ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

انگار پاییز به این خانه نیامده باشند.
می دانست پژمان علاقه ی زیادی به گل و گیاه دارد.
باغات میوه اش همیشه مرغوب ترین میوه های آن منطقه را داشتند.
به سمت خانه آمد.
ضلعی که آفتاب مستقیم به ساختمان می خورد، شیشه های سرتاسری بود.
نزدیک پنجره شد.
پرده را کنار کشیده بود.
صدای موزیک آرامی می آمد.
دیدش!
ایستاده بود و وزنه می زد.
رکابی سیاه رنگی به تن داشت.
عضله هایش در میان عرقی که کرده بود می درخشید.
آب دهانش را پر سروصدا قورت داد.
پس چرا در این چهار سال او را اینگونه ندیده بود؟
نیشگونی از پشت دستش گرفت.
خدا لعنتش کند.
از کی این همه هیز شده بود؟
انگار که این مرد همان پژمان بی رحم چهارسال پیش نیست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید.
کم مانده بود رسوایش کند.
جلوی در، با پشت دست، شروع به در زدن کرد.
صدای موزیک قطع شد.
پژمان با قیافه ای متعجب در را به رویش باز کرد.
-چطوری اومدی داخل؟
-اولا سلام…
کلید را نشان داد و گفت: دوما اینو داشتم.
از جلوی در کنار رفت.
-بیا داخل!
بوی خوبی فضا را پر کرده بود.
هنوز چیدمان خانه همان بود.
به همان شلختگی و افتضاحی!
انگار نمی خواست یک تغییر کوچک هم به این خانه بدهد.
-هنوز که خونه همونطوره!
-من راضیم.
-من ناراضیم.
پژمان با بدجنسی گفت: مگه قراره اینجا زندگی کنی؟
حرف در دهانش ماسید.
مردیکه ی بیشعور چطور بلد بود خلع سلاحش کند.
پژمان نگاهی به دستش کرد و گفت: بیا ببینم چیکار کردی؟
-خوبم.
-مشخص میشه.

به مبل اشاره کرد و گفت: بشین!
نمی خواست سرپیچی کند.
که پژمان هم مدام چشم غره نثارش کند.
ترجیحا سعی می کرد دختر خوبی باشد.
نشست.
پژمان مقابلش زانو زد.
چرا پیراهن نمی پوشید؟
دیدن عضله هایش زیر و رویش می کرد.
دست آیسودا را میان بزرگی دستش گرفت.
چسب زخم را با احتیاط برداشت.
تنش از عرق یا هر چیز دیگری بود برق می زد.
انگار با روغن به تمام بدنش مالیده باشد.
نگاهی به زخم دست آیسودا انداخت.
زخم تقریبا عمیق بود.
-باید بخیه بشه.
-لازم نیست.
-من تشخیص میدم یا تو؟
پزشک بود.
پزشکی که هیچ وقت طبابت نکرد.
شنیده بود بخاطر پدرش پزشکی را خواند.
همان تا عمومی هم بیشتر نرفت.
بعد آن را کنار گذاشت.
خودش را سرگرم کارهای دلخواهش کرد.
-هیچی تو خونه ندارم که برات بخیه بزنم.
با ترس گفت: نمی خوام.
می دانست از سوزن و امپول می ترسد.
قبلا هم که مریض می شد ترجیح می داد هر چه قرص و شربت است بخورد ولی آمپول نزد.
حالا هم که ظاهرا از سوزن بخیه می ترسید.
بی توجه به آیسودا بلند شد.
باید زنگ می زد نادر چیزهایی که می خواست را برایش بیاورد.
-چیکار می کنی؟
پشتش را به آیسودا کرد و گوشیش را از روی میز برداشته…
شماره ی نادر را گرفت.
-سلام، کجایی؟
گوش تیز کرد.
-چندتا چیز می خوام جلدی میری داروخونه می خری میاری!
پوفی کشید.
کار خودش را می کرد.
-برات همه رو پیام می کنم.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
ذاتا مغرور و خودخواه بود.
بدون اینکه برایش مهم باشد آدمی که طرف صحبتش است اصلا کیست؟

