با حرص خندیدم و گفتم
_می فهمی چی داری میگی؟
موهای توی صورتم و کنار زد و گفت
_هوممم.
این بشر آخر منو توی تيمارستان بستری میکرد با غیظ گفتم
_تو دلت بچه میخواد این همه دختر چرا میخوای منو بدبخت کنی؟
با پشت دست صورتمو نوازش کرد و گفت
_چون دلم میخواد مامان بچم تو باشی!
دستم و به سمت دستگیره بردم و گفتم
_کور خوندی!
هنوز پامو از ماشین نذاشته بودم بیرون که گفت
_چهار روز گذشته.تو که دلت نمیخواد به خاطر خودخواهیت جناب سرگرد تک و تنها اون گوشه ی دنیا بمیره.
درو بستم و درمونده سرم و پایین انداختم. دلم نمیخواست تسلیم بشم اما انگار ناچار بودم.
چونم و گرفت و سرم و به سمت خودش چرخوند.
اون اشکای لعنتی که از ناچاری روی گونم ریخته بود و پاک کرد و گفت
_شب ساعت یازده راننده رو میفرستم دنبالت عزیزم.
اشکامو پاک کردم و گفتم
_من پامو توی خونه ی نحست نمیذارم…
نفس عمیقی کشیدم و به سختی گفتم
_شب منتظرتم!
نگاهی به لبخند کنج لبش انداختم و تند از ماشین پیاده شدم.
بی طاقت اشکام جاری شد و به سمت ماشینم رفتم.
روزی که لاله با شور و شوق از امیر می گفت فکرشم نمیکردم یه روز مجبور با هم خوابگی با این آدم بشم.
* * * *
با صدای زنگ ،از جام پریدم و وحشت زده به در زل زدم.
اومد خدایا… اومد.
دستای لرزونم و مشت کردم و با قدمای آروم به سمت در رفتم.
تا این مسیر کوتاه و برم کلی طول کشید.
دستم و روی دستگیره گذاشتم و با نفسی عمیق درو باز کردم.
چشمم که به چشمش افتاد یخ زدم و انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم.
نگاهش و از پاهای برهنم بالا کشید تا به چشمام رسید.
لبخند محوی کنج لبش نشست و اومد داخل.
درو بستم و با تته پته گفتم
_اممم…شام خوردی؟
روبه روم با کمترین فاصله ایستاد و بی اعتنا به سؤالم گفت
_دیوونه کننده شدی!
به چشماش نگاه کردم،حالا که قبول کردم دیگه حق جا زدن نداشتم. به خاطر آرش!
با جلو اومدنش عقب رفتم و چسبیدم به دیوار.
دستش و کنار سرم روی دیوار گذاشت چشاش و بست و عمیق نفس کشید.
قلبم تند تند میکوبید.دستش و گرفتم و گفتم
_بیا برات چای بریزم.
دستم و کشید که صاف شوت شدم توی بغلش.انگار یه عروسک کوچیک و بدی دست یه غول.
در مقابلش دقیقا چنین حسی داشتم.
صورتش و جلو آورد و لب هاش و پر قدرت روی لب هام گذاشت.
خشکم زد.از طرفی ترس و از طرف دیگه حس ناشناخته ای داشتم که اولین بار تجربش میکردم.
لعنت به این مرد که خوب می دونست چه طوری با قلب بقیه بازی کنه!
چسبوندتم به دیوار که به خودم اومدم.اگه لج می کرد دیگه به هیچ طریقی نمیتونستم آرش و نجات بدم.تردید و کنار گذاشتم و برای اولین بار باهاش همراهی کردم.
دستام و دور گردنش انداختم و خودم و بالا کشیدم.
دست زیر پاهام انداخت و بلندم کرد با همراهی کردنم حرص رفتارش بیشتر شد.
وارد پذیرایی شد و پرتم کرد روی کاناپه کتش و در آورد و روی میز انداخت و گند زد به تمام تزئیناتم.
خم شد سمتم و دوباره ل ب هام و اسیر کرد.
دکمه های پیرهنش و باز کردم و دستامو روی سی نه ی عضلانیش گذاشتم.
پیراهنش و در آورد نفس ب ریده با نگاهی خمار به صورتم زل زد و این بار سرش و توی گردنم برد و پچ زد
_چنان لذتی بهم میدی که دلم نمیخواد این لحظه ها تموم بشه.
گردنم و ب وس ید و نگاهم کرد.بلند شد،
به سمت اتاق خواب قدم برداشت و گفت
_دنیا رو به پات میریزم خانومم.
وارد اتاق شد و درو با پاش بست
نمیدونم چه طور انقدر بی حس شده بودم که دیگه گارد نمیگرفتم!
چه فایده وقتی نیم ساعت قبل رسما باهاش یکی شدم؟
اونم با وجود ناتوانی جنسیش،یه رابطه ی طولانی ولی موفق…
با حرکت دست امیر روی شک م م نفسم برید. اگه اون قرص های ضد بارداری اثر نکنه و…
حتی فکرش هم غیر ممکنه! یه بچه از من و امیر…یه بچه که من مامانشم و باباش… امیر!
برگشتم به سمتش که صاف دراز کشید و منم توی بغلش جا داد
سرم درست روی قلبش نشست. قلبش آروم میزد.خیلی آروم تر از حالت نرمال.
برعکس من که صدای ضربان قلبم کلافم کرده بود.
هر چند جای تعجب نداشت. این بشر اصلا قلب نداره!
دست زیر چونم گذاشت و سرمو بالا گرفت.
کوتاه لبم و بوسید و گفت
_بعد از سالها…اولین دختری بودی که…
انگشتم و روی ل بش گذاشتم و نذاشتم ادامه بده.
بوسه ای سر انگشتم زد و گفت
_بریم دکتر؟
_برای چی؟
با نگاه معناداری جواب داد
_نمیخوام مشکلی واسه بچه دار شدنمون باشه!
جا خوردم. فکر اینجاشو نکرده بودم.بدون هیچ واکنشی گفتم
_لازم نیست تو بیای من خودم میرم!
خیره نگاهم کرد اما چیزی نگفت. خواستم بلند بشم که حلقه ی دستش دورم تنگ تر شد.با اخم گفتم
_میخوام یه چیزی بپوشم سردمه!
پتو رو بیشتر روی تنم کشید و این بار کامل توی بغلش گمم کرد و گفت
_آروم بگیر الان گرم میشی!
چپ چپ نگاهش کردم و زیر لب گفتم
_خودخواه