برگشتم و بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_من تو پذیرایی پیش عمه میخوابم.
بازوم و گرفت و آروم گفت
_انقدر بی رحم نباش.
تند نگاهش کردم و گفتم
_من؟آرش چند بار التماس تو کردم؟چند بار گفتم من بهت خیانت نکردم. با وجود اینکه دستت روم بلند شد و حرفای بدی بهم زدی اما باز من منتظرت بودم. چی کار کردی؟رفتی با ساناز عروسی کردی،کم نبود حالا هم قراره بابا بشی. دیگه چه توقعی ازم داری؟صبح نشده برو و دیگه هیچ وقت پی من نیا!
خواستم برم که سد راهم شد و گفت
_بزن!
رمان
مچ دستام و گرفت و گفت
_ده برابر اون کتکایی که زدمت بزن!
خیره نگاهش کردم و گفتم
_درد اون کتکا چیزی نبود. کتک اصلی و زمانی خوردم که جلوی چشمم با ساناز ازدواج کردی.
چشماشو با درد بست.
دستامو از دستش کشیدم و گوشه ی اتاق چمباتمه زدم. سرمو روی زانوهام گذاشتم و آروم گفتم
_دیگه نمی کشم آرش!
با مکث، با صدای گرفته ای گفت
_بریم از اینجا؟هر جا که تو بگی… هر جا که تو بخوای. میریم پشت سرمونم نگاه نمیکنیم.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_هیچی مثل سابق نیست. من دیگه از کنارت بودن لذت نمی برم چون تو الان یه بچه داری… زن داری… یه حرمتی بین مون شکسته!
به سمتم اومد و کنارم نشست.
_درستش میکنیم. ساناز و طلاق میدم با هم میریم. همه چیو از اول درست می کنیم.
چه قدر امیر و دست کم گرفته بود.
بی تاب گفت
_من هنوزم دوست دارم لیلی.
خواستم جواب بدم که صدای شلیک شدن جیغم و بلند کرد.
آرش سریع از جاش بلند شد و جلوی من ایستاد.
از پنجره بیرون و نگاه کرد که گفتم
_چی بود؟
اسلحه شو از کمرش در آورد و گفت
_بمون همینجا.
پشت بند حرفش سریع از اتاق بیرون رفت.
عمه با رنگ پریده گفت
_صدای چی بود؟
مثل برق از جام پریدم و بیرون زدم.
دمپایی های جلوی در و پوشیدم و بی اعتنا به سر و وضعم از خونه زدم بیرون و با دیدن امیر مات برده گفتم
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟
حرفی که داشت به آرش می زد و با اومدن من قطع کرد.
لبخند محوی زد و گفت
_تعطیلات تمومه خانومم،اومدم دنبال تو!
* * * * *
بازوم و گرفت و طوری پرتم کرد توی اتاق که بی تعادل روی زمین افتادم.
سر بلند کردم و با خشم داد زدم
_حق نداری اینجا زندانیم کنی.
پوزخند زد و در اتاق و قفل کرد…با گریه گفتم
_امیر تو رو خدا به آدمات بگو آرش و ولش کنن.خواهش میکنم!
بی اعتنا به سمت تخت رفت و کتش رو در آورد.
دکمه های بالای پیرهنش رو باز کرد.
به سمتش رفتم و گفتم
_بلایی سرش نمیاری مگه نه؟کاریش نداری دیگه؟
از نگاه لعنتیش که از بالا زل میزد بهم مثل سگ می ترسیدم.
آروم گفت
_به نظرت اومده من ایوبم؟که در مقابل هر چیزی سکوت کنم و با لبخند از کنارش رد بشم؟
وحشت زده نگاهش کردم.بازوم و گرفت و پرتم کرد روی تخت و مشغول باز کردن کمربندش شد.
از ترس زبونم بند اومد و گفتم
_چی کار میخوای بکنی؟
با همون پوزخند روی لبش گفت
_نمیدونم.به نظر تو میخوام چی کار کنم؟
عقب عقب رفتم و گفتم
_بمیرم بهتره تا هم خوابه شوهر خواهرم بشم.
با تمسخر نگاهم کرد و پیرهنش و از تنش در آورد و گفت
_می تونم دست و پاتو ببندم به تخت و روی دهنتم چسب بزنم اما نمیخوام عذاب بکشی ملکه ی من! پس همراهی کن،اشک بریزی مانع بشی تلافیش و سر جناب سرگرد در میارم.
به ملافه چنگ انداختم و گفتم
_چه جور آدمی هستی امیر؟تو شوهر لاله ای،شوهر خواهرمی من… من نمیتونم.
اخماش در هم رفت. به سمتم خم شد و گفت
_با اون هیچ وقت تا این حد پیش نرفتم
دو طرف پیرهنم و گرفت و چنان جر داد که صدای جیغم بلند شد. خندید و گفت
_هنو کاری نکردم جیغ میزنی؟
خواستم لگد بپرونم که پاهامو بین پاهاش حبس کرد و گفت
_خشونت دوست داری نفسم؟
ملتمس گفتم
_امیر برو عقب… من نمیخوام،با تو نمیتونم.
