پاپیونی که به گردن فربد بسته بود را صاف کرد و بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت. انقدر مردانه و زیبا شده بود که دلش می خواست چند ساعت بی حرکت بایستد و فقط نگاهش کند. این وقار و متانت ذاتی فربد هر لحظه او را برایش عزیز تر می کرد.
– دعوت نیست یا نمیاد؟
– نمیاد.
دست به سر فربد کشید و گفت:
– بیا این سوییچ برو تو ماشین من و مامان الان میایم.
فربد بدون حرف سوییچ را از دستش گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
– مامان جان گلاب…
مادرش اجازه نداد گلاب ادامه حرفش را بزند. خودش را در آیینه ی جلوی در برانداز کرد و روسری اش را صاف کرد. کمی از موهای تازه رنگ شده اش از گوشه روسری خود نمایی می کرد و کمی از چین و چروک های صورتش با آرایش محو شده بود.
– به جان گلاب دعوت بود. دوست نداشت بیاد.
– الان کجاس؟
مادرش نفس عمیقی کشید و کیفش را از روی جا کفشی چوبی برداشت و روی ساق دستش انداخت.
– سرکاره. بیشتر وقتا اضافه کاری وایمیسته.
– گفتی جان گلاب ها…
مادرش لبخندی زد. از آن لبخند های تلخی که خیلی اوقات روی لبش می آمد. او را می شناخت. جان گلابش را بدون دلیل قسم نمی خورد. قسم راستش گلاب بود و قبله ی نگاهش گلاب…
نگاهش را به آیینه دوخت. زیبا شده بود. خیلی زیباتر از چیزی که خودش تصور کرده بود شده بود. آرایشی که صورت زیبا و دلفریبش را بیش از اندازه جذاب کرده بود و سایه چشم مشکی و طوسی ای که چشمان درشت و خمارش را اغوا گر تر از هر زمانی کرده بود. موهایش ساده بالای سرش بسته شده بود وچتری های بلند مشکی اش در صورتش یک وری ریخته بود و ساده و زیبا بود. این گلاب در آینه اولین گلابی بود که این طور زیبا و بدون نقص به میهمانی می رفت. به یاد نداشت عروسی ای رفته باشد که انقدر همه ی وجودش تکمیل و بی نقص باشد.
سیاه نپوشیده بود. وقتی برای خرید لباس می رفت با خودش عهد کرده بود که نباید سیاه بپوشد. نباید کسی حال دلش را می فهمید. او زودتر از سعید ازدواج کرده بود ولی ازدواج پنهانی او کجا و ازدواج آشکار و این سور و سات سعید کجا بود.
– بریم مامان.
– خوبی دخترم؟
دست مادرش پشتش قرار گرفت. قدش حداقل یک سر از او کوتاه تر بود و با پاشنه های هفت سانتی که به پا کرده بود خیلی بلند تر هم به نظر می رسید. لبخندی نمایشی به صورت مادرش زد. ردیف دندان های سفید و مرواریدی اش برق زد و مادرش از این خنده ی نمایشی دلش قرص شد و گفت:
– عاقبت بخیر بشی الهی مادر. خدا به دلت خیر و برکت بده. خدا به زندگیت خیر و برکت بده.
همین دعای مادرش بود که هر لحظه آرامش می کرد. همین دعاها بود که تا همین جای زندگی اش را نگه داشته بود. مگر می توانست تصور کند روزی با پاهای خودش بخواهد به عروسی ای برود که دامادش سعید باشد و عروسش هرکسی جز خودش؟ مگر می توانست چنین جایی قدم بگذارد؟
– بچه داره میره عروسی پدرش…
– هیس مامان.
چشمانش را روی هم فشرد و نفس عمیق کشید. در را پشت سرش بست و فقط یک جمله با تاکید گفت:
– گفتم جون گلاب.
مادرش دست روی دهان کوبید و گفت:
– چشم چشم.
راست می گرفت. بچه به مراسم عروسی پدر خودش می رفت ولی از نظر گلاب چه خوب بود که او پدری مثل سعید را نمی شناخت. چه بهتر بود که اصلا نمی شناخت که مادرش کیست و چه بر او آمده…
فربد آرام و بدون حرف روی صندلی عقب ماشین نشسته بود. پاهایش جفت شده کنار هم قرار داشت و با لذت به کفش های مشکی و براقش نگاه می کرد. با دیدن این اشتیاق و لذت بردن فربد گلاب بیش از پیش کیف می کرد و برای داشتن فربد خدا را شاکر بود.
– حوصلت سر نرفت؟
فقط سرش را تکان داد. گلاب لبخند زد و نگاه از او گرفت. پخش ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. فقط خودش می دانست که چه در دلش می گذرد. می رفت تا همه چیز را برای خودش تمام کند. تا ذره ی آخر وجود سعید را برای خودش بسوزاند و خاکستر کند. ذره هایی که در این سال ها سوزانده بود روی قلبش خط می کشید. خاکستر ها جلوی چشمش پخش می شد و گاهی فراموش می کرد که در حال رانندگی است.
تمام مسیر هم مادرش سکوت کرده بود و هم گلاب فقط صحبت های گاه و بیگاه فربد و گفتن آرم ماشین های مختلف بود که سکوت فضا را می شکست.
با توجه به لوکیشنی که در دست مادرش بود به سمت تالار رفتند. هر لحظه از جاده اصلی دور تر می شدند و میان خیابان ها و کوچه های خاکی حرکت می کردند. بعد از گذشت چندین کوچه تو در تو به خیابان با صفا و سرسبزی رسیدند. نشانی نام تالار روی همه ی دیوار ها حک شده بود و پیدا کردن مسیر برایشان راحت تر بود.
جلوی در تالار که رسیدند مردی با لباس مشکی و کلاهی که بر سر داشت با چراغ بلندش به پارکینگ که درست روبروی در اصلی تالاربود اشاره کرد و گفت:
– بفرمایید اون انتها پارک کنید.
ماشین را به منطقه ای که مرد اشاره کرده بود هدایت کرد. نگاهش که به ساعت افتاد احساس رضایتش بیشتر شد. نمی خواست اولین میهمان هایی باشند که به مراسم عقد می رسند. از سر و صدایی که از پشت سرشان به گوش می رسید هم فهمیده بود عروس و داماد رسیده بودند. بهترین موقعیت بود و خدارا شکر کرد که درست به موقع رسیده بود.
– کیف آبجی رو میدی؟
فربد کیف مشکی را از کنارش به دست گلاب داد و گلاب هم تشکر کرد. بار دیگر درون کیفش را چک کرد تا مطمئن شود نیم سکه سر جایش است. بسته مخملی سرمه ای که به دستش خورد با خیال راحت در کیف را بست و از ماشین پیاده شد. فربد سریع به سمت گلاب رفت و دستش را میان پنجه های گلاب فرو برد. دل گلاب مثل هر باری که دستان کوچکش را می گرفت ریخت و دلش پر زد برای این بی کسی پسرش…
زخم های روی همی که در این مدت کف پایش ایجاد کرده بود کمی پوست کلفتش کرده بود. پنجه هایش دردناک بود ولی با اعتماد به نفس بیشتری از روزهای اول که پاشنه بلند می پوشید قدم بر میداشت.
برخورد سنگ ریزه ها با کف گفش هایشان صدای خش خشی ایجاد می کرد. سعی داشت آرام قدم بردارد و مجبور بود برای این قدم برداشتن مانتوی بلندش را هم در دست بگیرد.
