ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

-ممنونم.
-همین جا بمون یه چیزی بپوشم.
با ترس به صدایی که می آمد گوش داد.
دستش را روی دسته ی مبل گذاشت.
پژمان از کنارش رفت.
استرس به جانش افتاد.
رفت و برگشت پژمان زیاد طول نکشید.
غیر از لباس گرمی که پوشیده بود، گوشیش هم همراهش بود.
چراغ قوه ی گوشیش را زد.
جلوی پایشان روشن شد.
-چادرم؟
-الان پیداش می کنم.
اطراف نور انداخت تا بلاخره چادر را روی دسته ی یکی از مبل ها دید.
به دست آیسودا داد و گفت: بریم.
هنوز سر شب بود.
احتیاجی نبود که برود.
ولی حس می کرد دختر بیچاره زیادی معذب است.
البته خب اتفاق بوسیدن چیز کمی نبود.
وقتی پیش بیاید هزار رنگت می کند.
با هم از خانه بیرون زدند.
کوچه در تاریکی مطلق بود.
ولی چون فضای باز بود روشن تر از خانه بود.
نور شمع یا چراغ قوه ای از هیچ خانه ای مشخص بود.
همه جا در سکوت و تاریکی بود.
تازه می تواست چهره ی خاکستری پژمان را ببیند.
چهره اش به شدت مردانه بود.
از آنهایی که هر چه نگاهش کنی سیر نمی شد.
ابروهای سیاه و پرپشت…
چشمان درشت و کمی کشیده…
لب هایی که کلفت نبود ولی خط لب باریکی داشت.
صورتش استخوانی بود و کمی شبیه مربع یا بیضی…
نگاهش را گرفت.
هیچ وقت متوجه ی ظاهرش نشده بود.
زیادی خاص بود.
حتی پولاد هم این همه مردانه نبود.
اصلا این همه خاص نبود.
پولاد همیشه می گفت شاید بتوانم.
ولی پژمان اصرار داشت که حتما می تواند.
و حالا آیسودا در چنگش بود.
چون می توانست.
چون می خواست.
جلوی در خانه ی حاج رضا ایستادند.

آیسودا ایستاد و نگاهش کرد.
-ممنون…
پژمان منتظرش نگاه کرد.
ادامه داد: بخاطر اینکه تا اینجا همراهیم کردی.
-خواهش می کنم.
-خب پس من دیگه میرم.
کلید در آورد ودرون قفل چرخاند.
-هر وقت بخوای برمی گردیم عمارت.
جواب پژمان را نداد.
برنمی گشت.
نه حداقل این فصل!
بی نهایت احساس تنهایی و زندانی بودن به او درست می داد.
-شب بخیر.
-شب تو هم بخیر.
داخل خانه شد و در را پشت سرش بست.
قدم برداشت که به سمت خانه برود برق ها آمد.
زیر لب فحشی داد.
انگار منتظر بود از خانه ی پژمان برود که برق ها بیاید.
لعنتی!
صدای خاله سلیم و حاج رضا می آمد.
داخل شد و سلام داد.
هیچ کدام نپرسیدند کجا رفته.
چون مشخص بود.
یا خانه پژمان بود یا کنار سوفیا.
جای دیگری نداشت برود.
خاله سلیم ناراضی از برق رفته وارد آشپزخانه شد.
سریال محبوبش را از دست داده بود.
آیسودا ریز ریز خندید.
حاج رضا تلویزیون را روشن کرد که اخبار ببیند.
آیسودا هم به سمت خاله سلیم رفت تا لبوهایی که از یخچال بیرون آورده بود را پوست بگیرد و روی گاز بگذارد.
و باز هم برای بار هزارم عاشق این زن و شوهر شد.
بی نهایت خوب بودند.
انگار لطافت از سر و رویشان می بارید.
با اولین حقوقش اگر کار فردا را بگیرد هدیه می خرید.
برای هر دویشان.
تازه شاید برای پژمان هم خرید.
از اینکه بخواهد چیزی برایش بخرد پر از ذوق شد.
چیزی شبیه به یک کتاب.
مرد کتابخوان نعمت بود.
هرچند که بعضی کارهایش نهایت جاهلیتش بود.
و بعضی کارهایش به شدت دوست داشتی!

