ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

حالت چهره اش یکباره در هم فرو رفت.
-چی شد؟
به زور لبخند زد.
-هیچی!
کاش این همه از پژمان نمی ترسید.
راحت می توانست درد و دل کند.
از خودش و خواسته هایش بگوید.
ولی نمی شد.
تمام این سال ها فقط ترسیدن را یاد گرفته بود.
اطاعت کردن و آرام بودن.
چه فایده داشت؟
فقط روز به روز چموش تر می شد و غریبه تر!
آنقدر غریبه شد که حالا حتی نتواند یک درد ودل ساده هم بکند.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
باید می رفت کمی کارهایش را انجام می داد.
شب هم زود می خوابید.
به آقا سید قول داده بود فردا زودتر بیاید.
ظاهرا کارهایی داشت.
جعبه را برداشت و گفت: من دیگه باید برم.
پژمان دخالتی نکرد.
از اول هم الکی خواسته بود بیاید.
پشت آمدنش هیچ دلیل منطقی نبود.
فقط دلتنگی بود و دلتنگی!
چادرش را به سر زد و گفت: شب بخیر.
پژمان هم جوابش را داد.
تا دم در بدرقه اش کرد.
آیسودا بدون اینکه پشت سرش نگاه کند رفت.
با رفتنش زیر لب پژمان گفت: پس پای یه نفر دیگه در میونه!
***
فصل سیزدهم
مسخره بود.
حالا دیگر به جشن عقد نواب و ترنج دعوت بود.
حرصی گوشی را روی میز گذاشت.
خود به خود شروع به خندیدن کرد.
نواب داشت با ترنج ازدواج می کرد به همین سادگی!
فردا پس فردا هم در مورد شراکتش می آمد حرف می زد.
البته که نمی خواست با متجاوز زنش حرفی بزند.
کم کم باید قید دوستی اش با نواب را هم می زد.
اشتباه پشت اشتباه!
هیچ چیزی سر جایش نبود.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمینشبزند.
بعد از یک ماه که آدم اجیر کرده هنوز خبری از آیسودا نشده بود.

و شاید حالا وقتش بود همه ی دشمنی ها را کنار می گذاشت و به سراغ پژمان نوین می رفت.
او آدم زیاد این ور و آن ور داشت.
مطمئنا می توانست کارهایش را بکند.
اگر آیسودا را پیدا می کرد از خیلی چیزها می گذشت.
مدیونش می شد.
خسته از جدال هرروزه در ذهنش بلند شد.
این دختر او را به پای کس و ناکس می انداخت.
حقش نبود.
حق مردی که عاشق است نبود.
درست بود که وقتی چهار سال پیش آیسودا رفت تلاشی نکرد.
البته این تلاش نکردن هم به خواست خود آیسودا بود.
و خودش هم آنقدر بی پول و بدبخت بود که نمی توانست مانع رفتنش شود.
آن نامرد هم به همین بهانه آیسودا را به آنجا کشاند.
بدبختی اینجا بود حالا که پول هم داشت آیسودا را نداشت.
کم آورده بود.
به هر دری می زد بسته بود.
هیچ کسی هم نبود محض رضای خدا کمکش کند.
انگار روی پیشانیش نوشته بدبخت!
امروز جلسه ی مهمی داشت.
ابدا نمی خواست خرابش کند.
فقط با این کار به خودش ضربه می زد.
موقعیت شرکت نباید به خطر می افتاد.
خصوصا که 4 سال برای جا افتادن یک شرکت آنقدرها هم زمانی نبود.
از اتاق بیرون زد.
ساعت به جلسه نزدیک می شد.
تاکید هایش را به منشی کرد و به سمت اتاق کنفرانس رفت.
****
-سلام یوسف!
-سلام حاج رضا، خوبی؟
حاج رضا از جایش بلند شد.
فعلا نمی خواست کسی صدایش را بشنود.
حتی زنش و آیسودا!
از ساختمان بیرون آمد.
دمپایی پوشید و از پله های بهارخواب پایین آمد.
-زنده باشی، تو خوبی؟ زن و بچه هات خوبن؟
-زیر سایه الله، به مرحمت شما، غرض از مزاحمت، خبری از دختر کتایون نداری؟
حاج رضا لحظه ای ساکت شد.
باور نداشت نگران آیسودا شده باشد.
-فکر نمی کردم نگرانش بشی.
اینبار یوسف ساکت شد.
-می دونی چند ساله کتی رو ندیدم؟ نه خودش نه دختراش!
می دانست بگوید دخترانش یوسف احساس ترس می کرد.

-کدوم دختر؟ مگه غیر از آیسو کسی دیگه ایم داشت؟
-خودتو نزن به اون راه، همه می دونیم ژاکلین دختر تو نیست، در اصل دختر کتی و یحیی است.
یوسف برآشفت.
-این حرفا چیه؟ کدوم بی پدر و مادری گفته؟
-یوسف!
سعی داشت حاشا کند.
ولی جایش نبود.
بلاخره یکی باید این حرف ها را توی صورتش می کوبید.
-من اشتباه کردم زنگ زدم حاج رضا!
-قضیه سهم الارث آیسوداست؟
-نمی خواستم چیزی بدم یحیی.
-سهم آیسودا رو نگه دار بلاخره خودش میاد برای سهمش!
-خبری ازش داری؟
نوبت حاج رضا بود که بزند به حاشا.
-نه!
-معلوم نیست این دختر کجا رفته؟ تا چند ماه پیش تو عمارت خاله اش بود.
-کاش می دونستم، کاش!
یوسف با تعجب گفت: خبر نداشتی؟!
-بعد از سالها تازه یادت اومده خبر بدی.
یوسف با شرمندگی گفت: من فکر می کردم می دونی پیش پژمانه.
یوسف هم عین یحیی.
اگر جایی منفعتش باشد مطمئنا همان جا می رفت.
پژمان زیر سیبیلش را چرب کرده بود که تمام مدت سراغی از دختر برادرش نگرفت.
—من نمی دونم آیسودا کجاست، ولی سهمشو نگه دار…
یوسف وسط حرفش پرید.
-می دونم فکر می کنی شبیه یحیی هستم، ولی به والله اینطور نیست، نمی خوام حقش خورده بشه، همه ی سهمشو پول می کنم می زنم به حساب خودت، می دونم خبر نداره که یه دایی داره، ولی اگه من زودتر دیدمش میگم بیاد از تو بگیره.
حاج رضا حرفی نزد.
شاید هم اشتباه کرده باشد.
گناه مردم را نمی شست.
حاج رضا به آرامی پرسید: ژاکلین چطوره؟
یوسف کمی عصبی گفت: خوبه!
یوسف نازا بود.
مشکل از خودش بود نه زنش!
برای همین بود همان سالی که ژاکلین به دنیا آمد، بچه را به یوسف داد.
همه از ترس یحیی بود.
آن وقت ها آیسودا دوساله بود.
یحیی هم نبودش!
طبق معمول رفته بود و چند ماهی سراغ زن و بچه اش را هم نگرفت.
وقتی هم برگشت، کتایون گفته بود بچه مرده به دنیا آمده.
ژاکلین هم شد بچه ی یوسف!
کسی هم حرفی نزد.

-مواظبش باش.
یوسف دیگر انکار نکرد.
نمی توانست انکار کند.
تماس که قطع شد چهره ی حاج رضا متفکر بود.
نمی خواست در مورد آیسودا بگوید.
حس می کرد یوسف هم عین برادرش!
آیسودا جایش امن بود.
به خودش قول داده بود تا آخر عمرش از او محافظت کند.
او بچه ای نداشت.
دختر کتایون بچه اش می شد.
هر چه داشت را به پایش می ریخت.
برگشت و از پنجره به داخل نگاه کرد.
آیسودا و سلیمه کنار هم یکدیگر نشسته بودند.
حرف می زدند و با صدای بلند می خندیدند.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.
دستی به ریش سفیدش کشید.
همین روزها باید همه چیز را برای آیسودا می گفت.
این عذابی که دختر بیچاره می کشید واقعا آزار دهنده بود.
نمی خواست معذب ببیندش!
به سمت خانه حرکت کرد.
هوا واقعا سرد شده بود.
باید بیشتر مواظب خودش باشد.
اگر عین پارسال زانویش سرما بخورد خانه نشین می شود.
داخل خانه شد و از هوای گرم لذت برد.
نگاهش روی آیسودا بود.
چقدر شبیه مادر خدا بیامرزش بود.
خصوصا چشمانش!
معصومیت و مظلومیت در آن بیداد می کرد.
شاید وقتش رسیده بود برای پژمان هم خط و نشان می کشید.
خیلی این دختر را آزار داد.
دیگر باید به حال خودش رهایش می کرد.
خودش تا آخر عمر نوکرش بود.
اگر می دانست تمام این چهارسال کنار پژمان است همان سال اول می آمد دنبالش.
فقط حیف که نفهمید.
خیلی دیر فهمید.
وقتی که آیسودا به مغازه اش پناه آورد.
خاله سلیم لبوهای پخته شده را درون بشقاب کنار بخاری گذاشت.
-بیا رضا، تا گرمه باید خورد.
-ممنونم خانم.
آیسودا نگاهشان کرد.
چقدر این زن و شوهر با عشق و محبت بودند.
خدا حفظشان کند.

خوبی از سر و رویشان می بارید.
انگار خدا فقط و فقط برای خوب بودن خلقشان کرده بود.
روزی هزار بار از خدا بابت آنها شکر می کرد.
می توانست به پست هزارتا آدم ناجور بخورد.
ولی در عوض به پست کسانی خورد که خوب بودند.
زیادی هم خوب بودند.
این لطفشان را هرگز فراموش نمی کرد.
هر جای این کره ی خاکی می رفت بلاخره لطفشان را جبران می کرد.
خاله سلیم نگاهش کرد و گفت: بیا بخور دختر، خیلی لاغری.
لبخند زد.
عاشق این زن بود.
والسلام!
*
نادر مقابلش ایستاده بود.
آیسودا خودش سرنخ را داد.
دنبال کردنش هم با پژمان.
-باید چیکار کنم؟
-تمام آدم هایی که آیسودا تو چهارسال دانشجویش باهاشون رابطه داشته چه دختر چه پسر حتی بقال سرکوچه رو می خوام.
نادر نپرسید چرا؟
مطمئنا باز چیزی ذهن رئیسش را مشغول کرده.
-چشم.
-بیشتر رو پسرا زوم کن.
-چشم.
هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت.
شاید هم نباید در گذشته اش کند و کاو می کرد.
ولی قلبش ناآرام بود.
انگار ترس گنگی وجود داشت.
اگر در گذشته چیزی نباشد خیالش راحت تر بود.
حتی اگر چیزی هم بوده بلاخره چهارسال گذشته، طرف حتما تا الان ازدواج کرده.
باید هم اینگونه به خودش دلداری می داد.
-می تونی بری؟
نادر سر تکان داد.
از دفتر شرکت بیرون زد.
پژمان ماند و کارهایی که باید انجام می داد.
ابدا آدمی نبود که کارهایش را به دیگران واگذار کند.
اهل رویا پردازی هم نبود که ساعت ها ذهنش مشغول شود.
هرچیزی جای خاص و زمان خودش را داشت.
ورقه های جلویش را پهن کرد.
همه تک به تک باید مطالعه می شدند.
او تصمیمات کاریش را عاقلانه انجام می داد.
بدون اینکه یک درصد هم خطا کند.
مرد کار و عمل بود.

دوباره آمده بود.
خوش قد و قامت بود.
فقط مانده بود جلوی در خانه ی سوفیا چه می کرد.
البته خب سوفیا گفته بود برادر دارد.
شاید دوست برادرش بود.
هرچه که بود حسابی تنگ دل آدم می چسبید.
از آن مردهایی که قیافه شان مردانه بود.
زود به دلت می نشیند.
انگار که سال هاست می شناسیشان.
جلوی در خانه ی سوفیا ایستاد.
مجید برگشت و نگاهش کرد.
این دختر را کجا دیده بود؟
-سلام.
مودبانه جواب آیسودا را داد.
-سلام خانم.
آیسودا دستش را روی زنگ گذاشت که مجیو گفت: من زنگ زدم، الان باز می کنن.
دستش را عقب کشید.
-عذرخواهی می کنم خانم، من شمارو جایی ندیدم؟
آیسودا با شرمندگی گفت: جلوی مسجد یه تصادف کوچیک داشتیم.
مجید آهان کشداری گفت.
تازه یادش آمد.
سرش را تکان داد و گفت: بله یادم اومد، من اونموقع نتونستم درست از شما عذرخواهی کنم.
-خواهش می کنم، تموم شد.
مجید با خضوع سر تکان داد.
همان موقع در باز شد.
سوفیا بود که غر غر می کرد.
-هزار بار گفتم این آیفون رو درست کنید، هی من باید بیام درو باز کنم؟
آیسودا ریز خندید.
مجید هم لپ سوفیا را کشید و گفت: اینقد غر نزن دختر.
آیسودا متعجب نگاهشان کرد.
این همه صمیمی بودند؟
سوفیا با دیدن آیسودا گفت: وای دختر تو هم که هستی، بیا داخل!
بعد انگار یادش آمده معرفی نکرده.
کف دستش را به سینه ی مجید کوبید و گفت: این آق داداشمه، مجید جون.
کمی از مجید فاصله گرفت.
دستش را دور گردن آیسودا انداخت و گفت: اینم دوستم آیسو جون، از فامیلی حاج رضاس.
مجید سری تکان داد و گفت: خیلی خوشبختم خانم.
آیسودا با خجالت گفت: منم همینطور.
سوفیا دست آیسودا را کشید و با خودش داخل برد.
مجید هم پشت سرشان داخل شد و در را بست.
پشت سر دخترها قدم برمی داشت.

از پشت نگاهشان کرد.
سوفیا داشت با هیجان چیزی را تعریف می کرد.
آیسودا خیلی متین لبخند می زد.
یک دختر بانمک که اولین بار یا همان دومین بار می دیدش!
نگاهش معصوم بود.
شبیه دخترهای آفتاب مهتاب ندیده.
حس می کرد دوست خوبی برای سوفیاست.
حداقل اینگونه حس می کرد.
با هم داخل شدند.
لبخند کوچکی روی لب مجید نشست.
او هم داخل شد.
مادرش بساط چایش را آماده کرده بود.
جوری که از آیسودا استقبال شد به نظر میرسید که کاملا شناخته شده است.
و البته به دل همه نشسته.
کنار مادر سوفیا نشست.
گونه ی پیرزن را بوسید.
خوش و بش کرد.
مجید هم معذبشان نکرد.
چای ریخته شده را برداشت و به اتاق خودش رفت.
از فردا دوباره باید سر تمریناتش حاضرمی شد.
آیسودا با رفتن مجید توانست سرش را بالا بیاورد.
عجیب معذب بود.
سوفیا آگهی روزنامه را که دورش خط کشیده بود را نشان آیسودا داد.
-ببین این مهد دوتا مربی می خواد.
-الان؟ این فصل؟
-حتما مشکلی پیش اومده.
-خب؟
-بیا بریم دوتایی، اگه حقوق و مزایاش خوب بود بهتر از بیکاری تو خونه اس.
آیسودا حرفی نزد.
شاید هم خوب بود.
از خیریه زیاد عایدی نداشت.
شاید مهد بهتر بود.
تازه قرار نبود که خیریه زیاد بماند.
به محض اینکه کار خوبی پیدا می کرد می رفت.
-من زنگ زدم، قرار گذاشتم واسه فردا صبح.
-همه کاراتم که کردی.
مادر سوفیا در حال بافتن بود.
به نظر می رسید دارد یک لحاف کوچک رنگی رنگی می بافد.
-خره خیلی خوبه.
-باشه، ساعت چند؟
-گفتم تا 10 اونجاییم.
-دور که نیست؟

-نه زیاد، با اتوبوس پنج دقیقه راهه.
-خوبه!
در فکر کار بود.
اما کاری که اگر زحمت می کشد دستمزدش حداقل قابل ملاحظه باشد.
باید ممنون سوفیا باشد.
اگر در فکر نبود شاید خودش حالا حالاها دنبالش را نمی گرفت.
چای خوشرنگی که مادر سوفیا ریخته بود را تا نیمه خورد.
تا نیم ساعت بعدش هم با سوفیا حرف زد و بلند شد.
سوفیا اصرار کرد برای شام بماند.
ولی معذب بود.
راهش را کشید و رفت.
پسر بیچاره بخاطر او خودش را درون اتاق زندانی کرده بود.
البته به قیافه اش نمی آمد کمرو باشد.
بیشتر انگار بخاطر او درون اتاق ماند.
وارد خانه شد.
حاج رضا هنوز نیامده بود.
خاله سلیم هم در حال خیاطی بود.
یکی از خانم های همسایه هم کنارش بود.
سلامی کرد و به اتاق پناه برد.
چقدر این روزها دلگیر می گذشت.
در این چند ماه حقوقی که از خیریه گرفته بود حداقل 2 میلیونی داشت.
کارت پژمان هم کنارش بود.
نمی دانست موجودیش چقدر است.
ولی شاید آنقدر باشد که بتواند یک لب تاب بخرد.
بعد می توانست کارهای فتوشاپ و تایپ را انجام بدهد.
آنوقت بدهی اش به پژمان را پس می داد.
تازه اگر کاری که سوفیا گفته بود هم بگیرد این همه می توانست درآمد خوبی باشد.
البته باید با خیریه خداحافظی می کرد.
کار خوبی بود.
اما دستمزد آنچنانی نداشت.
باید فردا با سوفیا می رفت برای لب تاب
ارزان قیمتش را می خرید.
لزومی نداشت زیاد خرج کند.
خدا کند قیمت مناسب گیرش بیاید.
بعد هم باید به چندتا کافینت و دفتر فنی بابت تایپ و کارهای فتوشاپشان سر می زد.
درآمدش کمی بالا می رفت تازه می توانست در فکر دانشگاه رفتن باشد.
دانشگاه واقعا خرجش زیاد بود.
ابدا هم نمی خواست از کسی قرض کند.
البته خب کسی را هم نداشت که بخواهد قرض کند.
پس باید همه ی سعیش را می کرد و روی پای خودش می ایستاد.
هیچ کس غیر از خودش نمی توانست به خودش کمک کند.
*****

بی اختیار قدم هایش به سمت خانه اش کشیده شد.
نباید می رفت.
اصلا باید قلم پاهای خودش را خورد می کرد که نرود.
ولی دلش داشت او را می کشاند.
همه ی سرزنش ها متوجه ی دلش بود و بس!
وگرنه بی گناه بود.
جلوی در ایستاد.
یک ساعت پشت در خانه ی حاج رضا ایستاده بود کوچه خلوت شود.
پاهایش دیگر داشت گزگز می کرد.
به محض اینکه کوچه خالی شد به سمت خانه اش پرواز کرد.
کلید انداخت و داخل شد.
انگار هفت خوان رستم را گذرانده باشد.
چقدر کار سختی بود از این کوچه گذشتن.
حیاط در بی گناهی کامل زیر سردی زمستان داشت جان می داد.
درختان لخت لخت بودند.
حیاط پر از برگ های خشکیده بود.
خدا را شکر بلد هم نبود جارو کند.
ماشینش درون خانه نبود.
پس نبودش!
هم خوب بود هم بد!
فقط می فهمید حسابی دلتنگش است.
داخل خانه شد.
گرمای داخل تمام جانش را داغ کرد.
روحیه گرفت.
چادرش را درآورد.
بوی خوب ادکلنش فضا را پر کرده بود.
نفس عمیقی کشید.
ریه هایش پر شد از بوی خاص ادکلنش!
-چیکار کنم باهات مرد دیوونه؟
چادرش را روی مبل گذاشت.
نمی فهمید چرا هروقت پایش را درون این خانه می گذاشت پر از آرامش می شد.
انگار مال خودش باشد.
جایی که واقعا متعلق به اوست.
روی صندلی گهواره ای نشست.
امروز کتابی نبود.
پس حتما سرگرم چیز دیگری است که خبری از کتاب خواندنش نیست.
باید چراغ ها را روشن می کرد.
خانه در حال تاریک شدن بود.
ولی حال نداشت.
خسته هم بود.
فقط یک ساعت پیش سوفیا بود.
بعد هم خانه.

❤️

آنجا هم زیاد دوام نیاورد.
از خانه بیرون زد تا خودش را به اینجا برساند.
دوباره و چندباره نفس عمیق کشید.
بوی ادکلنش را واقعا دوست داشت.
مستش می کرد.
انگار قلبش را قلقلک بدهد.
پر می شد از حس و عشق!
انگار تنش جوانه بزند.
سرخوشانه به خودش لبخند زد.
این حال برای خودش هم عجیب بود.
انگار حال خاصی داشته باشد.
می نخورده مست بود.
پلکش را روی هم گذاشت.
صندلی گهواره ای در حال تکان خوردن بود.
چقدر خسته بود.
دلش خوابیدن می خواست.
زیر لب شروع کردن به خواندن یک شعر بلند .
آنقدر خواند و صندلی تکان خورد که پلکش سنگین شد.
نفهمید چه شد.
بدون اینکه به خودش بیاید خوابش برده بود.
صندلی هم بلاخره بی حرکت شد.
*****
داخل خانه شد.
جلوی در رد بوی خاصی آمد.
کلید درآورد تا در ساختمان را باز کند.
ولی در باز بود.
متعجب کمی در را هول داد و داخل شد.
هیچ صدایی نمی آمد.
خانه گرم بود.
نگاه چرخاند.
از دیدن آیسودا متعجب شد.
روی صندلی خوابش برده بود.
به آرامی در را پشت سرش بست.
اینجا چکار می کرد؟
به سمتش رفت.
پلکش معصومانه روی هم بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.
بالای سرش ایستاد.
هر بار که نگاهش می کرد با خودش می گفت:
“لا حول والا قوه الا بلا”
این همه زیبا بود.
خاص بود.

رمان

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.