تمام فضا از جلوی در ورودی تا جایی که ماشین عروس مشکی رنگ قرار داشت با طاقی از گل درست شده بود. گل های سفید و صورتی ای که به زیبایی تزئین شده بود. ماشین سعید را می شناخت. چند وقتی بود که خبر رسیده بود لکسوس آر ایکسی خریده و همان ماشین هم شده بود ماشین عروسش. آه کشید… یاد آن دویست و ششی افتاد که تمام شهر را با آن زیر پا گذاشته بودند. یاد صدای قار و قار و جیغ های لنت ترمزش…
از کنار ماشین عروس گذشتند. سعید گفته بود همین دویست و شش را گل می زنیم و گلاب با تمام وجود خندیده بود و گفته بود چقدر عاشق خود اوست و مهم نیست که اگر ماشینی هم گل نزنند…
با دیدن سفره عقد بزرگی که روی استخر چیده شده بود و جمعیتی که دور استخر هلال شکل جمع بودند به آن سمت رفتند. دست فربد را محکم تر گرفت. با وجود آن که هیچ کس جز جمع چهار نفری خانواده شان از صحت ماجرا خبر نداشت, می ترسید در آن فضا کسی فربد را از دستش بگیرد و ببرد
خاله اش با دیدنشان به سمتشان رفت. فرحی که روزی از دعا و مجالس روزه سخن می گفت حالا برای عروسی پسرش مو مش کرده بود و بدون روسری به این طرف و آن طرف می رفت. پشت چشمی برای گلاب نازک کرد و نمایشی خواهرش را بوسید و گفت:
– خوش اومدی آبجی… قدم سر چشم ما گذاشتی.
مادرش روسری ای که کمی عقب رفته بود را جلوتر کشید و لبخند زد. با خوش رویی وصلت را تبریک گفت که فرح به سمت گلاب خم شد. فقط برای تظاهر و بدون هیچ صدا و بوسه ای دو طرف صورتشان به همدیگر خورد.
– چقدر دیر اومدید. عاقد نشیته بیاید سر عقد وایسید. البته اینا که فرمالیته اس بچه ها شش ماهه عقدن.
یاد آن روزها لحظه ای رهایش نمی کرد.همان روز هایی که فرح عقد را عقب می انداخت. از همان اول گفته بود فقط محرم هم باشند و قبل از عروسی عقد کنند. چقدر کوچک و خوار بود که همه ی حرف های فرح را پذیرفته بود و دم نزده بود. حرف هایی که بعد ها ورق را طوری برگرداند که خودش هم نفهمد چه بلایی به سرش آمد…
فربد بسته آدامسی که چند لحظه قبل از گلاب گرفته بود بالا گرفت و صدایش کرد. او را گلاب می خواند. گاهی آبجی می گفت و گاهی هم آبجی گلاب…
بسته آدامس را در کیفش گذاشت و شال حریر مشکی از روی سرش شانه ها را هدف گرفت, چشمانش را بالا گرفت و دست فربد را رها کرد. فربد دست هایش را در جیب شلوارش قرار داد و کنجکاو به سفره ی شناور در آب استخر نگاه کرد.
نگاه بالا کشید که چشمان سعید را روی خودش دید. خواست نگاه بگیرد و جایی دیگر را ببیند ولی پشیمان شد و طوری نفس کشید که تکانی نخورد. نگاه از نگاه سعید برنداشت و همان طور خیره به او منتظر ماند تا او چشم بگیرد ولی انگار هیچ کدام قصد برداشتن چشمانشان را نداشتند. سعید یک طرف قرآن را به دست گرفته بود و نگاهش به جای صفحه های قرآن گلابی بود که با دختری که او میشناخت هیچ شباهتی نداشت.
موهای سیاه و پرکلاغی سعید رو به بالا شانه شده بود و از قبل هم بیشتر برق می زد.پر پشت و بدون هیچ موی سفیدی مرتب شانه شده بود. صورتش از همیشه شفاف تر بود و نگاهش… درست نگاهش شبیه به فربدی بود که کنار دست گلاب ایستاده بود و سعی داشت دست او را بگیرد.
ده سال قبل
خانم ها در آشپزخانه مشغول ظرف شستن بودند و مرد های فامیل روی تخت هایی که د حیاط به هم چسبانده بودند بساط قلیان به راه کرده بودند.بعد از مرگ آقا بابا رسم شده بود که هر پنجشنبه جمعه را خانه خانم جان بگذرانند. حیاط با صفا و خانه ی آجری اش آخر هفته ها حسابی شلوغ بود و همه ی خانواده را دور هم جمع می کرد.
روزهای هفته بین نوه ها تقسیم می شد و هر هفته یکی از نوه ها کنار خانم جان می ماند تا تنها نباشد ولی آخر هفته ها شیفت بچه ها عوض می شد و دیگری جایشان را می گرفت.
بچه ها عاشق خانه خانم جان بودند و صفایش، خانم جانی که با همه ی تفاوت های بچه های عاشقانه دوستشان داشت از بود نشان لذت می برد.
فرخنده بالای سر مادرش نشسته بود و موهایش را شانه می زد. فرح و فخری یکی ظرف ها را می شست و دیگری با غرولند و شکایت از زندگی آب کشی می کرد.
تارهای سفید موهای خانم جان جای همه ی تارهای سیاه و ضخیم سابق را گرفته بودند و جنس موها فرق کرده بود. فرخنده انگار از تمام دنیا کنده شده بود و فقط برای چند لحظه هم که بود درد کمر و فشارهای روحی اش را فراموش کرده بود. این خانه نه تنها دو روز از هفته را برایش آرام و بی دغدغه می کرد بلکه حس شادابی به وجود تزریق می کرد. همین که می توانست با بودن کنار عزیزانش چند روزی از روزهای عادی زندگی اش را فراموش کند برایش جای شکر داشت.
– گلاب مادر یه گل مو میدی موهای خانم جان رو ببندم باهاش.
خانم جان هیکل تپل و گوشتی اش را که دیگر پوستش شل شده بود جابجا کرد و گفت:
– نمی خواد مادر. بشین سر درس ومشقت.
گلاب با کمی فاصله از آن ها روی دو زانو خم شده بود و با هر کلام که می خواند چشم دنبال سعید می گرداند. همین آخر هفته ها بود که آرامش می کرد. صبح جمعه که برایش شروع می شد، روز ها را یکی یکی و با کلافگی می گذراند و برای آخر هفته لحظه شماری می کرد.
– دخترا شام آمادس؟
خطاب خانم جان به فخری و فرح بود که در آشپزخانه مشغول بودند. با وجود سن بالا و درد عضلات، هنوز که هنوز بود هر هفته بساط شام مفصلی به راه بود و خانم جان یک تنه شام را آماده می کرد ولی صبحانه و نهار روز بعد را به دخترها می سپرد.
صدای فرخنده که مثل همیشه نامش را به آرامی صدا می زد در گوشش پیچید. اجازه نداد صدای مادرش برای بار دوم نامش را بخواند سریع همه ی وسیله هایش را در کیف کوچک و کهنه اش فرو کرد. درس خواندن برایش عذاب بود ولی فقط برای آن که تا آن لحظه به کمک بزرگ تر ها نرود سعی می کرد خودش را مشغول درس خواندن نشان دهد.
هیچ کدام از مسائل ریاضی که حتی کوچکترین قسمتش را هم متوجه نمی شد برایش جذابیت نداشت. از آن بدتر وقتی بود که باید پای سوالات حفظ کردنی و اعصاب خرد کنه اجتماعی و حتی علوم می گذاشت. تنها زنگی که در مدرسه کمی دوست داشت و می توانست تحملش کند ورزش بود که آن هم به لطف همه ی برنامه های مدرسه یا به تعطیلی می خورد و یا اگر هم برگذار می شد نیمی از آن گوشه ی حیاط می نشستند. نامش زنگ ورزش بود ولی عملا زنگ خوش گذرانی بود.
از جا بلند شد و جلوی خانم جان و مادرش رفت. هر دو مشغول بودند. خانم جان دست به زمین گرفت و سعی کرد از جا بلند شود. دستش را گرفت, هیکل فربه اش را به دست های نحیف و ظریف گلاب تکیه داد و از جا بلند شد. همان طور که به سمت آشپزخانه راه افتاد رو به گلاب گفت:
– ننه دورت بگردم برو سعید رو صدا کن کمکش کن زیلو ها رو کف حیاط پهن کنید که غذا آمادس.
چشمی گفت و اجازه نداد روی سرخ شده اش به دیده کسی برسد. سریع رو گرفت و بیرون رفت. نگاهش را در حیاط چرخاند ولی سعید نبود. هر طرف را نگاه کرد سعید را ندید ولی در باز حیاط که بخاطر جمع شدن پرده ی جلویش باز بودنش مشخص بود نظرش را جلب کرد.
نگاهش را به تخت های چوبی که بساط مردها را به راه کرده بود نیانداخت. اصلا دلش نمی خواست آن طرف را نگاه کند. همه ی فامیل مرد داشتند و آن ها هر آخر هفته را باید دو نفری به میهمانی می رفتند و این اصلا برایش منصفانه نبود.
نه که پدرش خیلی هم برایش عزیز باشد… اتفاقا گاهی از خوا می خواست که ای کاش پدر نداشت. اگر او نبود شاید می توانست با نبودش کنار بیاید و شاید از خدا همیشه بودنش را طلب می کرد ولی حالا که بود و اونی نبود که او تصور می کرد واقعا برایش دردناک بود.
دمپایی های پلاستیکی اش روز موزاییک های کف حیاط خانه ی قدیمی صدا می داد و هر چه سعی می کرد صدایش را کاهش دهد انگار بدترش هم می کرد. دیگر بیخیال شد و کمی سرعت پاهایش را بیشتر کرد. شال ساده و نازکش را از ناحیه گردن نگه داشته بود که از سرش باز نشود و بتواند مسیر را تا دم در بدود.
سرش را تا نیمه بیرون کرد. اخم هایش را در هم کشید و به این طرف و آن طرف کوچه نگاه کرد. سعی مشغور تمییز کردن پژو جدیدی بود که پدرش به تازگی خریده بود.
همانطور با اخم غلیظی گفت:
– سعید بیا تو خانم جان گفته زیلو ها رو پهن کنیم.
سعید با شنیدن صدای گلاب دست از کار کشید و ابروهایش را بالا داد. دستمالی که دستش بود مرتب تا کرد و داخل در ماشین گذاشت.
گلاب اما لحظه ای از او چشم نمی گرفت. بلوز آستین بلند طوسی ای به تن داشت و دکمه های جلویش را باز گذاشته بود. تی شرت ساده تیره تری هم زیر آن پیراهن مردانه به تن کرده بود. زیاد لاغر نبود یعنی استخوانی نبود. موهایش را مرتب رو به بالا شانه می زد وهر وقت می خواست دقت بیشتری بکند یک تای ابرویش بالا تر می رفت.
– اونطوری تا کمر اومدی از خونه بیرون که چی بشه جوجه؟
ماشین را قفل کرد و به سمت گلاب به راه افتاد. گلاب انگار که مچش را گرفته باشند در جا پرید و عقب رفت.
وقتی در با باز تر کرده بود پرده را صاف کرده بود و از حیاط به آن ناحیه از خانه دید نداشت.
– هان!
سعید که جلوتر آمد کمی عقب عقب رفت. واضح دست پاچه شده بود. هرکسی بود متوجه می شد یک چیزی باعث دستپاچگی اش شده و این مردمک هایی که از چشمانش بیرون زده بود بیخودی نبود.
خواست چشمش را بگیرد که سعید گفت:
– کجا میری جوجه خانم.
اخم هایش را در هم کشید و لب هایش را جمع کرد. خواست به سعید بتوپد… مثل تمام سال های زندگی اش به او بتوپد و بگوید که جوجه نیست و دختر بزرگی شده. می خواست تا جا دارد بازوهایش را با مشت هایش بمب باران کند ولی همین که سعید در را بست و فضای یک در یکی برایشان ایجاد شد نفسش بند رفت.
– من… زیلو!
سعید خندید و دستش را جلو برد تا دست گلاب را بگیرد ولی وسط راه پشیمان شد.
– چرا بزرگ نمیشی؟ یه وجبی اخمو…
گلاب که از این جمله ی سعید شیر شده بود دستش را به کمرش زد و اخم هایش را بیشتر در هم کشید و گفت:
– من نه نیم وجبی ام نه بچه نه اخمو نه…
تا خواست ادامه ی حرف هایش را با همین سرعت و اخمی که در هم کشیده بود ردیف کند سعید خم شد و بوسه ی نرمی روی گونه اش نشاند.
به لحظه نکشید که تمام خون موجود در بدنش به صورتش هجوم برد. انگاه بقیه بدنش بی حس شده بود و فقط همان نقطه که او بوسیده بود داغ بود و ملتهب… حتی درد می کرد و می سوخت!
دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی نتوانست. دست هایش می لرزید و نوک انگشتانش از شدت هیجان بی حس شده بود.
– کوچولویی… بزرگ نمیشی بهت بگم چقدر برام عزیزی و چقدر دلم می خوادت.
مردمک های درشت چشمانش لرزید و دهان باز کرد. انقدر محکم دهانش را بست که به هم خوردن دندان هایش صدای بلندی داد. نه نمی توانست صحبت کند. او دقیقا همان کسی بود که میدید. سعیدی که از وقتی چشم باز کرده بود برای دیدنش سر و دست می شکست… همان پسری که تمام طول عمرشان را به کلکل و دعوا و حتی وقتی کوچک تر بودند کشتی گرفتن گذرانده بودند.
خون بدنش منجمد شده بود. قدرت هیچ عکس العملی را نداشت. انگار مرده ای متحرک بود که فقط چشمانش کار می کند و همان ها هم بدون هیچ تکانی به چشمان پر شیطنت سعید دوخته شده بود.
این بار نوک انگشتانش لمس شد. یک دستی نوک انگشتان دست راستش را گرفته بود. با تعجب نگاهش را به پایین دوخت و دست هایشان را دید. دست هایش دقیقا میان دست های سعید بود و او آرام و یواش نوازشش می کرد. با یک انگشت نوک انگشتانش را به بازی گرفته بود.
سریع دستش را از میان دست های سعید بیرون کشید و خواست رو بگیرد که دست او اجازه نداد صورتش بچرخد. چانه اش اسیر دست سعید شد و مجبورش کرد نگاهش کند. فاصله قدی شان زیاد نبود ولی پلاب مجبور بود سر بالا بگیرد و چشمانش را نگاه کند.
– لحظه ها رو یکی یکی میشمارم که بزرگ بشی.
دستش را به کنار چشمانش رساند و گفت:
– که این مژه ها, این چشم ها مال من باشه.
– یکی میاد الان.
سعید صورتش را کج کرد و لبخند نرمی زد و گفت:
– توی فسقلی رو فرستادن دنبال من… کسی نمیاد.
– فسقلی…
لبانش را با زبان تر کرد و واضح تر خندید:
– میدونم نیستی.
دهان باز کرد ولی بجای اینکه چیزی بگوید حجمی از هوا را بلعید تا شاید بتواند درست نفس بکشد. تا بتواند حجم عظیمی از اتفاق را درک کند. سعید… باورش نمی شد این پسری که جلویش ایستاده بود سعید بود و داشت به او ابراز علاقه می کرد.
نگاهش… وای از آن شیطنتی که در کره های مشکی چشمانش موج می زد. تمام مشاهیرش را از دست داده بود و خیره به آن صورت دوست داشتنی نگاه می کرد. اصلا تمام دنیا آن لحظه برایش ایستاده بود.
انگشت سعید نوک بینی اش را لمس کرد و او احساس کرد که نوک بینی اش هم به جاهای دردناک بدنش اضافه شد.
– بر و بر منو نگاه نکن فسقلی. همه خوابیدن بیا راهروی بین سرویس.
این را گفت و رفت. طوری پرده را کنار زد و از او دور شد که انگار هیچ اتفاقی در آن لحظه نیافتاده بود.
همه ی افکار و تصورات گلاب در لحظه به هم ریخته بود. همه چیز انگار درست همان موقع بود که تغییر کرد. لحظه ای که او اولین ها را تجربه کرده بود آن هم نه با هرکسی بلکه سعیدی که لحظه ای نبود از ذهنش بیرون رود.
قدم هایش را تند کرد و با قلبی که دیگر در سینه اش جا نمی شد به سمت ساختمان رفت و خودش را به آشپرخانه رساند. هر کار کرد بتواند کاری در همان جا گیرش بیاید و نیاز نباشد هر لحظه بین حیاط و ساختمان در رفت و آمد باشد کسی جدی اش نگرفت و مجبود شد برای بردن وسیله ها از ساختمان به حیاط تسلیم شود.
طوری نگاهش را از سعید می دزدید که انگار او همان دختری نبود که از همان کودکی آن طور در سر و کله سعید می زد. درست یک شبه همه چیز برایش رنگ دیگر گرفته بود.
خانه فخری و دایی فرخ همیشه شب ها به خانه برمی گشتند و گاهی فرخ برای صبحانه جمعه ها کله پاچه می خرید تا همه دور هم باشند. فرخنده و فرح پای ثابت بودند. فرح با همان نگاه همیشگی که برای منطقه زندگی اش فخر می فروخت, بهانه دوری منزلش را می آورد و هر هفته خانه مادرش می ماند. بیچاره شوهرش گردنش از مو باریک تر بود و حرف حرف فرح بود. آقا اسماعیل یک کلام روی حرف فرح صحبت نمی کرد و هر چه او می گفت روی دیده ی منت می گذاشت و انجام می داد.
فرخنده اما کسی را نداشت که به دنبالش بیاید و یا روز بعد دوباره او را به خانه برگرداند. تمام محاسباتش می گفت که شب را بماند و این مسیر دوست نداشتنی را دو بار اضافه تر طی نکند. بد هم نبود اتفاقا این یک روز باعث می شد که مزاحم عیش و نوش های کیومرث هم نباشد. اگر خانه می ماند ممکن بود پنجشنبه شب ها هم شبیه به دوشنبه های عیش و نوشی کیومرث شود..
میان پلکش را باز کرد و با دقت مادرش را نگاه کرد. سرش را جلوتر برد و میان تاریک و روشن اتاق عقب مطمئن شد که مادرش خوابش عمیق شده. از جا بلند شد و همان طور که خاله فرح و خانم جان را نگاه می کرد روی نوک پا به سمت جایی که سعید به او گفته بود پاورچین قدم برداشت.
فکرش را هم نمی کرد که سعید از او زود تر به آن جا رسیده باشد و این پا و آن پا بکند تا گلاب برسد. با فاصله ی دو قدمی از او ایستاده بود و هر دو نگاهشان را به هم دوخته بودند. سعید عقب عقب رفت و به در آلومینیومی حمام تکیه زد و روی پله کوتاهی که جلویش بود نشست. بدون حرف اشاره کرد تا گلاب کنارش بشیند.
نوک انگشتانش هم می لرزید. جایی در بدنش نبود که از شدت هیجان نلرزد.
– ترسیدی؟
سرش را در جواب سعید به معنای نه تکان داد. لب پایینش را در دهان گرفت و دست هایش را در هم پیچاند.
– پس چرا داری می لرزی؟
این بار فقط خندید و شانه هایش را بالا داد. صدای سعید به سختی شنیده می شد و او انگار تمام وجودش گوش بود که صدای او را به گوش جان بسپارد.
– دختر شیطون من چقدر خانم و بزرگ شده.
چیزی نداشت در جواب سعید بگوید و به همین خاطر سعید دوباره گفت:
– خانم جان میدونه.
ناخواسته هین آرامی کشید و دست هایش را جلوی دهانش گرفت. یک لحظه انگار همه چیز به نظرش واقعی آمد. انگار درست همین بود که سعید می گفت. در پانزده سالگی یک باره بزرگ شده بود و دیگر آن دختر بازیگوش شر و شیطان نبود.
– چی شده مگه؟
– یعنی چی؟
سعید سرش را کج کرد. چشمانش در تاریکی هم برق می زد. حالا که دیگر چشمان گلاب به آن تاریکی عادت کرده بود, می دید که چطور نگاه سعید می درخشد و چشمانش هم همچون نگاهش می خندد.
– اوم یعنی من عاشق یه دختر فسقلی دوست داشتنی شدم.
دوباره لبانش به داخل دهانش کشیده شد و گفت:
– داری راست میگی یا می خوای منو امتحان کنی و مسخرم کنی؟
– مگه تا حالا مسخرت کردم؟
فکر کرد… او فقط کمی سر به سرش می گذاشت و هیچ وقت نشده بود او را به سخره بگیرد.
– نه هیچ وقت.
– پس هیچ وقتم مسخرت نمی کنم.
نفسش سخت بالا می آمد. اشک در چشمانش جمع شده بود و سکوت کرده بود. سرش را بالا گرفت و آرام گفت:
– مامانتم میدونه؟
سعید اخم ریزی کرد و گفت:
– نه فقط خانم جان.
– برای چی به اون گفتی؟
سعید چشمانش را مستقیم هدف گرفت و واضح گفت:
– می خوام از خاله فرخنده تورو برام خواستگاری کنه.
لبانش لرزید. نگاهش هم همانطور بی تاب شد و گفت:
– خواستگاری؟
– دوست نداری؟
سکوت کرد که سعید گفت:
– نمیدونستم توام دوسم داری یا نه. امشب که اومدی بهم ثابت شد که توام به من فکر میکنی…
– از وقتی که یادمه…
ابروان سعید اخم کرد ولی چشمانش خندید و گفت:
– ببین جوجه چیا میگه! خب دیگه چی؟
گلاب سرش را صد و هشتاد درجه چرخاند و به انتهای راهرو نگاه کرد و و شانه بالا انداخت.
– ببینمت کوچولوم.
– سعید…
نگاهش با صدای لرزانش برگشت و مستاصل گفت:
– من فقط پونزده سالمه.
– هفتاد و دو روز دیگه میشه شونزده سالت.
دلش لرزید. حساب نکرده بود که هفتاد و دو روز به تولدش مانده ولی اگر یک حساب سر انگشتی هم می کرد می دید که سعید درست می گوید.
– خب…
– منم فقط بیست سالمه و یه دانشجوی ساده.
با ذوق گفت:
– یعنی میشه؟
– چرا که نشه؟ خانم جان گفته خودم دومادت میکنم نگران نباش.
دستانش را زیر چانه زد. بیشتر به یک دست تکیه داد و سعید را نگاه کرد.
– باورم نمیشه.
– چیو؟
– دوسم داری!
***
نگاهشان طوری در هم گره خورده بود که ده سال قبل در هم بافته شده بود. شبیه موی گیس بافت به هم گره خورده بودند و باز گردنشان کار حضرت فیل بود. چه می دانست چیزهایی که خودش خیلی دست کم گرفته بود باعث جداییشان می شود.
عاقد سوریشان عقد را جاری کرده بود و هر دو بله داده بودند. می دانست زود تر از این ها بله میان آن ها جاری شده بود و به عقد هم درامده بودند ولی همین که نمایشی داشت این صحنه را تماشا می کرد تمام لحظات سال های قبل برایش زنده شده بود. تمام لحظه هایی که برای خودشان زندگی آینده را ترسیم می کردند.
فرح با آن موهای بلوند استخوانی زیاد به سن و سالش نزدیک نبود. چه کسی با نگاه اول می توانست بفهمد این دو خواهر فقط یک سال تفاوت سنی دارند. صورت بوتاکس شده و صاف فرح کجا و چین و چروک های فرخنده کجا… انگار هر کدام از دو سیاره مختلف بودند. حتی دیگر نمی شد شباهت ظاهری شان را هم تشخیص داد.
– فرخنده خواهر نمیرین با عروس و داماد عکس بندازین؟
فرخنده که با فرح مشغول احوالپرسی بود نگاهش را با عذرخواهی از او گرفت و رو به گلاب گفت:
– بیا مادر بریم عکس بندازیم.
گلاب دست فربد را در دست گرفت و به همراه مادرش به سمت عروس و داماد رفت. سنگینی نگاه سعید به هیچ عنوان بلند نمی شد و حال دل او از هرکس در آن فضا خراب تر بود. حتما همه می دانستند او کیست و چند سالی نامزد سعید بوده… شاید همه حتی دلیل جدایی شان را می دانستند.
– مبارک باشه پسرم.
سعید خم شد و با مکث فرخنده را به آغوش کشید. پیشانی اش را روی شانه ی خاله اش گذاشت و هیچ نگفت. چند ثانیه کشید تا بلند شود ولی دیگر چشمان خاله اش را نگاه نکرد فقط به دوربین زل زد و عکس دسته جمعی گرفتند. عکسی دسته جمعی که پدر و مادر فربد را در کنار عروسی دیگر برای پدرش شامل می شد…
هر چه در این سال ها رشته کرده بود, پنبه شده بود.نمی دانست چطور هنوز قدرت سرپا ماندن را دارد. صدایش را می شنید ولی انگار در هاله ای از ابهام فرو رفته بود. مفهوم نبود و نمی توانست به درستی تمرکز کند تا متوجه شود. همه ی آن سال ها و یواشکی هایشان تک به تک جلوی چشمانش رنگ می گرفت.
خانم جان سال بعد بود که همه چیز را رسمی کرد. دختر شانزده ساله ی فرخنده به عقد موقت پسر فرحش در آمد. ولی مگر فرح راضی بود؟ از همان اول نه آورده بود ولی خانم جان فقط یک خواسته داشت و با هم بودن سعید و گلاب بود.
خنده از لبان سعید کنار نرفته بود و گلاب از خوشی در پوست خودش نمی گنجید. یک سال عاشقانه های پنهانی شان دیگر رسمی شده بود و همه ی خانواده در جریان بودند.
این بار کیومرث به خانه ی خانم جان رفته بود. با همان کت و شلوار کرم رنگ ژنده ای که سال های سال در گوشه ی کمد چوبی خاک خورده بود. پدر بودن چگونه بود؟ اصلا مگر چیزی از پدر در ذهن گلاب نقش بسته بود؟
با صدای عکاس به خودش آمد. میان مراسم عقد هم مادر عروس بود و هم پدرش. هر دو شیک و مرتب… همه چیز به بهترین شکلی که می توانست باشد ولی فقط او نبود که جایگاه عروس را پر کرده بود. حتی نامش را نمی دانست. نپرسیده بود این عروسی که پشت خروارها گریم قایم شده است چه نام دارد. فقط یادش آمد تنها آرایش جشن اش یک رژ لب بود و بس.
صدای سعید هنوز برایش در هاله بود. دست فربد را در دست گرفت و ناخواسته بیشتر فشرد. بچه یک کلام حرف نزد و اعتراضی نکرد. رو به سعید برگشت و خیره به چشمان مشکی رنگش که حالتش همیشه خندان بود گفت:
– خوشبخت باشی پسر خاله.
نگاهش را کمی مایل کرد و رو به عروس مجلس گفت:
– خوشبخت باشی عزیزم.
عزیزم… چه کلمه سختی بود ولی مگر آن دختر بیچاره گناهی داشت؟ شاید بی گناه ترین آدم آن مجلس بعد از فربد همان دختری بود که کنار سعید با سرخوشی می خندید و دندان های سفید و ردیفش لنز دوربین را مزین می کرد.
درخشش گلاب در میان تمام جمعیت غیرقابل انکار بود ولی دیگر این مسئله برایش بی ارزش شده بود. کیفش را روی ساعد دستش گذاشت و دست دیگرش را همان طور در دست های کوچک فربد نگه داشت. نگاهش روی موهای فربد نشست… چطور می شد با وجود تمام شباهتش به فرخنده این مو ها درست شبیه به فربد باشد. تا به حال انقدر ریز نشده بود و انقدر سعی نمی کرد فربدش را زیر ذره بین بگذارد. بچه را حق خودش نمی دانست و خوشبختی اش را در نبودن کنارش می دانست. برای همین تمام مادرانه ها را زیر پا می گذاشت و فقط سعی می کرد خواهر باشد. آن شب… درست در حضور سعید انگار همه چیز را فراموش کرده بود. انگار که فقط می خواست تمام نقطه اتصالات فربد را از سعید جدا کند ولی مگر شدنی بود؟.
فرح دست خواهرش را گرفته و تا جلوی پیست رقص کشانده بود. خاله اش را بهتر از هرکسی می شناخت. می خواست همه چیز را, همه ی جلال و جبروت مجلس پسرش را در چشم باقی افراد فرو کند. وقتی خانم جان فوت کرده بود دست و بال فرح هم برای خودنمایی بیشتر شده بود. اول از همه جدا کردن زندگی اش از آن آخر هفته ها بود و بعد… جدایی گلاب و سعید که حسابی برایش نقشه کشیده بود.
انگار خانم جان تنها مزاحم بود چرا که تنها یکی دو ماه بعد از فوت خانم جان, همان موقع ها که تازه مراسم چهلم تمام شده بود یک تماس تلفنی گرفته شد و دیگر هیچ…
– وای خواهر مثلا شما خواهر منی ها. این جا نشینی کجا بشینی؟ بشین الان فخری و دختراشم میان کنارت.
فخری یک سالی می شد که بیوه شده بود. طوری آن ها از خانواده رانده شده بودند که بعد از چند ماه که از فوت همسر فخری گذشته بود به گوش فرخنده رسید. این میهمانی هم اگر برای دلسوزی نبود هیچ وقت تماسی از جانب فرح گرفته نمی شد. دیگر فرح شناخته شده بود و کاری نمی شد کرد.
با صدای دست و سوت های میهمانان عروس و داماد پا به پای هم وارد سالن شدند. سعید دستش را جایی روی شکمش گذاشته بود و عروس خنده رو دست زیبایش را که با لاک سفید ناخن هایش مزین شده بود میان بازوی سعید گره زده بود. بی قید و راحت دست ها در هم گره خورده بود.
مگر فانتزی خودشان نبود؟ مگر نگفته بود باید دستت را اینطور به بازویم گره کنی؟ حتی در خیابان و مکان های عمومی… مگر این نباید برای خودشان می شد؟ چطور شده بود که دختری متفاوت از همه لحاظ کنارش قدم برمی داشت؟
گوشش نمی شنید. انگار کر شده بود که حتی صدای فربد را هم نشنید. به زور کشیده شدن لباسش نگاهش از روی سعید و خانمش بلند شد و روی فربد نشست. صدای بچه را نشنید به همین خاطر سرش را پایین برد و مجبور شد کمی روی پایش بشیند تا صدای فربد را بشنود.
فربد با ژست بانمکی دستش را کنار گوش گلاب گذاشت و صدایش را کمی بالا برد و دهانش را به گوش او نزدیک کرد.
– آبجی میشه با من بیای دستشویی؟
گلاب سرش را چرخاند و به دنبال دستشویی سالن را گشت. تا چشمش به پارتیشن سفید رنگی که با دکوراسیون تالار ست بود افتاد دست فربد را گرفت و به آن سمت کشید. چقدر خوشحال شد از این دستشویی رفتن فربد که باعث می شد از خوشامدگویی عروس و داماد جا بماند.
خودش هم وارد دستشویی شد و پشت در سرویس ایستاد. نگاهی به آینه انداخت. چیزی از آن تشویش درونی نمی شد فهمید. اتفاقا خیلی خونسرد به نظر می رسید و نمی شد چیزی از درونش پی برد.
فربد زود بیرون آمد ولی گلاب کمی خودش را مشغول تمدید رژ لبش نشان داد که وقتی به میزشان رسیدند مطمئن باشد با سعید برخورد نمی کند.
روی صندلی کنار مادرش نشست و با دختران فخری هم سلام و احوال پرسی کرد. همسرهای آن ها را ندیده بود و به همین خاطر به هم معرفی شدند و با لبخند کم رنگی ابراز خوشوقتی کرد. دیگر نگاهش را به آن ها ندوخت و رو به فرید گفت:
– می خوای بیای پیش مامان بشینی؟
مشخص بود حوصله اش سر رفته و صدای آهنگ به شدت مزاحم کودکانه هایش است که سرش را به معنای نه تکان داد. بشقابی که مادرش برای فربد خیار پوست کنده بود جلویش گذاشت و گفت:
– بخور خواستی برو بیرون با بچه هایی که هستن بازی کن.
بچه انگار جان تازه گرفته بود که آن طور با اشتیاق تکه های خیار را به دهان گذاشت. هنوز تکه های خیار به پایان نرسیده بود که فرح کنار میزشان آمد و دست گلاب و مینا دختر کوچک تر فخری را گرفت و با اصرار زیاد وسط پیست رقص کشاند.
دلش خواست کاش همان جا بمیرد و وسط آن پیست نرود. با وجود این جایگاه متفاوتی که داشت و دیگر عروس آن خانواده نبود هنوز نتوانسته بود به خودش بقبولاند که چه اتفاقی افتاده.
تمام مدتی که با شهاب زندگی می کرد سعی کرده بود همه چیز را فراموش کند. شهاب از همه چیز بغیر از فربد خبر داشت… فربد راز میان خودش و خانواده کوچکش بود. شهاب هرچقدر هم که محرم بود نباید راز به این مهمی را می دانست. فربد برایش یکی از موانع ازدواح با شهاب بود. نه که دلش بخواهد عقد دائم او شود ولی اگر همه ی موانع را پشت سر می گذاشت حاضر نبود بخاطر فربد هم که شده این اتفاق بیافتد.
جلوی مینا آرام شروع به رقصیدن کرد. چقدر میان اتاق عقبی خانه خانم جان با سعید تمرین رقص کرده بودند. او هر بار فیلم آموزشی رقص عروس و داماد می آورد و در صفحه کوچک گوشی اش به گلاب نشان می داد و هر دو با هم تمرین می کردند. اتاق عقبی مقر فرماندهیشان شده بود. خانم جان گفته بود اگر بخواهند می توانند بعد از ازدواج همان جا هم زندگی کنند ولی فرح معتقد بود ونک به پایین اوج بی کلاسی است و حاضر نیست پسرش پایین تر از ونک ساکن شود.
نمی توانست دست از آن لبخند مصنوعی اش بردارد و نگاهش را از صورت مینا بگیرد. سخت بود آن نفس دردناک را از سینه بیرون ندهد و خفه اش کند.
همه به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و گلاب هم به همراه مینا به جمعشان پیوست. انگار هر لحظه این عذاب برایش دردناک تر و سخت تر می شد. سعید دیگر نگاهش نمی کرد و فقط با ژستی مردانه جلوی عروسش بشکن می زد و پایش را کمی تکان می داد. شش سال ندیدن این همه آدم ها را تغییر می داد که حتی نوع رقصیدنش هم عوض شده بود؟
موزیک که به پایان رسید از مینا عذرخواهی کرد و به سمت میز خودشان رفت. نباید زیاد می نشست و تصمیم گرفته بود برقصد ولی فعلا هوا کم آورده بود و باید استراحت می کرد…
همه ی رویا های بچگی اش یک شبه به ویرانه تبدیل شده بود. شبیه خانه آجری هایی که با بچه های کوچه میساختند و پسر های همسایه با توپ های چند لایه شان در آنی از واحد خراب می کردند. همه رویاهایی که در کودکی میان آن خرابه ها ساخته بود وحالا حتی اثری از ویرانه اش نبود.
خودش هم نمی فهمید برای چه هیچ وقت نتوانست از سعید متنفر شود. انگار تمام بدی هایش فراموشش می شد. دلش برای خودش نمی سوخت… دلش برای آن طفل معصومی میسوخت که مادربزرگش را مادر خطاب می کرد و به مادرش خواهر می گفت.
زندگی خودش درگیر روزگاری شده بود که با کمی دیده شدن و رابطه خوبش با کتایون به جایی راه پیدا کرده بود که هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد. در تصورش نمی گنجید که حتی در آن کفش داری مشغول شود چه برسد به این که کتایون نامی از او خوشش بیاید و کمکش کند تا به این جایگاهی که دارد برسد.
اگر همین اتفاق ها نمی افتاد هیچ وقت با شهاب آشنا نمی شد و معلوم نبود دفعه بعد می توانست در مقابل فروش خودش به یکی از هم منقلی های پدرش مقاومت کند یا نه…
فضا برایش سنگین بود و چشم از پیست رقص گرفت. عذر خواهی کرد و از جا بلند شد. به سمت خروجی رفت ولی یادش افتاد پالتو به تن نکرده و همان طور با لباس مجلسی اش بیرون رفته. دوباره کنار میز برگشت و پالتویش را از پشت صندلی برداشتو پالتوی تمام خزی که یک دست مرتب رو به پایین بود و رنگ مشکی اش براقی خاصی داشت.
کمی کج راه می رفت. انگار باز هم کفشش با پایش در جنگ و جدل بود و ناز و نوازش هایشان به کتک کاری رسیده بود. حس می کرد تاول بزرگی زیر پایش است که تا چند دقیقه بعد ترکیدنش باعث می شود تا درد بیشتری متحمل شود.
قدم هایش آهسته بود و سعی نمی کرد هیچ عجله ای در قدم هایش باشد. مسیر پیاده رو از مسیر ماشین عروس جدا بود و پشت گل آرایی ها مسیر باریکی ایجاد شده بود. اگر کسی از مسیر ماشین رو می رفت نمی شد متوجه شد که کسی از پشت گل ها می گذرد.
در حال و هوای خودش بود که دستش کشیده شد. لحظه ای شوکه شد و خواست از ترس جیغ بکشد ولی در تاریک و روشن سیاهی شب و نورآرایی های آن قسمت از باغ که خالی از هرکسی بود با دیدن سعید نفس حبس کرد و سکوت کرد.
با هل ریزی که سعید باعثش شد کمرش به گلذان بلندی خورد که گل آرایی ها از آن شروع می شد. نگاه خیره هر دو میان چشمان هم دیگر بود و هیچ کدام برای حرف زدن پیش قدم نمی شدند.
انگار سعید بود که از این سکوت و رد و بدل نگاه ها خسته شده بود. نگاه گلابی که دیگر مثل قبل زلال که نبود هیچ بلکه شبیه ببر زخمی ای بود که کمین کرده تا شکارش را زخمی کند.
– کجا میری…
گلاب سکوت کرد. جوابی برای این سوال مسخره ی سعید نداشت. اصلا او که بود که بخواهد جواب پسش دهد؟ مگر او شش سال قبل جوابی پس داده بود که حالا از او طلبکار بود؟ اصلا مگر این شش سال سوالی پرسیده بود که حالا خودش را محق سوال پرسیدن می دانست؟ دوستش داشت و هیچ وقت برایش چنین حسی تکرار نمی شد ولی مگر هر دوست داشتنی خوب و بی نقص بود؟ هر چقدر گلاب دیوانه ی سعید بود می دانست که آن ها هیچ وقت ما نمی شوند.
– برای چی اومدی بیرون آقای داماد؟
این بار گلاب بود که طعنه دار سوال می کرد. شاید همه ی لحظه های هفت و هشت سال پیش بود که با تکرارشان باعث می شدند تا راحت چنین چیزی بپرسد و نه لبانش بلرزد و نه صدایش… شاید هم این گلاب جدید هر کاری ازش بر می آمد و نیاز نبود دنبال دلیل و منطق برای رفتارش بگردد.
– تو برای چی اومدی بیرون.
– تو کسی نیستی که من بخوام بهش جواب پس بدم.
زل زده بود میان همان چشمان سیاه شیطنت باری که روزی عاشقش بود. روزی که به نظرش آن قدر دور بود که نمی توانست لمسش کند. روزی که شاید هفت یا هشت سال نه بلکه هفتاد و یا هشتاد سال با آن فاصله داشت.
– گلاب دیوونم نکن.
– پسرخاله الان خاله فرح ببینه گل پسر مامانیش تو مجلسش نیست ناراحت میشه ها.