فصل چهاردهم
رفته بودند.
از هر دو مصاحبه گرفته شد.
گفتند خبر می دهند.
جالب بود که دوتا مربی می خواستند.
پنج کلاس مهد بود و پیش دبستانی.
از مهد تا توی بازار را پیاده رفتند.
سوفیا غر زده بود به جانش که چرا دخترانگی نمی کند؟
همه اش درون خانه و خیریه.
پس کی قرار است کمی تفریح کند؟
درون بازار قدم زدند.
درون یکی از بوفه ها ذرت مکزیکی خوردند.
سوفیا کمی لوازم آرایشی و گلسر خرید.
آیسودا به هیچ کدام احتیاجی نداشت.
همه را قبلا با پژمان خریده بود.
و البته استفاده ی آنچنانی هم نکرد.
سوفیا اصرار کرد ناهار هم بمانند.
مخالفتی نکرد.
بیرون ساندویچ خوردند.
کنار ون های زیبای انقلاب چای خوردند.
حرف زدند.
بلند خندیدند.
شعر خواندند.
تازه یکی دوتا پسر هم نشسته بودند گیتار می زدند.
با آوازشان هم نوایی کردند.
عصر بعد از اینکه آیسودا چند جا قیمت لب تاب گرفت به خانه برگشتند.
صورت سوفیا از وقتی که گذرانده بود می درخشید.
رسیده به خانه از اتوبوس پیاده شدند.
-بیا چند شب دیگه بریم کافه.
-چرا شب؟
-خیلی رمانتیکه.
آیسودا خندید.
-دیوونه.
-راست میگم آسو، بیا بریم خوش می گذره.
-سعی می کنم.
-نزن تو حالم.
خندید.
خودش هم دلش می خواست.
منتها ترسش از آقا بالاسرش بود.
از پژمان که ممکن بود بفهمد و الم شنگه به پا کند.
وگرنه خودش که مشکلی نداشت.
کمی خوش می گذراند

وگرنه خودش که مشکلی نداشت.
کمی خوش می گذراند.
به جایی هم برنمی خورد.
-فردا بهت خبر میدم.
-منتظرما.
سوفیا چشمکی زد و به سمت خانه شان رفت.
آیسودا هم با لبخند از او جدا شد.
واقعا دوست خوبی بود.
با اینکه آن اوایل از پرحرفی می کرد و اصلا از او خوشش نیامده بود.
ولی الان بنظرش ماه بود.
حتی پرحرفی هایش هم خوب بود.
به شرطی که این پرحرفی ها به پژمان ختم نشود.
حرف پژمان که به میان می آمد آتشی می شد.
دلش می خواست یکی از آن پسب های 5 سانتی را بردارد.
به دهانش بزند تا بسته شود.
دیگر هیچ وقت اسم پژمان را هم نیاورد.
انگار مرد قحط بود.
باید حتما از پژمان خوشش بیاید؟
تازه مگر پژمان چه داشت؟
هیچی!
با خودش که می خواست منصف باشد … یک چیزهایی داشت.
یک چیزهای خوب.
وارد حیاط شد.
هوای خوب بهمن ماه هنوز هم سرد بود.
ولی آفتاب پرجان تر از دی ماه بود.
امسال هم که خبری از برف نبود.
اصلا اصفهان بیچاره ده سالی یک بار هم برف به تن خودش نمی دید.
وارد خانه شد.
بوی چای تازه دم می آمد.
-سلام.
سلام جواب داده نشد.
کمی که جلوتر رفت صدای شرشر آب را از حمام شنید.
لبخند زد و به اتاق خودش رفت.
لباس هایش را عوض کرد.
فورا رفت و یک چای تازه دم برای خودش ریخت.
باید زنگ می زد پژمان.
حتما می توانست یک لب تاب خوب برایش پیدا کند.
پولش را داشت.
کارت را می داد تا بخرد.
بعد هم می رفت چندتا از این کافینت ها.بلاخره تایپیست می خواستند.
گرافیک کار کردنش هم خوب بود.

مخصوصا طراحی برای کارت ویزیت.
قبلا که خوب این کار را می کرد.
کمی تمرین می کرد باز هم عین قبل می شد.
خرج دانشگاهش را از قبلا از همین راه در می آورد.
پولاد گرافیک را یادش داد.
از کامپیوتر داغانی که پولاد داشت هم استفاده می کرد.
چون بیشتر وقتش را درون خانه ی پولاد می گذراند.
یک فنجان چای ریخت.
چندتا گل محمدی هم درونش انداخت.
عطرش را دوست داشت.
گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت.
کامل بوق خورد و جواب نداد.
متعجب با خودش گفت: یعنی چی؟
دوباره زنگ زد.
باز هم جواب نداد.
دیگر زنگ نزد.
یا کار داشت یا به عمد جواب نمی داد.
پس او هم زنگ نمی زد.
چایش را کمی مزمزه کرد.
کمی خسته بود.
به اتاقش رفت.
پتوی نازکی برداشت.
به سمت بخاری آمد.
چایش را کامل خورد.
بالش گذاشت و کنار بخاری دراز کشید.
دلش می خواست فقط بخوابد.
همین هم شد.
بدون اینکه بداند چقدر طول کشید خوابش برد.
خاله سلیم که حمام بود در حالی که حوله ی کلاهی را روی سرش تنظیم می کرد بیرون آمد.
از دیدن آیسودا با حسرت نگاهش کرد.
چه می شد دخترش بود.
از پوست و گوشت خودش.
ناراضی نبود.
دختر خواهر شوهرش بود.
خیلی دوستش داشت.
ولی داغ اینکه هرگز بچه دار نشدند به دلش ماند.
جلو رفت.
پتو را تا شانه اش بالا کشید.
باز هم خوب بود که حاج رضا پیدایش کرد.
از بودنش درون خانه احساس خوبی داشت.
انگار به این خانه انگیزه بخشیده باشد.
به همین خوبی!

-کی قراره باهاش حرف بزنین؟
حاج رضا ساکت تسبیحش را می انداخت.
-داره دیر میشه.
-می دونم.
-پس این دست دست کردن ها برای چیه؟
نمی دانست.
حس می کرد آیسودا را از خانه اش فراری می دهد.
نمی خواست دوباره فرار کند.
فعلا که یک سرپناه داشت.
مهم نبود که حاج رضا دایی باشد یا یک پیرمرد غریبه.
نفس تندی کشید.
-خودم بهش بگم؟
سرش را بلند کرد.
به تلخی نگاهش کرد.
-وظیفه ی تو نیست.
-می دونم ولی به گردن می گیرم.
از مسر بودن پژمان در تعجب بود.
-چی می خوای؟
-من هیچی، ولی اون دختر یه خانواده می خواد.
-چه تفاوتی میکنه بدونه پسرخاله شی یا یه غریبه؟
-دیگه ازم فرار نمی کنه.
-پس نقل خودته.
چرا حاج رضا نمی فهمید؟
-نه نقل آیسوداست، تنهایی اش، معذب بودنش تو خونه ای که فکر می کنه غریبه اس.
-چیزی گفته؟
-باید بگه؟ نگفته مشخصه.
آه پر دردی کشید.
-خودم حلش می کنم.
-امیدوارم، اگه حل بشه.
نفس عمیقی کشید.
بوی خاک و تسبیح و مهر به شامه اش پیچید.
شیشه های سبز رنگ مسجد با نور آفتاب می درخشیدند.
روی قالی ها نور سبز پخش شده بود.
هنوز مسجد شلوغ نشده بود.
بعضی ها نمازهای مستحبی می خواندند.
چندتا جوان هم دورهمی قرآن تلاوت می کردند.
از جایش بلند شد.
-کجا؟
-کار دارم.

باز هم حرف هایشان به نتیجه نرسید.
اصلا معلوم نبود کی قرار است به نتیجه برسد؟
دست روی بازوی حاج رضا گذاشت.
-با اجازه تون.
-خدا به همراهت.
تشکری کرد و از مسجد بیرون آمد.
اتفاقی همان جوانک بادکنکی را دید.
عضلات پر داشت.
انگار که سالها روی بدنش کار کرده باشد.
بدون اینکه تنه بزند راهش را کشید و رفت.
شاید خودش بلاخره باید همه چیز را بگوید.
حتیاینکه چطور از خانه ی حاج رضا سر درآورد.
به سمت خانه می رفت که دیدش!
مانتوی جدیدی که با خودش خریده بود را به تن داشت.
صورتش آرایش داشت.
اما بیشتر لب هایش به چشم می آورد.
مویش را بافته روی سمت چپ شانه اش انداخته بود.
چهره اش سخت بود.
بدون کوچکترین لبخند .
قدم هایش را درشت برداشت تا به او برسد.
پشت سرش ناگهان گفت: کجا؟
آیسودا عین برق گرفته ها به سمتش برگشت.
چشمانش سرمه کشیده بود.
جوری سیاهی چشمش را به رخ می کشید انگار یک گرگ می خواهد پاچه بگیرد.
-ترسیدم.
-کجا میری؟
-بیرون.
-اینجام بیرونه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو وکیل وصی منی آخه؟
-نشد دیگه.
پوفی کشید و گفت: داشتم می رفت چند فروشگاه سر بزنم.
-واسه چی؟
-لب تاب.
ابروی پژمان بالا پرید.
-سر ظهره دیگه.
-هنوز دیر نشده.
-بیا می رسونمت.
-تنهایی هم می تونم برم.
-می دونم.
سوییچ را از جیبش درآورد.
رو به ماشینی که درست پشت سر آیسودا بود گرفت و دزدگیر را زد.
-بیا سوار شو.
یکی به دو نکرد.
فقط سوار شد.

بیرون رفتن با این مرد گاهی هم دلچسب می شد.
وقتی ولخرجی می کرد.
برای رفتارهای مثلا سبک سرانه اش چشم غره می رفت.
برایش شاخه شانه می کشید.
گاهی همه چیزش قشنگ می شد.
-لب تاب واسه چی می خوای؟
ماشین حرکت کرد.
-دوس دارم داشته باشم.
-مطمئنم پشتش یه فکر داری.
-هیچی نیست.
-مشخص میشه.
امان از دست این تیز بودن های افراطیش.
نمی توانست از دستش هیچ کاری بکند.
-یه جا سراغ دارم، میریم همون جا!
مخالفتی نکرد.
اصلا چه بهتر!
-باشه.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
چه عجب یک بار مخالفتی نکرد.
همیشه سرتق بود و یکدنده.
مانده بود چطور چهارسال کنار خودش نگه اش داشت.
مرد بد قصه ی آیسودا مطمئنا او بود.
-دیگه نمیری خیریه؟
-فعلا نه!
-چرا؟!
-می خوام یه کار دیگه پیدا کنم….
فورا هم ادامه داد: می دونم گفتی لازم ندارم ولی به نظر من برای استقلالم لازمه.
پژمان حرفی نزد.
بگذارد هر کاری دوست دارد انجام بدهد.
اصلا برود همه کارهایی که قبلا نمی توانست انجام بدهد..
کارهایی که آرزویشان را داشت…
کارهایی که از پسشان بر می آمد.
بعدش نوبت می رسید به خلوتش…
آن وقت شاید گوشه ی ذهنش که خالی شد پژمان پررنگ شود.
-من چیزی نگفتم.
-چرا اونشب گفتی.
-الان چیزی نگفتم.
-واقعا چرا؟
پژمان فقط لبخند زد.
-عجیبه!
-هر کاری که راضیت می کنه انجام بده.
این روی پژمان واقعا عجیب بود.

این خودِ خود پژمان بود؟
-خودتی؟
-فقط دارم سعی می کنم بفهمم از این دنیا چی می خوای؟
-ممنونم.
“نباید مرد باشی…
مرد بودن سخت است…
می دانی چقدر سخت است دست های زنی را بگیری و از چشمانش تعریف کنی؟
از دستپختش…
از لبخندهای جذابش…
از هیچ کدامشان خبر نداری.
وگرنه با ناز نمی خندیدی.
هی سرخ و زرد نمی پوشیدی…
با اداهایت چشم نمیچرخاندی که اولین گردوی سال را برایت بچینم.
مرد بودن اندازه ی زنانگی تو سخت است.”
رسیده به فروشگاهی که پژمان حرفش را زده بود، چندین بار خیابان را بالا و پایین کردند تا بلاخره جای پارک پیدا کرد.
با هم پیاده شدند.
خیابان ها هنوز شلوغ بود.
انگار مرد کار و زندگی نداشتند دم به دقیقه درون خیابان ها می چرخیدند.
وارد فروشگاه شدند.
همه چیز در هاله ای از رنگ سیاه و سفید بود.
اصلا از دکور مثلا مدرنشان خوشش نیامد.
کج سلیقه ها!
-چه مارکی می خوای؟
شانه بالا انداخت.
-نمی دونم.
پژمان یکراست به سمت فروشنده ی اصلی رفت.
6 ماه پیش یک لب تاب جدید از همین جا خرید.
لب تاب خوبی بود.
حداقل اینکه پژمان حسابی راضی بود.
-سلام.
فروشنده نشناختش.
-سلام، بفرمایید.
-یه لب تاب مارک اپل می خوام و…
همه ی مشخصات لب تاب خودش را داد.
فقط در آخر اضافه کرد: با رنگ صورتی.
لبخندی دلنشین روی لب آیسودا نشست.
این مرد محشر بود.
حتی رنگش را هم به سلیقه ی او گذاشت.
ناخودآگاه دست پژمان را گرفت.
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا لب زد: ممنونم.
پژمان جوابش را نداد.

رمان
فقط دستش را فشرد.
این هم نوعی جواب داد بود دیگر.
-یکم طول می کشه، اگه کار دیگه ای دارین برین انجام بدین تا من برنامه هاشو نصب کنم.
پژمان که اهل کافه و این جنگولک بازی ها نبود.
فوقش یا می رفتند رستوران یا یک فست فودی.
-دقیقا چقدر طول می کشه؟
-یه دوساعت.
-باشه پس حدود ساعت دو برمی گردیم.
کارتش را درآورد که آیسودا گفت: لطفا از کارت خودم.
جلوی یک مرد که دست در جیب نمی کنند.
ولی این بار حس کرد احساس آیسودا را زیر پا می گذارد.
-بده!
خوشحالی زیر پوست آیسودا چرخید.
کارت را از کیفش درآورد و به دستش داد.
این هم کارت خودش بود.
موجودیش آنقدر بود که بتواند ده تا لب تاب بخرد.
بیعانه را پرداخت کرد با یک رسید از مغازه بیرون زدند.
-خبر دادی که بیرونی؟
-خبر دادم.
-پس بریم یه جا ناهار بخوریم.
کارت آیسودا را تحویلش داد.
آیسودا کارت را درون کیفش گذاشت.
برای ناهار هم مخالفتی نکرد.
این اطراف رستورانی نمی شناخت.
قاعدتا آیسودا هم نمی شناخت.
فقط باید پرس و جو می کردند.
خود پژمان پرس و جو کرد.
آدرس رستورانی را گرفت و با هم سمت ماشین رفتند.
هوا حسابی سرد شده بود.
ابرها کل آسمان را پوشانده بودند.
انگار قصد بارش داشت.
چقدر به سرعت هوا عوض شد.
خورشید جان می کند ابرها را کنار بزند و قد و هیکلش را نشان بدهد.
ولی فایده ای نداشت.
ابرها قدرتمندتر بودند.
سوار ماشین شدند.
پژمان فورا بخاری را روشن کرد.
سابقه نداشت بهمن ماه این همه سرد شود.
آیسودا تند تند دستانش را بهم می مالید.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
همیشه باید جوری دوست داشتنی بودنش را به رخ بکشد.
اصلا اگر این کارهای بامزه را انجام ندهد که آیسودا نمی شود.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.