ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

_یعنی چی که معلوم نیست؟امیر تو به من قول دادی!قول دادی آرش و نجات میدی!
در حالی که داشت دکمه های پیراهنش و می‌بست با خونسردی گفت
_اوکی عزیزم اما اینکه زنده بمونه یا بمیره یا هر اتفاق دیگه ای دست من نیست. میدونی که؟اون زهر قویه و برای یه مدت طولانی تو بدنش بوده به هر حال…
متحیر گفتم
_حرف تو واضح بزن امیر!
به سمتم اومد و با دست موهامو از صورتم کنار زد و گفت
_تو به ایناش فکر نکن تو میخوای آرش زنده بمونه که میمونه.
_اما یه بلایی سرش میاد نه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_بستگی به مقاومت خودش داره.
سرمو بین دستام گرفتم. لعنتی یه حرفم عین آدم نمی‌زد.
من می‌دونستم. می دونستم امیر به این راحتی ها ول نمیکنه.
حتما یه بلایی سر آرش میاره،خدایا دارم دیوونه میشم.
کنارم نشست و دستشو دور شونم حلقه کرد و در آغوشم کشید!
با اوقات تلخی گفتم
_ولم کن برو کلاست دیر می‌شه!
سرمو بلند کرد و با نگاه پر محبتی گفت
_وقتی تو این جوری ناراحتی که نمی‌تونم تنهات بذارم عزیزدلم
پوزخند زدم و توی دلم گفتم
_زبون باز عوضی.
چشامو بوسید که خودم و عقب کشیدم و بلند شدم. بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_باید برم دیرم میشه!
مچ دستمو کشید و پرتم کرد روی تخت.
خم شد سمتم و همراه با نوازش صورتم گفت
_چه طوری ازت دل بکنم؟خانومم…ملکه ی من… نفسم،عمرم،همه کسم…
لبم و بوسید و پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و گفت
_خیلی می‌خوامت!اون قدری که حاضرم واست دنیا رو زیر و رو کنم.
فکر اینکه قبل از من این حرفا رو به هزار نفر دیگه گفته و حالا توی ذهنش منو خر می‌کنه عذابم میداد.
به صورت جذابش نگاه کردم. من رام حرفای عاشقونت نمیشم امیر کیان فرهمند. به هیچ وجه

دانلود رمان
* * * *
از آسانسور پیاده شدم و چشمم به گلای ردیف شده ی جلوی خونه افتاد..
این دفعه خیلی بیشتر از دفعات قبل بود.
درو با کلید باز کردم و سعی کردم نسبت به اون گلای رز خوشگل بی تفاوت باشم.
وارد شدم و اومدم درو ببندم که کسی مانع شد.
برگشتم و با دیدن لاله لبخندی زدم و گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
پرید بغلم و گفت
_من که هر روز اینجا پلاسم آبجی جونم.
با شیطنت به گلام نگاه کرد و گفت
_آشتی کن با این آرش بابا.. انقدر گل فرستاد ورشکست شد
لبخند کم جونی زدم و چیزی نگفتم.
دو تا از سبد گلا رو برداشت و با خودش داخل آورد و گفت
_خیلی خاطر تو میخواد. ببین خونت شده باغ گل آخه کی تو این دوره انقدر واسه یه دختر گل میخره؟
روی مبل لم داد و گفت
_میشه من یه سبدشو واسه خودم ببرم؟
در حالی که به سختی ظاهر نرمالم و حفظ کرده بودم گفتم
_آره هر چه قدر میخوای ببر.
نچی کرد
_نه اون با عشق واسه تو خریده بمونه همین جا.
به آشپزخونه رفتم و خودم سرگرم دم کردن چای کردم.
حالم از شخصیتی که داشتم بهم می‌خورد.
با اینکه عذاب کشیدن لاله رو میدیدم بازم با امیر…
اومد توی آشپزخونه و با دیدن سفره ی جمع نشده ی صبحانه ابرو بالا انداخت و گفت
_آشتی کردی با آرش؟
بی حواس گفتم
_نه چه طور؟
اشاره به میز کرد و گفت
_مثل اینکه صبح مهمون داشتی.
هول شده تند وسایل روی میز و جمع کردم و گفتم
_یکی از بچه های اداره اینجا بود.بیخیال اونو از خودت بگو خوبی؟
با غم گفت
_نیستم…امروز که پیج امیر و چک کردم دیدم نوشته متاهل!ازدواج کرده لیلی…
حتی روی نگاه کردن به صورتشم نداشتم.
با صدای زنگ در فرصت گیر آوردم و تند گفتم
_نگهبانه..
از آشپزخونه بیرون رفتم و درو باز کردم.
با دیدن امیر خون توی رگام یخ بست.

جلو اومد و دستش و دور کمرم پیچید و کوتاه لبم و بوسید.
با لبخند خواست حرفی بزنه که نگاهش به پشت سرم موند.
برگشتم و با دیدن لاله تند از امیر فاصله گرفتم.
ناباور نگاهش بین من و امیر چرخ خورد و با لکنت گفت
_ت… تو… با…
جلو رفتم و گفتم
_هیچی اون طوری که فکر کنی نیست آبجی جون واستا توضیح میدم واست…
چشماش پر اشک شد و گفت
_اون گلا رو امیر فرستاده واست… دیشبم با هم بودین… شما….
نگاه ناامیدی بهم انداخت و گفت
_چه طور تونستی؟
بازوشو گرفتم و گفتم
_به خدا مجب…
حرفم با صدای امیر قطع شد
_بسه لیلی…فکر نمیکنی وقتش رسیده باشه همه چی و به خواهرت بگی؟
ناباور به قیافه ی خونسردش نگاه کردم.
جلو اومد و گفت
_بگو خیلی وقته باهمیم!
به لاله نگاه کردم که مرزی تا سقوط نداشت. با حرص داد زدم
_خفه شو امیر خفه شو… لاله… تو روخدا…
دستمو پس زد و با گریه گفت
_تو می دونستی من عاشقشم…می دونستی چه قدر دوستش دارم.. هر بار اومدم و از عشقم گفتم از عذابی که می کشم.. اینا رو می دونستی و دور از چشم من باهاشی؟
نذاشت توضیح بدم. هلم داد عقب و با نفرت گفت
_ازت متنفرم. از جفت تون…متنفرم ازتون… خدا لعنتتون کنه.
با هق هق درو باز کرد و بی توجه به صدا زدنام از خونه بیرون زد.
خواستم دنبالش برم که امیر بازوم و کشید و گفت
_تو هیچ جا نمیری.
بازوم و از دستش کشیدم و گفتم
_جنابعالی اسیر نگرفتی ولم کن!
این بار کل تنم و قفل کرد و گفت
_تو هیچ کاری و بر خلاف میل من انجام نمیدی لیلی الانم میمونی همینجا.
محکم هلش دادم و داد زدم
_ندیدی حالشو؟ولم کن امیر باید براش توضیح بدم.
_چیو توضیح بدی؟چه فرقی میکنه؟با اجبار یا میل خودت هر چی… تو مال منی.هیچ توضیحی اینو عوض نمیکنه پس بیخیال شو بذار با این موضوع کنار بیاد.
اشکم در اومد. دستاشو دور تنم حلقه کرد و سرمو به سینش چسبوند و گفت
_گریه نکن. دیوونم میکنه اشکات

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.