رفتم بيرون و گفتم:
_٢٤آخه سني نيست پدر من اوله جوونيمه چرا انقد عجله دارين شما؟
بابا يه اخم ساختگي كرد :
_اولا خانواده خوبين از همه نظر..دوما خيلي انسان خوب و سرشناسيه تو رودر وايسي موندم و نميتونم نه بگم!
مامان با غر غر اومد كنارم و نگاه بابا كرد:
_ بالاخره پاي رفيق و همكار چندين سالت وسطه منم يكي دوبار كه ديدمشون واقعا به دلم نشستن…بذار بيان يلدا
نفسم رو عميق بيرون فرستادم:
_خيلي خب،بگين بيان..
بابا فقط بخاطر خودتا..فقط بيان و برن من جوابم از همين الان منفيه!
بابا لبخند قشنگي به روم پاشيد:
_حالا شدي دختر خوبِ بابا
لبخندي زدم و همزمان با رفتن به سمت اتاق گفتم:
_ من با پونه شام خوردم،ميرم استراحت كنم..
از روزهاي قشنگِ زندگيم سه روز گذشته بود و امشب وقت اون خواستگاري كذايي بود!
با بي حوصلگي از جام بلند شدم و به ساعت نگاه كردم..
٧:٠٠ صبح…
باز با اون جاويد نچسب كلاس داشتم از حرص خودم و به عقب پرت كردم كه سرم خورد به پشتيه تخت و مغزم ريخت بيرون!
با نثار چن تا فحش به اون جاويد كه حتي فكرشم نحس بود شروع به لباس پوشيدن كردم و بعد از زدنِ يه تيپ معمولي يه لقمه صبحونه خوردم و سوييچ رو برداشتم و از خونه زدم بيرون…
ديروز بابا ماشينم و برده بود تعميرگاه و در كمال تعجب عين عروسك كار ميكرد !
ساعت٨:٠٠كلاس شروع ميشد و فكر كنم اين بار به موقع ميرسيدم…
به محض رسيدن به دانشگاه ، ماشين و پارك كردم و رفتم سمت كلاس..
بر خلاف انتظارم كلاس كاملا جدي برگزار شد و انگار يه جورايي همه متوجه اخلاق تند و بي حوصلگي جاويد شده بودن كه فقط به درس گوش ميدادن!
بالاخره درس مزخرفش با يه خسته نباشيد به اتمام رسيد و جاويد با عجله كلاس رو ترك كرد…
بقيه هم مثل من از تعجب برگاشون ريخته بود!
چون يه جورايي رفتار كرد كه حتي اون استاد پيرِ غر غروهم رفتار نميكرد!
بيخيالِ جاويد برگشتم سمت پونه تا حرفي بزنم كه ديدم دستش و زير چونش گذاشته و با چشماي ريز شده به جاي خالي جاويد نگاه ميكنه!
من همچنان محو نگاهش بودم كه يهو عين اين برق گرفته ها به سمتم برگشت و با صداي تقريبا بلندي گفت :
_اين چرا اينجوري كرد امروز؟!
با كف دست سه بار متوالي زدم روي لباش:
_لال شو..لال شو..لال شو
چشماش گشاد شد و يه پس گردني زد بهم داد زدم:
_پونه
كه متوجه چشماي متعجب و منتظر بچه هاي كلاس شدم!
دستم رو روي ميزم كوبيدم و با اخم گفتم:
_به چي نگاه ميكنين شماها؟!
با صداي فريادم هر كس خودش و به اون راه زد حتي فرزين و اميرعلي كه انگار خاطره ي تلخِ جلسه ي قبل و از ياد نبرده بودن!
نگاهم به پونه افتاد كه از شدتِ خنده داشت زمين و گاز ميگرفت..
پوفي كشيدم و بلند شدم و زدم رو شونش:
_پاشو..پاشو كه بايد بريم من كلي كار دارم..
خودش رو جمع و جور كرد و بلند شد:
_آره خب..منم بعد از اين همه مدت قرار بود يه خواستگار از نزديك ببينم عجله ميكردم!
و بعد يه چشمك مسخره زد و فرار كرد سمت در كه با خنده گفتم:
_ديوونه ي زنجيري وايسا كاريت ندارم…
به مثل هميشه پونه رو رسوندم و بعد مثل اسب تازوندم به سمتِ خونه…
به محض رسيدن به خونه لباس هام رو درآوردم و راهي حموم شدم…
درست بود كه ميخواستم جواب رد بدم اما خب اين دليل نميشد كه به خودم نرسم و پس فردا بگن دخترشون اين بود؟!
به افكارم خنديدم و آب رو باز كردم…
حسابي به خودم صفا دادم و حوله تن پوشم و تنم كردم و رفتم جلو آينه شروع كردم به تعريف و تمجيد خودم…
اعتماد به نفسه ديگه نميشه كاريش كرد!
اتو مو رو دستم گرفتم و شروع كردم به خوندن:
_خوشگلا بايد برقصن..خوشگلا بايد برقصن…
و با نگاه به صورتم ادامه دادم:
_ ماه من قربون اون صورتِ خوشگلت برم تو دلت غم نشينه قربونِ اون دلت برم…
ميخنديدم و قر ميدادم حالا ديگ بماند چقدر موهام و افشون كردم و براي خودم بوس پرت كردم!
ما بين حركات حرفه ايم موهامم اتو كشيدم
و بعد از تموم شدن كار موهام روي تخت ولو شدم و شروع كردم چرخ زدن تو فضاي مجازي از اين پيج به اون پيج و از اين كانال به اون كانال!
نميدونم چقدر گذشته بود كه با پيام شما ٨٥درصد از حجم بستتون رو مصرف كرديد با يه لبخند تلخ و پر از پشيماني اينترنتم رو قطع كردم و بلند شدم و رفتم سمت كمد لباس هام…
يه شلوار گله گشاد و يه تيشرت گشاد تر پوشيدم كه صداي كليد كه توي در چرخيد به گوشم خورد…
وقتي از دانشگاه برگشتم خبري از هيچكس نبود و حالا انگار برگشته بودن!
از اتاق زدم بيرون و با صداي نسبتا بلندي گفتم:
_چه عجب بالاخره اومدين
مامان بلند تر از خودم داد زد:
_دختره ي پر رو اين كارا وظيفه توعه..به جاي
تشكر كردنته؟!
رفتم پيششون به دستاي پرشون نگاه كردم :
_به به خوش به حال خواستگارا والا
بابا گفت:
_ برو كمك مامانت گيس بريده كم زبون بريز!
همينجوري كه به سمت مامانم كه حالا توي آشپزخونه بود ميرفتم دو دستي بشكن ميزدم و ميچرخيدم و ميخوندم:
_گيس بريده..گيس بريده..حالا گردن و قرش ميديم
كه صداي خنده بابا خونه رو پر كرد:
_تابلوعه خيلي خوشحالي كه داري شوهر ميكنيا اولش ادا اطوار بود كه ما رو اذيت كني
با خنده گفتم:
_نخيرم ،اصلا اينطوري نيست
چند ساعت باقيمونده گذشت و من با پوشيدن شلوار نود سانتي جذب و سفيد رنگ و تونيك كوتاه حرير صورتي به انتخاب و اجبار مامان روي مبل منتظر خواستگار محترم بودم بابا داشت تلوزيون نگاه ميكرد و من لم داده بودم توي جام
مامان ظرف ميوه رو روي ميز گذاشت و همون لحظه صداي زنگ آيفون بلند شد…
مامان و بابا صاف وايسادن و با استرس همديگرو نگاه كردن
با حرص گفتم:
_وا چرا اينطور ميكنين شما،يه خواستگاره ديگه چرا انقدر گنده اش ميكنين؟! رامينم كه اومد همينطوري رفتار كردينا!
و بعد بين صداي خنده ي آروم آقا رامين كه مهيار و بغل كرده بود، بلند شدم و به سمت آيفون رفتم و با گفتن بفرماييد دكمه رو فشار دادم…
متاسفانه هر چقدر نگاه كردم تصوير آقا داماد رو نديدم و فقط گل جلوي دوربين بود!
آيفون و كه گذاشتم چشمم به آوا افتاد كه همچنان جلوي آينه درگير بود با لحن مسخره اي گفتم:
_آوا..بسه ..اومدن
با عجله در حالي كه شال روي سرش و درست ميكرد لبخندي زد و منتظر اومدن مهمونا ايستاد…
ماشاالله بيشتر از من به خودش رسيده بود و انگار عروس اون بود
اَه عروس چيه؟
منم عروس نيستم و قصد عروس شدنم ندارم…
همه چي الكيه همه چي!
غرقِ افكارم بودم كه با صداي سلام كشيده و بلند بابا نگاهم به سمت در افتاد يه آقاي قد بلند خوشتيپ مسن توي چهار چوب در ظاهر شد و صداي احوال پرسي بالا رفت…
چقدرم صميمي بودن و من نميدونستم!
بعد از اون خانوم زيبايي كه درشت هيكل بود و زيبايي و مهربوني از چهرش ميباريد وارد شد و با لحن خاص و مهربوني با همه احوال پرسي كرد و با اون آقا خوشتيپه همزمان به سمت من كه آخرين نفر بودم اومدن و من و با اخلاق خوبشون حسابي شرمنده كردن،
و البته منم جوري رفتار كردم كه مثلا يه دختر با وقار و با كمالاتم!
از اين فكرم خندم گرفت و سرم و پايين انداختم و چند ثانيه بعد با شنيدن صدايِ ديگه اي با لبخند سرم و بالا آوردم كه چشمام توي دوتا چشم رو به روم قفل شد …
لبخند روي لبم خشكيد و بي اختيار گفتم :
_ چي؟ تو؟
اونم از تعجب خشك شده بود و چيزي نميگفت كه با صداي من به خودش اومد و سرش و تكون داد و با اخم نگاهم كرد:
_تو اينجا چيكار ميكني؟
با پوزخند همراه با تعجبي نگاهش كردم:
_خونمونه استاد!
با كلافگي دستش و توي موهاش كشيد كه
صداي متعجب بابا من و به خودم آورد:
_ شما هم و ميشناسيد يلدا؟!
نگاهي به جاويد انداختم كه با بالا انداختن ابروهاش داشت تموم سعيش رو ميكرد كه من چيزي نگم و نميدونم چرا اما منم همدستش شدم و سري به نشونه ي نه تكون دادم
كه بابا دستش و روي كمر جاويد گذاشت و به سمت پذيرايي هل داد!
همه نشستن و گرم تعريف از هر دري و سخني شدن…
اما جاويد سرش و انداخت بود پايين و انگشت هاش و توي هم قفل كرده بود!
نگاهم به مامان افتاد كه با چشم و ابرو اشاره داد برو شربت بيار
مطابق حرف مامان با ذهني كه حسابي درگير بود همراه آوا راهي آشپزخونه شدم تا بساط پذيرايي و آماده كنم…
هنوزهم باورم نميشد…
جاويد؟!
خواستگارِ من؟!
نفس عميقي كشيدم…
الان وقت اين خيالات نبود.
ليوان هاي شربت رو توي سيني گذاشتم و رفتم بيرون…
بعد از پذيرايي با شربت ،
صحبتا به سمت خواستگاري كشيده شد و بالاخره پدرش گفت:
_چطوره عماد و يلدا خانم يه كمي با هم خلوت كنن؟!
و بعد رو به بابا ادامه داد:
_ البته با اجازه شما
بابا لبخندي زد:
_ شما صاحب اختياريد
و بعد به من رو كرد:
_ باباجون آقا عماد رو به اتاقت راهنمايي كن…
بلند شدم و جاويد با نفس عميقي پشت سرم راه افتاد.
واقعا هرگز توي ذهنم نميگنجيد كه يه روزي اين آقا بخواد خواستگار بنده از آب در بياد و حالا اينطور سربه زير پشت سرم راه بيفته تا بريم توي اتاق و حرفامون و بزنيم!
به درِ اتاق كه رسيديم به خودم اومدم و كنار در وايسادم:
_ بفرماييد استاد
چشماش و ريز كرد و با حرص وارد اتاق شد…
حسابي خنده ام گرفته بود اما خب به روي خودم نياوردم چون دلم نميخواست حداقل امشب موهام و بكشه و كلا دكورم و بهم بريزه!
پشت سرش وارد اتاق شدم كه با لحن هميشه سردش لب زد:
_ درم پشت سرت ببند
يه كم ترسيدم و فقط نگاهش كردم كه پوفي كشيد و همين باعث شد تا آب دهنم و قورت بدم و در و ببندم.
نشست روي تخت و بعد از اينكه نگاهي به عروسكاي از در و ديوار آويزون شدم انداخت سري تكون داد و با پوزخند گفت:
_ دخترِ خوب همكارم،دخترِ همه چي تمومِ رفيق چند سالم كه ميگفتن تو بودي؟!تو كه هنوز عروسك بازيات تموم نشده
و با حالت مسخره اي خرسِ كوچولوي روي تختم و توي دست گرفت كه حسابي زورم گرفت:
_ منم فكر نميكردم تعريف و تمجيداي بابام از شاه پسرِ دوستِ عزيزش شما باشين!
آروم خنديد:
_ پس لابد بخاطر همينم هست كه از وقتي من و ديدي داري لبخند ميزني و لپات گل انداخته؟!هوم؟
و منتظر زل زد توي چشم هام كه مثل خودش خنديدم و جواب دادم:
_ نه استاد،به تقديرم خنديدم…به اينكه بين اين همه آدم،
با دست نشونش دادم و ادامه دادم:
_ شما بايد بيايد خواستگاري من!
و همچنان كه ميخنديدم به سقف زل زدم تا بيشتر حرص بخوره كه در عرض يك ثانيه از روي تخت بلند شد و به سمتم اومد،كه عقب عقب رفتم و با برخورد به ديوار پشت سرم متوقف شدم.
نفس هاي از عمق وجودش رو با صداي بلند بيرون ميفرستاد و هر لحظه بهم نزديك و نزديك تر ميشد!
از شدت ترس قلبم داشت رو هزار ميزد و پشيموني از حرفم قشنگ توي چشمام موج مكزيكي ميرفت…
من كه ميدونستم اين استاد انقدر خشن و بي اعصابه اين چه غلطي بود كه كردم…
هر دو دستش رو روي ديوار و دو طرفِ سرم گذاشت و باحالت خاصي نگاهم كرد…
نميتونستم فكرش رو بخونم و همين باعث شده بود تا عرق سردي همه ي وجودم و پركنه و نفس هام به شمارش بيفته!
هر لحظه بيشتر بهم نزديك ميشد…
انقدر نزديك كه داشتم رگه هاي چشم هاي قوه ايش رو ميديدم!
نگاهي به لب هام انداخت كه خيلي سريع لبام و تو دهنم جمع كردم و همين باعث شد تا جاويد با پوزخندي زل بزنه تو چشمام و از همين فاصله ي نزديك شمرده شمرده بگه:
_ واقعا احمقي كه فكر كردي ميخوام ببوسمت!
و پشت بند اين حرف دست هاش رو از روي ديوار برداشت و پشت به من يه دستش و به كمرش گرفت و دست ديگش و كشيد توي موهاش و آروم خنديد كه رفتم روبه روش و گفتم:
_ تو يه آدمِ مغرور و بي خاصيتي كه فقط خودت و ميبيني،من…من…
پريد وسط حرفم و همين باعث شد تا ديگه چيزي نگم:
_ منم ازت متنفرم…هم از خودت هم از اين چشماي سبزت كه از اون روز كه نگاهم بهشون افتاد روزهام يكي از يكي گند تر شدن!
چه بي اندازه بي رحم و سنگدل بود…
حرفاش توي سرم تكرار ميشد…
انقدر كه دلم شكست و بي اختيار بغضم گرفت!
با فكي كه ميلرزيد روبه روش ايستاده بودم و چشم هام كم كم داشتن باروني ميشدن كه سرم و بالا گرفتم تا اين آدم رواني شاهد اشكام نباشه…
سرم رو بالا گرفتم اما مگه من حريف اين اشك ها بودم؟!
بغض داشت خفم ميكرد و چشمام خيس خيس بودن كه جاويد از چونم گرفت و سرم و پايين آورد اما نميدونم چش شد كه به محض ديدن حالِ بدم دستش از روي صورتم افتاد و با چشم هاي گشاد شده و دهن باز موندش نگاهم كرد…
دلم نميخواست حتي يه لحظه ي ديگه تحملش كنم اما مگه اين حال دوباره خوب ميشد؟!
جاويد ميخواست چيزي بگه اما انگار نميتونست كه فقط دهنش مثل ماهي باز و بسته ميشد بدون اينكه صدايي ازش در بياد!
يه لبخند تلخ زدم و رفتم سمت ميز آرايشم…
ديگه بس بود گريه و زاري!
شروع كردم به پاك كردن اشك هام،
جاويد با يه كم فاصله از من ايستاده بود و بي هيچ حرفي نگاهم ميكرد كه يه دفعه صداي مامان به گوشم رسيد:
_ يلدا جون مامان،يه كمي از حرفاتونم نگه داريد برا بعدا
و بعد صداي خنده ي خانواده ها تو فضاي خونه پيچيد…
حالا ديگه صورتم خالي از اشك بود و حالم بهتر!
انقدر كه با تموم وجود مصمم شدم واسه انتقام از اين استاد و توي ذهنم فكري جرقه زد…
يه فكر خفن كه قطعا با شنيدنش سكته ي ناقص ميزد…
از جلو آينه اومد كنار و راه افتادم سمت در و بي اينكه به سمت جاويد برگردم گفتم:
_ بيا بريم بيرون منتظرن…
صداي قدم هاش به گوشم رسيد سعي كردم همه حواسم و جمع كنم و رو حرفايي كه ميخوام بزنم تمركز كنم
من تا اين استاد مغرور و ضايع نكنم ول كن نيستم!
از اتاق كه زديم بيرون چشماي همه روي من ثابت مونده بود…
حضور جاويد و پشت سرم حس ميكردم…
آب دهنم و قورت دادم و سرم و انداختم پايين كه مثلا خجالت ميكشم!
از حرفي كه ميخواستم بزنم مطمئن نبودم
ولي مهم سوختن جاويد بود!
صداي رساي مادرش به گوشم رسيد:
_خب عزيزم،چيشد؟به ماهم بگيد
با خجالت لبخندي زدم و هرچند دو دل بودم اما گفتم:
_با اجازه بزرگترا بله
با گفتن اين حرف تموم اعضاي خانواده و از جمله بابا با چشم هاي گرد شده نگاهم كردن كه با لبخند شونه اي بالا انداختم و بعد تازه يادِ جاويد افتادم و خواستم به سمتش برگردم كه ضربه دردناكي به
پشت پام زد و باعث شد آخ بلندي بگم كه همه با تعجب بهم نگاه كردن
دستم و روي لپم گذاشتم:
_چي..چيزي نيس دَ..دندونمه
نميدونم چرا لكنت گرفته بودم !
بعد از حرفم صداي دست و مبارك باشه توي
پذيرايي پيچيد حواس هيچكس به ما نبود…
از فرصت استفاده كردم و بالاخره برگشتم سمت جاويد كه با چشماي قرمزش نگاهم كرد:
_با دستاي خودت گورت و كندي
يه لحظه ترسيدم و آب دهنم و با صدا قورت دادم ولي بعدش با خودم گفتم من كه تا
اينجاش و اومدم بقيش و هم خدا بخير ميگذرونه لبخند حرص دراري زدم و گفتم:
_بچرخ تا بچرخيم جاويد جونم
و بعدم يه چشمك زدم و
سريع رفتم تو جمع نشستم و به جاويد نگاه كردم داشت آتيش ميگرفت و اين به
وضوح معلوم بود!
منم هي مجبور بودم اداي دختراي محجوب و درارم و به سختي هي لبخند ريز تحويل بدم
همه جاويد و صدا زدن كه بياد پيش ما و اونجا نايسته كه با لبخند زوري اومد و روبه روم نشست اما با اصرار همه مجبور شد تغيير مكان بده
و بياد پيش من!
اون داشت از حرص منفجر ميشد و من از خنده كه پدرش گفت:
_ حالا كه بچه ها از هم خوششون اومده بهتره يه كمي بيشتر راجع بهشون حرف بزنيم…
جاويد سرش و نزديك گردنم آورد…
گرماي نفساي عصبيش به پوستم ميخورد و مور مورم ميشد!
با صدايي كه به زور كنترل
ميشد كه بالا نره گفت:
_نميخواي تمومش كني نه؟
با اينكه نميدونستم دارم چه غلطي
ميكنم ابروهام و بالا انداختم:
_نوچ
بي مكث لب زد:
_داري با دم شير بازي ميكني
پوزخندي زدم و از گوشه چشم نگاهش كردم و رو ازش برگردوندم كه حس كردم دستش داره ميره پشتم!
چشمام چهار تا شده بود و تكون
نميخوردم كه دستش به سمت گردنم
رفت و گره بندهاي لباس زير گردني ام و باز كرد!
از اين كارش اونقدر شوكه شده بودم كه
عين مجسمه سيخ وايساده بودم و بعد با نيشگون محكمي كه از گردنم گرفت به خودم اومدم و با حرص كف دستم و محكم
كوبيدم روي ران پاش و با خشن ترين حالت ممكن بهش نگاه كردم ،
ابروهاش از شدت خشم توي هم رفته بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو يه
لحظه رو كردم به سمت بقيه و متوجه سكوت همه شدم…
به آرومي بهشون نگاه كردم و بي اختيار آب دهنم و قورت دادم و يه لبخند
مسخره زدم كه ديدم باز همينجوري زل زدن به ما!
انگار چاره اي نبود و به ناچار نگاه ملتمسي به جاويد كردم كه با تاسف برام سر تكون داد و رو كرد به
جمع و با يه لبخند نمايشي گفت:
_فقط يه شوخي بود !
و بعدش همه مثلا خودشون و به اون راه زدن
جاويد باز تو گوشم گفت:
_يه امروز انسان باش
سرم و پايين انداختم و با چشماي مظلوم
نگاهش كردم
كه با چشماي ريز شده اش نگاهم كرد:
_برو خودت و سياه كن
زبونمو درآوردم و چشمام و چپ كردم و سمت جمع برگشتم
كه متوجه نگاه آوا شدم كه با تاسف برام
سري تكون داد و آروم با نوك انگشتاش روي پيشونيش زد …
دماغم و بالا كشيدم و چشمام و توي كاسه چرخوندم كه نظرم به صداي پدر جاويد كه با بابام صحبت ميكرد جلب شد:
_نظر شما چيه راجع به تاريخ عقد حرف بزنيم؟
با اين حرفش نفسم حبس شد،
من داشتم چيكار ميكردم؟!
نه من هيچ جوره اهل ازدواج نيستم،
مونده بودم چيكار كنم
و در آخر تصميم گرفتم بزارم يه مدت بگذره و بعد بزنم زير همه چيز!
چون الان واقعا ضايع بود.
صداي بابا من رو به خودم آورد:
_راستش من ميگم براي آشنايي بيشتر يه مدت صيغه بينشون خونده بشه تا
ببينيم به درد هم ميخورن يا نه!
پدر جاويد سري تكون داد:
_حرفتون كاملا درسته،من كه مخالفتي ندارم!
با شنيدن حرفاشون عرق سردي پشتم نشست…
كاملا بند لباسم و فراموش كرده بودم نگاهي به جاويد كردم كه لبخند
شيطاني روي لباش كاملا مشهود بود…
يه كم ديگه حرف بين خانواده ها رد و بدل شد و اما من سر جام خشك شده بودم و
نفسم بالا نمي اومد
و حالا صداي مامانش رو به همه باعث شد به اون خيره بشيم و گوش بديم:
_ لطفا فردا شب شام همگي تشريف بياريد منزل ما هم خوشحال ميشيم هم اينكه دور هميم و اگه مخالفتي نبود صيغه رو
جاري ميكنيم!
نگاه پر از پشيموني ام رو به آوا دوختم،كه متوجه سنگيني نگاهم شد ،فهميده بود
گند زدم كه يه لبخند زد و شونه هاش و بالا انداخت و روش و برگردوند!
از حرص همه ي پوست لبم و كنده بودم و توي حال خودم بودم كه جاويد نيشگون ريز و دردناكي از بازوم گرفت ابروهام از درد توي هم رفت و چشمام واسه يه لحظه اشكي شد و فقط نگاهش كردم…
از اون نگاها كه توش پر بود از تلافي ميكنم و انتقام سختي ازت ميگيرم!
بالاخره بعد از چند دقيقه عزم رفتن كردن و با
بدرقه ي گرم راهيشون كرديم…
بعد از رفتنشون همه ريختن سرم و گفتن:
_تو بودي نميخواستي ازدواج كني؟!
و از اين قبيل حرفا
منم پر رو پر رو زل زدم به چشمشون و با زبونِ درازم جواب دادم:
_به عشق تو نگاه اول كه معتقدين؟!
كه مامان گفت:
_باز معلوم نيس چي تو فكرته،خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخير كنه!
باباهم در ادامه ي حرف مامان گفت:
_من به تو مشكوكم!
و بعد دستش و زد زير چونه اش و با دقت
به من نگاه كرد…
آوا و شوهرشم كه حالا بعد از خوابوندن مهيار روي مبل كنارهم نشسته بودن با خنده مارو نگاه ميكردن و ميوه
ميخوردن!
حوصله جواب پس دادن نداشتم و به سمت اتاقم رفتم:
_خب ديگ من خيلي خسته ام ميرم بخوابم كه پوستم واسه فرداشب خراب نشه،شب همگي بخير!
صداهاي مبهمشون كه داشتن با هم
حرف ميزدن به گوشم ميخورد اما اهميت ندادم و بعد از انجام كارهاي قبل خواب به تخت خوابم رفتم و نميدونم چجوري خوابم برد و چطوري گذشت اما همه چيز به سرعت برق و باد گذشت و حالا ما جلوي در خونه جاويد اينا بوديم و با زدن ريموت ما وارد حياط كه نه باغ بزرگي شديم و بابا ماشين و پارك كرد…
درست بود كه ما تقريبا دستمون به دهنمون ميرسيد و مشكل مالي نداشتيم اما خب با ديدن خونه زندگي خانواده ي جاويد دهن همه مون از تعجب باز مونده بود!
بعد از گذشتن از حياط خونه و ماشين هاي اونجا به سمت
درورودي به خونه رفتيم كه بين دوتا ستون بزرگ بود…
از زيبايي اين عمارت هر چقدر بگم كم گفتم
در ورودي باز بود و پدر و مادر جاويد و بعدش خودش منتظر ما ايستاده بودن…
با كلي احوال پرسي گرم و درجه يك وارد شديم،تنها تلاشم بعد از ديدن دكور اين بود كه فكم و از روي زمين جمع كنم!
من آخرين نفر بودم و پشت سر همه داشتم راه ميرفتم كه جاويد كه جلوتر از من بود سرعتش و كم كرد تا به من برسه كنارم راه ميرفت اما سكوت كرده بود منم روم و جهت مخالف كرده بودم ،
نميدونم خونه بود،
عمارت بود،
كاخ بود،
چي بود؟!
كه هر چقدر راه ميرفتيم به سالن غذا خوري نميرسيديم آخه از اونجايي كه ما دير اومديم مستقيم رفتيم براي شام!
بالاخره به سالن رسيديم،
سالني كه چيزي راجع بهش نگم بهتره!
روي اون ميز بزرگ و بلند بالا تا خرخره غذا و دسر بود صداي آخ جون شكمم به گوشم
ميرسيد…
سر ميز نشستيم و همه با صداي پدر جاويد كه گفت:
_بفرماييد ميل كنيد
شروع كرديم.
اولش چون جاويد كنارم نشسته بود روم نميشد اونجوري كه دلم ميخواد بخورم ولي بعد از چند دقيقه خجالتم آب شد و هي تا كمر روي ميز خم ميشدم و هر چي ميخواستم بر ميداشتم و ميخوردم و به جاويد كه با
تعجب نگاهم ميكرد و خانوادم كه خجالت زده بودن اهميت نميدادم!
آوا كه سمت ديگه ام نشسته بود از من
سو استفاده ميكرد و اونم زير زيركي مي لومبوند البته نه به اندازه ي من!
انقدر خورده بودم كه داشتم منفجر ميشدم و نميتونستم تكون بخورم…
داشتم آخراي ژله امو ميخوردم و لپام پر بود كه جاويد در گوشم گفت:
_كاه از خودت نيست،كاهدون كه از خودته،لااقل به خودت رحم كن !
و بعد براي در آوردن حرص من خنديد كه ژله مو قورت دادم:
_آخه ميدوني چيه،نه كه مفته خيلي بهم ميچسبه!
و لبخند دندون نمايي بهش زدم كه زورش گرفت و سرش و برگردوند سمت بشقابش!
بعد از تموم شدن شام رفتيم يه گوشه
دنج خونه كه با مبلاي سلطنتي زيبايي تزيين شده بود و ديوار هاش پر از تابلو هاي هنري محشر و گوشه كنار مبل ها
گلدون و گل هاي زيبايي ديده ميشد كه با نور خاصي بهشون جلوه داده بودن،نشستيم.
كم كم بساط شوخي و خنده به راه شد و همه مشغول تعريف شدن
و من دست به سينه در حالي كن پوست
لبم و ميكندم و خونشون و ديد ميزدم كنار جاويد بد عنق كه سرش توي گوشيش بود نشسته بودم!
از گوشه چشمم نگاه به صفحه ي گوشيش
كردم كه از لاي دستاي جاويد به زور عكس پروفايلش مشخص بود و معلوم بود كه طرف از اون پلنگاست !
با آرنجم به پهلوش زدم كه
يكم از جاش پريد و با اخم گفت:
_ چته؟
لبخند پهني زدم و گفتم:
_سلام برسون!
