ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

-من هیچی لازم ندارم.
پولاد پوزخندی زد و گفت: یه نگاه بنداز توش، فکر کنم بهشون نیاز داری.
حرفش گران آمد.
پلاستیک را برداشت و به سمت در پت کرد.
چیز شکننده ای در آن نبود که بشکند.
غیر از شانه ای که برای موهایش خریده بود.
پولاد با خونسردی نگاهش کرد.
آیسودا از تخت پایین آمد.
-این مسخره بازی تا کی ادامه داره؟ همون یه ذره علاقه و احترامی هم که نسبت بهت دارم، داری خرابش می کنی؟ کدوم آدم عاقلی یکیو به زور مجبور به کاری می کنه؟ تو منو بزور تو خونه ات نگه داشتی من می تونم ازت شکایت کنم.
ابروی پولاد بالا رفت.
-دیگه چی؟
آیسودا با کف دست به سینه ی پولاد کوباند.
-حالیته داری چیکار می کنی؟
پولاد مچ دستش را گرفت.
-حالیم باشه یا نباشه، به تو چه؟
حیرت زده نگاهش کرد.
کم کم داشت می فهمید پولاد ثبات عقلی ندارد.
همان پژمان بهتر بود.
-حس می کنم اشتباه کردم که پامو تو این شهر گذاشتم.
-می خوام شوهرتو ببینم.
آیسودا محکم دستش را کشید.
واقعا فیوز پرانده بود.
درکش نمی کرد.
این کارها می خواست او را به کجا بکشاند؟
-که چی بشه؟
-اونش به خودم ربط داره.
-خواب دیدی خیره، پولادی که می شناختم عوض نشده، عوضی شده، من کاری به آدم های عوضی ندارم.
سیلی که ناغافل روی گونه اش نشست ساکتش کرد.
حیرت زده به پولاد نگاه کرد.
-دهنتو باز کنی حالیت می کنم کجایی؟
نمی خواست مقایسه شان کند.
اما پژمان هرگز دستش را روی او بلند نکرد.
با بغض به پولاد نگاه کرد.
-باشه…
تن صدایش می لرزید.
پولاد انگار پشیمان شده لب زد: آسو؟
-برو بیرون!
-من نمی خواستم….
-میگم برو بیرون!
با تاسف سر تکان داد.
این اواخر مدام اعصابش تحریک می شد.

از اتاق بیرون رفت.
حق هم داشت.
جلوی ترنج بد برخورد کرده بود.
کوچکش کرد.
رفت و در را پشت سرش بست.
آیسودا به شانه ای که از پلاستیک بیرون زده بود خیره شد.
مثلا با خریدن شانه محبت کرده بود؟
با این دست زخمی قرار بود چطور موهایش را شانه کند؟
ته دلش بی حس بود.
انگار هر چه می گذاشت پولاد چهار سال پیش در نظرش شکسته تر می شد.
این مرد همانی که ترکش کرد نبود.
نه محبتش عین آدمیزاد بود نه داد و دعوایش!
عجیب شده بود!
کم کم داشت می ترسید.
با پژمان نمی ترسید.
هرچه هم زبان درازی می کرد باز هم پژمان صبوری می کرد.
اما پولاد، عشقش، مردی که چهار سال بخاطرش همه چیز را تحمل کرد سیلی توی صورتش می زد.
باید هم جواب نجابت و تحملش این می شد.
از جایش تکان نخورد که ببیند چه چیزی خریده!
صدای تلویزیون می آمد.
مردیکه ی بیشعور!
یه ذره شعور و معرفت نداشت.
برود به درک!
روی تخت دراز کشید.
فرار می کرد.
حتی اگر یک روز از عمرش مانده باشد.
***
ساعت مارکش را روی مچ دستش تنظیم کرد.
جلوی آینه ی قدی ایستاد.
همه چیز مرتب بود.
کروات نبست.
ولی دکمه ی بالای پیراهنش را باز گذاشت.
ممکن بود خبرنگاری در مهمانی استاندار باشد.
ابدا نمی خواست آتو دست کسی بدهد.
کتش که تا خورده و مرتب روی تخت افتاده بود را برداشت.
تن زد و دوباره به خودش نگاه کرد.
همیشه در مورد قیافه و تیپش وسواس داشت.
باید همه چیز مرتب و شیک باشد.
هیچ کس نباید ایرادی بگیرد.
آستین پیراهنش که با دکمه ی الماسی بسته شده بود را از کتش بیرون کشید.
همه چیز خوب پیش رفت.
از در اتاق بیرون زد.

