردم
میترای بیچاره یک لنگه ی کفشش را حین فرار جا گذاشته بود. روی آسفالت زبر و درب و داغان جاده ای بی نام و نشان پا به پایم می دوید و درد می کشید. آنقدر ترسیده بودم که دردی در کف پایم حس نمی کردم. شک نداشتم ناجور زخمی شده. میترا یک بند گریه میکرد و اشک هایش روی هوا و زمین معلق بود.
هر بار که سرم را سمتش می چرخاندم تا از بودنش پشت سرم مطمئن باشم، با نگاهش التماس می کرد برگردیم.
ناگهان صدای دور شدن هق هقش مجبورم کرد سر جایم بایستم . به سرعت به عقب نگاه کردم. امیدوار بودم تا ابد کسی دنبالمان نیاید. میترا روی زمین نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد.