ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

فصل اول
“تمام صورتش خیس بود.
با تنی که لرز گرفته و صدایی که ارتعاشش، از بیچارگیش بود با آخرین توانش لب زد:ببخش، تورو خدا ببخش!
پولاد هم با صورتی خیس به سمتش حمله کرد.
یقه اش را با همه ی توانش در دست گرفت و داد کشید:لامصب چیو ببخشم؟ چیو؟ نکن، تورو خدا نکن، تمام جونمو سوزوندی، نکن!
حق داشت.
هزاران برابر بیشتر حق داشت.
اما آنقدر بدبخت بود که نمی توانست بماند.
نمی توانست مهربانش را داشته باشد.
خودش با دستان خودش داشت سروش را زیر این آوار رها می کرد.
هق زد:نمی تونم، نمی تونم.
پولاد با عصبانیت به سمت عقب هلش داد، دستش را بلند کرد و سیلی محکمی توی گوشش زد و داد کشید:غلط می کنی که نمی تونی، به چه حقی می خوای بری؟ کی این اجازه رو بهت داده؟ منِ بی ناموس مُردم که بذارم بری؟ به والا نمی ذارم…
بیشتر از این هم کتک می خورد حقش بود.
اصلا کاش دستش را زیر گلویش می گذاشت و با همه توانش فشار می داد تا بمیرد.
آنوقت یک جماعت از شرش راحت می شدند.
خودش هم تنها می ماند با این عشقی که از داغش دق می کرد.
پولاد به سمتش آمد.
با حال زاری گردی صورتش را میان دستانش گرفت و گفت:دستم بشکنه که روت بلند شد، سروشت بمیره…
-حق نداری به پولادم حرفی بزنی، حق نداری!
-نرو آیسودا، یکم صبر کنی دنیارو برات گلستون می کنم، یکم دیگه دندون رو جیگر بذار.
هق زد:مامانم…
-کلیه مو می فروشم خرج عملش می کنم، فقط نرو!
چه مرد خوش خیالی!
فدای این همه از خودگذشتگیش برود.
آخ… که نمی توانست…آخ!
-پولاد…
با بغض و گریه، داد کشید:خفه شو، خفه شو لعنتی، نگو می خوام برم، نگو…
با زاری دست پولاد را گرفت و گفت:تو بدبختی من غرق میشی، طاقت نداشتنت رو دارم اما طاقت نبودن رو ندارم، بذار برم.
با لج دست میان موهایش انداخت، صورتش را به صورت خودش چسباند و گفت:روزگارمو با رفتنت سیاه کنی، می کشمت، بفهمم، نمی تونم، نمی تونم.
لب به لبش چسباند.
آیسودا، رهایش کرد.
بگذار تا جان دارد بنوشد.
این آخرین خواستنش بود.
آخرین داشتنش!
بگذار امروز دنیا به آخر بیاید.
زمین و زمان بهم بچسبند.
تمام و کمال مال مردی بود که آخرین توانش را به کار برده بود که عروسکش را داشته باشد.

عروسکی که 5 سال به پایش ماند.
پولاد عقب کشید.
موهایش را رها کرد و صورتش را نوازش کرد.
-آیسودا…
-جانم، جان دلم!
جانم ها عطر دارند.
عین یک سنگک تازه!
-نکن، این آتیش منو می سوزونه!
پولاد اشک هایش را با نوازش از روی صورتش پاک کرد.
-تاوان این 5 سالو میدم.مال تو میشم. بذار بگن دست خورده اس، بگن دختر بودنشو فدا کرد، مهم نیست، …
پولاد با خشم دست روی سینه اش گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت:حرف دهنتو بفهم. منو جنی نکن.
دوباره نزدیکش شد.
دستش را گرفت و پشت دستش را بوسید.
جلوی چشمش، روسریش را درآورد و روی زمین انداخت.
دستش به سمت دکمه های مانتویش رفت که پولاد دستش را گرفت.
روسری را از روی زمین برداشت و روی موهایش انداخت.
-برو!
-پولاد!
-از امروز مرد.
برگشت و گفت:تا یه دقیقه ی دیگه تو خونه ام نبینمت.
آیسودا با صدای بلندی هق زد.
شانه های پولاد لرزید.
اما داد زد:از خونه ی من گمشو!”
نگاهی به قد و قامت شرکت انداخت.
ساختمان بلندی که با نمای سیاه و خاکستری در عین شیکی، دلگیر به نظر می رسید.
کیفش را محکم در دست گرفت.
-“از امروز مرد.”
-“از خونه م گمشو!”
هنوز صدایش درون گوشش می پیچید.
با چه رویی با او ملاقات می کرد؟
به سمت در ورودی رفت.
قلبش آنقدر تند می زد که احساس کمبود نفس کند.
-آروم باش آیسی، آروم باش.
قدمش را شل و ول به سمت ساختمان برداشت.
رفتن و دیدنش عین هفت خوان رستم بود.
اگر قبولش نکرد چه؟
اگر ازدواج کرده باشد؟
بچه هایش…حتما چشم رنگی می شدند.
آبی تیره…عین دریا!
بغض عین لانه گنجشک کوچکی ته گلویش ماند.
-کاش فراموشم نکرده باشی سروش!
قدم هایش کمی جان گرفت.