راهروی طویل هتل را از نظر گذراند.
نادر نبود.
احتمالا با یاسر درون اتاق بودند.
ترجیح می داد تنهایی برود.
یکراست به سمت آسانسور که روبروی اتاقش بود رفت.
دکمه را زد و سوار شد.
بوی ادکلنش تمام فضای آسانسور را پر کرد.
زنی که از طبات بالاتر سوار آسانسور شده بود زیرچشمی نگاهش کرد.
پژمان زیادی در کت و شلوار قهوه ای مارکش خوش پوش شده بود.
پژمان مغرور و سخت ایستاد.
بدون اینکه یک سانت هم گردنش جا به جا شود.
آسانسور که در طبقه ی هم کف ایستاد زودتر از زن پیاده شد.
اصولا کاری به حق تقدم نداشت.
از هتل بیرون زد.
دم در ایستاد تا ماشینش را بیاورند.
طولی نکشید که ماشینش جلوی پایش ترمز کرد.
سوییچ را گرفت و پشت فرمان نشست.
دم غروب بود و مطمئنا خیابان های اصفهان به طور سرسام آوری شلوغ بود.
باید سعی می کرد قبل از وعده ی شام استاندار می رسید.
همین طور هم شد.
از آنجایی که هر وقت می آمد درون همین هتل اقامت می گرفت، کوچه پس کوچه های میانبر را به خوبی می شناخت.
خودش را از هتل دور کرد.
بعد از طی کردن چند خیابان کمی درون ترافیک گیر کرد.
ولی توانست خودش را به استانداری برساند.
ضیافت شام استاندار همیشه باشکوه بود.
معمولا همه را هم دعوت می کرد.
مخصوصا آنهایی که وضعشان سکه بود.
تا بودجه کم می شد با وعده و وعید می توانست پول خوبی از مدعوین بگیرد.
امشب هم مطمئنا همین بود.
اما این بار به بهانه ی کمک خیریه از همه دعوت گرفته بود.
جلوی استانداری ایستاد.
نگهبانی به سمت ماشینش دوید.
شیشه را پایین کشید.
-سلام آقا از مهمون های استاندارین؟
-بله!
-عذرخواهی می کنم که جایگاه عوض شده، کمی تعمیرات داشتیم، به فاصله ی پنجاه متری از استانداری…
دستش را به سمت راست دراز کرد و گفت: یک سالن مجلله که مهمانی اونجاست.
خطی میان ابرویش افتاد.
زیادی بی برنامه بودند.
نایستاد.
به سمتی که اشاره شد حرکت کرد.
استاندار باید به برنامه ریزش هشدار می داد.

 

ابدا خوشش نمی آمد اینگونه معطلش کنند.
انگار که توهین شنیده باشد.
دقیقا جلوی سالنی که گفته شد، ماشین را متوقف کرد.
نگهبانی با عجله به سمتش آمد.
پارکینگ را نشانش داد.
سری تکان داد و وارد پارکینگ شد.
ماشین را دم دست پارک کرد و از در خروجی بیرون زد.
دکمه ی کتش را باز کرد و در حالی که یکی از دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرده بود وارد سالن شد.
تقریبا شلوغ بود.
استاندار ایستاده با مردی صحبت می کرد.
بیشترشان را می شناخت.
معمولا در مهمانی های سیاسی یا اقتصادی می دیدشان!
جلو رفت که در تیررس نگاه استاندار باشد.
استاندار تا متوجه حضورش شد با چشمانی که برق می زد به سمتش آمد.
-به به جناب پژمان نوین!
فقط لبخند زد.
محترمانه جلویش ایستاد و دست داد.
-باز چه نقشه ای برامون کشیدی جناب استاندار؟
استاندار که مردی فربه با شکم جلو آمده بود با صدا خندید و گفت: خیره!
-تا الان همش خیر بوده.
اصلا آدم شوخ طبعی نبود.
ولی باید طعنه های کلامش را جوری حالیه اطرافیانش می کرد.
-این بار خیره خیره!
سری تکان داد.
-شنیدم کار و بار سکه است؟
-تا چی به گوش شما رسونده باشن.
-زمین های سر خیابون مرز قیمتش از میلیارد بالاتر زده.
پوزخندی زد.
به شدت از آدم های طماع بدش می آمد.
-می خواین بدم به شما؟
استاندار به شدت خندید.
جوری که تمام سر و صورتش تکان خورد.
-امشب بامزه شدی نوین؟
پژمان خشک و جدی نگاهش می کرد.
بدون اینکه یک لبخند کوچک هم بزند.
-بیا با چند تا آدم جدید آشنات کنم.
نگاهی به اطرافش انداخت.
معمولا مردها می آمدند.
اما این بار چندتایی هم از خانم ها حضور داشتند.
با استاندار هم قدم شد.
درست می گفت.
چندتایی جدید بودند.

احتمالا از آن تازه به دوران رسیده هایی که می شد خوب خرشان کرد.
مودبانه دست داد.
خوش و بش ساده ای کرد و تنهایشان گذاشت.
هنوز خیلی ها نیامده بودند.
البته دیر هم نشده بود.
کم کم می آمدند.

با بی تفاوتی نگاهش می کرد.
نمی فهمید تیپ زدنش برای چیست؟
زیادی داشت به ریخت و قیافه اش می رسید.
انگار که قرار داشته باشد.
کت و شلوار مشکی به تن داشت.
با پیراهن آبی آسمانی!
دستمال بنفش رنگی هم درون جیبش هول داده بود.
-من دارم میرم.
حتی سرش را برنگرداند که نگاهش کند.
-شام یه فکری خودت بکن من نیستم.
پوزخندی زد.
حالا انگار در تمام این مدت بودش!
-آسو…
آیسودا براق شد و گفت: چیه؟
-گاردتو بیار پایین!
نمی خواست تا وقتی زندانیش کرده نرمشی انجام بدهد.
-کاری نداری؟
-می خوای چیکار کنی پولاد؟
این جواب و سوال ها دیگه خیلی کسل کننده شده!
پولاد تیز نگاهش کرد.
-پس مهم نیست.
کلید در را نشانش داد.
لبخندی به بدجنسی زد و به سمت در راه افتاد.
واقعا که بچه بود.
از خانه بیرون رفت.
صدای چرخیدن کلید درون در را شنید.
با حرص لب زد: خدا لعنتت کنه.
*
دیر نکرده بود.
ولی خب آنقدرها هم زود نرسید.
وارد سالن شد.
شلوغ بود.
با نگاهش چرخی درون سالن زد.
نگاهش روی نوین افتاد.
پای ثابت تمام مهمانی های استاندار بود.

البته خب کلا مرد خیرخواهی هم بود.
تا می توانست کمک می کرد.
ولی امان از روزی که بفهمد کلکی در کار است.
دست طرف زیر ساتور می رفت.
مستقیم به سمتش رفت.
کمی ترسناک بود.
ولی همانقدر هم پر از جسارت!
رسیده به پژمان با صدای ملایمی صدایش زد: آقای نوین؟
پژمان به سمتش برگشت.
نگاهش روی پولاد بالا و پایین شد.
می شناختش!
تازگی ها زیادی درون تجارتش دست درازی می کرد.
برای خودش روباهی شده بود.
مردانه دستش را جلو برد و با پولاد دست داد.
-شنیدم خیلی تو بازار داری سر و صدا می کنی؟
پولاد پوزخند ریزی زد.
-هنوز خیلی مونده جا پای بزرگترا بذاریم.
طمع پولاد عجیب بود.
البته خب چیز عجیبی هم نبود.
آمارش را داشت.
در عرض سه سال از فرش به عرش رسید.
پسر پر جربزه ای بود.
می شد گفت دست به خاک می زد طلا می شد.
-موفق باشی!
-ممنونم.
-شریکتو نداری؟
-کم کم میاد.
همین که بتواند نوین را زمین بزند کافی بود.
آنوقت بازار را کاملا قبضه می کرد.
تنها رقیبش فعلا فقط نوین بود و بس!
نوین انگار فکرش را خوانده باشد کمی نزدیکش شد.
خودش را به سمتش کشید.
کنار گوشش به آرامی گفت: فکر شکست دادن منو از ذهنت بیرون کن، وگرنه تا قبل از اینکه تو بخوای نیت کنی من همه چیو عملی کردم، اونی که می مونه تی بکشه تویی نه من!
حرفش شدیدا برای پولاد گران آمد.
مردیکه فکر کرده بود کیست؟
خیلی زود زمینش می زد.
جوری با خاک یکسانش می کرد که هرگز نفهمید از کجا خورده؟
-فکر کنم شریکت اومد.
به پشت سر چرخید.
نواب با تیپ منحصر به فردی داخل شد.
دوباره به سمت پژمان برگشت.

-هیچ وقت صددرصد مطمئن نباش!
-خیلی از خودت مطمئنی!
-دارم تلاشمو می کنم.
نوین لبخند کجی زد.
-خوبه که این همه به خودت امید داری.
استاندار به سمتشان آمد.
-به به پناهی جان، چه به موقع!
پولاد با لبخند و محترمانه به سمتش آمد.
دست استاندار را به گرمی فشرد.
استاندار سری تکان داد و گفت: خوشحالم که رومو زمین نذاشتین و هر دوتون اومدین.
پژمان با بی حوصلگی گفت: ته اش چیه جناب استاندار؟
-بعد از شام پشت تریبون اعلام می کنم.
پولاد با خودشیرینی گفت: هر کمکی از من بربیاد به دیده ی منت!
استاندار سر تکان داد.
-ممنونم پناهی جان، همیشه میشه رو تو حساب کرد.
پژمان خنده اش گرفت.
نان به نرخ روز می خوردند و قپی می آمدند ناکس ها!
-نوین یکم اخماتو باز کن پسر، با یه من عسل هم نمیشه خوردت.
اصلا خنده اش نیامد.
ابرویش یک گره هم باز نشد.
-راحتم.
نواب هم به جمعشان پیوست.
صمیمانه با استاندار دست داد.
کمی با استاندار خوش و بش کرد.
استاندار با عذرخواهی از جمعشان رفت.
نوین ابرویی بالا انداخت و گفت: ست خوبی هستین.
تنهایشان گذاشت و رفت.
نواب با اخم گفت: چی می گفت این مردیکه؟
-مهم نیست.
-اصلا ازش خوشم نمیاد.
حسی که پولاد هم داشت.
هیچ جوره نمی توانست با نوین ارتباط برقرار کند.
مرد خشک و همیشه رسمی بود.
انگار که در طول عمرش یک بار هم نخندیده باشد.
حیف که صاحب املاک و ثروت زیادی بود.
برای اینکه بتواند زمین بزندش خیلی مانده بود.
ولی روزش می رسید.
در بازار کم به سمت برزخ هولش نداده بود.
باید یک جایی تلافی می کرد یا نه؟
ضیافت شام، با تمام شلوغی هایش داشت به نیمه می رسید.
میزی ته سالن در حال چیده شدن بود.
طولی نکشید که از تریبون به صرف شام دعوت شدند.

 

همگی به سمت میز رفتند.
میز طویل بود و تقریبا دایره ای!
همه ی جمعیت به راحتی پشتش جا می شدند.
استاندار ولخرجی کرده بود.
روی میز بریز و بپاش زیادی بود.
پژمان تکه ای مرغ برداشت و سالاد کاهو!
شام را سبک می خورد.
پولاد اما برنج کشید و کوبیده!
گوشت قرمز را به گوشت سفید ترجیح می داد.
سالاد ماکارونی را کنار برنجش کشید و مشغول شد.
پرخور نبود.
اما معمولا با اشتها می خورد.
به اندازه ای که می خورد می کشید.
ابدا اهل اسراف نبود.
هر چیزی در فلسفه اش قاعده ای داشت.
کنار نواب نشسته بود.
نواب با پرخوری حرف هم می زد.
مدام این و آن را نشان می داد.
چیزی پیدا می کرد تا نیشش باز شود.
انگار نه انگار که این یک دعوت رسمی است.
پولاد اما خوددار بود.
سعی می کرد به کسی خیره نباشد.
صبورانه همه چیز را طی می کرد.
مخصوصا که روبروی پژمان هم نشسته بود.
مرد همیشه تنهایی که می دانست هر جا برود آدم هایش را هم با خودش می برد.
کسی زیاد از خوبی هایش نمی گفت.
بحث بر سر وحشتی بود که به جان این و آن می انداخت.
مرد ترسناکی که روبرویش با آرامش شامش را می خورد می توانست هر کسی را کله پا کند.
شام که تمام شد از تریبون اعلام شد که می تواند بنشیند.
روی صندلی ها نشستند.
خود استاندار پشت تریبون ایستاد.
مقدمه چینی بلند بالایی در مورد فقر و ریشه کن کردن آن کرد.
بعد از آن در مورد ساخت شهرکی حرف زد که با کمبود بودجه مواجه شده.
پژمان با شنیدنش پوزخند زد.
شهرک از طرف شهرداری ساخته می شد.
اما انگار کمبود بودجه باعث شده بود که دست به دامان بقیه شوند.
در مورد مدرسه ای صحبت شد که باید برای بچه ها ساخته شود.
و البته استاندار در مورد امتیازات ویژه ای که بعدا به آنها تعلق هم می گیرد حرف زد.
امتیازاتی که هر بار نوین از آن بهره مند می شد.
پژمان با اتمام بحث های استاندار از جایش بلند شد.
به سمت در ورودی راه افتاد.
فقط کنار در کاغذی به نگهبان داد و گفت آن را به استاندار برساند.