شاید یکی از دلایلی که دوستش نداشت همین غرور بود.
از بالا می دید.
ولی می خواست صادق باشد، پژمان هیچ وقت با او مغرور نبود.
اما تازگی زیادی کلاس می گذاشت.
به سمت آیسودا برگشت.
-خونه حاج رضا همه چیز مرتبه؟
-فعلا آره!
-خوبه!
به سمت آشپزخانه رفت تا چای درست کند.
آیسودا به کتابی که روی صندلی گهواره ای ولو شده بود نگاه کرد.
پژمان مگر کتاب هم می خواند؟
چرا قبلا نفهمیده بود؟
از جایش بلند شد.
این خانه را با این وضع آشفته که می دید عصبی می شد.
-ول کن اون چای رو، بیا اینجا رو درست کنیم.
-مگه چشه؟
-چش نیست، خیلی بهم ریخته اس.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
چقدر اولین بارها را که از آیسودا می دید برایش شیرین بود.
مثلا این جز اولین بارهایش بود که نسبت به خانه اش حساس می شد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
-می خوای چیکار کنی؟
-این مبلا باید جاشون عوض بشه.
-باشه.
آیسودا با زخم دستش نمی توانست کاری کند.
همان جا ایستاد.
با اشاره ی دست مدام می گفت وسایل را کجا بگذارد.
پژمان عادت به این کارها نداشت.
ولی برایش جالب بود.
دست آخر وقتی به سالن نگاه کردند همه چیز به طرز خوب و بهتری به چشم آمد.
هیچ وقت نباید منکر سلیقه ی زنانه شد.
زن ها بهترین بودند.
آیسودا با رضایت سر تکان داد.
-عالی شد.
صدای سوت کتری می آمد.
آب هم به جوش آمد.
خود آیسودا به آشپزخانه رفت تا چای را دم کند.
آشپزخانه هم زیاد تعریفی نبود.
این دیگر کار خودش بود.
بعدا می آمد سر حوصله همه ی وسایل را می چید.
هرچند ظرف و ظروف خیلی کمی درون آشپزخانه بود.
-چای خشک کجاست؟

پژمان کنارش وارد آشپزخانه شد.
از کابینت بالای کتری برقی جعبه ی چای خشک را در آورد.
به دست آیسودا داد.
آیسودا چای را درون کتری ریخت.
چای را دم کرد و به سمت پژمان برگشت.
پژمان دقیقا مقابلش بود.
قد بلند و چهارشانه!
از آنهایی که باید سرت را بالا بگیری تا به صورتش نگاه کنی.
-بزرگ شدی.
آیسودا با حسرت گفت: کنار تو آره!
حرفش برای پژمانی که فقط می خواست خوشبختش کند کمی سنگین بود.
صدای زنگ نگاه هر دو از پنجره به در انداخت.
احتمالا نادر بود.
وسایلی که می خواست را خریده و آورده بود.
-برو بشین میام.
تی شرتش را از چوب لباسی دم در به تن زد.
از ساختمان بیرون آمد.
آیسودا کنجکاوانه از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پژمان در را باز کرد.
مرد پشت در را نمی دید.
چیزهایی درون پلاستیک را از او گرفت و در را بست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
پژمان داخل شد و گفت: وسایل بخیه رو آوردم.
رنگش پرید.
جلوی خودش زنگ زد که بیاورند.
ولی فکر نمی کرد به این زودی!
اصلا نمی خواست اجازه بدهد زخمش را بخیه کند.
-برو بشین.
-گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.
-برو بشین دختر!
به حرفش که گوش نداد، بازویش را گرفت و روی مبل نشاندش!
-ببین، خوب میشه خودش…
-از چیه سوزن می ترسی؟
-نمی خوام، چرا مجبورم می کنی؟
اخم کرد.
محتویات پلاستیک را روی میز گذاشت.
به زور دست آیسودا را گرفت.
-تکون بخوری بیشتر دردت میاد.
کم کم داشت اشکش در می آمد.
مگر زور بود؟
نمی خواست سوزن بخورد.
یکی از آمپول ها را برداشت و با ماده ی بی حسی پر کرد.

♥️
-چشماتو ببند تا نبینی دارم چیکار می کنم.
حس کرد دارد می لرزد.
-آروم باش دختر.
-آیسودا!
خنده اش گرفت.
حتی در این شرایط هم می خواست که اسمش را صدا بزند.
خودش به عمد دختر دختر میگفت.
دوست داشت این قضیه مهم شود که حرفی برای گفتن با هم داشته باشند.
حساسیت هایش جالب بود.
آمپول را کار زخم به دستش زد.
موادش را خالی کرد و فورا بیرون کشید.
آیسودا با فرو رفتن آمپول تکانی خورد.
رویش را برگردانده بود تا چیزی نبیند.
به محض اینکه پژمان دستش را رها کرد رویش را برگرداند.
-تموم شد؟
-نه، گذاشتم بی حس بشه که بخیه کنم.
آه از نهادش بلند شد.
-اینقد ترسو نباش!
-تو جای من نیستی.
پژمان لبخند زد.
تا بی حس شود بلند شد و به آشپزخانه رفت.
دوتا لیوان چای ریخت و برگشت.
آیسودا به ساعت نگاه کرد.
کمی دیر شده بود.
امیدوار بود خاله سلیم نگرانش نشود.
و البته فضولی سوفیا خانم هم گل نکند.
-بخور، گرمت می کنه.
از گرفتن دست یخ زده اش فهمید به خاطر ترس کمی فشارش بالا و پایین شده.
با دست راستش لیوان را برداشت.
خوشرنگ و داغ بود.
کمی مزمزه کرد و فورا با اخم گفت: اینکه شیرین نیست!
-شیرین می خوری؟
چپ چپ نگاهش کرد.
-واقعا نمی دونستی؟ عجیبه!
می دانست، فقط قند در خانه نداشت.
چون معمولا قند نمی خورد.
البته اگر درون مهمانی یا رستورانی یا هرجایی غیر از خانه ی خودش باشد و برایش بیاورند، می خورد.
-قند تو خونه ندارم.
آیسودا لیوان چایش را روی میز گذاشت.
حسی درون انگشتش نداشت.
پژمان نیمی از لیوانش را خالی کرد و آن را روی میز گذاشت.
نخ و سوزن بخیه را برداشت.

-حسی داری؟
-نه، سِر شده!
پژمان سر تکان داد.
دستش را گرفت و مشغول شد.
آیسودا باز هم رویش را برگرداند تا چیزی نبیند.
با اینکه واقعا چیزی حس نمی کرد.
کار که تمام شد، پژمان وسایل را جمع کرد و بلند شد.
آیسودا به انگشتش نگاه کرد.
فقط دوتا بخیه ی ریز خورده بود.
بدون اینکه اصلا سوزن را حس کند.
-ممنونم.
-یه دو سه روزی دستتو زیر آب نگیر.
-باشه!
با خجالت از جایش بلند شد.
رسما دیگر اینجا کاری نداشت که بخواهد بماند.
تازه خاله سلیم و بقیه هم منتظرش بودند.
-من دیگه باید برم.
-خیلی خب، درو پشت سر ببند.
همین؟ چیز دیگری نمی خواست بگوید؟
نگاهش کرد که به آشپزخانه رفت.
پلاستیک را بالای یخچال گذاشت.
حرصش می گرفت که این همه بی تفاوت بود.
هرچند که برای اولین بار بود که این جنبه های زندگی پژمان را می دید.
4 سال درون یک اتاق حبس بود.
نه اینکه پژمان حبسش کرده باشدها…
او اجازه داده بود کل خانه و حیاط قسمت امپراتوریش باشد.
ولی خودش نخواست و همان جا ماند.
برای رفتن نقشه کشید.
آنقدر که یک شب وقتی از عروسی یکی از محلی ها برمی گشتند میان خرابی ماشین فرار کرد.
حالا که در این خانه ی نقلی رفت و آمد می کرد.
پژمان و کارهایش را می دید.
تازه می فهمید اگر زاویه دید مغرضانه اش را عوض می کرد.
شاید خیلی از اتفاقات نمی افتاد.
-مثلا یه خداحافظی چیزی…
پژمان به سمتش برگشت و به اپن تکیه داد.
-باز برمی گردی.
-یعنی چی؟
-می دونم این بخیه ها رو نابود می کنی و برمی گردی.
حرصی گفت: عمرا!
در حالی که دستش سالمش را از زور خشم مشت کرده بود از ساختمان بیرون زد.
پژمان از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-آفرین گربه کوچولو، بلاخره داری می فهمی اطرافت چه خبره!

 