اگر ازدواج نکرده باشد…
اگر هنوز برایش مانده باشد…
اگر هنوز دوستش داشته باشد…
قدم هایش استوار تر روی زمین برداشته شد.
اما…
درست در لحظه ای که طرح لبخندی آمد که روی صورتش بنشیند، دیدش!
پالتوی سیاه کوتاهش همراه کیف چرم مارکی که در دستش بود نفسش را بند آورد.
چقدر جنتلمن!
موهایش یک دست به سمت بالا شانه شده بود و برق می زد.
همه چیز خوب بود و در نهایت خوش قیافگی اما…
این دختر خندان که به بازویش آویزان بود را کجای دل وامانده اش می گذاشت؟
بغض به لبخند نیامده اش چربید.
جوری به دیوار چسبید که از هر طرف نگاه می کردی نمی توانستی او را ببینی.
دستش جلوی دهانش قرار گرفت و بی صدا هق زد.
دیگر دوستش نداشت.
پولادش تمام شده بود.
همه اش بخاطر آن عوضی بود که چهار سال تمام سعی می کرد از او فرار کند.
خدا لعنتش کند.
خدا تمام تیر و طایفه اش را هم لعنت کند.
آخر روزی، یک جایی انتقامش را می گرفت.
پولاد رد شد.
نگهبان ماشین را از پارکینگ برایش بیرون آورده بود.
سوار شدند.
در را خودش برای آن دختر خندان باز کرد.
-خدا، خدا، التماست می کنم منو بکش!
کنار دیوار سر خورد.
چرا قسمتش این بود؟ این شد؟
***********************
فصل دوم
تن خسته اش را روی مبل کوباند و پاهایش را روی میز دراز کرد.
چه روز مزخرفی بود.
اختلاف رازقی و کرمی تمام شدنی نبود.
آخر سر هم کارد به استخوانش می رسید و هر دو را اخراج می کرد.
دلتنگ مادرش بود.

باید آخر این هفته سری به دهات می زد.
پیرزن مثلا پسر بزرگ کرده بود.
هر کدام یک طرف پراکنده شده بودند.
سالی به دوازده ماه زورشان می آمد به مادر پیرشان سر بزنند.
صدای زنگ آیفون توجه اش را جلب کرد.
البته زیاد هم لازم نبود به خودش فشار بیاورد.
حتما یا ترنج بود یا نواب!
هر دو هم کلید داشتند.
این زنگ زدن ها بیشتر شبیه فحش دادن بود.
صدای چرخیدن کلید را درون در که شنید پوزخندی زد.
پشت بندش صدای کفش های پاشنه بلند ترنج عین بلندگو پخش شد.
مستقیم نگاهش کرد و معترض با صدای دورگه ی خشنی گفت:چرا زنگ می زنی؟
ترنج لبخند زد و گفت:می خوام غافلگیر نشی.
سرش را با تمسخر تکان داد و گفت:آها!
-خوبی؟
-خوبم.
ترنج با دلخوری کیف و پالتویش را روی مبل انداخت و گفت:از احوال پرسی جنابعالی، منم خوبم.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
چه دل خوشی داشت این دختر!
-بیا یکم شونه هامو ماساژ بده، خسته ام.
ترنج مشتاقانه بلند شد.
پشتش ایستاد و گفت:نرم یا خشن؟
-هرکاری می کنی، فقط درد و خستگیش بخوابه.
ترنج دست روی شانه هایش گذاشت و همانگونه که بلد بود شانه هایش را ماساژ داد.
-امروز چیکار کردی؟
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:مثله همیشه!
-پولاد یه چی میگم نگو نه!
پولاد با بی حوصلگی گفت:چی می خوای؟
-نه نیاریا…
پولاد پوف کلافه ای کشید که ترنج گفت:باهام بیا بریم گالری خانم صادقی، تو باشی بهتر میشه ازش تخفیف گرفت، تازه یکمم پاساژگردی می کنیم، به یه بستنی خوشمزه هم مهمونم می کنی.
پولاد زیر پوستی لبخند زد.
دختره ی خنگ!
-باید ببینم وقتم آزاد هست.
ترنج تند گونه اش را بوسید و گفت:این یعنی بله دیگه؟
پولاد اخم درهم کشید و گفت:باید ببینم.