حوصله بحث های دو و سه نفره بعدش را نداشت.
هرکسی یکی را انتخاب می کرد کنارش می ایستاد و پچ پچ می کرد.
یکراست به هتل رفت.
از فردا باید زوم می شد روی آیسودا!
باید پیدایش می کرد.
حتی اگر در این شهر آب شده و درون زمین فرو رفته باشد.
می دانست پیدا کردنش مثل گشتن دنبال سوزن درون انبار کاه بود.
ولی باید با خودش برش می گرداند.
آیسودا زنش بود.
با او ازدواج می کرد.
عروس خانه اش می شد.
هیچ کس حق نداشت این دختر را تصاحب کند.
پیدایش می کرد.
****
نگاهی میان جمعیت انداخت.
نوین را ندید.
ابرویی برای نواب بالا انداخت و گفت: زد به چاک!
نواب با اخم گفت: بهتر، همچین نگاه می کنه انگار ارث باباشو می خواد.
پولاد لبخند کجی زد.
-زیادی خودشو دست بالا گرفته.
نواب اعتراف کرد: ولی خدایش کارش خیلی درسته!
حق با نواب بود.
همین کار درستیش بود که حرصیش می کرد.
مردیکه روز به روز پول روی پولش می آمد.
ثروت ارثیش از زمانی که به دست او افتاده بود نزدیک به ده برابر شده بود.
-می زنمش زمین.
نواب اخطارگرایانه گفت: بیخود باهاش سرشاخ نشو، کار خودتو بکن.
حوصله اراجیف نواب و نصیحت هایش را نداشت.
سری تکان داد و گفت: بریم؟ ظاهرا کار خاصی نمونده.
-نمی خوای با استاندار حرف بزنی؟
-فردا میرم دفترش!
-اوکی!
با هم از سالن بیرون زدند.
تا فاصله ی دو متری هم صدای همهمه شان می آمد.
هر کدام در پارکینگ سوار ماشین خودش شد.
پولاد برایش تک بوقی زد و حرکت کرد.
باید می رسید خانه!
نمی دانست آیسودا مشغول چه کاری است؟
شام خورده یا نه؟
با این وضع پیش می رفت باید با جنازه اش ازدواج می کرد.
باید تحقیقاتش را در مورد شوهرش انجام می داد.
هر کسی بود باید طلاقش می داد.

دانلود رمان

آیسودا مال خودش بود و بس!
حتی اگر دیگر باکره نباشد.
باید زندگی رویایی که تمام عمرش می خواست را با آیسودا بنا می کرد.
درست بود که تلاشی برای پیدا کردنش نکرد.
ولی قرار بود که همین روزها برود دنبالش!
می خواست اول جای پایش را در اقتصاد سفت کند.
بعد هم آیسودا!
ولی خود آیسودا عین یک شاه ماهی که در تور بیفتد، وارد زندگیش شد.
آن هم بعد از چهارسال بی خبری!
بر سرعت ماشین اضافه کرد.
رسیده به خانه فورا وارد پارکینگ شد.
برای دیدنش کمی هول و ولا داشت.
انگار می ترسید وارد خانه شود و ببیند آیسودا نیست.
سوار آسانسور شد و بالا رفت.
جلو واحدش از آسانسور که پیاده شد، ضربان قلب داشت.
جلوی در کلید انداخت و وارد شد.
چراغ ها خاموش بود.
بوی خاصی عین بوی غذا نمی آمد.
سالن هم کمی سرد بود.
وحشت به تنش نشست.
در را پشت سرش بست و کنار در، کلید برق را زد.
چراغ سالن روشن شد.
چشم چرخاند.
آیسودا جمع شده در خودش، روی کاناپه خواب رفته بود.
به طور واضحی نفسش را بیرون داد.
در را قفل کرد و به سمتش آمد.
جا انگار قحط بود که در این سرما اینجا خوابیده!
به سمت شومینه رفت.
آن را روشن کرد.
از اتاق خودش هم پتو آورد و روی تنش کشید.
همین حرکت باعث شد آیسودا از خواب بیدار شود.
تکان خورد و پلک باز کرد.
-چرا اینجا خوابیدی؟
آیسودا جوابش را نداد.
کش و قوسی به بدنش داد و روی کاناپه نشست.
پتو را کنار زد و گیج و گنگ نگاهی به اطرافش انداخت.
-چی شده پژمان؟
پولاد متعجب نگاهش کرد.
رفته رفته چهره اش در هم شد.
پس اسم شوهرش پژمان بود.
-حواستو جمع کن آیسودا، ببین کجا هستی تیک نزن!
صدای آشنای پولاد حواسش را جمع کرد.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.