آیسودا با نگاه به اطرافش، خیالش راحت شد.
به محض اینکه مطمئن شد خبری نیست از خانه ی پژمان بیرون زد.
تا خانه ی حاج رضا دوید.
چون مسیر رفتن به درمانگاه و خانه ی پژمان دقیقا برعکس بود.
رسیده به در ایستاد.
کمی روی زانو خم شد و نفس نفس زد.
حالش که جا آمد.
روسریش را مرتب کرد و در زد.
یادش رفته بود کلید خانه را بردارد.
صدای دویدن شنید.
مطمئن بود سوفیاست.
وگرنه خاله سلیم با این سن و سال نمی تواند بدود.
اصلا سوفیا هم نباید این کار را می کرد.
انگار نه انگار دختری بیست و چند ساله است.
انگار یک بچه ی شش ساله ی پر شر و شور است.
در باز شد و سوفیا مقابلش ایستاد.
-برگشتی؟ چی شد؟
انگشت بخیه شده اش را نشان داد و گفت: دوتا بخیه خورد.
-الهی بمیرم، خیلی درد داشت؟
-می ذاری بیام داخل؟
-اِ، ببخشید.
از جلوی در کنار رفت و آیسودا داخل حیاط شد.
سوفیا در را پشت سرش بست.
-درد نداشت، انگشتم بی حس بود.
هنوز هم بی حس بود.
با هم به سمت بهارخواب رفتند.
همه ی سیب زمینی ها خرد شده بودند.
پیازها هم همینطور!
قصاب هم پوست گوسفند بیچاره را کنده در حال تکه تکه کردن گوشتش بود.
همگی در حال پاک کردن برنج های ایرانی بودند.
سلامی کرد و گفت: ببخشید من نتونستم کمکی بهتون بکنم.
خاله سلیم با نگرانی گفت: دستت چی شده؟
انگشت بخیه شده را نشان داد و گفت: بخیه شد.
-بیا بشین یه چای بخور عزیزم.
از دو سه تا پله ی بهارخواب بالا آمد و نشست.
خاله سلیم از فلاکسش چای خوشرنگی ریخت و پولکی های زعفرانی را مقابلش گرفت.
خانه ی پژمان که چای نخورد.
قند نداشت.
چند دانه پولکی برداشت و با اشتیاق چایش را نوشید.
زن ها حرف می زدند.
یکی از شوهرش می گفت که چند مدتی است مغازه اش رونق ندارد.
یکی از شیمی درمانی خواهرزاده اش که برایش نذر برداشته.

بحثشان گرم بود.
آیسودا هم فقط شنونده.
بدبختی اینکه حتی نمی توانست کمکشان کند.
سوفیا هم کنار گوشش وز وز می کرد.
کمی عصبی اش می کرد.
اما حضوش را دوست داشت.
سرگرمش می کرد.
سر ظهر که همگی رفتند قرار گذاشتند شب برای پخت غذا بیایند.
البته بعد از روضه و مراسم سینه زنی!
امشب شب تاسوعا بود.
علم ها بر پا می شد.
اینطور که از خاله سلیم شنیده بود قرار بود چندین مرد با گریم یاران امام و یاران شمر میان جمعیت بیایند.
ظهر عاشورا در صحن مسجد تعزیه داشتند.
حاج رضا برای ناهار برگشت.
مغازه اش تا فردای عاشورا تعطیل بود.
کلی کار داشت که باید انجام می داد.
با خودش چندین سینی شیرینی آورده بود.
گوشت های تکه شده درون یخچال بودند تا شب!
حاج رضا ناهارش را خورد و گفت: کمکی از من برمیاد؟
آیسودا سفره را جمع کرد و گفت: نه، فقط تمیز کردن حیاط مونده، که من انجام میدم.
حاج رضا به انگشت زخمش اشاره کرد و گفت: چی شده؟
لبخند زد و گفت: میگن نکرده کار نمی بره بار، حکایت منه، زخم کردم دستمو.
خاله سلیم گفت: از بی حواسی!
درست می گفت.
پژمان آنقدر ذهنش را مشغول کرده بود که دستش را برید.
انگار که یوسف پیامبر است.
از تشبیه اش لبخند زد.
با اجازه ای گفت و بیرون زد.
با دست راستش خون گوسفند باقی مانده را با شلنگ شست و داخل شد.
هوا واقعا داشت سرد می شد.
باید بیشتر مواظب خودش باشد.
چون در طول 6 ماه پاییز و زمستان چندین بار سرما می خورد.
خودش را به کنار بخاری رساند.
باید کمی استراحت می کرد و سور و سات روضه ی امشب را محیا می کرد.
خیلی کار داشت.
****
فصل نهم
-تصمیمت چیه پولاد؟
-برای چه کاری؟
-خودتو نزن به اون راه، منظورم ترنجه!
پولاد با سرخوشی گفت: حلش کردم.
نواب ابرو بالا پراند و گفت: چطوری؟