 

-من فردا عصر منتظرتم.
-باهات هماهنگ می کنم.
ترنج با شیفتگی شانه ی پولاد را بوسید.
کاش این مرد تمام و کمال روزی مال خودش می شد.کاش!
************
-گوش کن بهت چی میگم آیسودا، نزدیکه اون پسره بشی روزگار تو و اونو سیاه می کنم.
بی صدا هق زد.
-شنفتی چی گفتم یا باز تکرار کنم؟
-تمام دعا و نفرینم در حقت اینه جوری بمیری که حتی سگ ولگردم برای تشیع جنازه ات نیاد.
پوزخندش را پشت تلفن شنید:آدم می فرستم بیاد دنبالت، عین دختر خوب برمی گردی تو سوراخ موشت قبل از اینکه خودم بیام با پس گردنی برت گردونم.
در حالی که صورتش خیس از گریه بود، دریده گفت:نمیام، دیگه برنمی گردم، هرچی آزارم دادی بسه لعنتی، پامم تو اون خونه ی لجن نمی ذارم، می خوام ببینم چه غلطی می خوای بکنی، بیشتر از مرگ سراغ ندارم، جرات داری بیا بکش!
صدای دادش را شنید که گفت:آیسودا!
اما او تلفن را رویش قطع کرد و گفت:به زمین گرم بخوری، نابود بشی که زندگیمو نابود کردی.
تلفن را درون کیفش انداخت و با سر انگشتانش، صورت خیسش را پاک کرد.
باید کم کم در فکر پیدا کردن یک سوئیت نقلی می بود.
کار هم می خواست.
پارسال عمویش که بلاخره تقسیم ارث کرده بود، سهم الارثش را به حسابش ریخت.
کاش چهار سال پیش می ریخت.
شاید آن موقع هم مادرش را داشت هم پولادش را!
اما…
آب بینی اش را بالا کشید.
از مسافرخانه بیرون زد.
دلش هوای تازه می خواست.
باید زیر درخت های پاییز زده کمی قدم می زد.
یکی دوتا شعر می خواند.
از آن خرده نان های همیشگی که درون کیفش داشت برای گنجشک های سرمازده روی زمین می ریخت.
آخ که چقدر صدای خش خش برگ ها را زیر پایش دوست داشت.
کاش یکی محض رضای خدا هم که شده به یک بزم دعوتش می کرد.
یک بزم عاشقانه!
میان تاریکی شب، ماه باشد و جاده ای پر از شمع و گلبرگ های سرخ!
ریسه های بافته روی تن درخت ها باشد و موسیقی که زیر پوست تنش راه برود.
و مردی که چشم هایش آبی باشد. فقط آبی!
عاشق این رنگ بود.
اصلا آبی را محض چشم های او دوست داشت.
بسکه خاص بود و بکر!
نه تکرار داشت نه عین یک جاده ی یک طرفه متناقض بود.
دست هایش را درون جیب پالتوی کهنه اش فرو برد.
هوا امسال سردتر از همیشه بود.
البته چه فرقی داشت.
چهار سال بود که همه چیز سرد تر و زشت تر از همیشه بود.
کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد.