لحنش را تغییر داد و این بار نه با طعنه و کنایه بلکه خیلی جدی گفت:
– دلم نمی خواد یک لحظه هم کنار تو دیده بشم. فرح همینطوری من رو باعث و بانی بدبختیای پسرش می دونه. حداقل نمی خوام باعث بهم خوردن زندگی یکی بشم که از جنس خودمه.
– کیمیا…
گلاب پوزخند واضحی روی لبش نمایان شد. عروس خانم کیمیا نام داشت و او همان لحظه از هیچ کس هم نه… از سعید نامش را شنیده بود.
– خوشبخت بشی پسرخاله.
اخم های سعید در هم فرو رفت. دیگر آن چهره مهربان و دوست داشتنی نبود که سال ها از او دیده بود. چهره ای که می دید با سعید همیشگی فرق داشت. شاید سعید این شش سال این شکلی بود و او نمی دانست. اگر سعید قرار بود سعید باشد برای او همیشه همان پسر بیست ساله می ماند که با چشمانش از راه دور لبخند می زد و با نگاهش دوستت دارم ها را فریاد می زد.
– باید عروس امشب می شدی.
گلاب پوزخند زد. پوزخند هایش داشت بیشتر و بیشتر می شد. کجی لبش محو نمی شد و حتی چشمانش را نمی گرفت. انقدر خبره شده بود که در چشمان او نگاه کند و دیگر صدایش نلرزد. انقدر توانا شده بود که در دلش غوغا باشد و بر لبش چیزی جز دوستت دارم جاری شود.
– هه… پسرخاله گناه داره اون دختر بیچاره. نزن این حرفا رو برو خوشبختش…
اجازه نداد حرف بزند. مثل همان موقع ها که محرم هم بودند. مثل همان روزها که می گفت دلم ضعف می رود وقتی نگاهی می کنی و نمی توانم خودم را کنترل کنم. تنه اش را روی تنه گلاب کشید و گلاب خودش را تا جایی که می توانست عقب برد ولی دیگر گلدان بلند اجازه نداد و روی آن خم شد. نفهمید چه شد که چند لحظه با سوزشی که روی لبش ایجاد شد همه دنیا برایش ایستاد…
دست هایش را میان بدن هایشان کشید. سعید وقاحت را به آخرین حد خودش رسانده بود. چطور توانسته بود آن طور درست جایی که هنوز هم صدای ارکستر مراسم عروسی اش به گوش هر دو می رسید چنین حماقتی کند.
مشتش را به سینه سعید فشار داد ولی سعید تنها چند سانت از بدن او فاصله گرفت. بار دوم دستش را با قدرت بیشتری به سینه سعید کوبید و او را به عقب هل داد. سعی داشت نفسش را سریع تر به حالت عادی برگرداند ولی نمی توانست درست و شمرده شمرده حرف بزند. نفس عمیقی گرفت و در نهایت گفت:
– خیلی پستی… خیلی بی وجدانی.بدبخت اون دختری که اومده تو زندگی تو. خیلی بی شرفی سعید خیلی…
کشیده محکمی روی صورت او فرود آورد و به قدم هایش سرعت داد. دیگر بیرون نرفت, این بار مسیرش به سمت سرویس بهداشتی داخل سالن بود. حالش داشت از سعید بهم می خورد. اولین بار در تمام عمرش حس انزجار را نسبت به او در وجودش داشت و این حس در حال ریشه دواندن بود.
پشت دستش را به لبانش کشید و تمام پشت دستش هم رنگ رژ لبش شد. کم مانده بود اشک تمام آرایش چهره اش را به هم بریزد ولی وقت خوبی به دستشویی رسید و صورتش را مرتب کرد.
دلش برای دل خودش می سوخت. دلی که این همه سال در گرو عشقی بود که انقدر پست و بی ارزش بوده. پسری که حاضر بود روز عروسی اش دختر دیگری را ببوسد هیچ ارزشی نداشت که او جایی در دلش را برای او نگه دارد. هزاران کاش و ا گر و اما در ذهنش بود. پس ذهنی که داشت بیچاره اش می کرد. هنوز چند ساعتی تا پایان مجلس مانده بود و اگر آن قدر زود قصد رفتن می کرد درست نبود.
رژ لبش را تمدید کرد و بیرون رفت. تا آخر مجلس تمام سعی اش را کرد که نگاهش به صورت سعید نیافتد. دیگر برایش مهم نبود که فرح چه فکری می کند, فقط دیگر برای رقص بلند نشد. وقتی برای خوردن شام دعوت شدند تنها ظرفی برای فربد پر کرد و خودش کمی سالاد کشید. غذا دادن به فربد را به مادرش سپرد و خودش به آرامی مشغول سالادش شد.
فرح کنار فرخنده و فخری نشسته بود و از جهاز تکمیلی که مادر عروس برایش فرستاده بود صحبت می کرد. می گفت که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برایش تامین کرده و سنگ تمام گذاشته است. فرخنده با رویی باز مبارک باشد می گفت و فخری از گلاب هم بهتر می دانست که دلیل این فخر فروشی ها فقط حضور گلاب و فرخنده است.
طوری صحبت می کرد که حتی از قبل هم نمایان تر فخر فروشی می کرد. گلاب انگار که دو پنبه در گوش هایش فرو کرده بود و با نوک انگشتان آن ها را فشار می داد تا چیزی نشنود. در دلش خدا را هزاران مرتبه شکر می کرد که پسرش چنین مادربزرگی را نمی شناسد و زیر دست مادرش با مهربانی بزرگ شده است
شب عذاب آورش تمام شده بود. چیزی را تجربه کرده بود که عارش می آمد از آن با کسی حرف بزند. حالا که زن شرعی شهاب بود خودش را ملزم می دانست که به او پایبند باشد و این حرکت سعید لحظه ای از ذهنش دور نمی شد.
طول شب شهاب بارها پیام داده بود و حال او را پرسیده بود و هر بار گلاب عادی برخورد کرده بود و از اوضاع و شرایط گفته بود.
موقع برگشت حدودای ساعت یک و نیم شب بود که جلوی آپارتمان خانه مادرش رسید. اصرارهای فرخنده و فربد که میان خواب و بیداری از او می خواست بالا برود با دلش بازی می کرد و اجازه نداد برایشان نه بیاورد و بالا رفت. انقدر با آن خانه غریبه بود که حتی یک دست لباس هم در آن جا نداشت. مدت زیادی بود که آن جا نمی ماند و همیشه در آن جا میهمانی بیش نبود.
فریبرز و کیومرث جلوی تلوزیون دراز کشیده بودند. با ورودشان فقط سر برگرداندند و سلام دادند.فریبرز پسر پدرش بود ولی هیچ وقت فرخنده این مسئله را نه به روی کیومرث آورده بود و نه به روی خود فریبرز. حتی وقتی که کنار بساط پدرش می نشست و همراه او می شد هم برایش مادری می کرد. طوری که مادرش تعریف کرده بود می دانست که فریبرز ده ساله بوده که مادرش او را به کیومرث می سپارد و فرخنده هم مسئولیتش را به عهده می گیرد. درست همان زمان هایی که گلاب تازه راه افتاده بوده و زندگی شان روی قلطک افتاده بود. فریبرز شد برادر گلاب ولی هیچ وقت از طرف خانواده فرخنده پذیرفته نشد.
از همان روزها بود که زمزمه های مخالفت با کیومرث پیش آمد. حق هم داشتند چون زمانی که کیومرث به خاستگاری رفته بود چیزی از همسر قبلی اش نگفته بود و این پسر بچه یک باره وسط زندگی شان ظاهر شده بود. خانم جان همیشه برای دخترش غصه می خورد و او را مستحق چنین زجری نمی دید ولی دیگر چیزی بود که شده بود و فرخنده از خودگذشته تر از آن بود که بخواهد پسر همسرش را پس بزند.