پولاد روی مبل لم داد.
کاسه ی ذرت بو داده اش را روی شکمش گذاشت و به تلویزیون زل زد.
-با پول!
-یعنی چی؟
داشت سریال می دید.
از آن پر تب و تاب هایی که گاهی غیر اخلاقی هم می شد.
جای حساسی بود که اصلا دلش نمی خواست جواب نواب را بدهد.
-پول میدم رضایت میده.
-روحی که داغون کردی چی؟
-نواب ول کن تورو سر جدت، بذار فیلممونو ببینیم.
نواب با حرص و خشم نگاهش کرد.
مثلا این مردیکه ی آشغال رفیقش بود؟
از جایش بلند شد.
-کجا؟
-سر قبر تو.
پولاد خندید و گفت: چته تو؟ چند مدته خیلی سنگ ترنج رو به سینه می زنی.
اگر می توانست حتما گردنش را خورد می کرد.
بدون اینکه جوابش را بدهد بارانی اش را از چوب لباس دم در برداشت.
-میرم یکم هوا به کله ام بخوره.
در را باز کرد و بیرون رفت.
پولاد با خودش گفت: چش شده این پسر؟
بی خیال دوباره توجه اش را به تلویزیون داد.
زور زده بود تا خودش را از شر دور کند.
ولی نواب مدام می خواست ترنج را بیخ ریشش ببندد.
معلوم نبود دوست است یا دشمن!
**
به محض تمام شدن زنجیرزنی زن ها درون خانه بساط گرفتند.
حاج رضا بالای سر کار ایستاده بود.
پژمان حتی یکبار هم نیامد سر بزند.
همه چیز را به حاج رضا سپرده بود.
پس لزومی نداشت که مدام بخواهد بیاید و سر بزند.
قیمه را بار گذاشتند.
ولی برنج را گفتند دم سحری باشد بهتر است.
بوی خوب قیمه فضا را پر کرده بود.
آیسودا با تمام خستگی تا دم سحر پای دیگ قیمه بیدار بود.
حدود 5 صبح بود در حالی که درخودش جمع شده، و پتوی نازکی دورش است به خواب رفته بود.
خاله سلیم که به هوای نماز خواندن اول صبحی به بهار خواب آمد و دیدش..
با دلواپسی به داخل رفت.
پتوی کلفتی به همرا بالش آورد.
پتو را دورش پیچاند و سرش را بلند کرده بالش را زیرسرش گذاشت.
داخل شد و نمازش را خواند.
حاج رضا را صدا زد تا کم کم برنج را هم درست کنند.

پیرمرد بیچاره همراه با آیسودا تا خود صبح بیدار بود.
نمازش را خواند و آب برنج را گذاشت.
خاله سلیم با روشن شدن آسمان، به خانه ی همسایه ی دیوار به دیوارشان رفت تا برای کمک بیاید.
حاج رضا هم برای چرت زدن داخل رفت.
آیسودا هم در خواب ناز بود.
حدود ساعت 9 صبح بود که صدای در بلند شد.
خاله سلیم به همراه مرضیه خانم در حال خوردن چای و صبحانه بودند.
چادرش را سر کشید و دم در رفت.
در را باز کرد.
از دیدن پژمان گل از گلش شکفت.
-بیا داخل پسرم، خوش اومدی.
-مزاحم نیستم؟
-مراحمی.
پژمان یالله گویان داخل شد.
مرضیه خانم چادرش را سر کشید.
-بیا یه استکان چای بخور پسرم.
پژمان به دیگ ها اشاره کرد و گفت: تو زحمت افتادین.
-برای آقامون امام حسینِ، نوکریشو می کنیم.
پژمان به سمت بهارخواب آمد که آیسودا را لای پتوی کلفتی در حالی که در خواب عمیق بود دید.
خاله سلیم که نگاهش را دید گفت: تا صبح بیدار بود.
به بهارخواب اشاره کرد و گفت: بیا بشین!
پژمان لبه ی بهار خواب نشست.
-عذرخواهی می کنم اگر برای کمک نیومدن، راستش فکر کردم خانم ها دارن زحمت نذری رو می کشن نخواستم با اومدنم کسی رو معذب کنم.
-این حرفا چیه پسرم.
برایش یک استکان چای ریخت و همراه پولکی های زعفرانی مقابلش گذاشت.
-بخور تازه دمه!
-ممنونم.
استکان را برداشت.
در حالی که نگاهش زیر زیرکی به آیسودا بود.
موهای جلویی نیمی از صورتش را پوشانده بود.
نوک دماغش سرخ بود.
معلوم بود درون بهارخواب حسای سردش شده.
شب های اصفهان حسابی سرد شده بود.
امیدوار بود فقط سرما نخورد.
چون می دانست حسابی بد سرماست.
در طول سال بیشتر از سه بار سرما می خورد.
استکان چایش را برداشت.
تلخ خوردن را بیشتر دوست داشت.
بوی دم کشیده ی برنج می آمد.
خورش هم از قل قل افتاده بود.
زیر اجاق گاز هم خاموش بود.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.