 

دلش می خواست کمی درون بازار و پاساژها بچرخد.
ادای دخترهای پولدار را دربیاورد و الکی بخندد و بابت چیزهای جدیدی که پشت ویترین می بیند، ذوق کند.
آخ که دنیایش چقدر دخترانه کم داشت.
تاکسی زرد رنگی جلوی پایش توقف کرد.
سوار شد و آدرس خیابان نظر را داد.
این خیابان را بارها با سروشش قدم زده بود.
گاهی هر دو پولهایشان را روی هم گذاشته و یک چیزی یکدیگر را مهمان می کردند.
پولادش با تمام نداری هم دست و دلباز بود.
تمام طول مسیر را در مورد روزهایی که با پولاد گذشته و در ذهنش هزاران بار تکرار شده بود، فکر کرد.
سر چهارراه نظر از ماشین پیاده شد که گوشیش زنگ خورد.
گوشی را از کیفش درآورد.
شماره ناشناس بود.
کلافه پوفی کشید و با لج گفت:چرا دست از سرم برنمی داری؟
تماس را بدون وصل کردن، قطع کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
دلش قدم زدن می خواست.
عین دخترهای بالا شهری با مانتوی صورتی و کفش های سفید…
بی خیال میان تابستان بستنی بخورد و میان زمستان ذرت مکزیکی های قارچ دار…
گاهی لبه ی جدول با کفش های کتانی، راه برود.
گاهی هم با موزیکی که از هندزفریش پلی می شد آواز بخواند.
دوچرخه سواری میان خیابان پردرخت انقلاب هم جان می داد برای شیطنت کردن…
چقدر پیر شده بود.
اندازه ی 40 سال این دختر، 24 ساله پیر شده بود.
راه رفت و نگاهش را به مغازه ها دوخت.
“-پولاد!
-هوم.
-یه وقت نگی جانم ها!
پولاد گاز بزرگی از بستنی اش زد و گفت:بشین و بفرما و بتمرگ همه اش یه معنی میده.
-پولاد واقعا که!
پولاد دست دور گردنش انداخت و با خنده گفت:قربون اون اخمات بشم من، جانم خانوم!”
با بغض مقابل مغازه ی کفش فروشی ایستاد.
نگاهش روی یک کفش پاشنه دار مشکی رنگ ماند که حس کرد دستی روی شانه اش نشست.
برگشت.
با دیدن نادر، ترسیده، عقب کشید.
نادر لبخند زشتی روی لب آورد و گفت:رئیس بهت نگفت نمی تونی فرار کنی کوچولو؟
با خشم گفت:عمرا بذارم دستتون بهم برسه.
زیر دست نادر زد و قبل از اینکه نادر حتی فکر کند، فرار کرد.
آنقدر به سرعت دوید که نادر با فاصله دنبالش می کرد.
خودش را درون پاساژی پرت کرد.
تند پله ها را به سمت بالا دوید.
نادر همچنان پشت سرش می آمد.
نفس نفس می زد.
در این هوای سرد زمستانی، عرقی که روی پیشانیش بخاطر دویدن نشسته بود، را حس می کرد.

برگشت تا ببیند نادر را گم کرده که محکم به شخصی برخورد کرد.
ناشیانه برگشت در حالی که نفس نفس می زد گفت:ببخشید…
اما زبانش از ترسی بیشتر بند آمد.
پولاد؟
پولاد ناباور نگاهش کرد و لب زد:آیسودا…
فرصت نداشت خودش را به دست نادر یا پولاد بدهد.
بی معطلی دوباره با دویدن فرار کرد.
باید خودش را یک جایی گم و گور می کرد.
صدای نادر را پشت سرش شنید.
مردیکه ی بی وجدان کَنِه!
ول کن نبود.
از نفس افتاده بود.
کمی روی زانوهایش خم شد تا نفس تازه کند.
صدای دویدنش را پشت سرش می شنید.
طبقه آخر پاساژ بود.
جایی نبود که برود.
-خدایا خودت کمکم کن.
بلند شد.
به سمت آسانسور رفت که دستش کشیده شد.
میان تعجبش به سمت پله های اضطراری پاساژ رفتند.
قبل از اینکه بفهمد چه خبر است به دیوار کوبیده شد.
نگاهش به نگاه وحشی پولاد بخیه شد.
از ترس به سکسکه افتاد.
پولاد زاویه به زوایه ی صورتش را رصد کرد.
-خودتی، پس بلاخره برگشتی.
-پولاد…
-اسممو نیار…دلم نمی خواد حتی نفستم بالا بیاد.
وقت بغض کردن و عین دختربچه ها زیر گریه زدن نبود.
اگر نادر سر می رسید برایشان بد می شد.
خودش به درک که باز اسیرشان می شد…
اگر بلایی سر پولادش می آوردند خودش را می کشت.
-من باید برم.
پولاد دریده نگاهش کرد و گفت:کجا؟ دیر اومدی زودم می خوای بری؟
مچ دستش که از همان ابتدا در دست پولاد گرفتار شده بود را کشید و گفت:من وقت ندارم. باید برم.
تن صدای لعنتی اش هنوز عین قبل حتی در عادی ترین حالت هم ناز داشت.
-وقتشو خودم برات جور می کنم.
مهلت نداد آیسودا حرفی بزند.
دستش را محکم کشید و به سمت پایین پله ها کشید.
اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که بازویش گرفته شد.
آیسودا ترسیده به نادر نگاه کرد.
-کجا یارو؟ لقمه ی آماده دیدی؟
پولاد، آیسودا را به سمت راه پله هول داد و گفت: چی میگی تو؟ دستتو بکش تا دکورتو نیوردم پایین.

