دستاش و از دور شکمم باز کردم و برای عوض کردن بحث گفتم
_اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه؟یا بازم جز سوپرایز عجیب غریبته که گشنگی بکشیم؟
نفسش و با کلافگی فوت کرد و گفت
_سرسخت شدی هانا.گوش بده به من دارم بهت قول میدم که دیگه دستمم به کسی جز تو نخوره عزیزکم.چرا بهم اعتماد نداری؟
تو عمق چشماش نگاه کردم و گفتم
_حتی الانم توی چشمات هیچ ردی از صداقت نیست.انگار برام نقشه داری انگار همه ی اینا یه بازیه…یادته گفتم ازت نمیترسم؟حرفم و پس می گیرم ازت می ترسم از کارایی که می تونی انجام بدی از خباثتی که داری می ترسم چون تو واسه ستاره هم مست کردی و بعد مثل یه آشغال انداختیش دور…
خودت گفتی هیچ وقت عاشق نمیشی… با زبون خودت گفتی.
ساکت شد.. جوابی نداشت که بده.
نفسم و آزاد کردم و روی مبل نشستم… چند دقیقه بعد کنارم نشست و با صدای آروم تری گفت
_چی میخای ازم بشنوی؟اعتراف کنم که بلوف زدم؟عاشق میشم خوبم میشم.
با لبخند کم جونی گفتم
_یعنی این گلبرگ ها و شمع ها نشون از عاشق شدنته؟
_پ چی فکر کردی؟ منو چه به شمع و سوپرایز دختر جون؟همینشم زور زدم و ساختم.تازه فردا رفیقم با یه عاقد میاد اینجا در و قفل کردی اما هم شناسنامه تو برداشتم هم وسایل تو. همین جا عقدم میشی شناسنامه ای بعدشم میشینی ور دل خودم.
با چشمای گرد شده گفتم
_فردا؟آرمین داداش مهردادم راضی نیست. تا اون راضی نباشه…
خودش و به سمتم کشید و با لحن اغواکننده ای گفت
_تو خودت بزرگی هانا می تونی برای خودت تصمیم بگیری. داداشت هزار گند کاری و کرد اما آخر به عشقش رسید نمیدونم چرا تحمل نداره ما رو کنار هم ببینه.
با اخم گفتم
_چون تو خلاف کاری و خوشبختانه یا متاسفانه داداشم از همه ی خراب کاری هات با خبره.
برای لحظه ای نگاهش تغییر کرد و پوزخندی روی لبش نشست اما خیلی زود به موضع خودش برگشت و گفت
_شاید برعکس،شاید داداشت برای پوشوندن گند کاری های خودش میخاد باهم نباشیم
منظورش و نفهمیدم…گیج گفتم
_چه گند کاری؟داری برای پوشوندن کار خودت به برادرم تهمت میزنی آرمین.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_کل حرف من اینه که تو برای ازدواج با من لزومی به اجازه از مهرداد نداری اصلا بگو ببینم اون جز اینکه بهت دستور بده از من فاصله بگیری چی کار در حقت کرده؟حاضرم شرط ببندم یه بارم نیومده با اون پسره آشنا بشه چرا؟ چون اون خوشبختی تو براش مهم نیست. اون فقط میخواد تو با من نباشی.
به فکر فرو رفتم…بی راه نمی گفت…من بارها به مهرداد گفته بودم با سام آشنا بشه اما جز یک بار که جلوی دانشگاه دیدش هر بار پشت گوش انداخت.
آرمین که احساس کرد کم کم دارم قانع میشم ادامه داد
_حتی اون روز… از کجا میدونی همش نقشه ی داداشت نبوده باشه.
با چشمای گرد شده گفتم
_خیانت خودت و گردن این و اون ننداز.
با لحن اغوا کننده ای گفت
_عزیز دلم گوشی موبایل من اون روز دایورت شده بود روی یه خط دیگه. تو زنگ زدی به من و یه مردی که من اصلا نمیشناسم جواب تو داد…معلومه که مهرداد می خواسته یه حرکتی بزنه که تو ازم بیزار بشی. اون روز من اگه دستم به سمت اون دختر رفت واسه این بود که دز الکل مشروبم بالا رفته بود. اون جنده هم اومد لخت جلوم وایستاد. فکر کردم تویی… می دونی؟منه احمق خیال کردم دارم تو رو لمس می کنم..
