دانلود رمان یک انتخاب نبود از ناب رمان
دانلود رمان یک انتخاب نبود
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان از اونجایی شروع میشه که دختری به اسم ندا به همراه خانواده خودش و خاله اش به ویلا یکی از آشناهاشون اطراف جنت شهر می رن…و ندا به طور اتفاقی متوجه راز هایی ممنوعه ای میشه…راز هایی از جنس ترس و وحشت…
رازهایی که تن رو به لرزه می اندازه …
رازها و ماجراهایی که……
دستم رو گذاشتم رو شقیقه ام وبعد چشمهام رو با حرص بستم…..نوید شوت محکمی به نیما زد و تبلت رو از دستش کشید..نیما هم برای تلافی شروع کرد به مشت زدن به شکم نوید… و جیغ زد: بگو تسلیم شدی ادعایی…
نوید : تسلیم شدی ادعایی…
– نه بگو خودت تسلیم شدی…
– خودت تسلیم شدی…
– نـــــــــــــه.
و بعد مشت محکمی توی صورت هم زدن.. یکی از لگد هایی که نوید به سمت نیما پرت کرد محکم توی دستم خورد…نفس عمیقی کشیدم وتا ۱۰ شمردم که از هرحرکت غیرمعقولی مثل پرت کردن این دونفر از ماشین به بیرون جلوگیری کنم…
بابا و مامان هم داشتن بحث میکردند که کدوم عروس عمه خوش قیافه تره و کدوم زشت تره…ومن تنها داشتم حرص میخوردم که چرا آنتن پرید!
لعنتی تازه داشتم از زیر زبون سمیه می کشیدم بیرون که چرا با زهرا دعواش شده…
دست هامو مشت کردم و سرم رو به شیشه پنجره چسبوندم..هوا اینقدر تاریک بود که چیزی دیده نمی شد..همه جا تاریک تاریک بود…با انگشتهام شکلکهای مسخره ای روی شیشه کشیدم…دوتا سوت زدم…چشمامو مالیدم…نفسم رو فوت کردم بیرون…تو گالری موبایلم الکی گشتم و در اخر…
بعد از چند دقیقه دیگه صبرم تموم شد…هرچی عقده و غر زدن تو گلوم گیر کرده بود رو باید هرچه سریعتر خالی میکردم وگرنه منفجر میشدم…
– مامان یعنی اقا سعید یه اپارتمانی ، ویلایی کوفتی چیزی توی شهر نداشت که نصف شبی باید سر به بیابون بزاریم؟؟؟
مامان_ چرا اتفاقاً گفت تو خود جَنَت شهر یه خ و نه ویلایی داره ولی بابا و اقای شعبانی قبول نکردن.
داد زدم:اخه برای چی بابا؟؟؟
بابا- خب ما اومدیم مسافرت..اومدیم از طبیعت لذت ببریم اگه قراره تو یه چهاردیواری بمونیم که خب همونجا تو خ و نه خودمون می موندیم دیگه چه نیازی بود بیایم مسافرت.