 

نادر نیشخندی زد و قبل از اینکه پولاد بفهمد مشتی حواله ی صورتش کرد.
آیسودا جیغ کشید و با خشم و استرس به نادر حمله کرد.
-آشغال عوضی چیکارش داشتی؟
پولاد که ضربه برایش کاملا غیرمنتظره بود، جا خورد.
آب بینی اش را بالا کشید و با خشم زیادی که فوران کرده بود به سمت نادر حمله کرد.
آیسودا از ترس عقب کشید.
پولاد انگار وحشی شده باشد به جان نادر افتاد.
آیسودا متحیر به پولاد نگاه می کرد.
این مرد وحشی هیچ شباهتی به پولاد پسر سربه زیر و آرام چندسال پیش نداشت.
نمی خواست تنهایش بگذارد.
اما بهترین موقعیت برای فرار دوباره اش بود.
قبل از اینکه بیشتر از قبل به صورت له شده ی نادر نگاه کند به سرعت از راه پله پایین رفت.
ترس و هیجان باعث شده بود که کمی لق بزند.
اما بلاخره خودش را به بیرون از پاساژ رساند.
نگاهی به آنور خیابان انداخت.
همین که چراغ سبز شد پا تند کرد که از خیابان رد شود.
اصلا دلش نمی خواست دوباره اسیر دست کسی بشود.
4 سال از عمرش با اسارات تمام شد.
اما هنوز 4 قدم هم برنداشته بود که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
صدای بوق ماشین ها بلند شد.
پولاد عصبی و زخم خورده از ماشین پیاده شد.
به سمتش آمد.
انگار پاهایش به زمین چسبید.
پولاد با بی رحمی بازویش را گرفت.
در ماشین را باز کرد، آیسودا را درون ماشین پرت کرد و در را محکم بهم کوبید.
هیچ توجهی هم به صدای کر کننده بوق های پشت سرش نداشت.
خلاف رفته بود مطمئنا جریمه ی سنگینی می شد.
پشت فرمانش نشست و روی گاز پا کوبید.
آیسودا جرات نداشت حتی نگاهش کند.
چه رسد که به نطق کردن.
پولاد وحشیانه رانندگی می کرد.
آیسودا سیخ نشسته بود.
رنگش سفید بود و لرزش خفیفی داشت.
پولاد پیچیده درون کوچه ی گشادی، جلوی آپارتمان بلندی توقف کرد.
از ماشین پیاده شد و به سمت آیسودا آمد.
آیسودا گیج و منگ فقط نگاهش می کرد.
در ماشین را باز کرد و بازوی آیسودا را گرفته به شدت او را کشید و پیاده اش کرد.
بازویش داشت از درد کنده می شد.
-پولاد…
-خفه شو، حرف بزنی دهنتو پر خون می کنم.
چقدر این مرد غریبه بود!
پس پولاد دوست داشتنی و مهربانش کو؟