گرمم شد… عقب رفتم و گفتم
_بسه تمومش کن.
با لبخند محوی گفت
_تو هم جنبه نداری هانا!نفسامم بهت بخوره شل میشی لش میکنی.
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_از حرفای بی راهت داغ کردم. اونم از عصبانیت.
بلند شد. دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_بلند شو یه چیزی بریزیم تو خندق بلا واس خاطر تو سه ماهه خوراک ندارم.
بی توجه به دستش بلند شدم و گفتم
_تو توی هر شرایطی هوای خودت و داری.
_هوم از این به بعد می خوام تو هر شرایطی هوای تویه نیم وجبی رو هم داشته باشم. من که می گیرمت تو پایه ای بهم بله بدی؟
ریز خندیدم که گفت
_بفرما از خداتم هس فقط یاد گرفتی و آدم و حرص بدی مبارکه عروس خانوم. شاه ماهی توی تورت انداختی
از دور نگاهی به آرمین و رفیقش انداختم و سر برگردوندم.
حلقه ی دستم و لمس کردم و ترس برم داشت. حتی این حلقه هم درست مثل آرمین ترس داشت.
کلا هر چیزی مربوط به آرمین ترس داشت. حتی اسمش که دوباره توی شناسنامم رفته بود.
رفیقش باهاش خداحافظی کرد و همراه با عاقدی که آورده بود سوار ماشین شدن و رفتن.
آرمین که داخل اومد نفسم و حبس کردم و سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
به سمتم اومد و از پشت بغلم کرد و کنار گوشم پچ زد
_تو لکی؟
با لبخند اجباری گفتم
_نه خوبم.
_دیگه دروغ نگو خانوم کوچولو.نیاز به ترس نی دختر خوبی باشی پسر خوبی میشم واست.
با خنده گفتم
_مشکل اینجاست دختر خوبی نیستم،واسه تو نیستم.
سرش و توی گردنم فرو برد و زمزمه کرد
_باش،خوب باش واسم هانا.کاری به اخلاق سگیت ندارم. کفتر جلد خودم باش بسه من راه رام کردن تو بلدم.
_هر چی حیوون بود بهم نسبت دادی ها فکر نکن نفهمیدم.
صدای خندیدنش اومد و گفت
_بفهمی چی کار میکنی خاله سوسکه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_فعلا هیچ کار. آرمین فکرم پیش ترانه ست. نگرانشم.
با خونسردی گفت
_نباش یه بچه زاییده دیگه.
سرم و برگردوندم و گفتم
_پس فردا منم بخوام چنین دردی بکشم با همین صراحت میگی یه بچه زاییدی؟
دستاش از دورم شل شد. اخماش در هم رفت و فاصله گرفت.
حرف بدی که نزدم این طوری ترش کنه.
روی مبل لم داد گفت
_تو کابینت سومی یه بطری ودکا هست بیارش.
یک تای ابروم بالا پرید و گفتم
_من بیارم؟
با همون اخماش نگاهم کرد و گفت
_میمیری؟
حق به جانب گفتم
_با من درست حرف بزن آرمین من نوکر بابات نیستم.
نفسش و فوت کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.
فکر می کردم حالا که ازدواج کردیم بخواد با من خوش باشه تا مست کنه اما حیف… آرمین عوض بشو نبود
راه پله ها رو در پیش گرفتم و به اتاقم رفتم.
چون کل دیشب رو نخوابیده بودم الان جا داشتم که یک روز کامل رو بخوابم.
خودم رو توی رخت خواب انداختم و پتو رو روی خودم کشیدم به محض بسته شدن چشمام قیافه ی اخموی مهرداد و دیدم و با کلافگی نشستم.