تا پنج سالگی گلاب همه چیز سر جایش بود. تنها چیزی که زندگی را از روند عادی خارج می کرد درس نخواندن های فریبرز بود. پسری که شیطنت هایش تمامی نداشت و فرخنده بیست ساله را هر روز به مدرسه می کشاند. کیومرث راننده بود. شب هایی می شد که به خانه برنگردد و اگر بار شهرستان داشت مجبور بودند شب را تنهایی سر کنند. هر روز زندگی شان بهتر می شد ولی درست زمانی که کیومرث با رفقایش نشست و هر چه در میاورد را یا قمار کرد و یا نوشید دیگر بنیاد خانواده شان از بین رفت…
– خانم خانما به ما افتخار دادی اومدی خونه. نمیگی دل ما برات تنگ میشه؟
کیومرث بود که از حالت لم دادگی خارج شد. نگاهش را از تلوزیون گرفت و چهارزانو به سمت گلاب نشست.
– خوبی بابا؟
نگاهش را از صورت کیومرث می دزدید ولی با همان نیم نگاهی که به او انداخته بود تغییر واضح چهره اش را می دید. مادرش دروغ نگفته بود کیومرث واقعا ترک کرده بود. تمام این سال ها هر چه تلاش کرده بودند هیچ تغییری در رویه کیومرث ایجاد نشده بود نمی دانست سرش به کجا خورده بود که این طور تغییر کرده بود که خودش حاضر شده بود برای ترک اقدام کند.
سخت بود خوابیدن در اتاقی که با آن غریبه بود. در این شش ماهی که در خانه شهاب زندگی می کرد حسابی به آن جا خو گرفته بود. دیگر فراموش کرده بود عربده های شبانه روزی کیومرث و گاه فریبرز را.. طوری از این خانه فاصله گرفته بود که انگار همه چیز یکباره فراموشش شده بود و برای یاداوری اش باید به آن اعماق ذهنش رجوع می کرد. همان جاهایی که باید قلاب می انداخت تا شاید چیزی نصیبش شود و شاید هم نه!
روی تشک غلت زد و رویش از دیوار گرفته شد. چشمان مادرش باز بود و برعکس تصورش هنوز خواب به چشمانش نیامده بود.
– هنوزم بی خوابی؟
فرخنده دو دستش را زیر سرش فرستاد و رویش را به سمت گلاب چرخاند. مطمئن بود که فربد در خواب عمیقیست ولی باز هم صدایش آرام بود و سعی داشت طوری صحبت کند که مزاحم کسی نباشد.
– قرص نمی خورم دیگه.
– کار خوبی میکنی… عادتی که به قرصا کرده بودی باعث شده کم خواب تر هم بشی. اگر خواستی ببرمت دکتر برای کم خوابیت.
فرخنده آه کشید. آه هایش هیچ وقت معمولی نبود. انگار وقتی آه می کشید با آن هوای درونی که بیرون می داد همه درد و غم هایش روی شانه های طرف مقابل می نشست.
گلاب دست بالا آورد تا صورت مادرش را نوازش کند. دنیا برعکس شده بود و حالا نوبت او بود که انگشتش را نوازش وار روی صورت خسته ی مادر بکشد.
– دیگه غصه چیو میخوری؟ الان که همه چیز به کامته. بابا حالش خوبه. من باورم نمیشه بابا چند وقت دووم آورده.
– منم باورم نمیشه. هر بار که برمیگشت بیشتر از یک هفته دووم نمیاورد. الان بیشتر از یک ماهه که درست میره سرکار و هرچی درمیاره میذاره کف دست من. باورت میشه؟
باورش که نه, نمی شد. باور نمی کرد این کیومرثی که دیده بود همان پدری باشد که شبانه روز آرزوی نبودنش را داشت. برای همه ی دوست هایش پدر اسطوره بود و برای او موجودی بی ارزش… فکر می کرد اگر آن روزها خاله فرحش از پدرش بد می گفت با پاک شدن و نبودن پدرش همه بدگویی هایش حل می شد. آن زمان نمی دانست قصه از کجا آب می خورد و با نبود پدرش چیزی درست نمی شود.
– کاش تو پیشم بودی. تنها دلخوشیمی مادر.
– من اگر پیشتون باشم دیگه حتی انرژی ندارم برم سر کار. وقتی خونه خودمم حداقل روزا برام راحت تر میگذره. اینجا باشم شب چشمم میوفته به فربد… به بابا… به داداش. هر بار دیدن هرکدوم از اینا برام یه قصه تازه شروع میکنه. من نباشم هم خودم آروم ترم و هم زندگی شماها.
این بار دستان زبر و خسته ی فرخنده بود که لابلای موهای دخترش فرو رفت. موهای لختی که هم رنگ پرهای براق کلاغ ها بود. حجم سنگین موهایش را نوازش کرد و بودنش را بویید. کم پیش می آمد که این طور کنار گلاب بخوابد و نوازشش کند.
– کوچیک به بودی میچپیدی تو بغلم موهاتو نوازش می کردم.
– یادمه.
قطره اشکی از گوشه چشم فرخنده پایین افتاد. خطوط ناهموار گوشه چشم کمی دست انداز شد و به یک باره اشک زیرچانه را در پی گرفت.
– کاش یادت نبود.
خودش هم دوست نداشت یادش باشد…
انگار که عشق در شهری که زندگی می کردند برای همه شان غیرقانونی بود. نه مادرش از عشق چیزی عایدش شده بود و نه خودش. عشقی که حاصلش دو نسلی بود که این طور به هم پیچیده بودند.
آه کشید… این بار سینه گلاب بود که نفس بیرون می داد و می سوخت.
– آه نکش مادر. خوبه تو بیست و پنج سالگیت به موفقیت رسیدی و حداقل دیگه حسرت به دل نداری.
– بعضی حسرتا همیشه تو دلمه… مثل وقتی که باید گوشم رو می گرفتم و نمی شنیدم. مثل وقتی که باید چشمم رو می گرفتم و نمی دیدم. بعضی حسرتا تا عمر داری از دلت پاک نمیشه.
نگاهش را به تخت فربد دوخت. چراغ خوابی که اول نامش رویش حک شده بود بالای تخت پسرش روشن بود و فربد در خودش پیچیده بود و پتویی کج و کوله به دورش تنیده شده بود.
– حسرت اینکه می شد حداقل نیاد به دنیا و غصه بزرگ شدنش رو داشته باشم.
– نا شکر نباش. فربد سرتا پا رحمته.
مگر می توانست دل و زبانش یکی باشد؟ فربد جانش بود و نمی دانست اگر او نبود وضع خودش چه بود. فربد بود که باعث شد به فکر پیشرفتش بیافتد و شبانه روزی تلاش کند. اگر پسرش نبود معلوم نبود در کدام اتاق نمور و بدبویی باید شب را به سحر می رسانید و بوی تن کدام بی شرفی را تحمل می کرد…
– همه زندگیمه.
مادرش سکوت کرد. انگار هر دو زندگی می کردند تا فربد به ثمر برسد. همه تلاش می کردند تا فربد به نتیجه برسد و آب در دلش تکان نخورد. سال های اولیه ی خوبی نداشت ولی با تلاش گلاب کم کم همه چیز محیا شده بود. حالا دیگر عشقش بود و ماشین های بازی اش… دفتر و کتابی که با عشق تمیز و مرتب نگهشان می داشت و کلاس شنایی که دوستش داشت و دلش می خواست شبیه به گلاب بهترین مربی شنا شود.
– بخواب قربونت برم بخوای درد و دل کنیم تا صبح که هیچی تا سال ها و ماه ها باید با هم صحبت کنیم.
– مامان.
نمی دانست چرا یک باره خواست این سوال را از مادرش بپرسد.
– جان مادر…
– اگر بخوام با یه مرد سن بالا ازدواج کنم چه فکری راجبم میکنی.
مادرش آه کشید. می دانست چه چیزی در سر مادرش به جریان افتاده و افکارش را درگیر کرده که میان سوسوی چراغ خواب چشم از او گرفته و فکر می کرد. می دانست که همه کمبود هایش جلوی چشم مادرش رنگ گرفته و از روز اول تا روز آخر زندگی اش همینطور شبیه یک فیلم هزاران قسمتی پخش می شود و دست از اکران بر نمیدارد.