دست آیسودا را کشید و گفت: راه بیفت.
بیشتر از آنکه ترسیده باشد حیرت کرده بود.
نمی فهمید!
اصلا و ابدا پولاد را نمی فهمید.
چه بلایی سرش آمده بود که این همه سرد و غیرقابل تحمل شده بود؟
-مگه با تو نیستم میگم راه بیفت؟
تکان خورد.
در اصل پولاد او را کشان کشان با خودش برد.
به آسانسور رسیده بازویش را رها نکرد.
آیسودا هم تلاشی برای فرار کردن نداشت.
خسته بود.
پاهایش تاب دویدن نداشت.
شاید پولاد پناهش می شد.
بعید بود.
اما به حرمت عشقی که داشتند…
در آسانسور باز شد و پولاد به داخل هولش داد.
متوجه چند نفری که درون محوطه ی آپارتمان نگاهشان می کردند شدند.
اما پولاد اهمیتی نداد.
خشم خفته ای درونش زبانه می کشید.
تلافی تمام این چند سال و رنجش را بر سرش در می آورد.
در آسانسور بسته شد.
دقیقا سینه به سینه اش ایستاد.
جوری که کمرش به دیواره ی سانسور خورد.
-پولاد!
-دلم نمی خواد اسممو به زبون بیاری!
با غمی که در چشمانش ریخته بود به پولاد نگاه کرد.
مردی که نگاهش یخ بود.
انگار خرس قطبی کنار برکه ای محض تفریح نشسته باشد.
-بذار برم.
پوزخندی زد.
-اگه می خواستی بری چرا برگشتی؟
آسانسور که ایستاد بازویش را کشید و با خودش کشید.
آیسودا عین عروسک کوکی بود.
مظلوم و بی سر و زبان نبود.
اما جلوی پولادی که آزارش داده بود زیادی آرام بود.
پولاد جلوی آپارتمانش ایستاد.
کلید انداخت و در را باز کرد.
در را با هول باز کرد و آیسودا را با خشونت به داخل پرت کرد.
خودش هم بلافاصله داخل شد.
از داخل در را قفل کرد که یک وقت آیسودا قصد فرار نداشته باشد.
آیسودا به اطرافش نگاه کرد.
باور نمی کرد بعد از 4 سال در خانه ی پولاد باشد.

 

 

 

انگار آرزویش بلاخره به حقیقت پیوست.
پشت آن میله ها آرزو می کرد کاش یک بار دیگر پولاد را ببیند.
کاش یک بار دیگر در خانه اش باشد.
کنارش نفس بکشد.
پولاد بارانی اش را درآورد و روی مبل پرت کرد.
-این یارو کی بود؟
آیسودا حواسش به پولاد نبود.
با شیفتگی به اطرافش نگاه می کرد.
سلیقه ی مردانه اش خوب بود.
اما نه آنقدرها…
باید یکی در چیدن وسایل این خانه کمکش می کرد.
-با توام!
برگشت و به پولاد نگاه کرد.
صورتش پر از ذوق بود.
انگار نه انگار که پولاد به زور تا اینجا کشانده بودش!
-اینجا خیلی خوبه پولاد…خیلی…
رنگ نگاه پولاد لحظه ای به تعجب رنگ آمیزی شد.
اما به سرعت به موقعیت خودش برگشت و گفت: آدم باش دختر، گفتم این یارو کی بود دنبالت؟
تن صدایش خشن و بدون انعطاف بود.
ترس تمام قد روی آیسودا چیره شد.
-من باید برم.
پولاد داد زد: تو غلط می کنی؟ کدوم گوری بودی این چندسال که حالا برم برم راه انداختی؟
جا خورد.
-چه گندی بالا آوردی که دنبالتن؟ مگه نرفتی شوهر کنی؟ پس چرا اینجایی؟
نمی خواست توضیحی بدهد.
-کری یا لال؟
-پولاد…
پولاد با خشم به سمتش رفت.
دست بیخ گلویش گذاشت اما فشار نداد.
-چی میگی ها؟ پولاد مرد واسه تو، اسم کیو میاری؟
دست روی دست پولاد گذاشت.
با اینکه ترسناک شده بود اما هنوز هم به شدت دوستش داشت.
-باید بذاری برم.
پولاد محکم به سمت مبل هولش داد.
آیسودا تلو تلو خورد روی مبل افتاد.
-هیچ جا، هیچ جا نمی ذارم بری تا سرو کله ی شوهر بی غیرتت پیدا بشه.
چه دل خوشی داشت این مرد!
کلید در خانه درون جیب شلوارش بود.
آیسودا با بغض و ناراحتی رفتنش به اتاق را نگاه کرد.
عوض شده بود یا عوضی شده بود؟
احساس می کرد قلبش را سنگ باران کرده اند.
عین زنی که به جرم زنا محکوم شده باشد.

 

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.