این طوری نمیشد. باید یه خبری ازشون میگرفتم وگرنه روانی میشدم.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. آرمین در حالی که یک دستش بطری ودکا بود و دست دیگش سیگاری در حال سوختن روی مبل لم داده بود و پکی به سیگارش میزد.
کلافه پایین رفتم و سیگار و از دستش کشیدم و روی میز خاموشش کردم و گفتم
_میشه یه امروز و نخوری نکشی؟آرمین من نگران ترانه و مهردادم میشه امروز برگردیم؟تو حالت خوش نی من رانندگی میکنم.
یا چشم های ملتهبش نگاهم کرد.مچ دستم و گرفت و کشید که روی پاش افتادم.
دستش و دور کمرم حلقه کرد و آروم جواب داد
_تو هم دلت بچه میخواد؟
متعجب از سؤالش گفتم
_چطور؟
_این و بگو… دلت بچه میخاد؟ دلت میخاد حاملت کنم؟
بهت زده گفتم
_آرمین این چه سؤالیه؟ خوب معلومه که منم دلم بچه میخواد اما نه الان تو این اوضاع.دانشگاهم که تموم بشه اون وقت چرا این و پرسیدی؟
با نگاه معناداری بهم زل زد و گفت
_فکر میکنی تا وقتی دانشگات تموم شه باهامی؟
از این سؤالش وا رفتم و اشک توی چشمم نشست که گفت
_آبغوره نگیر…من از بچه ها خوشم نمیاد تو هم فکر توله پس انداختن و از سرت بیرون کن اگه فکر کردی از اون مردام که بعد زایمانت با اون هیکل داغون و لاپای گشاد شده قبولت داشته باشم سخت در اشتباهی.
نگاه بدی بهش انداختم که خندید.دستش و دور گردنم انداخت و گفت
_خب بابا ترش نکن مثلا روز اول عروسی مونه.
با حالت قهر رو برگردوندم و گفتم
_برای همین به جای من داری با ودکا حال میکنی. اونا آرومت میکنن.
سرش و توی گردنم برد و عمیق نفس کشید
_خوب تو آرومم کن.
نفسش به گردنم خورد و قلقلکم داد.
با خنده عقب کشیدم و گفتم
_نکن عه قلقلکم اومد.
با لبخند خاصی بهم نگاه کرد و گفت
_دیگه رو کجات حساسی؟
دستش و روی رون پام گذاشت که خنده از روی لبم پر کشید.
مثل همیشه نوازش ماهرانه ی دستش بیشتر از اینکه بهم لذت بده عذابم میداد. از اینکه تا این حد بلده خوشحال نبودم ناراحت بودم.
با لحن کشیده ای گفت
_نقطه ضعفته،دوس داری؟
نفسم حبس شد. پچ زد
_شل کن،این بار میخوام زوم کنم رو تو یه جوری بهت حال بدم که اندازه ی یه پارچ آب تولید کنی
چشمام و بستم و نالیدم
_بس کن.
_چرا؟دوس نداری عسلم؟
با چشمایی که مطمئن بودم کاسه ی خون شده نگاهش کردم و گفتم
_این طوری حرف نزن آرمین این طوری بهم دست نزن که یادم بندازه قبل من به هزار نفر حال دادی.
لبخند محوی کنج لبش نشست و گفت
_من به هیشکی حال ندادم کل زندگیم فقط حال گرفتم.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_ولم کن….
انگار حس سرخوشیش بالا رفته بود که بهم نزدیک تر شد و گفت
_نازتم میخرم… سخت نگیر عروسکم.من شل شده تو بیشتر دوست دارم.
باز نفسش به لاله ی گوشم خورد و علارغم میلم خندم گرفت که به شوخی گفت
_زهر مار! مثلا دارم باهات لاس میزنم باید عشوه بیای نه که بخندی.
خندم شدت گرفت و گفتم
_آخه قلقلکم میاد.
یک تای ابروش بالا پرید و گفت
_پ قلقلکی هستی؟
متعجب به چشمای شیطونش نگاه کردم و تا خواستم حرفی بزنم خوابوندم روی مبل و شروع کرد به قلقلک دادنم.
جیغم به هوا رفت و با خنده گفتم
_تو رو خدا نکن خواهش میکنم.