دستش و کنار سرم گذاشت و گفت
_با چی می تونی؟با اون سرگرد قلابی که خیلی راحت کنارت زد و الان زنش حاملس؟بدبخت جونم واسه اون سفت گرفتی؟
خفه خون گرفتم….
سرش و کنار گوشم آورد و گفت
_هb ات باشی تا ده بارم به اوج میرسونمت.اوج لذتی که توی کل عمرت نچشیدی.
مو به تنم سیخ شد و خواستم حرفی بزنم که انگشت شو روی لبم گذاشت و گفت
_یه کم که پیش رفتیم اگه نخواستی تمومش میکنیم اوکی؟
دلخور نگاهش کردم که دستش به سمت سنجاق لباس زیرم رفت و کنار گوشم پچ زد
_امشب و برات فراموش نشدنی میکنم عروسکم.
نفسم حبس شد.
دکمه شو و که باز کرد دستامو روی دستاش گذاشتم و گفتم
_نکن امیر… مجبورم نکن بذار…
با گذاشتن ل ب های ملتهبش روی ل ب هام رسما خفم کرد.
چشمام گرد شد لباسمو با خشونت پرت کرد و کامل خم شد روم.
سرش و توی گردنم برد و شروع به بوسیدن کرد.
دستامو روی سینش گذاشتم و هلش دادم اما فایده ای نداشت.
تصمیم گرفته بود انتقامشو امشب کامل کنه.
لب هاش از روی گردنم سر خورد
خدا میدونه با چند تا دختر این لحظه ها رو گذرونده که این طوری ماهر شده
از فکر اینکه قبلا با لاله…
با ناله اسمش و صدا زدم،با چشمای خمار نگام کرد و گفت
_جون امیر؟
بغض دار گفتم
_تو قبلا با لاله…
منظورم و فهمید و گفت
_من هیچ وقت با لاله تا اینجا پیش نیومدم.
_دروغ میگی. مثل همیشه داری دروغ میگی من خودم توی اون مهمونی شنیدم داشتی می گفتی لاله فرق داره واست. خودم تو رو باهاش دیدم، خودم…
لبخند محوی زد و گفت
_به این شک نکردی توی اون مهمونی من میدونستم خانوم پلیسه فال گوش وایستاده و اون حرفو زدم؟چون میخواستم باور کنی نقشت داره خوب پیش میره.
متحیر نگاه کردم که گفت
_اولین دختری هستی که منو به جنون میرسونی. اولینش.
دوباره سرش و بین پایین برد
خواستم دهن باز کنم که فهمید و یکی از دستاشو روی دهنم گذاشت و اون یکی دستش و به سمت شلوارم برد که ضربه ی محکمی بین پاش زدم
آخی گفت و از درد خم شد.محکم هلش دادم.به تیشرتم چنگ انداختم و پوشیدمش
از اونجایی که میدونستم در قفله به سمت بالکن دویدم.
صدای عصبیش اومد
_لیلی…
در بالکن و باز کردم.با دیدن ارتفاع ترس برم داشت.از اینجا می پریدم اگه شانس میآوردم و نمیمردم قطعا قطع نخاع میشدم.
در بالکن و که باز کرد پامو اون طرف میله ی حفاظتی گذاشتم.
سر جاش قفل شد و گفت
_چیکار داری میکنی؟
دستم و جلوش گرفتم و گفتم
_نزدیک نیا… میندازم خودمو.
فکر کرد شوخی میکنم که گفت
_احمق نشو لیلی ارتفاعش زیاده.
اون یکی پامم از میله ی حفاظتی رد کردم که رنگش پرید. عقب رفت و گفت
_حماقت نکن لیلی!
نگاهی به زیر پام انداختم. لعنتی دستامم میلرزید.
نگاهی به امیر انداختم و گفتم
_بمیرم بهتره تا اینکه تو به زور بخوای تصاحبم کنی!
تند گفت
_قسم میخورم انگشتمم بهت نخوره. بیا این طرف لیلی!
تنم لرز گرفته بود. تند گفتم
_زنگ بزن به آدمات بگو آرش و ول کنن.
سر تکون داد و گفت
_باشه تو بیا من زنگ میزنم.
بلند داد زدم
_الان زنگ بزن.
چشماش و چند لحظه بست و سر تکون داد.رفت داخل و خیلی زود با موبایلش برگشت. شماره ای رو گرفت و تماس و رو اسپیکر گذاشت.
به بوق دوم نرسیده مردی با صدای زمخت جواب داد
بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
_ولش کنید بره.
مرد بی چون و چرا گفت
_چشم رئیس.
تلفن و قطع کرد و محتاط گفت
_زنگ زدم،حالا بیا این ور.
آروم به سمتم قدم برداشت و دستش و به سمتم دراز کرد.
با تردید نگاهش کردم..
یه قدم دیگه به سمتم برداشت که هول شدم و حلقه ی دستام شل شد.