پوزخندي زد و با طعنه جواب داد:
_حتما
صداي بابا رو به منو جاويد رو شنيدم و همين باعث شد تا ديگه چيزي به جاويد نگم :
_يلدا جان آماده اين براي جاري كردن صيغه تا يه مدت باهم بريد و بيايد و حرف بزنيد كه ببينيم اگه قسمته قول و قرار عقد و عروسي رو بذاريم
دهنم و باز كردم كه حرفي بزنم اما صدام در نمي اومد كه جاويد ضربه اي به پام زد و منم هول شدم و گفتم :
_ آره آره
كه بابا لبخند معني داري زد كه معنيش و خوب ميدونستم يعني:
“آدم باش”
و پدر جاويد شروع به خوندن صيغه كرد …
پدر جاويد در حال خوندن صيغه بود و من هر لحظه بيشتر رنگ و روم ميپريد!
آروم و قرار نداشتم و نميدونستم بايد چيكار كنم…
از گوشه چشم نگاهي به جاويد انداختم كه با فك منقبض شده اش به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود…
از عمق وجود حس ميكردم كه تا چه حد به خونم تشنه است ،اما با اين حال با قَبلتُ گفتنِ جاويد و صداي دست و تبريك خانواده ها به خودم اومدم و يه لبخند مصنوعي زدم و بعد از رو بوسي با همه مشغول خوردن ميوه و شيريني و اينجور چيزا شديم ،
داشتم سيب پوست ميكندم كه زير چشمي متوجه لبخند معني دار و خاص مادر جاويد شدم و بعد از اون جاويد به طور نامحسوس سرش و تكون داد و چند ثانيه بعد، بلند گفت:
_ با اجازتون ميشه يه كمي با يلدا خانم خلوت كنيم؟
مامان سري به نشونه ي تاييد تكون داد و بابا گفت:
_ چرا كه نه!
با يه اخم ريز به جاويد نگاه كردم كه بي توجه به اخمم بلند شد و منتظر من ايستاد!
به ناچار از جام بلند شدم و هم شونه باهاش به سمت حياط يا همون باغ شون رفتيم…
هوا واسه قدم زدن واقعا فوق العاده بود و نفس كشيدن توش حسابي حال و هوام رو تازه ميكرد…
خيسي سبزه هاي زير پام و بوي خوشِ گل هايي كه از هر رنگ توي باغچه ها كاشته شده بودن ناخودآگاه باعثِ لبخند بزرگِ روي لبم شده بودن!
غرق اين زيبايي ها بودم كه جاويد مسيرش و عوض كرد و رفت به سمت ميز و صندلي هاي چوبي اي كه با فاصله بين دوتا درخت بزرگ قرار داشتن و زير نور چراغ بدجوري خودنمايي ميكردن…
وقتي ديد فقط وايسادم و دارم نگاه ميكنم با كلافگي پوفي كشيد و گفت:
_ خدايا ببين آخر عمري مارو گير چه آدمي انداختي!
و سري برام تكون داد كه چشم و ابرويي بالا انداختم و به سمتش رفتم…
روي صندلي روبه روش نشستم و زل زدم تو چشماش:
_ خب،بگو…چرا من و كشوندي اينجا؟!
با تعجب نگاهم كرد:
_ خيلي پررويي دختر!
و با ديدن سكوتم ادامه داد:
_ خوب گوش كن ببين چي ميگم،من فقط بخاطر پدر مادرم پاشدم اومدم خواستگاري و چه باتو و چه با كسِ ديگه قصد ازدواج ندارم!
دستم و زير چونم گذاشتم و با لحنِ مسخره اي گفتم:
_خب؟
شمرده شمرده گفت:
_ بخاطر پدر و مادرم هم تا اينجا ساكت موندم و چيزي نگفتم اما از اينجا به بعدش و نيستم خانمِ معين
و بلند شد سرپا:
_ اين مدتي كه صيغه ي محرميت بينمون خونده شده رو ميگذرونيم و بعد به خانواده ها ميگيم كه به دردِ هم نميخوريم و عقايد و طرز فكرمون مثل هم نيست در ضمن هيچكدوم از بچه هاي دانشگاهم چيزي از اين موضوع نميفهمن كه اگه بفهمن واست گرون تموم ميشه!
حرف هاش رو كه زد ،دست به سينه روبه روم ايستاد و گفت:
_ فهميدي خانم معين؟!
كه با حرص از روي صندلي بلند شدم و جواب دادم:
_ اولا اسمم يلداست و دوما اينكه بخوام اين ازدواج كذايي و بهم بزنم يا نه،تماما به خودم مربوطه پس تو كارهاي من دخالت نكن!