انگار داشت لذت می برد که گفت
_بازم من و لخت میذاری در بری؟
نفس بریده گفتم
_غ… غلط… ک… ر… د… م…
_کافی نیست بازم واسه من طاقچه بالا میذاری؟
دیگه نفسم از خنده بالا نمیومد که دستاش و عقب کشید.
چند نفس عمیق و پی در پی کشیدم و گفتم
_خیلی نامردی.
تازه متوجه ی نگاه خیره ش شدم.
نگاهم و ازش دزدیدم و خواستم بلند بشم که گفت
_یه کاری واسم می کنی؟
سرم رو به علامت چی؟ تکون دادم.گفت
_یه لباس خواب واسم پوشیده بودی،همون شبی که قصد جونم رو کرده بودی…
مکث کرد و ادامه داد
_همون و بپوش…مثل اون شب باش برام.همون قدر هات…
یک تای ابروم بالا پرید ادامه داد
_میدونی چند شب اون لباس و بو کشیدم و از تصورت کنارم بلند شدم و تا پشت در خونتون اومدم؟حالا که زنمی،مال منی،یه بار دیگه واسم دلبری کن…هات شو… دیوونم کن
خیره نگاهش کردم که صاف نشست. ته مونده ی ودکای توی لیوانش رو سر کشید و گفت
_لباس خواب بالا تو چمدونه.
نفسم حبس شد…دو دل بودم،یک دلم می گفت اون شوهرمه ایرادی نداره اما یک دلم هنوز نسبت بهش بی اعتماد بود. از این می ترسیدم فردا روز به خاطر حماقت امروز خودم رو نفرین کنم
نگاهش و از روم برداشت و با اخم ریزی گفت
_اوکی فهمیدم تو هنوز تو فاز داداش جونتی… اما اون در حال حاضر چسبیده به زنش و یادش رفته که خواهری داره.
نفسم و فوت کردم و گفت
_میشه بگی مشکلت با مهرداد چیه؟
_مشکلم با مهرداد نیست با توعه خره که اجازه میدی افسارت و بگیره دستش و بتازونه و سر دشمنیش با من تو رو ازم دور کنه
نشستم و گفتم
_اون حرف حق میزنه.
انگار خیلی بهش بر خورد که گفت
_منم که ناحق میگم؟حسرت به دلم موند هانا یه بار به دروغم شده بگی بهم اعتماد داری همیشه با این نگاه لعنتیت یه جوری بهم زل زدی انگار لاشی ترین آدم رو زمین منم.قبول لاشیم،نامردم ولی واسه تو نه…مقابل تو بخوامم نمیتونم بد باشم.پس فقط یه بار هم که شده بهم اعتماد کن
سکوت کردم.سیگاری از پاکتش در آورد کنج لبش گذاشت و گفت
_برو تو اتاقت بخواب. فردا صبح راه میوفتیم …
دستم و دراز کردم و سیگار و از کنج لبش کشیدم و گفتم
_من از سیگار خوشم نمیاد آرمین.نکش.
خیره نگاه کرد و گفت
_آرومم می کنه.
_پس منم بکشم؟
به سمتم خزید و گفت
_تو رو من آرومت می کنم اما نه الان که مثل سگ پاچه میگیری. سیگار و یکی مث من می کشه که اگه بمیره هم کسی و نداره تا آرومش کنه.
حرفش دلم رو سوزوند لب باز کردم و برای اولین بار عین آدم گفتم
_من هستم آرمین!هر وقت ناراحت بودی من کنارتم.
با خیرگی نگاهم کرد. خودم و به سمتش کشیدم و توی بغلش فرو رفتم…دستام و دورش حلقه کردم که گفت
_نکن این کارا رو توله سگ.
لبخندی زدم و گفتم
_مرسی.
_چرا مرسی اون وقت؟
با همون لبخند گفتم
_چون اومدی تو زندگیم!چون وادارم کردی زنت بشم.چون الان کنار منی!
دستاش دورم حلقه شد و آروم پچ زد
_ما مخلص شماییم خاله سوسکه